✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ اشکی چند بر افتراق هندیان ای ترا هر لحظه فکر آب و گلاز حضور حق طلب یک زنده دلآشیانش گرچه در آب و گل استنه فلک سر گشته این یک دل استتا نپنداری که از خاک است اواز بلندی های افلاک است اواین جهان او را حریم کوی دوستاز قبای لاله گیرد بوی دوستهر نفس با روزگار اندر ستیزسنگ ره از ضربت او ریز ریزآشنای منبر و دار است اوآتش خود را نگهدار است اوآب جوی و بحر ها دارد به برمی دهد موجش ز طوفانی خبرزنده و پاینده بی نان تنورمیرد آن ساعت که گردد بی حضورچون چراغ اندر شبستان بدنروشن از وی خلوت و هم انجمناینچنین دل ، خود نگر ، الله مستجز به درویشی نمی آید بدستای جوان دامان او محکم بگیردر غلامی زاده ئی آزاد میر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ سیاسیات حاضره می کند بند غلامان سخت ترحریت می خواند او را بی بصرگرمی هنگامهٔ جمهور دیدپرده بر روی ملوکیت کشیدسلطنت را جامع اقوام گفتکار خود را پخته کرد و خام گفتدر فضایش بال و پر نتوان گشودبا کلیدش هیچ در نتوان گشودگفت با مرغ قفس «ای دردمندآشیان در خانهٔ صیاد بندهر که سازد آشیان در دشت و مرغ»او نباشد ایمن از شاهین و چرغاز فسونش مرغ زیرک دانه مستناله ها اندر گلوی خود شکستحریت خواهی به پیچاکش میفتتشنه میر و بر نم تاکش میفتالحذر از گرمی گفتار اوالحذر از حرف پهلو دار اوچشم ها از سرمه اش بی نور تربندهٔ مجبور ازو مجبور تراز شراب ساتگینش الحذراز قمار بدنشینش الحذراز خودی غافل نگردد مرد حرحفظ خود کن حب افیونش مخورپیش فرعونان بگو حرف کلیمتا کند ضرب تو دریا را دونیمداغم از رسوائی این کارواندر امیر او ندیدم نور جانتن پرست و جاه مست و کم نگهاندرونش بی نصیب از لاالهدر حرم زاد و کلیسا را مریدپردهٔ ناموس ما را بر دریددامن او را گرفتن ابلهی استسینهٔ او از دل روشن تهی استاندرین ره تکیه بر خود کن که مردصید آهو با سگ کوری نکردآه از قومی که چشم از خویش بستدل به غیر الله داد ، از خود گسستتا خودی در سینهٔ ملت بمردکوه ، کاهی کرد و باد او را ببردگرچه دارد لااله اندر نهاداز بطون او مسلمانی نزادآنکه بخشد بی یقینان را یقینآنکه لرزد از سجود او زمینآنکه زیر تیغ گوید لاالهآنکه از خونش بروید لاالهآن سرور ، آن سوز مشتاقی نمانددر حرم صاحبدلی باقی نماندای مسلمان اندرین دیر کهنتا کجا باشی به بند اهرمنجهد با توفیق و لذت در طلبکس نیابد بی نیاز نیم شبزیستن تا کی به بحر اندر چو خسسخت شو چون کوه از ضبط نفس✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ سیاسیات حاضره گرچه دانا حال دل با کس نگفتاز تو درد خویش نتوانم نهفتتا غلامم در غلامی زاده امز آستان کعبه دور افتاده امچون بنام مصطفی خوانم دروداز خجالت آب می گردد وجودعشق میگوید که ای محکوم غیرسینهٔ تو از بتان مانند دیرتا نداری از محمد رنگ و بواز درود خود میالا نام اواز قیام بی حضور من مپرساز سجود بی سرور من مپرسجلوهٔ حق گرچه باشد یک نفسقسمت مردان آزاد است و بسمردی آزادی چو آید در سجوددر طوافش گرم رو چرخ کبودما غلامان از جلالش بیخبراز جمال لازوالش بیخبراز غلامی لذت ایمان مجوگرچه باشد حافظ قرآن ، مجومؤمن است و پیشهٔ او آزری استدین و عرفانش سراپا کافری استدر بدن داری اگر سوز حیاتهست معراج مسلمان در صلوتور نداری خون گرم اندر بدنسجدهٔ تو نیست جز رسم کهنعید آزادان شکوه ملک و دینعید محکومان هجوم مؤمنین✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حرفی چند با امت عربیه ای در و دشت تو باقی تا ابدنعره «لا قیصر و کسری» که زددر جهان نزد و دور و دیر و زوداولین خوانندهٔ قرآن که بودرمز الا الله که را آموختنداین چراغ اول کجا افروختندعلم و حکمت ریزه ئی از خوان کیست؟آیه «فاصبحتم» اندر شأن کیست؟از دم سیراب آن امی لقبلاله رست از ریگ صحرای عربحریت پروردهٔ آغوش اوستیعنی امروز امم از دوش اوستاو دلی در پیکر آدم نهاداو نقاب از طلعت آدم گشادهر خداوند کهن را او شکستهر کهن شاخ از نم او غنچه بستگرمی هنگامهٔ بدر و حنینحیدر و صدیق و فاروق و حسینسطوت بانگ صلوت اندر نبردقرأت «الصافات» اندر نبردتیغ ایوبی نگاه بایزیدگنجهای هر دو عالم را کلیدعقل و دل را مستی از یک جام میاختلاط ذکر و فکر روم و ریعلم و حکمت شرع و دین ، نظم اموراندرون سینه دلها ناصبورحسن عالم سوز الحمرا و تاجآنکه از قدوسیان گیرد خراجاین همه یک لحظه از اوقات اوستیک تجلی از تجلیات اوستظاهرش این جلوه های دلفروزباطنش از عارفان پنهان هنوز«حمد بیحد مر رسول پاک راآنکه ایمان داد مشت خاک را»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حرفی چند با امت عربیه حق ترا بران تر از شمشیر کردساربان را راکب تقدیر کردبانگ تکبیر و صلوت و حرب و ضرباندر آن غوغا گشاد شرق و غربایخوش آن مجذوبی و دل بردگیآه زین دلگیری و افسردگیکار خود را امتان بردند پیشتو ندانی قیمت صحرای خویشامتی بودی امم گردیده ئیبزم خود را خود ز هم پاشیده ئیهر که از بند خودی وارست ، مردهر که با بیگانگان پیوست ، مردآنچه تو با خویش کردی کس نکردروح پاک مصطفی آمد بدردای ز افسون فرنگی بی خبرفتنه ها در آستین او نگراز فریب او اگر خواهی اماناشترانش را ز حوض خود برانحکمتش هر قوم را بیچاره کردوحدت اعرابیان صد پاره کردتا عرب در حلقهٔ دامش فتادآسمان یک دم امان او را ندادعصر خود را بنگر ای صاحب نظردر بدن باز آفرین روح عمرقوت از جمعیت دین مبیندین همه عزم است و اخلاص و یقینتا ضمیرش رازدان فطرت استمرد صحرا پاسبان فطرت استساده و طبعش عیار زشت و خوباز طلوعش صد هزار انجم غروببگذر از دشت و در و کوه و دمنخیمه را اندر وجود خویش زنطبع از باد بیابان کرده تیزناقه را سر ده به میدان ستیزعصر حاضر زادهٔ ایام تستمستی او از می گلفام تستشارح اسرار او تو بوده ئیاولین معمار او تو بوده ئیتا به فرزندی گرفت او را فرنگشاهدی گردید بی ناموس و ننگگرچه شیرین است و نوشین است اوکج خرام و شوخ و بی دین است اومرد صحرا ! پخته تر کن خام رابر عیار خود بزن ایام راآدمیت زار نالید از فرنگزندگی هنگامه بر چید از فرنگ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ پس چه باید کرد ای اقوام شرق پس چه باید کرد ای اقوام شرقباز روشن می شود ایام شرقدر ضمیرش انقلاب آمد پدیدشب گذشت و آفتاب آمد پدیدیورپ از شمشیر خود بسمل فتادزیر گردون رسم لادینی نهادگرگی اندر پوستین بره ئیهر زمان اندر کمین بره ئیمشکلات حضرت انسان ازوستآدمیت را غم پنهان ازوستدر نگاهش آدمی آب و گل استکاروان زندگی بی منزل استهر چه می بینی ز انوار حق استحکمت اشیا ز اسرار حق استهر که آیات خدا بیند ، حر استاصل این حکمت ز حکم «انظر» استبندهٔ مومن ازو بهروز ترهم بحال دیگران دلسوز ترعلم چون روشن کند آب و گلشاز خدا ترسنده تر گردد دلشعلم اشیا خاک ما را کیمیاستآه در افرنگ تأثیرش جداستعقل و فکرش بی عیار خوب و زشتچشم او بی نم ، دل او سنگ و خشتعلم ازو رسواست اندر شهر و دشتجبرئیل از صحبتش ابلیس گشتدانش افرنگیان تیغی بدوشدر هلاک نوع انسان سخت کوشبا خسان اندر جهان خیر و شردر نسازد مستی علم و هنرآه از افرنگ و از آئین اوآه از اندیشهٔ لا دین اوعلم حق را ساحری آموختندساحری نی کافری آموختند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ پس چه باید کرد ای اقوام شرق هر طرف صد فتنه می آرد نفیرتیغ را از پنجهٔ رهزن بگیرایکه جان را باز میدانی ز تنسحر این