✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ لا اله الا الله اندرین دیر کهن پیهم تپیدتا جهانی تازه ئی آمد پدیدبانگ حق از صبح خیزیهای اوستهر چه هست از تخم ریزیهای اوستاینکه شمع لاله روشن کرده انداز کنار جوی او آورده اندلوح دل از نقش غیر الله شستاز کف خاکش دو صد هنگامه رستهمچنان بینی که در دور فرنگبندگی با خواجگی آمد به جنگروس را قلب و جگر گردیده خوناز ضمیرش حرف «لا» آمد برونآن نظام کهنه را برهم زد استتیز نیشی بر رگ عالم زد استکرده ام اندر مقاماتش نگهلا سلاطین ، لا کلیسا ، لا الهفکر او در تند باد «لا» بماندمرکب خود را سوی «الا» نراندآیدش روزی که از زور جنونخویش را زین تند باد آرد بروندر مقام «لا» نیاساید حیاتسوی الا می خرامد کائناتلا و الا ساز و برگ امتاننفی بی اثبات مرگ امتاندر محبت پخته کی گردد خلیلتا نگردد لا سوی الا دلیلایکه اندر حجره ها سازی سخننعره لا پیش نمرودی بزناین که می بینی نیرزد با دو جواز جلال لا اله آگاه شوهر که اندر دست او شمشیر لاستجمله موجودات را فرمانرواست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ فقر چیست فقر ای بندگان آب و گلیک نگاه راه بین یک زنده دلفقر کار خویش را سنجیدن استبر دو حرف لا اله پیچیدن استفقر خیبر گیر با نان شعیربستهٔ فتراک او سلطان و میرفقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاستما امینیم این متاع مصطفی استفقر بر کروبیان شبخون زندبر نوامیس جهان شبخون زندبر مقام دیگر اندازد ترااز زجاج ، الماس می سازد ترابرگ و ساز او ز قرآن عظیممرد درویشی نگنجد در گلیمگرچه اندر بزم کم گوید سخنیک دم او گرمی صد انجمنبی پران را ذوق پروازی دهدپشه را تمکین شهبازی دهدبا سلاطین در فتد مرد فقیراز شکوه بوریا لرزد سریراز جنون می افکند هوئی به شهروا رهاند خلق را از جبر و قهرمی نگیرد جز به آن صحرا مقامکاندرو شاهین گریزد از حمامقلب او را قوت از جذب و سلوکپیش سلطان نعره او «لاملوک»آتش ما سوزناک از خاک اوشعله ترسد از خس و خاشاک اوبر نیفتد ملتی اندر نبردتا درو باقیست یک درویش مردآبروی ما ز استغنای اوستسوز ما از شوق بی پروای اوستخویشتن را اندر این آئینه بینتا ترا بخشند سلطان مبینحکمت دین دل نوازیهای فقرقوت دین بی نیازیهای فقرمؤمنان را گفت آن سلطان دین«مسجد من این همه روی زمین»الامان از گردش نه آسمانمسجد مؤمن بدست دیگرانسخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیشتا بگیرد مسجد مولای خویشایکه از ترک جهان گوئی ، مگوترک این دیر کهن تسخیر اوراکبش بودن ازو وارستن استاز مقام آب و گل برجستن است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ فقر صید مؤمن این جهان آب و گلباز را گوئی که صید خود بهلحل نشد این معنی مشکل مراشاهین از افلاک بگریزد چراوای آن شاهین که شاهینی نکردمرغکی از چنگ او نامد بدرددرکنامی ماند زار و سرنگونپر نزد اندر فضای نیلگونفقر قرآن احتساب هست و بودنی رباب و مستی و رقص و سرودفقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهاتبنده از تأثیر او مولا صفاتفقر کافر خلوت دشت و در استفقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر استزندگی آنرا سکون غار و کوهزندگی این را ز مرگ باشکوهآن خدارا جستن از ترک بدناین خودی را بر فسان حق زدنآن خودی را کشتن و وا سوختناین خودی را چون چراغ افروختنفقر چون عریان شود زیر سپهراز نهیب او بلرزد ماه و مهرفقر عریان گرمی بدر و حنینفقر عریان بانگ تکبیر حسینفقر را تا ذوق عریانی نماندآن جلال اندر مسلمانی نماندوای ما ای وای این دیر کهنتیغ لا در کف نه تو داری نه مندل ز غیر الله بپرداز ایجواناین جهان کهنه در باز ایجوانتا کجا بی غیرت دین زیستنای مسلمان مردن است این زیستنمرد حق باز آفریند خویش راجز به نور حق نبیند خویش رابر عیار مصطفی خود را زندتا جهانی دیگری پیدا کندآه زان قومی که از پا برفتادمیر و سلطان زاد و درویشی نزادداستان او مپرس از من که منچون بگویم آنچه ناید در سخن✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ فقر در گلویم گریه ها گردد گرهاین قیامت اندرون سینه بهمسلم این کشور از خود ناامیدعمر ها شد با خدا مردی ندیدلاجرم از قوت دین بدظن استکاروان خویش را خود رهزن استاز سه قرن این امت خوار و زبونزنده بی سوز و سرور اندرونپست فکر و دون نهاد و کور ذوقمکتب و ملای او محروم شوقزشتی اندیشه او را خوار کردافتراق او را ز خود بیزار کردتا نداند از مقام و منزلشمرد ذوق انقلاب اندر دلشطبع او بی صحبت مرد خبیرخسته و افسرده و حق ناپذیربندهٔ رد کردهٔ مولاست اومفلس و قلاش و بی پرواست اونی بکف مالی که سلطانی بردنی بدل نوری که شیطانی بردشیخ او لرد فرنگی را مریدگرچه گوید از مقام با یزیدگفت دین را رونق از محکومی استزندگانی از خودی محرومی استدولت اغیار را رحمت شمردرقص ها گرد کلیسا کرد و مردای تهی از ذوق و شوق و سوز و دردمی شناسی عصر ما با ما چه کردعصر ما ما را ز ما بیگانه کرداز جمال مصطفی بیگانه کردسوز او تا از میان سینه رفتجوهر آئینه از آئینه رفتباطن این عصر را نشاختیداو اول خویش را در باختیتا دماغ تو به پیچاکش فتادآرزوی زنده ئی در دل نزاداحتساب خویش کن از خود مرویکدو دم از غیر خود بیگانه شوتا کجا این خوف و وسواس و هراساندر این کشور مقام خود شناساین چمن دارد بسی شاخ بلندبر نگون شاخ آشیان خود مبندنغمه داری در گلو ای بیخبرجنس خود بشناس و با زاغان مپرخویشتن را تیزی شمشیر دهباز خود را در کف تقدیر دهاندرون تست سیل بی پناهپیش او کوه گران مانند کاهسیل را تمکین ز نا آسودن استیک نفس آسودنش نابودن استمن نه ملا ، نی فقیه نکته ورنی مرا از فقر و درویشی خبردر ره دین تیز بین و سست گامپختهٔ من خام و کارم ناتمامتا دل پر اضطرابم داده اندیک گره از صد گره بگشاده اند«از تب و تابم نصیب خود بگیربعد ازین ناید چو من مرد فقیر»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مرد حر مرد حر محکم ز ورد «لاتخف»ما بمیدان سر بجیب او سر بکفمرد حر از لااله روشن ضمیرمی نگردد بندهٔ سلطان و میرمرد حر چون اشتران باری بردمرد حر باری برد خاری خوردپای خود را آنچنان محکم نهدنبض ره از سوز او بر می جهدجان او پاینده تر گردد ز موتبانگ تکبیرش برون از حرف و صوتهر که سنگ راه را داند زجاجگیرد آن درویش از سلطان خراجگرمی طبع تو از صهبای اوستجوی تو پروردهٔ دریای اوستپادشاهان در قباهای حریرزرد رو از سهم آن عریان فقیرسر دین ما را خبر ، او را نظراو درون خانه ما بیرون درما کلیسا دوست ، ما مسجد فروشاو ز دست مصطفی پیمانه نوشنی مغان را بنده ، نی ساغر بدستما تهی پیمانه او مست الستچهره گل از نم او احمر استز آتش ما دود او روشنتر استدارد اندر سینه تکبیر اممدر جبین اوست تقدیر اممقبلهٔ ما گه کلیسا ، گاه دیراو نخواهد رزق خویش از دست غیرما همه عبد فرنگ او عبدهاو نگنجد در جهان رنگ و بوصبح و شام ما به فکر ساز و برگآخر ما چیست تلخیهای مرگدر جهان بی ثبات او را ثباتمرگ او را از مقامات حیاتاهل