✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خطاب به اقوام سرحد ای ز خود پوشیده خود را بازیابدر مسلمانی حرامست این حجابرمز دین مصطفی دانی که چیستفاش دیدن خویش را شاهنشی استچیست دین؟ دریافتن اسرار خویشزندگی مرگ است بی دیدار خویشآن مسلمانی که بیند خویش رااز جهانی برگزیند خویش رااز ضمیر کائنات آگاه اوستتیغ لا موجود «الا الله» اوستدر مکان و لامکان غوغای اونه سپهر آواره در پهنای اوتا دلش سری ز اسرار خداستحیف اگر از خویشتن ناآشناستبندهٔ حق وارث پیغمبراناو نگنجد در جهان دیگرانتا جهانی دیگری پیدا کنداین جهان کهنه را برهم زندزنده مرد از غیر حق دارد فراغاز خودی اندر وجود او چراغپای او محکم به رزم خیر و شرذکر او شمشیر و فکر او سپرصبحش از بانگی که برخیزد ز جاننی ز نور آفتاب خاورانفطرت او بی جهات اندر جهاتاو حریم و در طوافش کائناتذره ئی از گرد راهش آفتابشاهد آمد بر عروج او کتابفطرت او را گشاد از ملت استچشم او روشن سواد از ملت استاندکی گم شو به قرآن و خبرباز ای نادان بخویش اندر نگردر جهان آواره ئی بیچاره ئیوحدتی گم کرده ئی صد پاره ئیبند غیر الله اندر پای تستداغم از داغی که در سیمای تستمیر خیل ! از مکر پنهانی بترساز ضیاع روح افغانی بترسز آتش مردان حق می سوزمتنکته ئی از پیر روم آموزمت«رزق از حق جو ، مجو از زید و عمرمستی از حق جو ، مجو از بنگ و خمر !✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خطاب به اقوام سرحد گل مخر گل را مخور گل را مجوزانکه گل خوار است دائم زرد رودل بجو تا جاودان باشی جواناز تجلی چهره ات چون ارغوانبنده باش و بر زمین رو چون سمندچون جنازه نی که بر گردن برند»شکوه کم کن از سپهر لاجوردجز به گرد آفتاب خود مگرداز مقام ذوق و شوق آگاه شوذره ئی؟ صیاد مهر و ماه شوعالم موجود را اندازه کندر جهان خود را بلند آوازه کنبرگ و ساز کائنات از وحدتستاندرین عالم ، حیات از وحدت استدر گذر از رنگ و بوهای کهنپاک شو از آرزوهای کهناین کهن سامان نیرزد با دو جونقشبند آرزوی تازه شوزندگی بر آرزو دارد اساسخویش را از آرزوی خود شناسچشم و گوش و هوش ، تیز از آرزومشت خاکی لاله خیز از آرزوهر که تخم آرزو در دل نکشتپایمال دیگران چون سنگ و خشتآرزو سرمایهٔ سلطان و میرآرزو جام جهان بین فقیرآب و گل را آرزو آدم کندآرزو ما را ز خود محرم کندچون شرر از خاک ما بر می جهدذره را پهنای گردون میدهدپور آزر کعبه را تعمیر کرداز نگاهی خاک را اکسیر کردتو خودی اندر بدن تعمیر کنمشت خاک خویش را اکسیر کن ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مسافر وارد میشود به شهر کابل و حاضر میشود بحضور اعلیحضرت شهید شهر کابل خطهٔ جنت نظیرآب حیوان از رگ تاکش بگیرچشم صائب از سوادش سرمه چینروشن و پاینده باد آن سر زمیندر ظلام شب سمن زارش نگربر بساط سبزه می غلطد سحرآن دیار خوش سواد ، آن پاک بومباد او خوشتر ز باد شام و رومآب او براق و خاکش تابناکزنده از موج نسیمش ، مرده خاکناید اندر حرف و صوت اسرار اوآفتابان خفته در کهسار اوساکنانش سیر چشم و خوش گهرمثل تیغ از جوهر خود بی خبرقصر سلطانی که نامش دلگشاستزائران را گرد راهش کیمیاستشاه را دیدم در آن کاخ بلندپیش سلطانی فقیری دردمندخلق او اقلیم دلها را گشودرسم و آئین ملوک آنجا نبودمن حضور آن شه والا گهربینوا مردی به دربار عمرجانم از سوز کلامش در گدازدست او بوسیدم از راه نیازپادشاهی خوش کلام و ساده پوشسخت کوش و نرم خوی و گرم جوشصدق و اخلاص از نگاهش آشکاردین و دولت از وجودش استوارخاکی و از نوریان پاکیزه