تهذیب لا دینی شکنروح شرق اندر تنش باید دمیدتا بگردد قفل معنی را کلیدعقل اندر حکم دل یزدانی استچون ز دل آزاد شد شیطانی استزندگانی هر زمان در کشمکشعبرت آموز است احوال حبششرع یورپ بی نزاع قیل و قالبره را کرد است بر گرگان حلالنقش نو اندر جهان باید نهاداز کفن دزدان چه امید گشاددر جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟صید تو این میش و آن نخچیر مننکته ها کو می نگنجد در سخنیک جهان آشوب و یک گیتی فتنای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شومؤمن خود ، کافر افرنگ شورشتهٔ سود و زیان در دست تستآبروی خاوران در دست تستاین کهن اقوام را شیرازه بندرایت صدق و صفا را کن بلنداهل حق را زندگی از قوت استقوت هر ملت از جمعیت استرای بی قوت همه مکر و فسونقوت بی رای جهل است و جنونسوز و ساز و درد و داغ از آسیاستهم شراب و هم ایاغ از آسیاستعشق را ما دلبری آموختیمشیوهٔ آدم گری آموختیمهم هنر ، هم دین ز خاک خاور استرشک گردون خاک پاک خاور استوانمودیم آنچه بود اندر حجابآفتاب از ما و ما از آفتابهر صدف را گوهر از نیسان ماستشوکت هر بحر از طوفان ماست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ پس چه باید کرد ای اقوام شرق روح خود در سوز بلبل دیده ایمخون آدم در رگ گل دیده ایمفکر ما جویای اسرار وجودزد نخستین زخمه بر تار وجودداشتیم اندر میان سینه داغبر سر راهی نهادیم این چراغای امین دولت تهذیب و دینآن ید بیضا برآر از آستینخیز و از کار امم بگشا گرهنشهٔ افرنگ را از سر بنهنقشی از جمعیت خاور فکنواستان خود را ز دست اهرمندانی از افرنگ و از کار فرنگتا کجا در قید زنار فرنگزخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازوما و جوی خون و امید رفوخود بدانی پادشاهی ، قاهری استقاهری در عصر ما سوداگری استتختهٔ دکان شریک تخت و تاجاز تجارت نفع و از شاهی خراجآن جهانبانی که هم سوداگر استبر زبانش خیر و اندر دل شر استگر تو میدانی حسابش را درستاز حریرش نرم تر کرپاس تستبی نیاز از کارگاه او گذردر زمستان پوستین او مخرکشتن بی حرب و ضرب آئین اوستمرگها در گردش ماشین اوستبوریای خود به قالینش مدهبیذق خود را به فرزینش مدهگوهرش تف دار و در لعلش رگ استمشک این سوداگر از ناف سگ استرهزن چشم تو خواب مخملشرهزن تو رنگ و آب مخملشصد گره افکنده ئی در کار خویشاز قماش او مکن دستار خویشهوشمندی از خم او می نخوردهر که خورد اندر همین میخانه مردوقت سودا خندخند و کم خروشما چو طفلانیم و او شکر فروشمحرم از قلب و نگاه مشتری استیارب این سحر است یا سوداگری استتاجران رنگ و بو بردند سودما خریداران همه کور و کبودآنچه از خاک تو رست ای مرد حرآن فروش و آن بپوش و آن بخورآن نکوبینان که خود را دیده اندخود گلیم خویش را بافیده اندای ز کار عصر حاضر بی خبرچرب دستیهای یورپ را نگرقالی از ابریشم تو ساختندباز او را پیش تو انداختندچشم تو از ظاهرش افسون خوردرنگ و آب او ترا از جا بردوای آن دریا که موجش کم تپیدگوهر خود را ز غواصان خرید✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در حضور رسالت مآب - شب سه اپریل م که در دارالاقبال بهوپال بودم سید احمد خانرا در خواب دیدم - فرمودند که از علالت خویش در حضور رسالت مآب عرض کن ای تو ما بیچارگان را ساز و برگوا رهان این قوم را از ترس مرگسوختی لات و منات کهنه راتازه کردی کائنات کهنه رادر جهان ذکر و فکر انس و جانتو صلوت صبح تو بانگ اذانلذت سوز و سرور از لا الهدر شب اندیشه نور از لا الهنی خدا ها ساختیم از گاو و خرنی حضور کاهنان افکنده سرنی سجودی پیش معبودان پیرنی طواف کوشک سلطان و میراین همه از لطف بی پایان تستفکر ما پروردهٔ احسان تستذکر تو