انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 49 از 61:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
اشکی چند بر افتراق هندیان



ای ترا هر لحظه فکر آب و گل
از حضور حق طلب یک زنده دل

آشیانش گرچه در آب و گل است
نه فلک سر گشته این یک دل است

تا نپنداری که از خاک است او
از بلندی های افلاک است او

این جهان او را حریم کوی دوست
از قبای لاله گیرد بوی دوست

هر نفس با روزگار اندر ستیز
سنگ ره از ضربت او ریز ریز

آشنای منبر و دار است او
آتش خود را نگهدار است او

آب جوی و بحر ها دارد به بر
می دهد موجش ز طوفانی خبر

زنده و پاینده بی نان تنور
میرد آن ساعت که گردد بی حضور

چون چراغ اندر شبستان بدن
روشن از وی خلوت و هم انجمن

اینچنین دل ، خود نگر ، الله مست
جز به درویشی نمی آید بدست

ای جوان دامان او محکم بگیر
در غلامی زاده ئی آزاد میر


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
سیاسیات حاضره



می کند بند غلامان سخت تر
حریت می خواند او را بی بصر

گرمی هنگامهٔ جمهور دید
پرده بر روی ملوکیت کشید

سلطنت را جامع اقوام گفت
کار خود را پخته کرد و خام گفت

در فضایش بال و پر نتوان گشود
با کلیدش هیچ در نتوان گشود

گفت با مرغ قفس «ای دردمند
آشیان در خانهٔ صیاد بند

هر که سازد آشیان در دشت و مرغ»
او نباشد ایمن از شاهین و چرغ

از فسونش مرغ زیرک دانه مست
ناله ها اندر گلوی خود شکست

حریت خواهی به پیچاکش میفت
تشنه میر و بر نم تاکش میفت

الحذر از گرمی گفتار او
الحذر از حرف پهلو دار او

چشم ها از سرمه اش بی نور تر
بندهٔ مجبور ازو مجبور تر

از شراب ساتگینش الحذر
از قمار بدنشینش الحذر

از خودی غافل نگردد مرد حر
حفظ خود کن حب افیونش مخور

پیش فرعونان بگو حرف کلیم
تا کند ضرب تو دریا را دونیم

داغم از رسوائی این کاروان
در امیر او ندیدم نور جان

تن پرست و جاه مست و کم نگه
اندرونش بی نصیب از لااله

در حرم زاد و کلیسا را مرید
پردهٔ ناموس ما را بر درید

دامن او را گرفتن ابلهی است
سینهٔ او از دل روشن تهی است

اندرین ره تکیه بر خود کن که مرد
صید آهو با سگ کوری نکرد

آه از قومی که چشم از خویش بست
دل به غیر الله داد ، از خود گسست

تا خودی در سینهٔ ملت بمرد
کوه ، کاهی کرد و باد او را ببرد

گرچه دارد لااله اندر نهاد
از بطون او مسلمانی نزاد

آنکه بخشد بی یقینان را یقین
آنکه لرزد از سجود او زمین

آنکه زیر تیغ گوید لااله
آنکه از خونش بروید لااله

آن سرور ، آن سوز مشتاقی نماند
در حرم صاحبدلی باقی نماند

ای مسلمان اندرین دیر کهن
تا کجا باشی به بند اهرمن

جهد با توفیق و لذت در طلب
کس نیابد بی نیاز نیم شب

زیستن تا کی به بحر اندر چو خس
سخت شو چون کوه از ضبط نفس


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
سیاسیات حاضره



گرچه دانا حال دل با کس نگفت
از تو درد خویش نتوانم نهفت

تا غلامم در غلامی زاده ام
ز آستان کعبه دور افتاده ام

چون بنام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب می گردد وجود

عشق میگوید که ای محکوم غیر
سینهٔ تو از بتان مانند دیر

تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او

از قیام بی حضور من مپرس
از سجود بی سرور من مپرس

جلوهٔ حق گرچه باشد یک نفس
قسمت مردان آزاد است و بس

مردی آزادی چو آید در سجود
در طوافش گرم رو چرخ کبود

ما غلامان از جلالش بیخبر
از جمال لازوالش بیخبر

از غلامی لذت ایمان مجو
گرچه باشد حافظ قرآن ، مجو

مؤمن است و پیشهٔ او آزری است
دین و عرفانش سراپا کافری است

در بدن داری اگر سوز حیات
هست معراج مسلمان در صلوت

ور نداری خون گرم اندر بدن
سجدهٔ تو نیست جز رسم کهن

عید آزادان شکوه ملک و دین
عید محکومان هجوم مؤمنین


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حرفی چند با امت عربیه



ای در و دشت تو باقی تا ابد
نعره «لا قیصر و کسری» که زد

در جهان نزد و دور و دیر و زود
اولین خوانندهٔ قرآن که بود

رمز الا الله که را آموختند
این چراغ اول کجا افروختند

علم و حکمت ریزه ئی از خوان کیست؟
آیه «فاصبحتم» اندر شأن کیست؟

از دم سیراب آن امی لقب
لاله رست از ریگ صحرای عرب

حریت پروردهٔ آغوش اوست
یعنی امروز امم از دوش اوست

او دلی در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد

هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست

گرمی هنگامهٔ بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین

سطوت بانگ صلوت اندر نبرد
قرأت «الصافات» اندر نبرد

تیغ ایوبی نگاه بایزید
گنجهای هر دو عالم را کلید

عقل و دل را مستی از یک جام می
اختلاط ذکر و فکر روم و ری

علم و حکمت شرع و دین ، نظم امور
اندرون سینه دلها ناصبور

حسن عالم سوز الحمرا و تاج
آنکه از قدوسیان گیرد خراج

این همه یک لحظه از اوقات اوست
یک تجلی از تجلیات اوست

ظاهرش این جلوه های دلفروز
باطنش از عارفان پنهان هنوز

«حمد بیحد مر رسول پاک را
آنکه ایمان داد مشت خاک را»


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حرفی چند با امت عربیه



حق ترا بران تر از شمشیر کرد
ساربان را راکب تقدیر کرد

بانگ تکبیر و صلوت و حرب و ضرب
اندر آن غوغا گشاد شرق و غرب

ایخوش آن مجذوبی و دل بردگی
آه زین دلگیری و افسردگی

کار خود را امتان بردند پیش
تو ندانی قیمت صحرای خویش

امتی بودی امم گردیده ئی
بزم خود را خود ز هم پاشیده ئی

هر که از بند خودی وارست ، مرد
هر که با بیگانگان پیوست ، مرد

آنچه تو با خویش کردی کس نکرد
روح پاک مصطفی آمد بدرد

ای ز افسون فرنگی بی خبر
فتنه ها در آستین او نگر

از فریب او اگر خواهی امان
اشترانش را ز حوض خود بران

