در معنی اینکه حیات ملیه مرکز محسوس میخواهد و مرکز ملت اسلامیه بیت الحرام است می گشایم عقده از کار حیاتسازمت آگاه اسرار حیاتچون خیال از خود رمیدن پیشه اشاز جهت دامن کشیدن پیشه اشدر جهان دیر و زود آید چسانوقت او فردا و دی زاید چسانگر نظرداری یکی بر خود نگرجز رم پیهم نه ئی ای بیخبرتا نماید تاب نامشهود خویششعله ی او پرده بند از دود خویشسیر او را تا سکون بیند نظرموج جویش بسته آمد در گهرآتش او دم بخویش اندر کشیدلاله گردید و ز شاخی بر دمیدفکر خام تو گران خیز است و لنگتهمت گل بست بر پرواز رنگزندگی مرغ نشیمن ساز نیستطایر رنگ است و جز پرواز نیستدر قفس وامانده و آزاد همبا نواها می زند فریاد هماز پرش پرواز شوید دمبدمچاره ی خود کرده جوید دمبدمعقده ها خود می زند در کار خویشباز آسان می کند دشوار خویشپا بگل گردد حیات تیزگامتا دو بالا گرددش ذوق خرامسازها خوابیده اندر سوز اودوش و فردا زاده ی امروز اودمبدم مشکل گر و آسان گذاردمبدم نو آفرین و تازه کارگرچه مثل بو سراپایش رم استچون وطن در سینه ئی گیرد دم استرشته های خویش را بر خود تندتکمه ئی گردد گره بر خود زنددر گره چون دانه دارد برگ و برچشم بر خود وا کند گردد شجرخلعتی از آب و گل پیدا کنددست و پا و چشم و دل پیدا کندخلوت اندر تن گزیند زندگیانجمن ها آفریند زندگیهمچنان آئین میلاد اممزندگی بر مرکزی آید بهمحلقه را مرکز چو جان در پیکر استخط او در نقطه ی او مضمر استقوم را ربط و نظام از مرکزیروزگارش را دوام از مرکزیراز دار و راز ما بیت الحرمسوز ما هم ساز ما بیت الحرمچون نفس در سینه او را پروریمجان شیرین است او ما پیکریمتازه رو بستان ما از شبنمشمزرع ما آب گیر از زمزمشتاب دار از ذره هایش آفتابغوطه زن اندر فضایش آفتابدعوی او را دلیل استیم مااز براهین خلیل استیم مادر جهان ما را بلند آوازه کردبا حدوث ما قدم شیرازه کردملت بیضا ز طوفش هم نفسهمچو صبح آفتاب اندر قفساز حساب او یکی بسیاریتپخته از بند یکی خودداریتتو ز پیوند حریمی زنده ئیتا طواف او کنی پاینده ئیدر جهان جان امم جمعیت استدر نگر سر حرم جمعیت استعبرتی ای مسلم روشن ضمیراز مآل امت موسی بگیرداد چون آن قوم مرکز را ز دسترشته ی جمعیت ملت شکستآنکه بالید اندر آغوش رسلجزو او داننده ی اسرار کلدهر سیلی بر بنا گوشش کشیدزندگی خون گشت و از چشمش چکیدرفت نم از ریشه های تاک اوبید مجنون هم نروید خاک اواز گل غربت زبان گم کرده ئیهم نوا هم آشیان گم کرده ئیشمع مرد و نوحه خوان پروانه اشمشت خاکم لرزد از افسانه اشای ز تیغ جور گردون خسته تنای اسیر التباس و وهم و ظنپیرهن را جامه احرام کنصبح پیدا از غبار شام کنمثل آبا غرق اندر سجده شوآنچنان گم شو که یکسر سجده شومسلم پیشین نیازی آفریدتا به ناز عالم آشوبی رسیددر ره حق پا به نوک خار خستگلستان در گوشه ی دستار بست
