✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود «دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدارهیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرناز سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنرای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارونبی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ راچون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمندین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشتپیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمنهمچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس راکرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»ابدالیآن جوان کو سلطنت ها آفریدباز در کوه و قفار خود رمیدآتشی در کوهسارش بر فروختخوش عیار آمد برون یا پاک سوختزنده رودامتان اندر اخوت گرم خیزاو برادر با برادر ، در ستیزاز حیات او حیات خاور استطفلک ده ساله اش لشکر گر استبی خبر خود را ز خود پرداختهممکنات خویش را نشناختههست دارای دل و غافل ز دلتن ز تن اندر فراق و دل ز دلمرد رهرو را به منزل راه نیستاز مقاصد جان او آگاه نیستخوش سرود آن شاعر افغان شناسآنکه بیند باز گوید بی هراسآن حکیم ملت افغانیانآن طبیب علت افغانیانراز قومی دید و بیباکانه گفتحرف حق با شوخی رندانه گفت«اشتری یابد اگر افغان حربا یراق و ساز و با انبار درهمت دونش از آن انبار درمی شود خوشنود با زنگ شتر»ابدالیدر نهاد ما تب و تاب از دل استخاک را بیداری و خواب از دل استتن ز مرگ دل دگرگون می شوددر مساماتش عرق خون میشوداز فساد دل بدن هیچ است هیچدیده بر دل بند و جز بر دل مپیچآسیا یک پیکر آب و گل استملت افغان در آن پیکر دل استاز فساد او فساد آسیادر گشاد او گشاد آسیاتا دل آزاد است آزاد است تنورنه کاهی در ره باد است تنهمچو تن پابند آئین است دلمرده از کین زنده از دین است دلقوت دین از مقام وحدت استوحدت ار مشهود گردد ملت استشرق را از خود برد تقلید غربباید این اقوام را تنقید غربقوت مغرب نه از چنگ و ربابنی ز رقص دختران بی حجابنی ز سحر ساحران لاله روستنی ز عریان ساق و نی از قطع موستمحکمی او را نه از لادینی استنی فروغش از خط لاتینی استقوت افرنگ از علم و فن استاز همین آتش چراغش روشن است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود علم و فن را ای جوان شوخ و شنگمغز میباید نه ملبوس فرنگاندرین ره جز نگه مطلوب نیستاین کله یا آن کله مطلوب نیستفکر چالاکی اگر داری بس استطبع دراکی اگر داری بس استگرکسی شبها خورد دود چراغگیرد از علم و فن و حکمت سراغملک معنی کس حد او را نبستبی جهاد پیهمی ناید بدستترک از خود رفته و مست فرنگزهر نوشین خورده از دست فرنگزانکه تریاق عراق از دست دادمن چه گویم جز خدایش یار بادبندهٔ افرنگ از ذوق نمودمی برد از غربیان رقص و سرودنقد جان خویش در بازد به لهوعلم دشوار است می سازد به لهواز تن آسانی بگیرد سهل رافطرت او در پذیرد سهل راسهل را جستن درین دیر کهناین دلیل آنکه جان رفت از بدنزنده رودمی شناسی چیست تهذیب فرنگدر جهان او دو صد فردوس رنگجلوه هایش خانمانها سوختهشاخ و برگ و آشیانها سوختهظاهرش تابنده و گیرنده ایستدل ضعیف است و نگه را بنده ایستچشم بیند دل بلغزد اندرونپیش این بتخانه افتد سرنگونکس نداند شرق را تقدیر چیستدل به ظاهر بسته را تدبیر چیستابدالیآنچه بر تقدیر مشرق قادر استحزم و حزم پهلوی و نادر استپهلوی آن وارث تخت قبادناخن او عقدهٔ ایران گشادنادر آن سرمایهٔ درانیانآن نظام ملت افغانیاناز غم دین و وطن زار و زبونلشکرش از کوهسار آمد برونهم سپاهی هم سپه گر هم امیربا عدو فولاد و با یاران حریرمن فدای آنکه خود را دیده استعصر حاضر را نکو سنجیده استغربیان را شیوه های ساحری استتکیه جز بر خویش کردن کافری استسلطان شهیدباز گو از هند و از هندوستانآنکه با کاهش نیرزد بوستانآنکه اندر مسجدش هنگامه مردآنکه اندر دیر او آتش فسردآنکه دل از بهر او خون کرده ایمآنکه یادش را بجان پرورده ایماز غم ما کن غم او را قیاسآه از آن معشوق عاشق ناشناسزنده رودهندیان منکر ز قانون فرنگدر نگیرد سحر و افسون فرنگروح را بار گران آئین غیرگرچه آید ز آسمان آئین غیرسلطان شهیدچون بروید آدم از مشت گلیبا دلی ، با آرزوی در دلیلذت عصیان چشیدن کار اوستغیر خود چیزی ندیدن کار اوستزانکه بی عصیان خودی ناید بدستتا خودی ناید بدست ، آید شکستزائر شهر و دیارم بوده ئیچشم خود را بر مزارم سوده ئیای شناسای حدود کائناتدر دکن دیدی ز آثار حیاتزنده رودتخم اشکی ریختم اندر دکنلاله ها روید ز خاک آن چمنرود کاویری مدام اندر سفردیده ام در جان او شوری دگرسلطان شهیدای ترا دادند حرف دل فروزاز تپ اشک تو می سوزم هنوزکاو کاو ناخن مردان رازجوی خون بگشاد از رگهای سازآن نوا کز جان تو آید برونمیدهد هر سینه را سوز درونبوده ام در حضرت مولای کلآنکه بی او طی نمی گردد سبلگرچه آنجا جرأت گفتار نیستروح را کاری بجز دیدار نیستسوختم از گرمی اشعار توبر زبانم رفت از افکار توگفت این بیتی که بر خواندی ز کیستاندرو هنگامه های زندگی استبا همان سوزی که در سازد بجانیکدو حرف از ما به کاویری رساندر جهان تو زنده رود او زنده رودخوشترک آید سرود اندر سرود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ پیغام سلطان شهید به رود کاویری رود کاویری یکی نرمک خرامخسته ئی شاید که از سیر دوامدر کهستان عمر ها نالیده ئیراه خود را با مژه کاویده ئیای مرا خوشتر ز جیحون و فراتای دکن را آب تو آب حیاتآه شهری کو در آغوش تو بودحسن نوشین جلوه از نوش تو بودکهنه گردیدی شباب تو همانپیچ و تاب و رنگ و آب تو همانموج تو جز دانه گوهر نزادطره تو تا ابد شوریده بادای ترا سازی که سوز زندگی استهیچ میدانی که این پیغام کیست؟آنکه میکردی طواف سطوتشبوده ئی آئینه دار دولتشآنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشتآنکه نقش خود بخون خود نوشتآنکه خاکش مرجع صد آرزوستاضطراب موج تو از خون اوستآنکه گفتارش همه کردار بودمشرق اندر خواب و او بیدار بودای من و تو موجی از رود حیاتهر نفس دیگر شود این کائناتزندگانی انقلاب هر دمی استزانکه او اندر سراغ عالمی استتار و پود هر وجود از رفت و بوداینهمه ذوق نمود از رفت و بودجاده ها چون رهروان اندر سفرهر کجا پنهان سفر پیدا حضرکاروان و ناقه و دشت و نخیلهر چه بینی نالد از درد رحیلدر چمن گل میهمان یک نفسرنگ و آبش امتحان یک نفسموسم گل ماتم و هم نای و نوشغنچه در آغوش و نعش گل بدوشلاله را گفتم یکی دیگر بسوزگفت راز ما نمی دانی هنوزاز خس و خاشاک تعمیر وجودغیر حسرت چیست پاداش نموددر سرای هست و بود آئی میااز عدم سوی وجود آئی میاور بیائی چون شرار از خود مرودر تلاش خرمنی آواره شوتاب و تب داری اگر مانند مهرپا بنه در وسعت آباد سپهرکوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوزماهیان را در ته دریا بسوزسینه ئی داری اگر در خورد تیردر