تراز مقام فقر و شاهی باخبردر نگاهش روزگار شرق و غربحکمت او راز دار شرق و غربشهر یاری چون حکیمان نکته دانرازدان مد و جزر امتانپرده ها از طلعت معنی گشودنکته های ملک و دین را وانمودگفت «از آن آتش که داری در بدنمن ترا دانم عزیز خویشتنهر که او را از محبت رنگ و بوستدر نگاهم هاشم و محمود اوست»در حضور آن مسلمان کریمهدیه آوردم ز قرآن عظیمگفتم «این سرمایهٔ اهل حق استدر ضمیر او حیات مطلق استاندرو هر ابتدا را انتها استحیدر از نیروی او خیبر گشاست»نشهٔ حرفم بخون او دویددانه دانه اشک از چشمش چکیدگفت «نادر در جهان بیچاره بوداز غم دین و وطن آواره بودکوه و دشت از اضطرابم بیخبراز غمان بی حسابم بی خبرناله با بانگ هزار آمیختماشک با جوی بهار آمیختمغیر قرآن غمگسار من نبودقوتش هر باب را بر من گشود»گفتگوی خسرو والا نژادباز با من جذبهٔ سرشار دادوقت عصر آمد صدای الصلوتآن که مؤمن را کند پاک از جهاتانتهای عاشقان سوز و گدازکردم اندر اقتدای او نمازرازهای آن قیام و آن سجودجز به بزم محرمان نتوان گشود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بر مزار شهنشاه بابر خلد آشیانی بیا که ساز فرنگ از نوا بر افتاد استدرون پردهٔ او نغمه نیست فریاد استزمانه کهنه بتان را هزار بار آراستمن از حرم نگذشتم که پخته بنیاد استدرفش ملت عثمانیان دوباره بلندچه گویمت که به تیموریان چه افتاد استخوشا نصیب که خاک تو آرمید اینجاکه این زمین ز طلسم فرنگ آزاد استهزار مرتبه کابل نکوتر از دهلی استکه آن عجوزه عروس هزار داماد استدرون دیده نگه دارم اشک خونین راکه من فقیرم و این دولت خدا داد استاگرچه پیر حرم ورد لااله داردکجا نگاه که برنده تر ز پولاد است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ سفر به غزنی و زیارت مزار حکیم سنائی از نوازشهای سلطان شهیدصبح و شامم ، صبح و شام روز عیدنکته سنج خاوران هندی فقیرمیهمان خسرو کیوان سریرتا ز شهر خسروی کردم سفرشد سفر بر من سبکتر از حضرسینه بگشادم به آن بادی که پارلاله رست از فیض او در کوهسارآه غزنی آن حریم علم و فنمرغزار شیر مردان کهندولت محمود را زیبا عروساز حنا بندان او دانای طوسخفته در خاکش حکیم غزنویاز نوای او دل مردان قویآن «حکیم غیب» ، آن صاحب مقام«ترک جوش» رومی از ذکرش تماممن ز پیدا او ز پنهان در سرورهر دو را سرمایه از ذوق حضوراو نقاب از چهره ایمان گشودفکر من تقدیر مؤمن وانمودهر دو را از حکمت قرآن سبقاو ز حق گوید من از مردان حقدر فضای مرقد او سوختمتا متاع ناله ئی اندوختمگفتم ای بینندهٔ اسرار جانبر تو روشن این جهان و آن جهانعصر ما وارفتهٔ آب و گل استاهل حق را مشکل اندر مشکل استمؤمن از افرنگیان دید آنچه دیدفتنه ها اندر حرم آمد پدیدتا نگاه او ادب از دل نخوردچشم او را جلوهٔ افرنگ بردای «حکیم غیب» ، امام عارفانپخته از فیض تو خام عارفانآنچه اندر پردهٔ غیب است گویبو که آب رفته باز آید بجوی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ روح حکیم سنائی از بهشت برین جواب میدهد رازدان خیر و شر گشتم ز فقرزنده و صاحب نظر گشتم ز فقریعنی آن فقری که داند راه رابیند از نور خودی الله رااندرون خویش جوید لاالهدر ته شمشیر گوید لاالهفکر جان کن چون زنان بر تن متنهمچو مردان گوی در میدان فکنسلطنت اندر جهان آب و گلقیمت او قطره ئی از خون دلمؤمنان زیر سپهر لاجوردزنده از عشقند و نی از خواب و خوردمی ندانی عشق و مستی از کجاست؟