دل از صحبت ما مضمحلگل ز فیض صحبتش دارای دل✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مرد حر کار ما وابستهٔ تخمین و ظناو همه کردار و کم گوید سخنما گدایان کوچه گرد و فاقه مستفقر او از لااله تیغی بدستما پر کاهی اسیر گرد بادضربش از کوه گران جوئی گشادمحرم او شو ز ما بیگانه شوخانه ویران باش و صاحب خانه شوشکوه کم کن از سپهر گرد گردزنده شو از صحبت آن زنده مردصحبت از علم کتابی خوشتر استصحبت مردان حر آدم گر استمرد حر دریای ژرف و بیکرانآب گیر از بحر و نی از ناودانسینهٔ این مردمی جوشد چو دیگپیش او کوه گران یک توده ریگروز صلح آن برگ و ساز انجمنهم چو باد فرودین اندر چمنروز کین آن محرم تقدیر خویشگور خود می کندد از شمشیر خویشای سرت گردم گریز از ما چو تیردامن او گیر و بیتابانه گیرمی نروید تخم دل از آب و گلبی نگاهی از خداوندان دلاندر این عالم نیرزی با خسیتا نیاویزی بدامان کسی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در اسرار شریعت نکته ها از پیر روم آموختمخویش را در حرف او واسوختممال را گر بهر دین باشی حمول«نعم مال صالح'' گوید رسولرومیگر نداری اندر این حکمت نظرتو غلام و خواجهٔ تو سیم و زراز تهی دستان گشاد امتاناز چنین منعم فساد امتانجدت اندر چشم او خوار است و بسکهنگی را او خریدار است و بسدر نگاهش ناصواب آمد صوابترسد از هنگامه های انقلابخواجه نان بندهٔ مزدور خوردآبروی دختر مزدور برددر حضورش بنده می نالد چو نیبر لب او ناله های پی به پینی بجامش باده و نی در سبوستکاخها تعمیر کرد و خود بکوستایخوش آن منعم که چون درویش زیستدر چنین عصری خدا اندیش زیستتا ندانی نکتهٔ اکل حلالبر جماعت زیستن گردد وبالآه یورپ زین مقام آگاه نیستچشم او «ینظر بنور الله» نیستاو نداند از حلال و از حرامحکمتش خام است و کارش ناتمامامتی بر امتی دیگر چرددانه این می کارد آن حاصل برداز ضعیفان نان ربودن حکمتستاز تن شان جان ربودن حکمتستشیوهٔ تهذیب نو آدم دری استپردهٔ آدم دری سوداگری استاین بنوک این فکر چالاک یهودنور حق از سینهٔ آدم ربودتا ته و بالا نگردد این نظامدانش و تهذیب و دین ، سودای خامآدمی اندر جهان خیر و شرکم شناسد نفع خود را از ضررکس نداند زشت و خوب کار چیستجادهٔ هموار و ناهموار چیستشرع بر خیزد ز اعماق حیاتروشن از نورش ظلام کائناتگر جهان داند حرامش را حرامتا قیامت پخته ماند این نظامنیست این کار فقیهان ای پسربا نگاهی دیگری او را نگرحکمش از عدلست و تسلیم و رضاستبیخ او اندر ضمیر مصطفی استاز فراق است آرزوها سینه تابتو نمانی چون شود او بی حجاباز جدائی گرچه جان آید بلبوصل او کم جو رضای او طلبمصطفی داد از رضای او خبرنیست در احکام دین چیزی دگرتخت جم پوشیده زیر بوریاستفقر و شاهی از مقامات رضاستحکم سلطان گیر و از حکمش منالروز میدان نیست روز قیل و قال✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در اسرار شریعت تا توانی گردن از حکمش پیچتا نپیچد گردن از حکم تو هیچاز شریعت احسن التقویم شووارث ایمان ابراهیم شوپس طریقت چیست ای والاصفاتشرع را دیدن به اعماق حیاتفاش میخواهی اگر اسرار دینجز به اعماق ضمیر خود مبینگر نبینی ، دین تو مجبوری استاینچنین دین از خدا مهجوری استبنده تا حق را نبیند آشکاربر نمی آید ز جبر و اختیارتو یکی در فطرت خود غوطه زنمرد حق شو بر ظن و تخمین متنتا ببینی زشت و خوب کار چیستاندر این نه پردهٔ اسرار چیستهر که از سر نبی گیرد نصیبهم به جبریل امین گردد قریبای که می نازی به قرآن عظیمتا کجا در حجره می باشی مقیمدر جهان اسرار دین را فاش کننکته شرع مبین را فاش کنکس نگردد در جهان محتاج کسنکته شرع مبین این است و بسمکتب و ملا سخنها ساختندمؤمنان این نکته را نشناختندزنده قومی بود از تأویل مردآتش او در ضمیر او فسردصوفیان با صفا را دیده امشیخ مکتب را نکو سنجیده امعصر من پیغمبری هم آفریدآنکه در قرآن بغیر از خود ندیدهر یکی دانای قرآن و خبردر شریعت کم سواد و کم نظرعقل و نقل افتاده در بند هوسمنبرشان منبر کاک است و بسزین کلیمان نیست امید گشودآستین ها بی ید بیضا چه سودکار اقوام و ملل ناید درستاز عمل بنما که حق در دست تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ اشکی چند بر افتراق هندیان ای هماله ! ای اطک ، ای رود گنگزیستن تا کی چنان بی آب و رنگپیر مردان از فراست بی نصیبنوجوانان از محبت بی نصیبشرق و غرب آزاد و ما نخچیر غیرخشت ما سرمایهٔ تعمیر غیرزندگانی بر مراد دیگرانجاودان مرگست ، نی خواب گراننیست این مرگی که آید ز آسمانتخم او می بالد ز اعماق جانصید او نی مرده شو خواهد نه گورنی هجوم دوستان از نزد و دورجامهٔ کس در غم او چاک نیستدوزخ او آنسوی افلاک نیستدر هجوم روز حشر او را مجوهست در امروز او فردای اوهر که اینجا دانه کشت اینجا درودپیش حق آن بنده را بردن چه سودامتی کز آرزو نیشی نخوردنقش او را فطرت از گیتی سترداعتبار تخت و تاج از ساحری استسخت چون سنگ این زجاج از ساحریستدر گذشت از حکم این سحر مبینکافری از کفر ، دینداری ز دینهندیان با یکدگر آویختندفتنه های کهنه باز انگیختندتا فرنگی قومی از مغرب زمینثالث آمد در نزاع کفر و دینکس نداند جلوهٔ آب از سرابانقلاب ای انقلاب ای انقلابای ترا هر لحظه فکر آب و گلاز حضور حق طلب یک زنده دلآشیانش گرچه در آب و گل استنه فلک سر گشته این یک دل استتا نپنداری که از خاک است اواز بلندی های افلاک است اواین جهان او را حریم کوی دوستاز قبای لاله گیرد بوی دوستهر نفس با روزگار اندر ستیزسنگ ره از ضربت او ریز ریزآشنای منبر و دار است اوآتش خود را نگهدار است اوآب جوی و بحر ها دارد به برمی دهد موجش ز طوفانی خبرزنده و پاینده بی نان تنورمیرد آن ساعت که گردد بی حضورچون چراغ اندر شبستان بدنروشن از وی خلوت و هم انجمناینچنین دل ، خود نگر ، الله مستجز به درویشی نمی آید بدستای جوان دامان او محکم بگیردر غلامی زاده ئی آزاد میر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ اشکی چند بر افتراق هندیان ای هماله ! ای اطک ، ای رود گنگزیستن تا کی چنان بی آب و رنگپیر مردان از فراست بی نصیبنوجوانان از محبت بی نصیبشرق و غرب آزاد و ما نخچیر غیرخشت ما سرمایهٔ تعمیر غیرزندگانی بر مراد دیگرانجاودان مرگست ، نی خواب گراننیست این مرگی که آید ز آسمانتخم او می بالد ز اعماق جانصید او نی مرده شو خواهد نه گورنی هجوم دوستان از نزد و دورجامهٔ کس در غم او چاک نیستدوزخ او آنسوی افلاک نیستدر هجوم روز حشر او را مجوهست در امروز او فردای اوهر که اینجا دانه کشت اینجا درودپیش حق آن بنده را بردن چه سودامتی کز آرزو نیشی نخوردنقش او را فطرت از گیتی سترداعتبار تخت و تاج از ساحری استسخت چون سنگ این زجاج از ساحریستدر گذشت از حکم این سحر مبینکافری از کفر ، دینداری ز دینهندیان با یکدگر آویختندفتنه های کهنه باز انگیختندتا فرنگی قومی از مغرب زمینثالث آمد در نزاع کفر و دینکس نداند جلوهٔ آب از سرابانقلاب ای انقلاب ای انقلاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