جهان شاهین بزی شاهین بمیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ پیغام سلطان شهید به رود کاویری زانکه در عرض حیات آمد ثباتاز خدا کم خواستم طول حیاتزندگی را چیست رسم و دین و کیشیک دم شیری به از صد سال میشزندگی محکم ز تسلیم و رضاستموت نیرنج و طلسم و سیمیاستبندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگیک مقام از صد مقام اوست مرگمی فتد بر مرگ آن مرد تماممثل شاهینی که افتد بر حمامهر زمان میرد غلام از بیم مرگزندگی او را حرام از بیم مرگبندهٔ آزاد را شأنی دگرمرگ او را میدهد جانی دگراو خود اندیش است مرگ اندیش نیستمرگ آزادان ز آنی بیش نیستبگذر از مرگی که سازد با لحدزانکه این مرگست مرگ دام و ددمرد مؤمن خواهد از یزدان پاکآن دگر مرگی که بر گیرد ز خاکآن دگر مرگ انتهای راه شوقآخرین تکبیر در جنگاه شوقگرچه هر مرگ است بر مؤمن شکرمرگ پور مرتضی چیزی دگرجنگ شاهان جهان غارتگری استجنگ مؤمن سنت پیغمبری استجنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوستترک عالم اختیار کوی دوستآنکه حرف شوق با اقوام گفتجنگ را رهبانی اسلام گفتکس نداند جز شهید این نکته راکو بخون خود خرید این نکته را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ زنده رود رخصت میشود از فردوس برین و تقاضای حوران بهشتی شیشهٔ صبر و سکونم ریز ریزپیر رومی گفت در گوشم که خیزآن حدیث شوق و آن جذب و یقینآه آن ایوان و آن کاخ برینبا دل پر خون رسیدم بر درشیک هجوم حور دیدم بر درشبر لب شان زنده رود ای زنده رودزنده رود ای صاحب سوز و سرودشور و غوغا از یسار و از یمینیکدو دم با ما نشین ، با ما نشینزنده رودراهرو کو داند اسرار سفرترسد از منزل ز رهزن بیشترعشق در هجر و وصال آسوده نیستبی جمال لایزال آسوده نیستابتدا پیش بتان افتادگیانتها از دلبران آزادگیعشق بی پروا و هر دم در رحیلدر مکان و لامکان ابن السبیلکیش ما مانند موج تیز گاماختیار جاده و ترک مقامحوران بهشتشیوه ها داری مثال روزگاریک نوای خوش دریغ از ما مدار✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل زنده رود به آدمی نرسیدی ، خدا چه میجوئیز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئیدگر بشاخ گل آویز و آب و نم در کشپریده رنگ ز باد صبا چه می جوئیدو قطره خون دلست آنچه مشک مینامندتو ای غزال حرم در ختا چه میجوئیعیار فقر ز سلطانی و جهانگیری استسریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئیسراغ او ز خیابان لاله میگیرندنوای خون شدهٔ ما ز ما چه میجوئینظر ز صحبت روشندلان بیفزایدز درد کم بصری توتیا چه میجوئیقلندریم و کرامات ما جهان بینی استز ما نگاه طلب ، کیمیا چه می جوئی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حضور گرچه جنت از تجلی های اوستجان نیاساید بجز دیدار دوستما ز اصل خویشتن در پرده ایمطائریم و آشیان گم کرده ایمعلم اگر کج فطرت و بد گوهر استپیش چشم ما حجاب اکبر استعلم را مقصود اگر باشد نظرمی شود هم جاده و هم راهبرمی نهد پیش تو از قشر وجودتا تو پرسی چیست راز این نمودجاده را هموار سازد اینچینشوق را بیدار سازد اینچنیندرد و داغ و تاب و تب بخشد تراگریه های نیم شب بخشد تراعلم تفسیر جهان رنگ و بودیده و دل پرورش گیرد ازوبر مقام جذب و شوق آرد تراباز چون جبریل بگذارد تراعشق کس را کی بخلوت می برداو ز چشم خویش غیرت می برداول او هم رفیق و هم طریقآخر او راه رفتن بی رفیقدر گذشتم زان همه حور و قصورزورق جان باختم در بحر نورغرق بودم در تماشای جمالهر زمان در انقلاب و لایزالگم شدم اندر ضمیر کائناتچون رباب آمد بچشم من حیاتآنکه هر تارش رباب دیگریهر نوا از دیگری خونین تریما همه یک دودمان نار و نورآدم و مهر و مه و جبریل و حورپیش جان آئینه ئی آویختندحیرتی را با یقین آمیختندصبح امروزی که نورش ظاهر استدر حضورش دوش و فردا حاضر استحق هویدا با همه اسرار خویشبا نگاه من کند دیدار خویشدیدنش افزودن بی کاستندیدنش از قبر تن برخاستنعبد و مولا در کمین یکدگرهر دو بیتاب اند از ذوق نظرزندگی هر جا که باشد جستجوستحل نشد این نکته من صیدم که اوستعشق جان را لذت دیدار دادبا زبانم جرأت گفتار دادای دو عالم از تو با نور و نظراندکی آن خاکدانی را نگربندهٔ آزاد را ناسازگاربر دمد از سنبل او نیش خارغالبان غرق اند در عیش و طربکار مغلوبان شمار روز و شباز ملوکیت جهان تو خرابتیره شب در آستین آفتابدانش افرنگیان غارتگریدیر ها خیبر شد از بی حیدریآنکه گوید لااله بیچاره ایستفکرش از بی مرکزی آواره ایستچار مرگ اندر پی این دیر میرسود خوار و والی و ملا و پیراینچنین عالم کجا شایان تستآب و گل داغی که بر دامان تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حضور ندای جمالکلک حق از نقشهای خوب و زشتهر چه ما را سازگار آمد نوشتچیست بودن دانی ای مرد نجیب؟از جمال ذات حق بردن نصیبآفریدن جستجوی دلبریوانمودن خویش را بر دیگریاینهمه هنگامه های هست و بودبی جمال ما نیاید در وجودزندگی هم فانی و هم باقی استاین همه خلاقی و مشتاقی استزنده ئی؟ مشتاق شو خلاق شوهمچو ما گیرندهٔ آفاق شودر شکن آنرا که ناید سازگاراز ضمیر خود دگر عالم بیاربندهٔ آزاد را آید گرانزیستن اندر جهان دیگرانهر که او را قوت تخلیق نیستپیش ما جز کافر و زندیق نیستقاز جمال ما نصیب خود نبرداز نخیل زندگانی بر نخوردمرد حق برنده چون شمشیر باشخود جهان خویش را تقدیر باشزنده رودچیست آئین جهان رنگ و بوجز که آب رفته می ناید بجوزندگانی را سر تکرار نیستفطرت او خوگر تکرار نیستزیر گردون رجعت او را نارواستچون ز پا افتاد قومی برنخاستملتی چون مرد ، کم خیزد ز قبرچارهٔ او چیست غیر از قبر و صبرندای جمالزندگانی نیست تکرار نفساصل او از حی و قیوم است و بسقرب جان با آنکه گفت «انی قریب»از حیات جاودان بردن نصیبفرد از توحید لاهوتی شودملت از توحید جبروتی شودبایزید و شبلی و بوذر ازوستامتان را طغرل و سنجر ازوستبی تجلی نیست آڈم را ثباتجلوهٔ ما فرد و ملت را حیاتهر دو از توحید می گیرد کمالزندگی این را جلال ، آنرا جمالاین سلیمانی است آن سلمانی استآن سراپا فقر و این سلطانی استآن یکی را بیند ، این گردد یکیدر جهان با آن نشین با این بزیچیست ملت ایکه گوئی لاالهبا هزاران چشم بودن یک نگهاهل حق را حجت و دعوی یکیستخیمه های ما جدا دلها یکی استذره ها از یک نگاه آفتابیک نگه شو تا شود حق بی حجابیک نگاهی را بچشم کم مبیناز تجلی های توحید است اینملتی چون می شود توحید مستقوت و جبروت می آید بدستروح ملت را وجود از انجمنروح ملت نیست محتاج بدنتا وجودش را نمود از صحبت استمرد چون شیرازهٔ صحبت شکستمرده ئی از یک نگاهی زنده شوبگذر از بی مرکزی پاینده شووحدت افکار و کردار آفرینتا شوی اندر جهان صاحب نگینزنده رودمن کیم تو کیستی عالم کجاستدر میان ما و تو دوری چراستمن چرا در بند تقدیرم بگویتو نمیری من چرا میرم بگوی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حضور ندای جمالبوده ئی اندر جهان چار سوهر که گنجد اندرو میرد دروزندگی خواهی خودی را پیش کنچار سو را غرق اندر خویش کنباز بینی من کیم تو کیستیدر جهان چون مردی و چون زیستیزنده رودپوزش این مرد نادان در پذیرپرده را از چهرهٔ تقدیر گیرانقلاب روس و آلمان دیده امشور در جان مسلمان دیده امدیده ام تدبیر های غرب و شرقوانما تقدیر های غرب و شرقافتادن تجلی جلالناگهان دیدم جهان خویش راآن زمین و آسمان خویش راغرق در نور شفق گون دیدمشسرخ مانند طبر خون دیدمشزان تجلی ها که در جانم شکستچون کلیم الله فتادم جلوه مستنور او هر پردگی را وانمودتاب گفتار از زبان من ربوداز ضمیر عالم بی چند و چونیک نوای سوزناک آمد برون«بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشوکه نیرزد بجوی اینهمه دیرینه و نوآن نگینی که تو با اهرمنان باخته ئیهم به جبریل امینی نتوان کرد گروزندگی انجمن آرا و نگهدار خود استای که در قافله ئی ، بی همه شو با همه روتو فروزنده تر از مهر منیر آمده ئیآنچنان زی که بهر ذره رسانی پرتوچون پرکاه که در رهگذر باد افتادرفت اسکندر و دارا و قباد و خسرواز تنک جامی تو میکده رسوا گردیدشیشه ئی گیر و حکیمانه بیاشام و برو»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خطاب به جاوید این سخن آراستن بیحاصل استبر نیاید آنچه در قعر دل استگرچه من صد نکته گفتم بی حجابنکته ئی دارم که ناید در کتابگر بگویم می شود پیچیده ترحرف و صوت او را کند پوشیده ترسوز او را از نگاه من بگیریا ز آه صبحگاه من بگیرمادرت درس نخستین با تو دادغنچهٔ تو از نسیم او گشاداز نسیم او ترا این رنگ و بوستای متاع ما بهای تو ازوستدولت جاوید ازو اندوختیاز لب او لااله آموختیای پسر ذوق نگه از من بگیرسوختن در لااله از من بگیرلااله گوئی بگو از روی جانتا ز اندام تو آید بوی جانمهر و مه گردد ز سوز لاالهدیده ام این سوز را در کوه و کهاین دو حرف لااله گفتار نیستلااله جز تیغ بی زنهار نیستزیستن با سوز او قهاری استلااله ضرب است و ضرب کاری استمؤمن و پیش کسان بستن نطاقمؤمن و غداری و فقر و نفاقبا پشیزی دین و ملت را فروختهم متاع خانه و هم خانه سوختلااله اندر نمازش بود و نیستنازها اندر نیازش بود و نیستنور در صوم و صلوت او نماندجلوه ئی در کائنات او نماندآنکه بود الله او را ساز و برگفتنهٔ او حب مال و ترس مرگرفت ازو آن مستی و ذوق و سروردین او اندر کتاب و او بگورصحبتش با عصر حاضر در گرفتحرف دین را از دو «پیغمبر» گرفتآن ز ایران بود و این هندی نژادآن ز حج بیگانه و این از جهادتا جهاد و حج نماند از واجباترفت جان از پیکر صوم و صلوتروح چون رفت از صلوت و از صیامفرد ناهموار و ملت بی نظامسینه ها از گرمی قرآن تهیاز چنین مردان چه امید بهیاز خودی مرد مسلمان در گذشتای خضر دستی که آب از سر گذشتسجده ئی کزوی زمین لرزیده استبر مرادش مهر و مه گردیده استسنگ اگر گیرد نشان آن سجوددر هوا آشفته گردد همچو دوداین زمان جز سر بزیری هیچ نیستاندر و جز ضعف پیری هیچ نیستآن شکوه ربی الاعلی کجاستاین گناه اوست یا تقصیر ماستهر کسی بر جادهٔ خود تند روناقهٔ ما بی زمام و هرزه دوصاحب قرآن و بی ذوق طلب؟العجب ثم العجب ثم العجب!گر خدا سازد ترا صاحب نظرروزگاری را که می آید نگرعقلها بیباک و دلها بی گدازچشمها بی شرم و غرق اندر مجازعلم و فن دین و سیاست ، عقل و دلزوج زوج اندر طواف آب و گلآسیا آن مرز و بوم آفتابغیر بین از خویشتن اندر حجاب»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