این شعاع آفتاب مصطفی استزنده ئی تا سوز او در جان تستاین نگهدارندهٔ ایمان تستبا خبر شو از رموز آب و گلپس بزن بر آب و گل اکسیر دلدل ز دین سر چشمهٔ هر قوت استدین همه از معجزات صحبت استدین مجو اندر کتب ای بیخبرعلم و حکمت از کتب ، دین از نظربوعلی دانندهٔ آب و گل استبیخبر از خستگیهای دل استنیش و نوش بوعلی سینا بهلچاره سازیهای دل از اهل دلمصطفی بحر است و موج او بلندخیز و این دریا بجوی خویش بندمدتی بر ساحلش پیچیده ئیلطمه های موج او نادیده ئییک زمان خود را به دریا در فکنتا روان رفته باز آید بتنای مسلمان جز براه حق مروناامید از رحمت عامی مشوپرده بگذار آشکارائی گزینتا بلرزد از سجود تو زمیندوش دیدم فطرت بیتاب راروح آن هنگامهٔ اسباب راچشم او بر زشت و خوب کائناتدر نگاه او غیوب کائناتدست او با آب و خاک اندر ستیزآن بهم پیوسته و این ریز ریزگفتمش در جستجوی کیستی؟در تلاش تار و پوی کیستی؟گفت از حکم خدای ذوالمننآدمی نو سازم از خاک کهنمشت خاکی را بصد رنگ آزمودپی به پی تابید و سنجید و فزودآخر او را آب و رنگ لاله دادلااله اندر ضمیر او نهادباش تا بینی بهار دیگریاز بهار پاستان رنگین تریهر زمان تدبیرها دارد رقیبتا نگیری از بهار خود نصیببر درون شاخ گل دارم نظرغنچه ها را دیده ام اندر سفرلاله را در وادی و کوه و دمناز دمیدن باز نتوان داشتنبشنود مردی که صاحب جستجوستنغمه ئی را کو هنوز اندر گلوست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بر مزار سلطان محمود علیه الرحمه خیزد از دل ناله ها بی اختیارآه ! آن شهری که اینجا بود پارآن دیار و کاخ و کو ویرانه ایستآن شکوه و فال و فر افسانه ایستگنبدی ، در طوف او چرخ برینتربت سلطان محمود است اینآنکه چون کودک لب از کوثر بشستگفت در گهواره نام او نخستبرق سوزان تیغ بی زنهار اودشت و در لرزنده از یلغار اوزیر گردون آیت الله رایتشقدسیان قرآن سرا بر تربتششوخی فکرم مرا از من ربودتا نبودم در جهان دیر و زودرخ نمود از سینه ام آن آفتابپردگیها از فروغش بی حجابمهر گردون از جلالش در رکوعاز شعاعش دوش میگردد طلوعوارهیدم از جهان چشم و گوشفاش چون امروز دیدم صبح دوششهر غزنین یک بهشت رنگ و بوآب جوها نغمه خوان در کاخ و کوقصر های او قطار اندر قطارآسمان با قبه هایش هم کنارنکته سنج طوس را دیدم ببزملشکر محمود را دیدم به رزمروح سیر عالم اسرار کردتا مرا شوریده ئی بیدار کردآنهمه مشتاقی و سوز و سروردر سخن چون رند بی پروا جسورتخم اشکی اندر آن ویرانه کاشتگفتگوها با خدای خویش داشتتا نبودم بیخبر از راز اوسوختم از گرمی آواز او✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مناجات مرد شوریده در ویرانهٔ غزنی لاله بهر یک شعاع آفتابدارد اندر شاخ چندین پیچ و تابچون بهار او را کند عریان و فاشگویدش جز یک نفس اینجا مباشهر دو آمد یکدگر را ساز و برگمن ندانم زندگی خوشتر که مرگزندگی پیهم مصاف نیش و نوشرنگ و نم امروز را از خون دوشالامان از مکر ایام الامانالامان از صبح و از شام الامانای خدا ای نقشبند جان و تنبا تو این شوریده دارد یک سخنفتنه ها بینم درین دیر کهنفتنه ها در خلوت و در انجمنعالم از تقدیر تو آمد پدیدیا خدای دیگر او را آفریدظاهرش صلح و صفا باطن ستیزاهل دل را شیشهٔ دل ریز ریزصدق و اخلاص و صفا ، باقی نماند«آن قدح بشکست و آن ساقی نماند»چشم تو بر لاله رویان فرنگآدم از افسونشان بی آب و رنگاز که گیرد ربط و ضبط این کائنات؟ای شهید عشوه لات و مناتمرد حق آن بندهٔ روشن نفسنایب تو در جهان او بود و بساو به بند نقره و فرزند و زنگر توانی ، سومنات او شکناین مسلمان از پرستاران کیستدر گریبانش یکی هنگامه نیستسینه اش بی سوز و جانش بی خروشاو سرافیل است و صور او خموشقلب او نا محکم و جانش نژنددر جهان کالای او نا ارجمنددر مصاف زندگانی بی ثباتدارد اندر آستین لات و مناتمرگ را چون کافران داند هلاکآتش او کم بها مانند خاکشعله ئی از خاک او باز آفرینآن طلب آن جستجو باز آفرینباز جذب اندرون او را بدهآن جنون ذوفنون او را بدهشرق را کن از وجودش استوارصبح فردا از گریبانش برآربحر احمر را بچوب او شکافاز شکوهش لرزه ئی افکن به قاف✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ قندهار و زیارت خرقه مبارک قندهار آن کشور مینو سواداهل دل را خاک او خاک مرادرنگ ها ، بوها ، هواها ، آب هاآب ها تابنده چون سیماب هالاله ها در خلوت کهسار هانارها یخ بسته اندر نارهاکوی آن شهر است ما را کوی دوستساربان بر بند محمل سوی دوستمی سرایم دیگر از یاران نجداز نوائی ، ناقه را آرم به وجداز دیر مغان آیم بی گردش صهباستدر منزل لا بودم از باده الا مستدانم که نگاه او ظرف همه کس بیندکرد است مرا ساقی از عشوه و ایما مستوقت است که بگشایم میخانهٔ رومی بازپیران حرم دیدم در صحن کلیسا مستاین کار حکیمی نیست دامان کلیمی گیرصد بندهٔ ساحل مست یک بنده دریا مستدل را به چمن بردم از باد چمن افسردمیرد بخیابانها این لالهٔ صحرا مستاز حرف دلاویزش اسرار حرم پیدادی کافرکی دیدم در وادی بطحا مستسینا است که فاران است یارب چه مقام است اینهر ذره خاک من چشمی است تماشا مستخرقهٔ آن «برزخ لایبغیان»دیدمش در نکتهٔ «لی خرقتان»دین او آئین او تفسیر کلدر جبین او خط تقدیر کلعقل را او صاحب اسرار کردعشق را او تیغ جوهر دار کردکاروان شوق را او منزل استما همه یک مشت خاکیم او دل استآشکارا دیدنش اسرای ماستدر ضمیرش مسجد اقصای ماستآمد از پیراهن او بوی اوداد ما را نعره الله هوبا دل من شوق بی پروا چه کردبادهٔ پر زور با مینا چه کردرقصد اندر سینه از زور جنونتا ز راه دیده میآید برونگفت «من جبریلم و نور مبین»پیش ازین او را ندیدم اینچنینشعر رومی خواند و خندید و گریستیا رب این دیوانهٔ فرزانه کیست؟در حرم با من سخن زندانه گفتاز می و مغ زاده و پیمانه گفتگفتمش این حرف بیباکانه چیستلب فرو بند این مقام خامشی ستمن ز خون خویش پروردم تراصاحب آه سحر کردم ترابازیاب این نکته را ای نکته رسعشق مردان ضبط احوال است و بسگفت عقل و هوش آزار دل استمستی و وارفتگی کار دل استنعره ها زد تا فتاد اندر سجودشعلهٔ آواز او بود او نبود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بر مزار حضرت احمد شاه باباعلیه الرحمه مؤسس ملت افغانیه تربت آن خسرو روشن ضمیراز ضمیرش ملتی صورت پذیرگنبد او را حرم داند سپهربا فروغ از طوف او سیمای مهرمثل فاتح آن امیر صف شکنسکه ئی زد هم به اقلیم سخنملتی را داد ذوق جستجوقدسیان تسبیح خوان بر خاک اواز دل و دست گهر ریزی که داشتسلطنت ها برد و بی پروا گذاشتنکته سنج و عارف و شمشیر زنروح پاکش با من آمد در سخنگفت می دانم مقام تو کجاستنغمهٔ تو خاکیان را کیمیاستخشت و سنگ از فیض تو دارای دلروشن از گفتار تو سینای دلپیش ما ای آشنای کوی دوستیک نفس بنشین که داری بوی دوستایخوش آن کو از خودی آئینه ساختوندر آن آئینه عالم را شناختپیر گردید این زمین و این سپهرماه کور از کور چشمیهای مهرگرمی هنگامه ئی می بایدشتا نخستین رنگ و بو باز آیدشبندهٔ مؤمن سرافیلی کندبانگ او هر کهنه را برهم زندای ترا حق داد جان ناشکیبتو ز سر ملک و دین داری نصیبفاش گو با پور نادر فاش گویباطن خود را به ظاهر فاش گوی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