✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿رخم از درد پنهان زعفرانیتراود خون ز چشم ارغوانیسخن اندر گلوی من گره بستتو احوال مرا ناگفته دانی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زبان ما غریبان از نگاهیستحدیث دردمندان اشک و آهیستگشادم چشم و بر بستم لب خویشسخن اندر طریق ما گناهیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خودی دادم ز خود نامحرمی راگشادم در گل او زمزمی رابده آن نالهء گرمی که از ویبسوزم جز غم دین هر غمی را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿درون ما بجز دود نفس نیستبجز دست تو ما را دست رس نیستدگر افسانه غم با که گویم؟که اندر سینه ها غیر از تو کس نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿غریبی دردمندی نی نوازیز سوز نغمهء خود در گدازیتو میدانی چه میجوید ، چه خواهددلی از هر دو عالم بی نیازی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نم و رنگ از دم بادی نجویمز فیض آفتاب تو به رویمنگاهم از مه و پروین بلند استسخن را بر مزاج کس نگویم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در آن دریا که او را ساحلی نیستدلیل عاشقان غیر از دلی نیستتو فرمودی ره بطحا گرفتیموگرنه جز تو ما را منزلی نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مران از در که مشتاق حضوریماز آن دردی که دادی نا صبوریمبفرما هر چه میخواهی بجز صبرکه ما از وی دو صد فرسنگ دوریم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به افرنگی بتان دل باختم منز تاب دیریان بگداختم منچنان از خویشتن بیگانه بودمچو دیدم خویش را نشناختم من✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿می از میخانهٔ مغرب چشیدمبجان من که درد سر خریدمنشستم با نکویان فرنگیاز آن بی سوز تر روزی ندیدم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿فقیرم از تو خواهم هر چه خواهمدل کوهی ، خراش از برگ کاهممرا درس حکیمان درد سر دادکه من پروردهٔ فیض نگاهم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نه با ملا نه با صوفی نشینمتو میدانی که من آنم ، نه اینمنویس «الله» بر لوح دل منکه هم خود را هم او را فاش بینم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به افرنگی بتان دل باختم منز تاب دیریان بگداختم منچنان از خویشتن بیگانه بودمچو دیدم خویش را نشناختم من✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿می از میخانهٔ مغرب چشیدمبجان من که درد سر خریدمنشستم با نکویان فرنگیاز آن بی سوز تر روزی ندیدم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿فقیرم از تو خواهم هر چه خواهمدل کوهی ، خراش از برگ کاهممرا درس حکیمان درد سر دادکه من پروردهٔ فیض نگاهم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نه با ملا نه با صوفی نشینمتو میدانی که من آنم ، نه اینمنویس «الله» بر لوح دل منکه هم خود را هم او را فاش بینم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دل ملا گرفتار غمی نیستنگاهی هست ، در چشمش نمی نیستاز آن بگریختم از مکتب اوکه در ریگ حجازش زمزمی نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سر منبر کلامش نیشدار استکه او را صد کتاب اندر کنار استحضور تو من از خجلت نگفتمز خود پنهان و بر ما آشکار است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿غریبم در میان محفل خویشتو خود گو با که گویم مشکل خویشاز آن ترسم که پنهانم شود فاشغم خود را نگویم با دل خویش✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دل خود را بدست کس ندادمگره از روی کار خود گشادمبه غیر الله کردم تکیه یک باردو صد بار از مقام خود فتادم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿همان سوز جنون اندر سر منهمان هنگامه ها اندر بر منهنوز از جوش طوفانی که بگذشتنیاسود است موج گوهر من✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هنوز این خاک دارای شرر هستهنوز این سینه را آه سحر هستتجلی ریز بر چشمم که بینیباین پیری مرا تاب نظر هست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگاهم زآنچه بینم بی نیاز استدل از سوز درونم در گداز استمن و این عصر بی اخلاص و بی سوزبگو با من که آخر این چه راز است؟✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مرا در عصر بی سوز آفریدندبخاکم جان پر شوری دمیدندچو نخ در گردن من زندگانیتو گوئی بر سر دارم کشیدند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگیرد لاله و گل رنگ و بویمدرون سینه ام مرد آرزویمغم پنهان بحرف اندر نگجنداگر گنجد چه گویم با که گویم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿من اندر مشرق و مغرب غریبمکه از یاران محرم بی نصیبمغم خود را بگویم با دل خویشچه معصومانه غربت را فریبم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿طلسم علم حاضر را شکستمربودم دانه و دامش گسستمخدا داند که مانند براهیمبه نار او چه بی پروا نشستم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به چشم من نگه آوردهٔ تستفروغ «لااله» آوردهٔ تستدچارم کن به صبح «من ٓرآنی»شبم را تاب مه آوردهٔ تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چو خود را در کنار خود کشیدمبه نور تو مقام خویش دیدمدرین دیر از نوای صبحگاهیجهان عشق و مستی آفریدم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿درین عالم بهشت خرمی هستبشاخ او ز اشک من نمی هستنصیب او هنوز آن های و هو نیستکه او در انتظار آدمی هست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بده او را جوان پاکبازیسرورش از شراب خانه سازیقوی بازوی او مانند حیدردل او از دو گیتی بی نیازی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بیا ساقی بگردان جام می راز می سوزنده تر کن سوز نی رادگر آن دل بنه در سینهٔ منکه پیچم پنجهٔ کاؤس و کی را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهان از عشق و عشق از سینه تستسرورش از می دیرینهٔ تستجز این چیزی نمیدانم ز جبریلکه او یک جوهر از آئینهٔ تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مرا این سوز از فیض دم تستبه تاکم موج می از زمزم تستخجل ملک جم از درویشی منکه دل در سینهٔ من محرم تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿درین بتخانه دل با کس نبستمولیکن از مقام خود گسستمز من امروز میخواهد سجودیخداوندی که دی او را شکستم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دمید آن لاله از مشت غبارمکه خونش می تراود از کنارمقبولش کن ز راه دلنوازیکه من غیر از دلی ، چیزی ندارم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿حضور ملت بیضا تپیدمنوای دل گدازی آفریدمادب گوید سخن را مختصر گویتپیدم ، آفریدم ، آرمیدم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بصدق فطرت رندانهء منبسوز آه بیتابانه منبده آن خاک را ابر بهاریکه در آغوش گیرد دانهء من✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دلی برکف نهادم ، دلبری نیستمتاعی داشتم ، غارتگری نیستدرون سینهٔ من منزلی گیرمسلمانی ز من تنها تری نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چو رومی در حرم دادم اذان منازو آموختم اسرار جان منبه دور فتنهٔ عصر کهن ، اوبه دور فتنهٔ عصر روان من✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