سرمایهٔ ذوق و سرورقوم را دارد به فقر اندر غیورای مقام و منزل هر راهروجذب تو اندر دل هر راهروساز ما بی صوت گردید آنچنانزخمه بر رگهای او آید گراندر عجم گردیدم و هم در عربمصطفی نایاب و ارزان بولهباین مسلمان زادهٔ روشن دماغظلمت آباد ضمیرش بی چراغدر جوانی نرم و نازک چون حریرآرزو در سینهٔ او زود میراین غلام ابن غلام ابن غلامحریت اندیشهٔ او را حراممکتب از وی جذبهٔ دین در ربوداز وجودش این قدر دانم که بوداین ز خود بیگانه این مست فرنگنان جو می خواهد از دست فرنگنان خرید این فاقه کش با جان پاکداد ما را ناله های سوز ناکدانه چین مانند مرغان سرا ستاز فضای نیلگون ناآشناستآتش افرنگیان بگداختشیعنی این دوزخ دگرگون ساختششیخ مکتب کم سواد و کم نظراز مقام او نداد او را خبرمؤمن و از رمز مرگ آگاه نیستدر دلش لا غالب الا الله نیستتا دل او در میان سینه مردمی نیندیشد مگر از خواب و خوردبهر یک نان نشتر «لا و نعم»منت صد کس برای یک شکماز فرنگی می خرد لات و مناتمؤمن و اندیشه او سومنات«قم باذنی» گوی و او را زنده کندر دلش «الله هو» را زنده کنما همه افسونی تهذیب غربکشتهٔ افرنگیان بی حرب و ضربتو از آن قومی که جام او شکستوا نما یک بنده الله مستتا مسلمان باز بیند خویش رااز جهانی برگزیند خویش راشهسوارا ! یک نفس در کش عنانحرف من آسان نیاید بر زبانآرزو آید که ناید تا به لبمی نگردد شوق محکوم ادبآن بگوید لب گشا ای دردمنداین بگوید چشم بگشا لب ببندگرد تو گردد حریم کائناتاز تو خواهم یک نگاه التفاتذکر و فکر و علم و عرفانم توئیکشتی و دریا و طوفانم توئیآهوی زار و زبون و ناتوانکس به فتراکم نبست اندر جهانای پناه من حریم کوی تومن به امیدی رمیدم سوی توآن نوا در سینه پروردن کجاوز دمی صد غنچه وا کردن کجانغمهٔ من در گلوی من شکستشعله ئی از سینه ام بیرون نجست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ در حضور رسالت مآب - شب سه اپریل م که در دارالاقبال بهوپال بودم سید احمد خانرا در خواب دیدم - فرمودند که از علالت خویش در حضور رسالت مآب عرض کن در نفس سوز جگر باقی نماندلطف قرآن سحر باقی نماندناله ئی کو می نگنجد در ضمیرتا کجا در سینه ام ماند اسیریک فضای بیکران میبایدشوسعت نه آسمان میبایدشآه زان دردی که در جان و تن استگوشهٔ چشم تو داروی من استدر نسازد با دواها جان زارتلخ و بویش بر مشامم ناگوارکار این بیمار نتوان برد پیشمن چو طفلان نالم از داروی خویشتلخی او را فریبم از شکرخنده ها در لب بدوزد چاره گرچون بصیری از تو میخواهم گشودتا بمن باز آید آن روزی که بودمهر تو بر عاصیان افزونتر استدر خطا بخشی چو مهر مادر استبا پرستاران شب دارم ستیزباز روغن در چراغ من بریزای وجود تو جهان را نو بهارپرتو خود را دریغ از من مدار«خود بدانی قدر تن از جان بودقدر جان از پرتو جانان بود»تا ز غیر الله ندارم هیچ امیدیا مرا شمشیر گردان یا کلیدفکر من در فهم دین چالاک و چستتخم کرداری ز خاک من نرستتیشه ام را تیز تر گردان که منمحنتی دارم فزون از کوهکنمؤمنم ، از خویشتن کافر نیمبر فسانم زن که بد گوهر نیمگرچه کشت عمر من بیحاصل استچیزکی دارم که نام او دل استدارمش پوشیده از چشم جهانکز سم شبدیز تو دارد نشانبنده ئی را کو نخواهد ساز و برگزندگانی بی حضور خواجه مرگای که دادی کرد را سوز عرببندهٔ خود را حضور خود طلببنده ئی چون لاله داغی در جگردوستانش از غم او بی خبربنده ئی اندر جهان نالان چو نیتفته جان از نغمه های پی به پیدر بیابان مثل چوب نیم سوزکاروان بگذشت و من سوزم هنوزاندرین دشت و دری پهناوریبو که آید کاروانی دیگریجان ز مهجوری بنالد در بدننالهٔ من وای من ای وای من !✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