✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تب و تاب دل از سوز غم تستنوای من ز تاثیر دم تستبنالم زانکه اندر کشور هندندیدم بنده ئی کو محرم تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شب هندی غلامان را سحر نیستبه این خاک آفتابی را گذر نیستبما کن گوشه چشمی که در شرقمسلمانی ز ما بیچاره تر نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چه گویم زان فقیری دردمندیمسلمانی به گوهر ارجمندیخدا این سخت جان را یار باداکه افتاد است از بام بلندی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چسان احوال او را بر لب آرمتو می بینی نهان و آشکارمز روداد دو صد سالش همین بسکه دل چون کنده قصاب دارم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هنوز این چرخ نیلی کج خرام استهنوز این کاروان دور از مقام استز کار بی نظام او چه گویم؟تو میدانی که ملت بی امام است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نماند آن تاب و تب در خون نابشنروید لاله از کشت خرابشنیام او تهی چون کیسئه اوبه طاق خانه ویران کتابش✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دل خود را اسیر رنگ و بو کردتهی از ذوق و شوق و آرزو کردصفیر شاهبازان کم شناسدکه گوشش با طنین پشه خو کرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بروی او در دل ناگشادخودی اندر کف خاکش نزادهضمیر او تهی از بانگ تکبیرحریم ذکر او از پا فتاده✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گریبان چاک و بی فکر رفو زیستنمی دانم چسان بی آرزو زیستنصیب اوست مرگ ناتمامیمسلمانی که بی «الله هو» زیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿حق آن ده که « مسکین و اسیر» استفقیر و غیرت او دیر میر استبروی او در میخانه بستنددر این کشور مسلمان تشنه میر است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دگر پاکیزه کن آب و گل اوجهانی آفرین اندر دل اوهوا تیز و بدامانش دو صد چاکبیندیش از چراغ بسمل او✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿عروس زندگی در خلوتش غیرکه دارد در مقام نیستی سیرگنهکاریست پیش از مرگ در قبرنکیرش از کلیسا ، منکر از دیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به چشم او نه نور و نی سرور استنه دل در سینهٔ او ناصبور استخدا آن امتی را یار باداکه مرگ او ز جان بی حضور است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمان زاده و نامحرم مرگز بیم مرگ لرزان تا دم مرگدلی در سینه چاکش ندیدمدم بگسسته ئی بود و غم مرگ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ملوکیت سراپا شیشه بازی استازو ایمن نه رومی نی حجازی استحضور تو غم یاران بگویمبه امیدی که وقت دل نوازی است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تن مرد مسلمان پایدار استبنای پیکر او استوار استطبیب نکته رس دید از نگاهشخودی اندر وجودش رعشه دار است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمان شرمسار از بی کلاهی استکه دینش مرد و فقرش خانقاهی استتو دانی در جهان میراث ما چیست؟گلیمی از قماش پادشاهی است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مپرس از من که احوالش چسان استزمینش بدگهر چون آسمان استبر آن مرغی که پروردی به انجیرتلاش دانه در صحرا گران است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به چشمش وانمودم زندگی راگشودم نکته فردا و دی راتوان اسرار جانرا فاش تر گفتبده نطق عرب این اعجمی را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی استضمیر او ضمیر پادشاهی استاگر او را مقامش باز بخشندجمال او جلال بی پناهی است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿متاع شیخ اساطیر کهن بودحدیث او همه تخمین و ظن بودهنوز اسلام او زنار دار استحرم چون دیر بود او برهمن بود✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دگرگون کرد لادینی جهان راز آثار بدن گفتند جان رااز آن فقری که با صدیق دادیبشوری آور این آسوده جان را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿حرم از دیر گیرد رنگ و بوئیبت ما پیرک ژولیده موئینیابی در بر ما تیره بختاندلی روشن ز نور آرزوئی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿فقیران تا به مسجد صف کشیدندگریبان شهنشاهان دریدندچو آن آتش درون سینه افسردمسلمانان به درگاهان خزیدند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمانان به خویشان در ستیزندبجز نقش دوئی بر دل نریزندبنالند از کسی خشتی بگیرداز آن مسجد که خود از وی گریزند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جبین را پیش غیر الله سودیمچو گبران در حضور او سرودیمننالم از کسی می نالم از خویشکه ما شایان شان تو نبودیم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بدست می کشان خالی ایاغ استکه ساقی را به بزم من فراغ استنگه دارم درون سینه آهیکه اصل او ز دود آن چراغ است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سبوی خانقاهان خالی از میکند مکتب ره طی کرده را طیز بزم شاعران افسرده رفتمنواها مرده بیرون افتد از نی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمانم غریب هر دیارمکه با این خاکدان کاری ندارمبه این بی طاقتی در پیچ و تابمکه من دیگر به غیر الله دچارم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به آن بالی که بخشیدی ، پریدمبه سوز نغمه های خود تپیدممسلمانی که مرگ از وی بلرزدجهان گردیدم و او را ندیدم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شبی پیش خدا بگریستم زارمسلمانان چرا زارند و خوارندندا آمد ، نمیدانی که این قومدلی دارند و محبوبی ندارند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگویم از فرو فالی که بگذشتچه سود از شرح احوالی که بگذشتچراغی داشتم در سینهٔ خویشفسرد اندر دو صد سالی که بگذشت✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگهبان حرم معمار دیر استیقینش مرده و چشمش به غیر استز انداز نگاه او توان دیدکه نومید از همه اسباب خیر است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز سوز این فقیر ره نشینیبده او را ضمیر آتشینیدلش را روشن و پاینده گردانز امیدی که زاید از یقینی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گهی افتم گهی مستانه خیزمچو خون بی تیغ و شمشیری بریزمنگاه التفاتی بر سر بامکه من با عصر خویش اندر ستیزم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مرا تنهائی و آه و فغان بهسوی یثرب سفر بی کاروان بهکجا مکتب ، کجا میخانه شوقتو خود فرما مرا این به که آن به✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پریدم در فضای دلپذیرشپرم تر گشت از ابر مطیرشحرم تا در ضمیر من فرو رفتسرودم آنچه بود اندر ضمیرش✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به آن رازی که گفتم پی نبردندز شاخ نخل من خرما نخوردندمن ای میر امم داد از تو خواهممرا یاران غزلخوانی شمردند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نه شعر است اینکه بر وی دل نهادمگره از رشتهء معنی گشادمبه امیدی که اکسیری زند عشقمس این مفلسان را تاب دادم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو گفتی از حیات جاودان گویبگوش مرده ئی پیغام جان گویولی گویند این ناحق شناسانکه تاریخ وفات این و آن گوی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