حکمتش هر قوم را بیچاره کرد
وحدت اعرابیان صد پاره کرد

تا عرب در حلقهٔ دامش فتاد
آسمان یک دم امان او را نداد

عصر خود را بنگر ای صاحب نظر
در بدن باز آفرین روح عمر

قوت از جمعیت دین مبین
دین همه عزم است و اخلاص و یقین

تا ضمیرش رازدان فطرت است
مرد صحرا پاسبان فطرت است

ساده و طبعش عیار زشت و خوب
از طلوعش صد هزار انجم غروب

بگذر از دشت و در و کوه و دمن
خیمه را اندر وجود خویش زن

طبع از باد بیابان کرده تیز
ناقه را سر ده به میدان ستیز

عصر حاضر زادهٔ ایام تست
مستی او از می گلفام تست

شارح اسرار او تو بوده ئی
اولین معمار او تو بوده ئی

تا به فرزندی گرفت او را فرنگ
شاهدی گردید بی ناموس و ننگ

گرچه شیرین است و نوشین است او
کج خرام و شوخ و بی دین است او

مرد صحرا ! پخته تر کن خام را
بر عیار خود بزن ایام را

آدمیت زار نالید از فرنگ
زندگی هنگامه بر چید از فرنگ


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
پس چه باید کرد ای اقوام شرق



پس چه باید کرد ای اقوام شرق
باز روشن می شود ایام شرق

در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید

یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد

گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی

مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست

در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است

هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است

هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است

بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر

علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش

علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست

عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت

علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت

دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش

با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر

آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او

علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
پس چه باید کرد ای اقوام شرق



هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر

ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن

روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید

عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است

زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش

شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال

نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد

در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من

نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن

ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو

رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست

این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند

اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است

رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون

سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست

عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم

هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است

وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب

هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
پس چه باید کرد ای اقوام شرق


روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم

فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود

داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ

ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین

خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه

نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن

دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ

زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو

خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است

تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج

آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است

گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست

بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر

کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست

بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده

گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است

رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش

صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش

هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد

وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش

محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است

تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود

آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور

آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند

ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر

قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند

چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد

وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
در حضور رسالت مآب - شب سه اپریل م که در دارالاقبال بهوپال بودم سید احمد خانرا در خواب دیدم - فرمودند که از علالت خویش در حضور رسالت مآب عرض کن