در معنی اینکه جمعیت حقیقی از محکم گرفتن نصب العین ملیه است و نصب العین امت محمدیه حفظ و نشر توحید است با تو آموزم زبان کائناتحرف و الفاظ است اعمال حیاتچون ز ربط مدعائی بسته شدزندگانی مطلع برجسته شدمدعا گردد اگر مهمیز ماهمچو صرصر می رود شبدیز مامدعا راز بقای زندگیجمع سیماب قوای زندگیچون حیات از مقصدی محرم شودضابط اسباب این عالم شودخویشتن را تابع مقصد کندبهر او چیند گزیند رد کندنا خدا را یم روی از ساحل استاختیار جاده ها از منزل استبر دل پروانه داغ از ذوق سوزطوف او گرد چراغ از ذوق سوزقیس اگر آواره در صحراستیمدعایش محمل لیلاستیتا بود شهر آشنا لیلای مابر نمی خیزد به صحرا پای ماهمچو جان مقصود پنهان در عملکیف و کم از وی پذیرد هر عملگردش خونی که در رگهای ماستتیز از سعی حصول مدعاستاز تف او خویش را سوزد حیاتآتشی چون لاله اندوزد حیاتمدعا مضراب ساز همت استمرکزی کو جاذب هر قوت استدست و پای قوم را جنباند اویک نظر صد چشم را گرداند اوشاهد مقصود را دیوانه شوطائف این شمع چون پروانه شوخوش نوائی نغمه ساز قم زد استزخمهٔ معنی بر ابریشم زد استتا کشد خار از کف پا ره سپرمی شود پوشیده محمل از نظرگر بقدر یک نفس غافل شدیدور صد فرسنگ از منزل شدیاین کهن پیکر که عالم نام اوستز امتزاج امهات اندام اوستصد نیستان کاشت تا یک ناله رستصد چمن خون کرد تا یک لاله رستنقشها آورد و افکند و شکستتا به لوح زندگی نقش تو بستناله ها در کشت جان کاریده استتا نوای یک اذان بالیده استمدتی پیکار با احرار داشتبا خداوندان باطل کار داشتتخم ایمان آخر اندر گل نشاندبا زبانت کلمهٔ توحید خواندنقطهٔ ادوار عالم لاالهانتهای کار عالم لاالهچرخ را از زور او گردندگیمهر را پایندگی رخشندگیبحر گوهر آفرید از تاب اوموج در دریا تپید از تاب اوخاک از موج نسیمش گل شودمشت پر از سوز او بلبل شودشعله در رگهای تاک از سوز اوخاک مینا تابناک از سوز اونغمه هایش خفته در ساز وجودجویدت ای زخمه ور ساز وجودصد نوا داری چو خون در تن روانخیز و مضرابی بتار او رسانزانکه در تکبیر راز بود تستحفظ و نشر لااله مقصود تستتا نخیزد بانگ حق از عالمیگر مسلمانی نیاسائی دمیمی ندانی آیه ام الکتابامت عادل ترا آمد خطابآب و تاب چهره ایام تودر جهان شاهد علی الاقوام تونکته سنجان را صلای عام دهاز علوم امئی پیغام دهامیی پاک از هوی گفتار اوشرح رمز ماغوی گفتار اوتا بدست آورد نبض کائناتوانمود اسرار تقویم حیاتاز قبای لاله های این چمنپاک شست آلودگیهای کهندر جهان وابستهٔ دینش حیاتنیست ممکن جز به آئینش حیاتای که میداری کتابش در بغلتیز تر نه پا به میدان عملفکر انسان بت پرستی بت گریهر زمان در جستجوی پیکریباز طرح آزری انداخت استتازه تر پروردگاری ساخت استکاید از خون ریختن اندر طربنام او رنگ است و هم ملک و نسبآدمیت کشته شد چون گوسفندپیش پای این بت ناارجمندای که خوردستی ز مینای خلیلگرمی خونت ز صهبای خلیلبرسر این باطل حق پیرهنتیغ «لا موجود الا هو» بزنجلوه در تاریکی ایام کنآنچه بر تو کامل آمد عام کنلرزم از شرم تو چون روز شمارپرسدت آن آبروی روزگارحرف حق از حضرت ما برده ئیپس چرا با دیگران نسپرده ئی
