✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید حلاجپیش او گیتی جبین فرسوده استخویش را خود عبده فرموده استعبده' از فهم تو بالاتر استزانکه او هم آدم و هم جوهر استجوهر او نی عرب نی اعجم استآدم است و هم ز آدم اقدم استعبده صورتگر تقدیر هااندرو ویرانه ها تعمیر هاعبده هم جانفزا هم جان ستانعبده هم شیشه هم سنگ گرانعبد دیگر عبده چیزی دگرما سراپا انتظار او منتظرعبده' دهر است و دهر از عبده استما همه رنگیم و او بی رنگ و بوستعبده با ابتدا بی انتها استعبده را صبح و شام ما کجاستکس ز سر عبده آگاه نیستعبده جز سر الا الله نیستلااله تیغ و دم او عبدهفاش تر خواهی بگو هو عبدهعبده' چند و چگون کائناتعبده راز درون کائناتمدعا پیدا نگردد زین دو بیتتا نبینی از مقام «ما رمیت»بگذر از گفت و شنود ای زنده رودغرق شو اندر وجود ای زنده رودزنده رودکم شناسم عشق را این کار چیستذوق دیدار است پس دیدار چیستحلاجمعنی دیدار آن آخر زمانحکم او بر خویشتن کردن رواندر جهان زی چون رسول انس و جانتا چو او باشی قبول انس و جانباز خود را بین همین دیدار اوستسنت او سری از اسرار اوستزنده رودچیست دیدار خدای نه سپهرآنکه بی حکمش نگردد ماه و مهرحلاجنقش حق اول بجان انداختنباز او را در جهان انداختنجان تا در جهان گردد تماممی شود دیدار حق دیدار عامای خنک مردی که از یک هوی اونه فلک دارد طواف کوی اووای درویشی که هوئی آفریدباز لب بر بست و دم در خود کشیدحکم حق را در جهان جاری نکردنانی از جو خورد و کراری نکردخانقاهی جست و از خیبر رمیدراهبی ورزید و سلطانی ندیدنقش حق داری جهان نخچیر تستهم عنان تقدیر با تدبیر تستعصر حاضر با تو می جوید ستیزنقش حق بر لوح این کافر بریز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید زنده رودنقش حق را در جهان انداختندمن نمی دانم چسان انداختندحلاجیا بزور دلبری انداختندیا بزور قاهری انداختندزانکه حق در دلبری پیدا تر استدلبری از قاهری اولی تر استزنده رودباز گو ای صاحب اسرار شرقدر میان زاهد و عاشق چه فرقحلاجزاهد اندر عالم دنیا غریبعاشق اندر عالم عقبی غریبزنده رودمعرفت را انتها نابودن استزندگی اندر فنا آسودن استحلاجسکر یاران از تهی پیمانگی استنیستی از معرفت بیگانگی استای که جوئی در فنا مقصود رادر نمی یابد عدم موجود رازنده رودآنکه خود را بهتر از آدم شمرددر خم و جامش نه می باقی نه دردمشت خاک ما بگردون آشناستآتش آن بی سر و سامان کجاستحلاجکم بگو زان خواجهٔ اهل فراقتشنه کام و از ازل خونین ایاقما جهول ، او عارف بود و نبودکفر او این راز را بر ما گشوداز فتادن لذت برخاستنعیش افزدون ز درد کاستنعاشقی در نار او وا سوختنسوختن بی نار او نا سوختنزانکه او در عشق و خدمت اقدم استآدم از اسرار او نامحرم استچاک کن پیراهن تقلید راتا بیاموزی ازو توحید رازنده رودای ترا اقلیم جان زیر نگینیک نفس با ما دگر صحبت گزینحلاجبا مقامی در نمی سازیم و بسما سراپا ذوق پروازیم و بسهر زمان دیدن تپیدن کار ماستبی پر و بالی پریدن کار ماست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نمودار شدن خواجهٔ اهل فراق ابلیس صحبت روشندلان یک دم ، دو دمآن دو دم سرمایهٔ بود و عدمعشق را شوریده تر کرد و گذشتعقل را صاحب نظر کرد و گذشتچشم بر بربستم که با خود دارمشاز مقام دیده در دل آرمشناگهان دیدم جهان تاریک شداز مکان تا لامکان تاریک شداندر آن شب شعله ئی آمد پدیداز درونش پیر مردی بر جهیدیک قبای سرمه ئی اندر برشغرق اندر دود پیچان پیکرشگفت رومی خواجهٔ اهل فراقآن سراپا سوز و آن خونین ایاقکهنهٔ کم خندهٔ اندک سخنچشم او بینندهٔ جان در بدنرند و ملا و حکیم و خرقه پوشدر عمل چون زاهدان سخت کوشفطرتش بیگانه ذوق وصالزهد او ترک جمال لایزال۔تا گسستن از جمال آسان نبودکار پیش افکند از ترک سجوداندکی در واردات او نگرمشکلات او ثبات او نگرغرق اندر رزم خیر و شر هنوزصد پیمبر دیده و کافر هنوزجانم اندر تن ز سوز او تپیدبر لبش آهی غم آلودی رسیدگفت و چشم نیم وا بر من گشود«در عمل جز ما که بر خوردار بودآنچنان بر کار ها پیچیده امفرصت آدینه را کم دیده امنی مرا افرشته ئی نی چاکریوحی من بی منت پیغمبرینی حدیث و نی کتاب آورده امجان شیرین از فقیهان برده امرشتهٔ دین چون فقیهان کس نرشتکعبه را کردند آخر خشت خشتکیش ما را اینچنین تأسیس نیستفرقه اندر مذهب ابلیس نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نمودار شدن خواجهٔ اهل فراق ابلیس در گذشتم از سجود ای بیخبرساز کردم ارغنون خیر و شراز وجود حق مرا منکر مگیردیده بر باطن گشا ظاهر مگیرگر بگویم نیست این از ابلهی استزانکه بعد از دید نتوان گفت نیستمن «بلی» در پردهٔ «لا» گفته امگفتهٔ من خوشتر از نا گفته امتا نصیب از درد آدم داشتمقهر یار از بهر او نگذاشتمشعله ها از کشتزار من ارمن دمیداو ز مجبوری به مختاری رسیدزشتی خود را نمودم آشکاربا تو دادم ذوق ترک و اختیارتو نجاتی ده مرا از نار منوا کن ای آدم گره از کار منایکه اندر بند من افتاده ئیرخصت عصیان به شیطان داده ئیدر جهان با همت مردانه زیغمگسار من ز من بیگانه زیبی نیاز از نیش و نوش من گذرتا نگردد نامه ام تاریک تردر جهان صیاد با نخچیرهاستتا تو نخچیری به کیشم تیر هاستصاحب پرواز را افتاد نیستصید اگر زیرک شود صیاد نیست»گفتمش «بگذر ز آئین فراقابغض الاشیاء عندی الطلاق»گفت «ساز زندگی ، سوز فراقای خوشا سر مستی روز فراقبر لبم از وصل می ناید سخنوصل اگر خواهم نه او ماند نه من»حرف وصل او را ز خود بیگانه کردتازه شد اندر دل او سوز و درداندکی غلطید اندر دود خویشباز گم کردید اندر دود خویشناله ئی زان دود پیچان شد بلندای خنک جانی که گردد درد مند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نالهٔ ابلیس ای خداوند صواب و ناصوابمن شدم از صحبت آدم خرابهیچگه از حکم من سر بر نتافتچشم از خود بست و خود را در نیافتخاکش از ذوق ابا بیگانه ئیاز شرار کبریا بیگانه ئیصید خود صیاد را گوید بگیرالامان از بندهٔ فرمان پذیراز چنین صیدی مرا آزاد کنطاعت دیروزهٔ من یاد کنپست ازو آن همت والای منوای من ، ای وای من ، ای وای منفطرت او خام و عزم او ضعیفتاب یک ضربم نیارد این حریفبندهٔ صاحب نظر باید مرایک حریف پخته تر باید مرالعبت آب و گل از من باز گیرمی نیاید کودکی از مرد پیرابن آدم چیست ، یکمشت خس استمشت خس را یک شرار از من بس استاندرین عالم اگر جز خس نبوداین قدر آتش مرا دادن چه سودشیشه را بگداختن عاری بودسنگ را بگداختن کاری بودآنچنان تنگ از فتوحات آمدمپیش تو بهر مکافات آمدممنکر خود از تو می خواهم بدهسوی آن مرد خدا راهم بدهبنده ئی باید که پیچد گردنملرزه اندازد نگاهش در تنمآن که گوید «از حضور من برو»آنکه پیش او نیرزم با دو جوای خدا یک زنده مرد حق پرستلذتی شاید که یابم در شکست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ فلک زحل - ارواح رذیله که با ملک و ملت غداری کرده و دوزخ ایشانرا قبول نکرده پیر رومی آن امام راستانآشنای هر مقام راستانگفت ای گردون نورد سخت کوشدیده ئی آن عالم زنار پوشآنچه بر گرد کمر پیچیده استاز دم استاره ئی دزدیده استاز گران سیری خرام او سکونهر نکو از حکم او زشت و زبونپیکر او گرچه از آب و گل استبر زمینش پا نهادن مشکل استصد هزار افرشتهٔ تندر بدستقهر حق را قاسم از روز الستدره پیهم می زند سیاره رااز مدارش بر کند سیاره راعالمی مطرود و مردود سپهرصبح او مانند شام از بخل مهرمنزل ارواح بی یوم النشوردوزخ از احراقشان آمد نفوراندرون او دو طاغوت کهنروح قومی کشته از بهر دو تنجعفر از بنگال و صادق از دکنننگ آدم ، ننگ دین ، ننگ وطننا قبول و ناامید و نامرادملتی از کارشان اندر فسادملتی کو بند هر ملت گشادملک و دینش از مقام خود فتادمی ندانی خطهٔ هندوستانآن عزیز خاطر صاحبدلانخطه ای هر جلوه اش گیتی فروزدر میان خاک و خون غلطد هنوزدر گلش تخم غلامی را که کشتاین همه کردار آن ارواح زشتدر فضای نیلگون یکدم بایستتا مکافات عمل بینی که چیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ قلزم خونین آنچه دیدم می نگنجد در بیانتن ز سهمش بیخبر گردد ز جانمن چه دیدم قلزمی دیدم ز خونقلزمی ، طوفان برون ، طوفان دروندر هوا ماران چو در قلزم نهنگکفچه شبگون بال و پر سیماب رنگموجها درنده مانند پلنگاز نهیبش مرده بر ساحل نهنگبحر ساحل را امان یک دم ندادهر زمان که پاره ئی در خون فتادموج خون با موج خون اندر ستیزدرمیانش زورقی در افت و خیزاندر آن زورق دو مرد زرد رویزرد رو عریان بدن آشفته موی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ آشکارا می شود روح هندوستان آسمان شق گشت و حوری پاک زادپرده را از چهره خود بر گشاددر جبینش نار و نور لایزالدر دو چشم او سرور لایزالحله ئی در بر سبکتر از سحابتار و پودش از رگ برگ گلاببا چنین خوبی نصبیش طوق و بندبر لب او ناله های درد مندگفت رومی «روح هند است این نگراز فغانش سوزها اندر نگر»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ روح هندوستان ناله و فریاد می کند شمع جان افسرد در فانوس هندهندیان بیگانه از ناموس هندمردک نامحرم از اسرار خویشزخمهٔ خود کم زند بر تار خویشبر زمان رفته می بندد نظراز تش افسرده میسوزد جگربند ها بر دست و پای من ازوستناله های نارسای من ازوستخویشتن را از خودی پرداختهاز رسوم کهنه زندان ساختهآدمیت از وجودش دردمندعصر نو از پاک و ناپاکش نژندبگذر از فقری که عریانی دهدای خنک فقری که سلطانی دهدالحذر از جبر و هم از خوی صبرصابر و مجبور را زهر است جبراین به صبر پیهمی خوگر شودآن به جبر پیهمی خوگر شودهر دو را ذوق ستم گردد فزونورد من «یالیت قومی یعلمون»کی شب هندوستان آید بروزمرد جعفر ، زنده روح او هنوزتا ز قید یک بدن وا می رهدآشیان اندر تن دیگر نهدگاه او را با کلیسا ساز بازگاه پیش دیریان اندر نیازدین او آئین او سوداگری استعنتری اندر لباس حیدری استتا جهان رنگ و بو گردد دگررسم او آئین او گردد دگرپیش ازین چیزی دگر مسجود اودر زمان ما وطن معبود اوظاهر او از غم دین دردمندباطنش چون دیریان زنار بندجعفر اندر هر بدن ملت کش استاین مسلمانی کهن ملت کش استخند خندان است و با کس یار نیستمار اگر خندان شود جز مار نیستاز نفاقش وحدت قومی دونیمملت او از وجود او لیمملتی را هر کجا غارتگری استاصل او از صادقی یا جعفری استالامان از روح جعفر الامانالامان از جعفران این زمان✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین «نی عدم ما را پذیرد نی وجودوای از بی مهری بود و نبودتا گذشتیم از جهان شرق و غرببر در دوزخ شدیم از درد و کربیک شرر بر صادق و جعفر نزدبر سر ما مشت خاکستر نزدگفت دوزخ را خس و خاشاک بهشعلهٔ من زین دو کافر پاک بهآنسوی نه آسمان رفتیم ماپیش مرگ ناگهان رفتیم ماگفت «جان سری ز اسرار من استحفظ جان و هدم تن کار من استجان زشتی گرچه نرزد با دو جوایکه از من هدم جان خواهی برواینچنین کاری نمی آید ز مرگجان غداری نیاساید ز مرگ»ای هوای تند ای دریای خونای زمین ای آسمان نیلگونای نجوم ای ماهتاب ای آفتابای قلم ای لوح محفوظ ای کتابای بتان ابیض ای لردان غربای جهانی ، در بغل بی حرب و ضرباین جهان بی ابتدا بی انتهاستبندهٔ غدار را مولا کجاست»ناگهان آمد صدای هولناکسینهٔ صحرا و دریا چاک چاکربط اقلیم بدن از هم گسیختدمبدم که پاره بر که پاره ریختکوهها مثل سحاب اندر مرورانهدام عالمی بی بانگ صوربرق و تندر از تب و تاب درونآشیان جستند اندر بحر خونموجها پر شور و از خود رفته ترغرق خون گردید آن کوه و کمرآنچه بر پیدا و ناپیدا گذشتخیل انجم دید و بی پروا گذشت✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