ای تو ما بیچارگان را ساز و برگ
وا رهان این قوم را از ترس مرگ

سوختی لات و منات کهنه را
تازه کردی کائنات کهنه را

در جهان ذکر و فکر انس و جان
تو صلوت صبح تو بانگ اذان

لذت سوز و سرور از لا اله
در شب اندیشه نور از لا اله

نی خدا ها ساختیم از گاو و خر
نی حضور کاهنان افکنده سر

نی سجودی پیش معبودان پیر
نی طواف کوشک سلطان و میر

این همه از لطف بی پایان تست
فکر ما پروردهٔ احسان تست

ذکر تو سرمایهٔ ذوق و سرور
قوم را دارد به فقر اندر غیور

ای مقام و منزل هر راهرو
جذب تو اندر دل هر راهرو

ساز ما بی صوت گردید آنچنان
زخمه بر رگهای او آید گران

در عجم گردیدم و هم در عرب
مصطفی نایاب و ارزان بولهب

این مسلمان زادهٔ روشن دماغ
ظلمت آباد ضمیرش بی چراغ

در جوانی نرم و نازک چون حریر
آرزو در سینهٔ او زود میر

این غلام ابن غلام ابن غلام
حریت اندیشهٔ او را حرام

مکتب از وی جذبهٔ دین در ربود
از وجودش این قدر دانم که بود

این ز خود بیگانه این مست فرنگ
نان جو می خواهد از دست فرنگ

نان خرید این فاقه کش با جان پاک
داد ما را ناله های سوز ناک

دانه چین مانند مرغان سرا ست
از فضای نیلگون ناآشناست

آتش افرنگیان بگداختش
یعنی این دوزخ دگرگون ساختش

شیخ مکتب کم سواد و کم نظر
از مقام او نداد او را خبر

مؤمن و از رمز مرگ آگاه نیست
در دلش لا غالب الا الله نیست

تا دل او در میان سینه مرد
می نیندیشد مگر از خواب و خورد

بهر یک نان نشتر «لا و نعم»
منت صد کس برای یک شکم

از فرنگی می خرد لات و منات
مؤمن و اندیشه او سومنات

«قم باذنی» گوی و او را زنده کن
در دلش «الله هو» را زنده کن

ما همه افسونی تهذیب غرب
کشتهٔ افرنگیان بی حرب و ضرب

تو از آن قومی که جام او شکست
وا نما یک بنده الله مست

تا مسلمان باز بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را

شهسوارا ! یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان

آرزو آید که ناید تا به لب
می نگردد شوق محکوم ادب

آن بگوید لب گشا ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند

گرد تو گردد حریم کائنات
از تو خواهم یک نگاه التفات

ذکر و فکر و علم و عرفانم توئی
کشتی و دریا و طوفانم توئی

آهوی زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نبست اندر جهان

ای پناه من حریم کوی تو
من به امیدی رمیدم سوی تو

آن نوا در سینه پروردن کجا
وز دمی صد غنچه وا کردن کجا

نغمهٔ من در گلوی من شکست
شعله ئی از سینه ام بیرون نجست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
در حضور رسالت مآب - شب سه اپریل م که در دارالاقبال بهوپال بودم سید احمد خانرا در خواب دیدم - فرمودند که از علالت خویش در حضور رسالت مآب عرض کن




در نفس سوز جگر باقی نماند
لطف قرآن سحر باقی نماند

ناله ئی کو می نگنجد در ضمیر
تا کجا در سینه ام ماند اسیر

یک فضای بیکران میبایدش
وسعت نه آسمان میبایدش

آه زان دردی که در جان و تن است
گوشهٔ چشم تو داروی من است

در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بویش بر مشامم ناگوار

کار این بیمار نتوان برد پیش
من چو طفلان نالم از داروی خویش

تلخی او را فریبم از شکر
خنده ها در لب بدوزد چاره گر

چون بصیری از تو میخواهم گشود
تا بمن باز آید آن روزی که بود

مهر تو بر عاصیان افزونتر است
در خطا بخشی چو مهر مادر است

با پرستاران شب دارم ستیز
باز روغن در چراغ من بریز

ای وجود تو جهان را نو بهار
پرتو خود را دریغ از من مدار

«خود بدانی قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود»

تا ز غیر الله ندارم هیچ امید
یا مرا شمشیر گردان یا کلید

فکر من در فهم دین چالاک و چست
تخم کرداری ز خاک من نرست

تیشه ام را تیز تر گردان که من
محنتی دارم فزون از کوهکن

مؤمنم ، از خویشتن کافر نیم
بر فسانم زن که بد گوهر نیم

گرچه کشت عمر من بیحاصل است
چیزکی دارم که نام او دل است

دارمش پوشیده از چشم جهان
کز سم شبدیز تو دارد نشان

بنده ئی را کو نخواهد ساز و برگ
زندگانی بی حضور خواجه مرگ

ای که دادی کرد را سوز عرب
بندهٔ خود را حضور خود طلب

بنده ئی چون لاله داغی در جگر
دوستانش از غم او بی خبر

بنده ئی اندر جهان نالان چو نی
تفته جان از نغمه های پی به پی

در بیابان مثل چوب نیم سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز

اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری

جان ز مهجوری بنالد در بدن
نالهٔ من وای من ای وای من !

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 49 از 61:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA