انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 61:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود


«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون

بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن

دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن

همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»

ابدالی

آن جوان کو سلطنت ها آفرید

باز در کوه و قفار خود رمید

آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت

زنده رود

امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز

از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است

بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته

هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل

مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست

خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس

آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان

راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت

«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در

همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»

ابدالی

در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است

تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود

از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ

آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است

از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا

تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن

همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل

قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است

شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب

قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب

نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست

محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است

قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود


علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ

اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست

فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است

گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ

ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست

ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ

زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد

بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود

نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو

از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را

سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن

زنده رود

می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ

جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته

ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست

چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون

کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست

ابدالی

آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است

پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد

نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان

از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون

هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر

من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است

غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است

سلطان شهید

باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان

آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد

آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم

از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس

زنده رود

هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ

روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر

سلطان شهید

چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی

لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست

زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست

زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی

ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات

زنده رود

تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن

رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر

سلطان شهید

ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز

کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز

آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون

بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل

گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری بجز دیدار نیست

سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو

گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است

با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان

در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
پیغام سلطان شهید به رود کاویری


رود کاویری یکی نرمک خرام
خسته ئی شاید که از سیر دوام

در کهستان عمر ها نالیده ئی
راه خود را با مژه کاویده ئی

ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات
ای دکن را آب تو آب حیات

آه شهری کو در آغوش تو بود
حسن نوشین جلوه از نوش تو بود

کهنه گردیدی شباب تو همان
پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان

موج تو جز دانه گوهر نزاد
طره تو تا ابد شوریده باد

ای ترا سازی که سوز زندگی است
هیچ میدانی که این پیغام کیست؟

آنکه میکردی طواف سطوتش
بوده ئی آئینه دار دولتش

آنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشت
آنکه نقش خود بخون خود نوشت

آنکه خاکش مرجع صد آرزوست
اضطراب موج تو از خون اوست

آنکه گفتارش همه کردار بود
مشرق اندر خواب و او بیدار بود

ای من و تو موجی از رود حیات
هر نفس دیگر شود این کائنات

زندگانی انقلاب هر دمی است
زانکه او اندر سراغ عالمی است

تار و پود هر وجود از رفت و بود
اینهمه ذوق نمود از رفت و بود

جاده ها چون رهروان اندر سفر
هر کجا پنهان سفر پیدا حضر

کاروان و ناقه و دشت و نخیل
هر چه بینی نالد از درد رحیل

در چمن گل میهمان یک نفس
رنگ و آبش امتحان یک نفس

موسم گل ماتم و هم نای و نوش
غنچه در آغوش و نعش گل بدوش

لاله را گفتم یکی دیگر بسوز
گفت راز ما نمی دانی هنوز

از خس و خاشاک تعمیر وجود
غیر حسرت چیست پاداش نمود

در سرای هست و بود آئی میا
از عدم سوی وجود آئی میا

ور بیائی چون شرار از خود مرو
در تلاش خرمنی آواره شو

تاب و تب داری اگر مانند مهر
پا بنه در وسعت آباد سپهر

کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز
ماهیان را در ته دریا بسوز

سینه ئی داری اگر در خورد تیر
در جهان شاهین بزی شاهین بمیر


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
پیغام سلطان شهید به رود کاویری


زانکه در عرض حیات آمد ثبات
از خدا کم خواستم طول حیات

زندگی را چیست رسم و دین و کیش
یک دم شیری به از صد سال میش

زندگی محکم ز تسلیم و رضاست
موت نیرنج و طلسم و سیمیاست

بندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگ
یک مقام از صد مقام اوست مرگ

می فتد بر مرگ آن مرد تمام
مثل شاهینی که افتد بر حمام

هر زمان میرد غلام از بیم مرگ
زندگی او را حرام از بیم مرگ

بندهٔ آزاد را شأنی دگر
مرگ او را میدهد جانی دگر

او خود اندیش است مرگ اندیش نیست
مرگ آزادان ز آنی بیش نیست

بگذر از مرگی که سازد با لحد
زانکه این مرگست مرگ دام و دد

مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک
آن دگر مرگی که بر گیرد ز خاک

آن دگر مرگ انتهای راه شوق
آخرین تکبیر در جنگاه شوق

گرچه هر مرگ است بر مؤمن شکر
مرگ پور مرتضی چیزی دگر

جنگ شاهان جهان غارتگری است
جنگ مؤمن سنت پیغمبری است

جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست
ترک عالم اختیار کوی دوست

آنکه حرف شوق با اقوام گفت
جنگ را رهبانی اسلام گفت

کس نداند جز شهید این نکته را
کو بخون خود خرید این نکته را


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
زنده رود رخصت میشود از فردوس برین و تقاضای حوران بهشتی



شیشهٔ صبر و سکونم ریز ریز
پیر رومی گفت در گوشم که خیز

آن حدیث شوق و آن جذب و یقین
آه آن ایوان و آن کاخ برین

با دل پر خون رسیدم بر درش
یک هجوم حور دیدم بر درش

بر لب شان زنده رود ای زنده رود
زنده رود ای صاحب سوز و سرود

شور و غوغا از یسار و از یمین
یکدو دم با ما نشین ، با ما نشین

زنده رود

راهرو کو داند اسرار سفر
ترسد از منزل ز رهزن بیشتر

عشق در هجر و وصال آسوده نیست
بی جمال لایزال آسوده نیست

ابتدا پیش بتان افتادگی
انتها از دلبران آزادگی

عشق بی پروا و هر دم در رحیل
در مکان و لامکان ابن السبیل

کیش ما مانند موج تیز گام
اختیار جاده و ترک مقام

حوران بهشت

شیوه ها داری مثال روزگار
یک نوای خوش دریغ از ما مدار

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
غزل زنده رود


به آدمی نرسیدی ، خدا چه میجوئی
ز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئی

دگر بشاخ گل آویز و آب و نم در کش
پریده رنگ ز باد صبا چه می جوئی

دو قطره خون دلست آنچه مشک مینامند
تو ای غزال حرم در ختا چه میجوئی

عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است
سریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئی

سراغ او ز خیابان لاله میگیرند
نوای خون شدهٔ ما ز ما چه میجوئی

نظر ز صحبت روشندلان بیفزاید
ز درد کم بصری توتیا چه میجوئی

قلندریم و کرامات ما جهان بینی است
ز ما نگاه طلب ، کیمیا چه می جوئی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حضور