در معنی اینکه توسیع حیات ملیه از تسخیر قوای نظام عالم است ایکه با نادیده پیمان بسته ئیهمچو سیل از قید ساحل رسته ئیچون نهال از خاک این گلزار خیزدل بغائب بند و با حاضر ستیزهستی حاضر کند تفسیر غیبمی شود دیباچهٔ تسخیر غیبما سوا از بهر تسخیر است و بسسینهٔ او عرضهٔ تیر است و بساز کن حق ما سوا شد آشکارتا شود پیکان تو سندان گذاررشته ئی باید گره اندر گرهتا شود لطف گشودن را فرهغنچه ئی؟ از خود چمن تعبیر کنشبنمی؟ خورشید را تسخیر کناز تو می آید اگر کار شگرفاز دمی گرمی گداز این شیر برفهر که محسوسات را تسخیر کردعالمی از ذره ئی تعمیر کردآنکه تیرش قدسیان را سینه خستاول آدم را سر فتراک بستعقدهٔ محسوس را اول گشودهمت از تسخیر موجود آزمودکوه و صحرا دشت و دریا بحر و برتختهٔ تعلیم ارباب نظرای که از تأثیر افیون خفته ئیعالم اسباب را دون گفته ئیخیز و وا کن دیدهٔ مخمور رادون مخوان این عالم مجبور راغایتش توسیع ذات مسلم استامتحان ممکنات مسلم استمی زند شمشیر دوران بر تنتتا ببینی هست خون اندر تنتسینه را از سنگ زوری ریش کنامتحان استخوان خویش کنحق جهان را قسمت نیکان شمردجلوه اش با دیدهٔ مؤمن سپردکاروان را رهگذار است این جهاننقد مؤمن را عیار است این جهانگیر او را تا نه او گیرد تراهمچو می اندر سبو گیرد ترادلدل اندیشه ات طوطی پر استآنکه گامش آسمان پهناور استاحتیاج زندگی میراندشبر زمین گردون سپر گرداندشتا ز تسخیر قوای این نظامذوفنونیهای تو گردد تمامنایب حق در جهان آدم شودبر عناصر حکم او محکم شودتنگی ات پهنا پذیرد در جهانکار تو اندام گیرد در جهانخویش را بر پشت باد اسوار کنیعنی این جمازه را ماهار کندست رنگین کن ز خون کوهسارجوی آب گوهر از دریا برآرصد جهان در یک فضا پوشیده اندمهر ها در ذره ها پوشیده انداز شعاعش دیده کن نادیده راوا نما اسرار نافهمیده راتابش از خورشید عالم تاب گیربرق طاق افروز از سیلاب گیرثابت و سیاره گردون وطنآن خداوندان اقوام کهناینهمه ای خواجه آغوش تو اندپیش خیز وحلقه در گوش تو اندجستجو را محکم از تدبیر کنانفس و آفاق را تسخیر کنچشم خود بگشا و در اشیا نگرنشه زیر پردهٔ صهبا نگرتا نصیب از حکمت اشیا بردناتوان باج از توانایان خوردصورت هستی ز معنی ساده نیستاین کهن ساز از نوا افتاده نیستبرق آهنگ است هشیارش زنندخویش را چون زخمه بر تارش زنندتو که مقصود خطاب انظریپس چرا این راه چون کوران بریقطره ئی کز خود فروزی محرم استباده اندر تاک و بر گل شبنم استچون بدریا در رود گوهر شودجوهرش تابنده چون اختر شودچون صبا بر صورت گلها متنغوطه اندر معنی گلزار زنآنکه بر اشیا کمند انداخت استمرکب از برق و حرارت ساخت استحرف چون طایر به پرواز آوردنغمه را بی زخمه از ساز آوردای خرت لنگ از ره دشوار زیستغافل از هنگامهٔ پیکار زیستهمرهانت پی به منزل برده اندلیلی معنی ز محمل برده اندتو بصحرا مثل قیس آواره ئیخسته ئی وامانده ئی بیچاره ئیعلم اسما اعتبار آدم استحکمت اشیا حصار آدم است
در معنی اینکه کمال حیات ملیه این است که ملت مثل فرد احساس خودی پیدا کند و تولید و تکمیل این احساس از ضبط روایات ملیه ممکن گردد کودکی را دیدی ای بالغ نظرکو بود از معنی خود بی خبرناشناس دور و نزدیک آنچنانماه را خواهد که بر گیرد عناناز همه بیگانه آن مامک پرستگریه مست وشیر مست و خواب مستزیر و بم را گوش او در گیر نیستنغمه اش جز شورش زنجیر نیستساده و دوشیزه افکارش هنوزچون گهر پاکیزه گفتارش هنوزجستجو سرمایه ی پندار اواز چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار اونقش گیر این و آن اندیشه اشغیر جوئی غیر بینی پیشه اشچشمش از دنبال اگر گیرد کسیجان او آشفته می گردد بسیفکر خامش در هوای روزگارپر گشا مانند باز نو شکاردر پی نخجیرها بگذاردشباز سوی خویشتن می آردشتا ز آتشگیری افکار اوگل فشاند زرچک پندار اوچشم گیرایش فتد بر خویشتندستکی بر سینه می گوید که منیاد او با خود شناسایش کندحفظ ربط دوش و فردایش کندسفته ایامش درین تار زرندهمچو گوهر از پی یک دیگرندگرچه هر دم کاهد ، افزاید گلش«من همانستم که بودم» در دلشاین «من» نو زاده آغاز حیاتنغمهٔ بیداری ساز حیاتملت نوزاده مثل طفلک استطفلکی کو در کنار مامک استطفلکی از خویشتن نا آگهیگوهر آلوده ئی خاک رهیبسته با امروز او فرداش نیستحلقه های روز و شب در پاس نیستچشم هستی را مثال مردم استغیر را بیننده و از خود گم استصد گره از رشتهٔ خود وا کندتا سر تار خودی پیدا کندگرم چون افتد به کار روزگاراین شعور تازه گردد پایدارنقشها بردارد و اندازد اوسر گذشت خویش را می سازد اوفرد چون پیوند ایامش گسیختشانهٔ ادراک او دندانه ریختقوم روشن از سواد سر گذشتخود شناس آمد ز یاد سر گذشتسر گذشت او گر از یادش رودباز اندر نیستی گم می شودنسخهٔ بود ترا ای هوشمندربط ایام آمده شیرازه بندربط ایام است ما را پیرهنسوزنش حفظ روایات کهنچیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئیداستانی قصه ئی افسانه ئیاین ترا از خویشتن آگه کندآشنای کار و مرد ره کندروح را سرمایهٔ تاب است اینجسم ملت را چو اعصاب است اینهمچو خنجر بر فسانت می زندباز بر روی جهانت می زندوه چه ساز جان نگار و دلپذیرنغمه های رفته در تارش اسیرشعلهٔ افسرده در سوزش نگردوش در آغوش امروزش نگرشمع او بخت امم را کوکب استروشن از وی امشب و هم دیشب استچشم پرکاری کا بیند رفته راپیش تو باز آفریند رفته رابادهٔ صد ساله در مینای اومستی پارینه در صهبای اوصید گیری کو بدام اندر کشیدطایری کز بوستان ما پریدضبط کن تاریخ را پاینده شواز نفسهای رمیده زنده شودوش را پیوند با امروز کنزندگی را مرغ دست آموز کنرشتهٔ ایام را آور بدستورنه گردی روز کور و شب پرستسر زند از ماضی تو حال توخیزد از حال تو استقبال تومشکن ار خواهی حیات لازوالرشتهٔ ماضی ز استقبال و حالموج ادراک تسلسل زندگی استمی کشان را شور قلقل زندگی است
در معنی اینکه بقای نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است نغمه خیز از زخمهٔ زن ساز مرداز نیاز او دو بالا ناز مردپوشش عریانی مردان زن استحسن دلجو عشق را پیراهن استعشق حق پروردهٔ آغوش اواین نوا از زخمهٔ خاموش اوآنکه نازد بر وجودش کائناتذکر او فرمود با طیب و صلوةمسلمی کو را پرستاری شمردبهره ئی از حکمت قرآن نبردنیک اگر بینی امومت رحمت استزانکه او را با نبوت نسبت استشفقت او شفقت پیغمبر استسیرت اقوام را صورتگر استاز امومت پخته تر تعمیر مادر خط سیمای او تقدیر ماهست اگر فرهنگ تو معنی رسیحرف امت نکته ها دارد بسیگفت آن مقصود حرف «کن فکان»زیر پای امهات آمد جنانملت از تکریم ارحام است و بسورنه کار زندگی خام است و بساز امومت گرم رفتار حیاتاز امومت کشف اسرار حیاتاز امومت پیچ و تاب جوی ماموج و گرداب و حباب جوی ماآن دخ رستاق زادی جاهلیپست بالای سطبری بد گلینا تراشی پرورش ناداده ئیکم نگاهی کم زبانی ساده ئیدل ز آلام امومت کرده خونگرد چشمش حلقه های نیلگونملت ار گیرد ز آغوشش بدستیک مسلمان غیور و حق پرستهستی ما محکم از آلام اوستصبح ما عالم فروز از شام اوستوان تهی آغوش نازک پیکریخانه پرورد نگاهش محشریفکر او از تاب مغرب روشن استظاهرش زن باطن او نازن استبندهای ملت بیضا گسیختتا ز چشمش عشوه ها حل کرده ریختشوخ چشم و فتنه زا آزادیشاز حیا نا آشنا آزادیشعلم او بار امومت بر نتافتبر سر شامش یکی اختر نتافتاین گل از بستان ما نارسته بهداغش از دامان ملت شسته بهلااله گویان چو انجم بی شماربسته چشم اندر ظلام روزگارپا نبرده از عدم بیرون هنوزاز سواد کیف و کم بیرون هنوزمضمر اندر ظلمت موجود ماآن تجلی های نامشهود ماشبنمی بر برگ گل ننشسته ئیغنچه هائی از صبا نا خسته ئیبر دمد این لاله زار ممکناتاز خیابان ریاض امهاتقوم را سرمایه ای صاحب نظرنیست از نقد و قماش و سیم و زرمال او فرزند های تندرستتر دماغ و سخت کوش و چاق و چستحافظ رمز اخوت مادرانقوت قرآن و ملت مادران
در معنی اینکه سیدة النساء فاطمة الزهراء اسوه کامله ایست برای نساء اسلام مریم از یک نسبت عیسی عزیزاز سه نسبت حضرت زهرا عزیزنور چشم رحمة للعالمینآن امام اولین و آخرینآنکه جان در پیکر گیتی دمیدروزگار تازه آئین آفریدبانوی آن تاجدار «هل اتی»مرتضی مشکل گشا شیر خداپادشاه و کلبه ئی ایوان اویک حسام و یک زره سامان اومادر آن مرکز پرگار عشقمادر آن کاروان سالار عشقآن یکی شمع شبستان حرمحافظ جمعیت خیرالاممتا نشیند آتش پیکار و کینپشت پا زد بر سر تاج و نگینوان دگر مولای ابرار جهانقوت بازوی احرار جهاندر نوای زندگی سوز از حسیناهل حق حریت آموز از حسینسیرت فرزند ها از امهاتجوهر صدق و صفا از امهاتمزرع تسلیم را حاصل بتولمادران را اسوهٔ کامل بتولبهر محتاجی دلش آنگونه سوختبا یهودی چادر خود را فروختنوری و هم آتشی فرمانبرشگم رضایش در رضای شوهرشآن ادب پروردهٔ صبر و رضاآسیا گردان و لب قرآن سراگریه های او ز بالین بی نیازگوهر افشاندی بدامان نمازاشک او بر چید جبریل از زمینهمچو شبنم ریخت بر عرش برینرشتهٔ آئین حق زنجیر پاستپاس فرمان جناب مصطفی استورنه گرد تربتش گردیدمیسجده ها بر خاک او پاشیدمی
خطاب به مخدرات اسلام ای ردایت پردهٔ ناموس ماتاب تو سرمایهٔ فانوس ماطینت پاک تو ما را رحمت استقوت دین و اساس ملت استکودک ما چون لب از شیر تو شستلااله آموختی او را نخستمی تراشد مهر تو اطوار مافکر ما گفتار ما کردار مابرق ما کو در سحابت آرمیدبر جبل رخشید و در صحرا تپیدای امین نعمت آئین حقدر نفسهای تو سوز دین حقدور حاضر تر فروش و پر فن استکاروانش نقد دین را رهزن استکور و یزدان ناشناس ادراک اوناکسان زنجیری پیچاک اوچشم او بیباک و ناپرواستیپنجهٔ مژگان او گیراستیصید او آزاد خواند خویش راکشتهٔ او زنده داند خویش راآب بند نخل جمعیت توئیحافظ سرمایهٔ ملت توئیاز سر سود و زیان سودا مزنگام جز بر جادهٔ آبا مزنهوشیار از دستبرد روزگارگیر فرزندان خود را در کناراین چمن زادان که پر نگشاده اندز آشیان خویش دور افتاده اندفطرت تو جذبه ها دارد بلندچشم هوش از اسوهٔ زهرا مبندتا حسینی شاخ تو بار آوردموسم پیشین بگلزار آورد
قل هوالله احد من شبی صدیق را دیدم بخوابگل ز خاک راه او چیدم بخوابآن «امن الناس» بر مولای ماآن کلیم اول سینای ماهمت او کشت ملت را چو ابرثانی اسلام و غار و بدر و قبرگفتمش ای خاصهٔ خاصان عشقعشق تو سر مطلع دیوان عشقپخته از دستت اساس کار ماچاره ئی فرما پی آزار ماگفت تا کی در هوس گردی اسیرآب و تاب از سورهٔ اخلاص گیراینکه در صد سینه پیچد یک نفسسری از اسرار توحید است و بسرنگ او بر کن مثال او شویدر جهان عکس جمال او شویآنکه نام تو مسلمان کرده استاز دوئی سوی یکی آورده استخویشتن را ترک و افغان خوانده ئیوای بر تو آنچه بودی مانده ئیوارهان نامیده را از نامهاساز با خم در گذر از جامهاای که تو رسوای نام افتاده ئیاز درخت خویش خام افتاده ئیبا یکی ساز از دوئی بردار رختوحدت خود را مگردان لخت لختای پرستار یکی گر تو توئیتا کجا باشی سبق خوان دوئیتو در خود را بخود پوشیده ئیدر دل آور آنچه بر لب چیده ئیصد ملل از ملتی انگیختیبر حصار خود شبیخون ریختییک شو و توحید را مشهود کنغائبش را از عمل موجود کنلذت ایمان فزاید در عملمرده آن ایمان که ناید در عمل
الله الصمد گر به الله الصمد دل بسته ئیاز حد اسباب بیرون جسته ئیبندهٔ حق بندهٔ اسباب نیستزندگانی گردش دولاب نیستمسلم استی بی نیاز از غیر شواهل عالم را سراپا خیر شوپیش منعم شکوهٔ گردون مکندست خویش از آستین بیرون مکنچون علی در ساز بانان شعیرگردن مرحب شکن خیبر بگیرمنت از اهل کرم بردن چرانشتر لا و نعم خوردن چرارزق خود را از کف دونان مگیریوسف استی خویش را ارزان مگیرگرچه باشی مور و هم بی بال و پرحاجتی پیش سلیمانی مبرراه دشوار است سامان کم بگیردر جهان آزاد زی آزاد میرسبحهٔ «اقلل من الدنیا» شماراز «تعش حراً» شوی سرمایه دارتا توانی کیمیا شو گل مشودر جهان منعم شو و سائل مشوای شناسای مقام بوعلیجرعه ئی آرم ز جام بوعلی«پشت پا زن تخت کیکاوس راسر بده از کف مده ناموس را»خود بخود گردد در میخانه بازبر تهی پیمانگان بی نیازقاید اسلامیان هارون رشیدآنکه نقفور آب تیغ او چشیدگفت مالک را که ای مولای قومروشن از خاک درت سیمای قومای نوا پرداز گلزار حدیثاز تو خواهم درس اسرار حدیثلعل تا کی پرده بند اندر یمنخیز و در دارالخلافت خیمه زنای خوشا تابانی روز عراقای خوشا حسن نظر سوز عراقمیچکد آب خضر از تاک اومرهم زخم مسیحا خاک اوگفت مالک مصطفی را چاکرمنیست جز سودای او اندر سرممن که باشم بستهٔ فتراک اوبر نخیزم از حریم پاک اوزنده از تقبیل خاک یثربمخوشتر از روز عراق آمد شبمعشق می گوید که فرمانم پذیرپادشاهان را بخدمت هم مگیرتو همی خواهی مرا آقا شویبندهٔ آزاد را مولا شویبهر تعلیم تو آیم بر درتخادم ملت نگردد چاکرتبهره ئی خواهی اگر از علم دیندر میان حلقهٔ درسم نشینبی نیازی نازها دارد بسیناز او اندازها دارد بسیبی نیازی رنگ حق پوشیدن استرنگ غیر از پیرهن شوئیدن استعلم غیر آموختی اندوختیروی خویش از غازه اش افروختیارجمندیاز شعارش میبریمن ندانم تو توئی یا دیگریاز نسیمش خاک تو خاموش گشتوز گل و ریحان تهی آغوش گشتکشت خود از دست خود ویران مکناز سحابش گدیهٔ باران مکنعقل تو زنجیری افکار غیردر گلوی تو نفس از تار غیربر زبانت گفتگوها مستعاردر دل تو آرزوها مستعارقمریانت را نواها خواستهسروهایت را قباها خواستهباده می گیری بجام از دیگرانجام هم گیری بوام از دیگرانآن نگاهش سر «ما زاغ البصر»سوی قوم خویش باز آید اگرمی شناسد شمع او پروانه رانیک داند خویش و هم بیگانه را«لست منی» گویدت مولای ماوای ما ، ای وای ما ، ای وای ما ،زندگانی مثل انجم تا کجاهستی خود در سحر گم تا کجاریوی از صبح دروغی خورده ئیرخت از پهنای گردون برده ئیآفتاب استی یکی در خود نگراز نجوم دیگران تابی مخربر دل خود نقش غیر انداختیخاک بردی کیمیا در باختیتا کجا رخشی ز تاب دیگرانسر سبک ساز از شراب دیگرانتا کجا طوف چراغ محفلیز آتش خود سوز اگر داری دلیچون نظر در پرده های خویش باشمی پر و اما بجای خویش باشدر جهان مثل حباب ای هوشمندراه خلوت خانه بر اغیار بندفرد ، فرد آمد که خود را وا شناختقوم ، قوم آمد که جز با خود نساختاز پیام مصطفی آگاه شوفارغ از ارباب دون الله شو
لم یلد و لم یولد قوم تو از رنگ و خون بالاتر استقیمت یک اسودش صد احمر استقطرهٔ آب وضوی قنبریدر بها برتر ز خون قیصریفارغ از باب و ام و اعمام باشهمچو سلمان زادهٔ اسلام باشنکته ئی ای همدم فرزانه بینشهد را در خانه های لانه بینقطره ئی از لالهٔ حمراستیقطره ئی از نرگس شهلاستیاین نمی گوید که من از عبهرمآن نمی گوید من از نیلوفرمملت ما شان ابراهیمی استشهد ما ایمان ابراهیمی استگر نسب را جزو ملت کرده ئیرخنه در کار اخوت کرده ئیدر زمین ما نگیرد ریشه اتهست نا مسلم هنوز اندیشه اتابن مسعود آن چراغ افروز عشقجسم و جان او سراپا سوز عشقسوخت از مرگ برادر سینه اشآب گردید از گداز آئینه اشگریه های خویش را پایان ندیددر غمش چون مادران شیون کشید« ای دریغا آن سبق خوان نیازیار من اندر دبستان نیاز»«آه آن سرو سهی بالای مندر ره عشق نبی همپای من»«حیف او محروم دربار نبیچشم من روشن ز دیدار نبی»نیست از روم و عرب پیوند مانیست پابند نسب پیوند مادل به محبوب حجازی بسته ایمزین جهت با یکدگر پیوسته ایمرشتهٔ ما یک تولایش بس استچشم ما را کیف صهبایش بس استمستی او تا بخون ما دویدکهنه را آتش زد و نو آفریدعشق او سرمایهٔ جمعیت استهمچو خون اندر عروق ملت استعشق در جان و نسب در پیکر استرشتهٔ عشق از نسب محکم تر استعشق ورزی از نسب باید گذشتهم ز ایران و عرب باید گذشتامت او مثل او نور حق استهستی ما از وجودش مشتق است«نور حق را کس نجوید زاد و بودخلعت حق را چه حاجت تار و پود»هر که پا در بند اقلیم و جد استبی خبر از لم یلد لم یولد است