✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی نیچه هر کجا استیزه ی بود و نبودکس نداند سر این چرخ کبودهر کجا مرگ آورد پیغام زیستایخوش آنمردی که داند مرگ چیستهر کجا مانند باد ارزان حیاتبی ثبات و با تمنای ثباتچشم من صد عالم شش روزه دیدتا حد این کائنات آمد پدیدهر جهان را ماه و پروینی دگرزندگی را رسم و آئینی دگروقت هر عالم روان مانند زودیر یاز اینجا و آنجا تند روسال ما اینجا مهی آنجا دمیبیش این عالم به آن عالم کمیعقل ما اندر جهانی ذوفنوندر جهان دیگری خوار و زبونبر ثغور این جهان چون و چندبود مردی با صدای دردمنددیدهٔ او از عقابان تیز ترطلعت او شاهد سوز جگردمبدم سوز درون او فزودبر لبش بیتی که صد بارش سرود«نه جبریلی نه فردوسی نه حوری نی خداوندیکف خاکی که میسوزد ز جان آرزومندی»من به رومی گفتم این دیوانه کیستگفت« این فرزانهٔ المانوی ست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی نیچه در میان این دو عالم جای اوستنغمهٔ دیرینه اندر نای اوستباز این حلاج بی دار و رسننوع دیگر گفته آن حرف کهنحرف او بی باک و افکارش عظیمغربیان از تیغ گفتارش دو نیمهمنشین بر جذبه او پی نبردبندهٔ مجذوب را مجنون شمردعاقلان از عشق و مستی بی نصیبنبض او دادند در دست طبیببا پزشکان چیست غیر از ریو و رنگوای مجذوبی که زاد اندر فرنگابن سینا بر بیاضی دل نهدرگ زند یا حب خواب آور دهدبود حلاجی به شهر خود غریبجان ز ملا برد و کشت او را طبیبمرد ره دانی نبود اندر فرنگپس فزون شد نغمه اش از تار چنگراهرو را کس نشان از ره ندادصد خلل در واردات او فتادنقد بود و کس عیار او را نکردکاردانی مرد کار او را نکردعاشقی در آه خود گم گشته ئیسالکی در راه خود گم گشته ئیمستی او هر زجاجی را شکستاز خدا ببرید و هم از خود گسستخواست تا بیند به چشم ظاهریاختلاط قاهری با دلبریخواست تا از آب و گل آید برونخوشه ئی کز کشت دل آید برونآنچه او جوید مقام کبریاستاین مقام از عقل و حکمت ماوراستزندگی شرح اشارات خودی استلا و الا از مقامات خودی استاو به لا درماند و تا الا نرفتاز مقام عبده بیگانه رفتبا تجلی همکنار و بی خبردور تر چون میوه از بیخ شجرچشم او جز رؤیت آدم نخواست نعره بیباکانه زد «آدم کجاست»ورنه او از خاکیان بیزار بودمثل موسی طالب دیدار بودکاش بودی در زمان احمدیتا رسیدی بر سرور سرمدیعقل او با خویشتن در گفتگوستتو ره خود رو که راه خود نکوستپیش نه گامی که آمد آن مقامکاندرو بی حرف می روید کلام»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی نیچه هر کجا استیزه ی بود و نبودکس نداند سر این چرخ کبودهر کجا مرگ آورد پیغام زیستایخوش آنمردی که داند مرگ چیستهر کجا مانند باد ارزان حیاتبی ثبات و با تمنای ثباتچشم من صد عالم شش روزه دیدتا حد این کائنات آمد پدیدهر جهان را ماه و پروینی دگرزندگی را رسم و آئینی دگروقت هر عالم روان مانند زودیر یاز اینجا و آنجا تند روسال ما اینجا مهی آنجا دمیبیش این عالم به آن عالم کمیعقل ما اندر جهانی ذوفنوندر جهان دیگری خوار و زبونبر ثغور این جهان چون و چندبود مردی با صدای دردمنددیدهٔ او از عقابان تیز ترطلعت او شاهد سوز جگردمبدم سوز درون او فزودبر لبش بیتی که صد بارش سرود«نه جبریلی نه فردوسی نه حوری نی خداوندیکف خاکی که میسوزد ز جان آرزومندی»من به رومی گفتم این دیوانه کیستگفت« این فرزانهٔ المانوی ستدر میان این دو عالم جای اوستنغمهٔ دیرینه اندر نای اوستباز این حلاج بی دار و رسننوع دیگر گفته آن حرف کهنحرف او بی باک و افکارش عظیمغربیان از تیغ گفتارش دو نیمهمنشین بر جذبه او پی نبردبندهٔ مجذوب را مجنون شمردعاقلان از عشق و مستی بی نصیبنبض او دادند در دست طبیببا پزشکان چیست غیر از ریو و رنگوای مجذوبی که زاد اندر فرنگابن سینا بر بیاضی دل نهدرگ زند یا حب خواب آور دهدبود حلاجی به شهر خود غریبجان ز ملا برد و کشت او را طبیبمرد ره دانی نبود اندر فرنگپس فزون شد نغمه اش از تار چنگراهرو را کس نشان از ره ندادصد خلل در واردات او فتادنقد بود و کس عیار او را نکردکاردانی مرد کار او را نکردعاشقی در آه خود گم گشته ئیسالکی در راه خود گم گشته ئیمستی او هر زجاجی را شکستاز خدا ببرید و هم از خود گسستخواست تا بیند به چشم ظاهریاختلاط قاهری با دلبریخواست تا از آب و گل آید برونخوشه ئی کز کشت دل آید برونآنچه او جوید مقام کبریاستاین مقام از عقل و حکمت ماوراستزندگی شرح اشارات خودی استلا و الا از مقامات خودی استاو به لا درماند و تا الا نرفتاز مقام عبده بیگانه رفتبا تجلی همکنار و بی خبردور تر چون میوه از بیخ شجرچشم او جز رؤیت آدم نخواستنعره بیباکانه زد «آدم کجاست»ورنه او از خاکیان بیزار بودمثل موسی طالب دیدار بودکاش بودی در زمان احمدیتا رسیدی بر سرور سرمدیعقل او با خویشتن در گفتگوستتو ره خود رو که راه خود نکوستپیش نه گامی که آمد آن مقامکاندرو بی حرف می روید کلام»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حرکت بجنت الفردوس در گذشتم از حد این کائناتپا نهادم در جهان بی جهاتبی یمین و بی یسار است این جهانفارغ از لیل و نهار است این جهانپیش او قندیل ادراکم فسردحرف من از هیبت معنی بمردبا زبان آب و گل گفتار جاندر قفس پرواز میآید گراناندکی اندر جهان دل نگرتا ز نور خود شوی روشن بصرچیست دل یک عالم بی رنگ و بوستعالم بی رنگ و بو بی چار سوستساکن و هر لحظه سیار است دلعالم احوال و افکار است دلاز حقایق تا حقایق رفته عقلسیر او بی جاده و رفتار و نقلصد خیال و هر یک از دیگر جداستاین بگردون آشنا آن نارساستکس نگوید این که گردون آشناستبر یمین آن خیال نارساستیا سروری کاید از دیدار دوستنیم گامی از هوای کوی اوستچشم تو بیدار باشد یا بخوابدل ببیند بی شعاع آفتابآن جهان را بر جهان دل شناسمن چگویم زانچه ناید در قیاساندر آن عالم جهانی دیگریاصل او از کن فکانی دیگریلازوال و هر زمان نوع دگرناید اندر وهم و آید در نظرهر زمان او را کمالی دیگریهر زمان او را جمالی دیگریروزگارش بی نیاز از ماه و مهرگنجد اندر ساحت او نه سپهرهر چه در غیب است آید روبروپیش از آن کز دل بروید آرزودر زبان خود چسان گویم که چیستاین جهان نور و حضور و زندگیستلاله ها آسوده در کهسار هانهر ها گردنده در گلزار هاغنچه های سرخ و اسپید و کبوداز دم قدوسیان او را گشودآبها سیمین ، هوا ها عنبرینقصرها با قبه های زمردینخیمه ها یاقوت گون زرین طنابشاهدان با طلعت آئینه تابگفت رومی «ای گرفتار قیاسدر گذر از اعتبارات حواساز تجلی کارهای خوب و زشتمی شود آن دوزخ این گردد بهشتاین که بینی قصر های رنگ رنگاصلش از اعمال و نی از خشت و سنگآنچه خوانی کوثر و غلمان و حورجلوهٔ این عالم جذب و سرورزندگی اینجا ز دیدار است و بسذوق دیدار است و گفتار است و بس»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ قصر شرف النسا گفتم این کاشانه ئی از لعل نابآنکه میگیرد خراج از آفتاباین مقام این منزل این کاخ بلندحوریان بر درگهش احرام بندای تو دادی سالکانرا جستجویصاحب او کیست با من باز گویگفت «این کاشانهٔ شرف النساستمرغ بامش با ملائک هم نواستقلزم ما اینچنین گوهر نزادهیچ مادر اینچنین دختر نزادخاک لاهور از مزارش آسمانکس نداند راز او را در جهانآن سراپا ذوق و شوق و درد و داغحاکم پنجاب را چشم و چراغآن فروغ دودهٔ عبد الصمدفقر او نقشی که ماند تا ابدتا ز قرآن پاک می سوزد وجوداز تلاوت یک نفس فارغ نبوددر کمر تیغ دو رو ، قرآن بدستتن بدن هوش و حواس الله مستخلوت و شمشیر و قرآن و نمازایخوش آن عمری که رفت اندر نیازبر لب او چون دم آخر رسیدسوی مادر دید و مشتاقانه دیدگفت اگر از راز من داری خبرسوی این شمشیر و این قرآن نگراین دو قوت حافظ یکدیگرندکائنات زندگی را محورنداندرین عالم که میرد هر نفسدخترت را ایندو محرم بود و بسوقت رخصت با تو دارم این سخنتیغ و قرآن را جدا از من مکندل به آن حرفی که میگویم بنهقبر من بی گنبد و قندیل بهمؤمنان را تیغ با قرآن بس استتربت ما را همین سامان بس استعمر ها در زیر این زرین قباببر مزارش بود شمشیر و کتابمرقدش اندر جهان بی ثباتاهل حق را داد پیغام حیاتتا مسلمان کرد با خود آنچه کردگردش دوران بساطش در نوردمرد حق از غیر حق اندیشه کردشیر مولا روبهی را پیشه کرداز دلش تاب و تب سیماب رفتخود بدانی آنچه بر پنجاب رفتخالصه شمشیر و قرآن را ببرداندر آن کشور مسلمانی بمرد»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زیارت امیر کبیر حضرت سید علی همدانی و ملا طاهر غنی کشمیری حرف رومی در دلم سوزی فکندآه پنجاب آن زمین ارجمنداز تپ یاران تپیدم در بهشتکهنه غمها را خریدم در بهشتتا در آب گلشن صدائی دردمنداز کنار حوض کوثر شد بلند«جمع کردم مشت خاشاکی که سوزم خویش راگل گمان دارد که بندم آشیان در گلستان»غنیگفت رومی «آنچه می آید نگردل مده با آنچه بگذشت ای پسرشاعر رنگین نوا طاهر غنیفقر او باطن غنی ، ظاهر غنینغمه ئی می خواند آن مست مدامدر حضور سید والا مقامسید السادات ، سالار عجمدست او معمار تقدیر اممتا غزالی درس الله هو گرفتذکر و فکر از دودمان او گرفتمرشد آن کشور مینو نظیرمیر و درویش و سلاطین را مشیرخطه را آن شاه دریا آستینداد علم و صنعت و تهذیب و دینآفرید آن مرد ایران صغیربا هنر های غریب و دلپذیریک نگاه او گشاید صد گرهخیز و تیرش را بدل راهی بده»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در حضور شاه همدان زنده روداز تو خواهم سر یزدان را کلیدطاعت از ما جست و شیطان آفریدزشت و ناخوش را چنان آراستندر عمل از ما نکوئی خواستناز تو پرسم این فسون سازی که چهبا قمار بدنشین بازی که چهمشت خاک و این سپهر گرد گردخود بگو می زیبدش کاری که کردکار ما ، افکار ما ، آزار مادست با دندان گزیدن کار ماشاه همدانبنده ئی کز خویشتن دارد خبرآفریند منفعت را از ضرربزم با دیو است آدم را وبالرزم با دیو است آدم را جمالخویش را بر اهرمن باید زدنتو همه تیغ آن همه سنگ فسنتیز تر شو تا فتد ضرب تو سختورنه باشی در دو گیتی تیره بختزنده رودزیر گردون آدم آدم را خوردملتی بر ملتی دیگر چردجان ز اهل خطه سوزد چون سپندخیزد از دل ناله های دردمندزیرک و دراک و خوش گل ملتی استدر جهان تر دستی او آیتی استساغرش غلطنده اندر خون اوستدر نی من ناله از مضمون اوستاز خودی تا بی نصیب افتاده استدر دیار خود غریب افتاده استدستمزد او بدست دیگرانماهی رودش به شست دیکرانکاروانها سوی منزل گام گامکار او نا خوب و بی اندام و خاماز غلامی جذبه های او بمردآتشی اندر رگ تاکش فسردتا نپنداری که بود است اینچینجبهه را همواره سود است اینچنیندر زمانی صف شکن هم بوده استچیره و جانباز و پر دم بوده استکوههای خنگ سار او نگرآتشین دست چنار او نگردر بهاران لعل میریزد ز سنگخیزد از خاکش یکی طوفان رنگلکه های ابر در کوه و دمنپنبه پران از کمان پنبه زنکوه و دریا و غروب آفتابمن خدارا دیدم آنجا بی حجاببا نسیم آواره بودم در نشاط«بشنو از نی» می سرودم در نشاطمرغکی می گفت اندر شاخساربا پشیزی می نیرزد این بهارلاله رست و نرگس شهلا دمیدباد نو روزی گریبانش دریدعمرها بالید ازین کوه و کمرنستر از نور قمر پاکیزه ترعمر ها گل رخت بر بست و گشادخاک ما دیگر شهاب الدین نزادنالهٔ پر سوز آن مرغ سحرداد جانم را تب و تاب دگرتا یکی دیوانه دیدم در خروشآنکه برد از من متاع صبر و هوش«بگذر ز ما و نالهٔ مستانه ئی مجویبگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بویگفتی که شبنم از ورق لاله می چکدغافلی دلی است اینکه بگرید کنار جویاین مشت پر کجا و سرود اینچنین کجاروح غنی است ماتمی مرگ آرزویباد صبا اگر به جنیوا گذر کنی،حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گویدهقان و کشت و جوی و خیابان فروختندقومی فروختند و چه ارزان فروختند»شاه همدانبا تو گویم رمز باریک ای پسرتن همه خاک است و جان والا گهرجسم را از بهر جان باید گداختپاک را از خاک می باید شناختگر ببری پارهٔ تن را ز تنرفت از دست تو آن لخت بدنلیکن آن جانی که گردد جلوه مستگر ز دست او را دهی آید بدستجوهرش با هیچ شی مانند نیستهست اندر بند و اندر بند نیستگر نگهداری بمیرد در بدنور بیفشانی ، فروغ انجمنچیست جان جلوه مست ای مرد رادچیست جان دادن ز دست ایمرد رادچیست جان دادن بحق پرداختنکوه را با سوز جان بگداختنجلوه مستی خویش را دریافتندر شبان چون کوکبی بر تافتنخویش را نایافتن نابودن استیافتن خود را بخود بخشودن استهر که خود را دید و غیر از خود ندیدرخت از زندان خود بیرون کشیدجلوه بد مستی که بیند خویش راخوشتر از نوشینه و داند نیش رادر نگاهش جان چو باد ارزان شودپیش او زندان او لرزان شودتیشهٔ او خاره را بر می دردتا نصیب خود ز گیتی می بردتا ز جان بگذشت جانش جان اوستورنه جانش یکدو دم مهمان اوستزنده رودگفته ئی از حکمت زشت و نکویپیر دانا نکتهٔ دیگر بگویمرشد معنی نگاهان بوده ئیمحرم اسرار شاهان بوده ئیما فقیر و حکمران خواهد خراجچیست اصل اعتبار تخت و تاجشاه همداناصل شاهی چیست اندر شرق و غربیا رضای امتان یا حرب و ضربفاش گویم با تو ای والا مقامباج را جز با دو کس دادن حرامیا «اولی الامری» که «منکم» شأن اوستآیهٔ حق حجت و برهان اوستیا جوانمردی چو صرصر تند خیزشهر گیر و خویش باز اندر ستیزروز کین کشور گشا از قاهریروز صلح از شیوه های دلبریمی توان ایران و هندوستان خریدپادشاهی را ز کس نتوان خریدجام جم را ای جوان باهنرکس نگیرد از دکان شیشه گرور بگیرد مال او جز شیشه نیستشیشه را غیر از شکستن پیشه نیست»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در حضور شاه همدان غنیهند را این ذوق آزادی که دادصید را سودای صیادی که دادآن برهمن زادگان زنده دللالهٔ احمر ز روی شان خجلتیزبین و پخته کار و سخت کوشاز نگاهشان فرنگ اندر خروشاصلشان از خاک دامنگیر ماستمطلع این اختران کشمیر ماستخاک ما را بی شرر دانی اگربر درون خود یکی بگشا نظراینهمه سوزی که داری از کجاستاین دم باد بهاری از کجاستاین همان باد است کز تأثیر اوکوهسار ما بگیرد رنگ و بوهیچ میدانی که روزی در ولرموجه ئی می گفت با موج دگرچند در قلزم به یکدیگر زنیمخیز تا یک دم بساحل سر زنیمزادهٔ ما یعنی آن جوی کهنشور او در وادی و کوه و دمنهر زمان بر سنگ ره خود را زندتا بنای کوه را بر می کندآن جوان کو شهر و دشت و در گرفتپرورش از شیر صد مادر گرفتسطوت او خاکیان را محشری استاین همه از ماست، نی از دیگری استزیستن اندر حد ساحل خطاستساحل ما سنگی اندر راه ماستبا کران در ساختن مرگ دوامگرچه اندر بحر غلتی صبح و شامزندگی جولان میان کوه و دشتای خنک موجی که از ساحل گذشتایکه خواندی خط سیمای حیاتای به خاور داده غوغای حیاتای ترا آهی که می سوزد جگرتو ازو بیتاب و ما بیتاب ترای ز تو مرغ چمن را های و هوسبزه از اشک تو می گیرد وضوایکه از طبع تو کشت گل دمیدای ز امید تو جانها پر امیدکاروانها را صدای تو دراتو ز اهل خطه نومیدی چرادل میان سینهٔ شان مرده نیستاخگر شان زیر یخ افسرده نیستباش تا بینی که بی آواز صورملتی بر خیزد از خاک قبورغم مخور ای بندهٔ صاحب نظربر کش آن آهی که سوزد خشک و ترشهر ها زیر سپهر لاجوردسوخت از سوز دل درویش مردسلطنت نازکتر آمد از حباباز دمی او را توان کردن خراباز نوا تشکیل تقدیر امماز نوا تخریب و تعمیر اممنشتر تو گرچه در دلها خلیدمر ترا چونانکه هستی کس ندیدپردهٔ تو از نوای شاعری استآنچه گوئی ماورای شاعری استتازه آشوبی فکن اندر بهشتیک نوا مستانه زن اندر بهشتزنده رودبا نشئه درویشی در ساز و دمادم زنچون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زنگفتند جهان ما آیا بتو می سازدگفتم که نمی سازد گفتند که برهم زندر میکده ها دیدم شایسته حریفی نیستبا رستم دستان زن با مغچه ها کم زنای لاله صحرائی تنها نتوانی سوختاین داغ جگر تابی بر سینه آدم زنتو سوز درون او تو گرمی خون اوباور نکنی چاکی در پیکر عالم زنعقل است چراغ تو در راهگذاری نهعشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زنلخت دل پر خونی از دیده فرو ریزملعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ صحبت با شاعر هندی برتری هری حوریان را در قصور و در خیامناله من دعوت سوز تمامآن یکی از خیمه سر بیرون کشیدوان دگر از غرفه رخ بنمود و دیدهر دلی را در بهشت جاوداندادم از درد و غم آن خاکدانزیر لب خندید پیر پاک زادگفت «ای جادو گر هندی نژاد»آن نوا پرداز هندی را نگرشبنم از فیض نگاه او گهرنکته آرائی که نامش برتری استفطرت او چون سحاب آذری استاز چمن جز غنچه نورس نچیدنغمه تو سوی ما او را کشیدپادشاهی با نوای ارجمندهم به فقر اندر مقام او بلندنقش خوبی بندد از فکر شگرفیک جهان معنی نهان اندر دو حرفکارگاه زندگی را محرم استاو جم است و شعر او جام جم است''ما به تعظیم هنر برخاستیمباز با وی صحبتی آراستیمزنده رودای که گفتی نکته های دلنوازمشرق از گفتار تو دانای رازشعر را سوز از کجا آید بگویاز خودی یا از خدا آید بگویبرتری هریکس نداند در جهان شاعر کجاستپرده او از بم و زیر نواستآن دل گرمی که دارد در کنارپیش یزدان هم نمی گیرد قرارجان ما را لذت اندر جستجوستشعر را سوز از مقام آرزوستای تو از تاک سخن مست مدامگر ترا آید میسر این مقامبا دو بیتی در جهان سنگ و خشتمی توان بردن دل از حور بهشتزنده رودهندیان را دیده ام در پیچ و تابسر حق وقتست گوئی بی حجاببرتری هریاین خدایان تنک مایه ز سنگ اند و ز خشتبرتری هست که دور است ز دیر و ز کنشتسجده بی ذوق عمل خشک و بجائی نرسدزندگانی همه کردار ، چه زیبا و چه زشتفاش گویم بتو حرفی که نداند همه کسای خوش آن بنده که بر لوح دل او را بنوشتاین جهانی که تو بینی اثر یزدان نیستچرخه از تست و هم آن رشته که بر دوک تو رشتپیش آئین مکافات عمل سجده گزارزانکه خیزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت »✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حرکت به کاخ سلاطین مشرق رفت در جانم صدای برتریمست بودم از نوای برتریگفت رومی «چشم دل بیدار بهپا برون از حلقهٔ افکار نهکرده ئی بر بزم درویشان گذریک نظر کاخ سلاطین هم نگرخسروان مشرق اندر انجمنسطوت ایران و افغان و دکننادر آن دانای رمز اتحادبا مسلمان داد پیغام ودادمرد ابدالی وجودش آیتیداد افغان را اساس ملتیآن شهیدان محبت را امامآبروی هند و چین و روم و شامنامش از خورشید و مه تابنده ترخاک قبرش از من و تو زنده ترعشق رازی بود بر صحرا نهادتو ندانی جان چه مشتاقانه داداز نگاه خواجهٔ بدر و حنینفقر سلطان وارث جذب حسینرفت سلطان زین سرای هفت روزنوبت او در دکن باقی هنوز»حرف و صوتم خام و فکرم ناتمامکی توان گفتن حدیث آن مقامنوریان از جلوه های او بصیرزنده و دانا و گویا و خبیر،قصری از فیروزه دیوار و درشآسمان نیلگون اندر برشرفعت او برتر از چند و چگونمی کند اندیشه را خوار و زبونآن گل و سرو و سمن آن شاخساراز لطافت مثل تصویر بهارهر زمان برگ گل و برگ شجردارد از ذوق نمو رنگ دگراینقدر باد صبا افسونگر استتا مژه برهم زنی زرد احمر استهر طرف فواره ها گوهر فروشمرغک فردوس زاد اندر خروشبارگاهی اندر آن کاخی بلندذره او آفتاب اندر کمندسقف و دیوار و اساطین از عقیقفرش او از یشم و پرچین از عقیقبر یمین و بر یسار آن وثاقحوریان صف بسته با زرین نطاقدر میان بنشسته بر اورنگ زرخسروان جم حشم بهرام فررومی آن آئینهٔ حسن ادببا کمال دلبری بگشاد لبگفت «مردی شاعری از خاور استشاعری یا ساحری از خاور استفکر او باریک و جانش دردمندشعر او در خاوران سوزی فکند»نادرخوش بیا ای نکته سنج خاوریای که می زیبد ترا حرف دریمحرم رازیم با ما راز گویآنچه میدانی ز ایران باز گویزنده رودبعد مدت چشم خود بر خود گشادلیکن اندر حلقهٔ دامی فتادکشتهٔ ناز بتان شوخ و شنگخالق تهذیب و تقلید فرنگکار آن وارفتهٔ ملک و نسبذکر شاپور است و تحقیر عربروزگار او تهی از وارداتاز قبور کهنه می جوید حیاتبا وطن پیوست و از خود در گذشتدل به رستم داد و از حیدر گذشتنقش باطل می پذیرد از فرنگسر گذشت خود بگیرد از فرنگپیری ایران زمان یزد جردچهرهٔ او بی فروغ از خون سرددین و آئین و نظام او کهنشید و تار صبح و شام او کهنموج می در شیشهٔ تاکش نبودیک شرر در تودهٔ خاکش نبودتا ز صحرائی رسیدش محشریآنکه داد او را حیات دیگریاینچین حشر از عنایات خداستپارس باقی ، رومةالکبری کجاستآنکه رفت از پیکر او جان پاکبی قیامت بر نمی آید ز خاکمرد صحرائی به ایران جان دمیدباز سوی ریگزار خود رمیدکهنه را از لوح ما بسترد و رفتبرگ و ساز عصر نو آورد و رفتآه ، احسان عرب نشناحتنداز تش افرنگیان بگداختند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