گرچه جنت از تجلی های اوست
جان نیاساید بجز دیدار دوست

ما ز اصل خویشتن در پرده ایم
طائریم و آشیان گم کرده ایم

علم اگر کج فطرت و بد گوهر است
پیش چشم ما حجاب اکبر است

علم را مقصود اگر باشد نظر
می شود هم جاده و هم راهبر

می نهد پیش تو از قشر وجود
تا تو پرسی چیست راز این نمود

جاده را هموار سازد اینچین
شوق را بیدار سازد اینچنین

درد و داغ و تاب و تب بخشد ترا
گریه های نیم شب بخشد ترا

علم تفسیر جهان رنگ و بو
دیده و دل پرورش گیرد ازو

بر مقام جذب و شوق آرد ترا
باز چون جبریل بگذارد ترا

عشق کس را کی بخلوت می برد
او ز چشم خویش غیرت می برد

اول او هم رفیق و هم طریق
آخر او راه رفتن بی رفیق

در گذشتم زان همه حور و قصور
زورق جان باختم در بحر نور

غرق بودم در تماشای جمال
هر زمان در انقلاب و لایزال

گم شدم اندر ضمیر کائنات
چون رباب آمد بچشم من حیات

آنکه هر تارش رباب دیگری
هر نوا از دیگری خونین تری

ما همه یک دودمان نار و نور
آدم و مهر و مه و جبریل و حور

پیش جان آئینه ئی آویختند
حیرتی را با یقین آمیختند

صبح امروزی که نورش ظاهر است
در حضورش دوش و فردا حاضر است

حق هویدا با همه اسرار خویش
با نگاه من کند دیدار خویش

دیدنش افزودن بی کاستن
دیدنش از قبر تن برخاستن

عبد و مولا در کمین یکدگر
هر دو بیتاب اند از ذوق نظر

زندگی هر جا که باشد جستجوست
حل نشد این نکته من صیدم که اوست

عشق جان را لذت دیدار داد
با زبانم جرأت گفتار داد

ای دو عالم از تو با نور و نظر
اندکی آن خاکدانی را نگر

بندهٔ آزاد را ناسازگار
بر دمد از سنبل او نیش خار

غالبان غرق اند در عیش و طرب
کار مغلوبان شمار روز و شب

از ملوکیت جهان تو خراب
تیره شب در آستین آفتاب

دانش افرنگیان غارتگری
دیر ها خیبر شد از بی حیدری

آنکه گوید لااله بیچاره ایست
فکرش از بی مرکزی آواره ایست

چار مرگ اندر پی این دیر میر
سود خوار و والی و ملا و پیر

اینچنین عالم کجا شایان تست
آب و گل داغی که بر دامان تست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حضور



ندای جمال

کلک حق از نقشهای خوب و زشت
هر چه ما را سازگار آمد نوشت

چیست بودن دانی ای مرد نجیب؟
از جمال ذات حق بردن نصیب

آفریدن جستجوی دلبری
وانمودن خویش را بر دیگری

اینهمه هنگامه های هست و بود
بی جمال ما نیاید در وجود

زندگی هم فانی و هم باقی است
این همه خلاقی و مشتاقی است

زنده ئی؟ مشتاق شو خلاق شو
همچو ما گیرندهٔ آفاق شو

در شکن آنرا که ناید سازگار
از ضمیر خود دگر عالم بیار

بندهٔ آزاد را آید گران
زیستن اندر جهان دیگران

هر که او را قوت تخلیق نیست
پیش ما جز کافر و زندیق نیست

ق

از جمال ما نصیب خود نبرد
از نخیل زندگانی بر نخورد

مرد حق برنده چون شمشیر باش
خود جهان خویش را تقدیر باش

زنده رود

چیست آئین جهان رنگ و بو
جز که آب رفته می ناید بجو

زندگانی را سر تکرار نیست
فطرت او خوگر تکرار نیست

زیر گردون رجعت او را نارواست
چون ز پا افتاد قومی برنخاست

ملتی چون مرد ، کم خیزد ز قبر
چارهٔ او چیست غیر از قبر و صبر

ندای جمال

زندگانی نیست تکرار نفس
اصل او از حی و قیوم است و بس

قرب جان با آنکه گفت «انی قریب»
از حیات جاودان بردن نصیب

فرد از توحید لاهوتی شود
ملت از توحید جبروتی شود

بایزید و شبلی و بوذر ازوست
امتان را طغرل و سنجر ازوست

بی تجلی نیست آڈم را ثبات
جلوهٔ ما فرد و ملت را حیات

هر دو از توحید می گیرد کمال
زندگی این را جلال ، آنرا جمال

این سلیمانی است آن سلمانی است
آن سراپا فقر و این سلطانی است

آن یکی را بیند ، این گردد یکی
در جهان با آن نشین با این بزی

چیست ملت ایکه گوئی لااله
با هزاران چشم بودن یک نگه

اهل حق را حجت و دعوی یکیست
خیمه های ما جدا دلها یکی است

ذره ها از یک نگاه آفتاب
یک نگه شو تا شود حق بی حجاب

یک نگاهی را بچشم کم مبین
از تجلی های توحید است این

ملتی چون می شود توحید مست
قوت و جبروت می آید بدست

روح ملت را وجود از انجمن
روح ملت نیست محتاج بدن

تا وجودش را نمود از صحبت است
مرد چون شیرازهٔ صحبت شکست

مرده ئی از یک نگاهی زنده شو
بگذر از بی مرکزی پاینده شو

وحدت افکار و کردار آفرین
تا شوی اندر جهان صاحب نگین

زنده رود

من کیم تو کیستی عالم کجاست
در میان ما و تو دوری چراست

من چرا در بند تقدیرم بگوی
تو نمیری من چرا میرم بگوی

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حضور


ندای جمال

بوده ئی اندر جهان چار سو
هر که گنجد اندرو میرد درو

زندگی خواهی خودی را پیش کن
چار سو را غرق اندر خویش کن

باز بینی من کیم تو کیستی
در جهان چون مردی و چون زیستی

زنده رود

پوزش این مرد نادان در پذیر
پرده را از چهرهٔ تقدیر گیر

انقلاب روس و آلمان دیده ام
شور در جان مسلمان دیده ام

دیده ام تدبیر های غرب و شرق
وانما تقدیر های غرب و شرق

افتادن تجلی جلال

ناگهان دیدم جهان خویش را
آن زمین و آسمان خویش را

غرق در نور شفق گون دیدمش
سرخ مانند طبر خون دیدمش

زان تجلی ها که در جانم شکست
چون کلیم الله فتادم جلوه مست

نور او هر پردگی را وانمود
تاب گفتار از زبان من ربود

از ضمیر عالم بی چند و چون
یک نوای سوزناک آمد برون

«بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو
که نیرزد بجوی اینهمه دیرینه و نو

آن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئی
هم به جبریل امینی نتوان کرد گرو

زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است
ای که در قافله ئی ، بی همه شو با همه رو

تو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئی
آنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتو

چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو

از تنک جامی تو میکده رسوا گردید
شیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو»

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
خطاب به جاوید




این سخن آراستن بیحاصل است
بر نیاید آنچه در قعر دل است

گرچه من صد نکته گفتم بی حجاب
نکته ئی دارم که ناید در کتاب

گر بگویم می شود پیچیده تر
حرف و صوت او را کند پوشیده تر

سوز او را از نگاه من بگیر
یا ز آه صبحگاه من بگیر

مادرت درس نخستین با تو داد
غنچهٔ تو از نسیم او گشاد

از نسیم او ترا این رنگ و بوست
ای متاع ما بهای تو ازوست

دولت جاوید ازو اندوختی
از لب او لااله آموختی

ای پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لااله از من بگیر

لااله گوئی بگو از روی جان
تا ز اندام تو آید بوی جان

مهر و مه گردد ز سوز لااله
دیده ام این سوز را در کوه و که

این دو حرف لااله گفتار نیست
لااله جز تیغ بی زنهار نیست

زیستن با سوز او قهاری است
لااله ضرب است و ضرب کاری است

مؤمن و پیش کسان بستن نطاق
مؤمن و غداری و فقر و نفاق

با پشیزی دین و ملت را فروخت
هم متاع خانه و هم خانه سوخت

لااله اندر نمازش بود و نیست
نازها اندر نیازش بود و نیست

نور در صوم و صلوت او نماند
جلوه ئی در کائنات او نماند

آنکه بود الله او را ساز و برگ
فتنهٔ او حب مال و ترس مرگ

رفت ازو آن مستی و ذوق و سرور
دین او اندر کتاب و او بگور

صحبتش با عصر حاضر در گرفت
حرف دین را از دو «پیغمبر» گرفت

آن ز ایران بود و این هندی نژاد
آن ز حج بیگانه و این از جهاد

تا جهاد و حج نماند از واجبات
رفت جان از پیکر صوم و صلوت

روح چون رفت از صلوت و از صیام
فرد ناهموار و ملت بی نظام

سینه ها از گرمی قرآن تهی
از چنین مردان چه امید بهی

از خودی مرد مسلمان در گذشت
ای خضر دستی که آب از سر گذشت

سجده ئی کزوی زمین لرزیده است
بر مرادش مهر و مه گردیده است

سنگ اگر گیرد نشان آن سجود
در هوا آشفته گردد همچو دود

این زمان جز سر بزیری هیچ نیست
اندر و جز ضعف پیری هیچ نیست

آن شکوه ربی الاعلی کجاست
این گناه اوست یا تقصیر ماست

هر کسی بر جادهٔ خود تند رو
ناقهٔ ما بی زمام و هرزه دو

صاحب قرآن و بی ذوق طلب؟
العجب ثم العجب ثم العجب!

گر خدا سازد ترا صاحب نظر
روزگاری را که می آید نگر

عقلها بیباک و دلها بی گداز
چشمها بی شرم و غرق اندر مجاز

علم و فن دین و سیاست ، عقل و دل
زوج زوج اندر طواف آب و گل

آسیا آن مرز و بوم آفتاب
غیر بین از خویشتن اندر حجاب»

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 46 از 61:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA