✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گلستانی ز خاک من بر انگیزنم چشمم بخون لاله آمیزاگر شایان نیم تیغ علی رانگاهی دو چو شمشیر علی تیز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمان تا بساحل آرمید استخجل از بحر و از خود نا امید استجز این مرد فقیری دردمندیجراحتهای پنهانش که دید است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿که گفت او را که آید بوی یاری؟که داد او را امید نوبهاری؟چون آن سوز کهن رفت از دم اوکه زد بر نیستان او شراری؟✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز بحر خود بجوی من گهر دهمتاع من بکوه و دشت و در دهدلم نگشود از آن طوفان که دادیمرا شوری ز طوفانی دگر ده✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بجلوت نی نوازیهای من بینبخلوت خود گدازیهای من بینگرفتم نکته فقر از نیاگانز سلطان بی نیازیهای من بین✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بهرحالی که بودم خوش سرودمنقاب از روی هر معنی گشودممپرس از اضطراب من که با دوستدمی بودم دمی دیگر نبودم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شریک درد و سوز لاله بودمضمیر زندگی را وا نمودمندانم با که گفتم نکتهء شوقکه تنها بودم و تنها سرودم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هنوز این خاک دارای شرر هستهنوز این سینه را آه سحر هستتجلی ریز بر چشمم که بینیباین پیری مرا تاب نظر هست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بکوی تو گداز یک نوا بسمرا این ابتدا این انتها بسخراب جرأت آن رند پاکمخدا را گفت ما را مصطفی بس✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز شوق آموختم آن های و هوئیکه از سنگی گشاید آب جوئیهمین یک آرزو دارم که جاویدز عشق تو بگیرد رنگ و بوئی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿یکی بنگرد فرنگی کج کلاهانتو گوئی آفتابانند و ماهانجوان ساده من گرم خون استنگه دارش ازین کافر نگاهان✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بده دستی ز پا افتادگان رابه غیرالله دل نادادگان رااز آن آتش که جان من بر افروختنصیبی ده مسلمان زادگان را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو هم آن می بگیر از ساغر دوستکه باشی تا ابد اندر بر دوستسجودی نیست ای عبدالعزیز اینبروبم از مژه خاک در دوست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو سلطان حجازی من فقیرمولی در کشور معنی امیرمجهانی کو ز تخم «لااله» رستبیا بنگر به آغوش ضمیرم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سراپا درد درمان ناپذیرمنپنداری زبون و زار و پیرمهنوزم در کمانی میتوان راندز کیش ملتی افتاده پیرم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بیا باهم در آویزیم و رقصیمز گیتی دل بر انگیزیم و رقصیمیکی اندر حریم کوچهء دوستز چشمان اشک خون ریزیم و رقصیم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ترا اندر بیابانی مقام استکه شامش چون سحر آئینه فام استبهرجائی که خواهی خیمه گسترطناب از دیگران جستن حرام است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمانیم و آزاد از مکانیمبرون از حلقهء نه آسمانیمبما آموختند آن سجده کز ویبهای هر خداوندی بدانیم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز افرنگی صنم بیگانه تو شوکه پیمانش نمی ارزد بیک جونگاهی وام کن از چشم فاروققدم بیباک نه در عالم نو✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مجو از من کلامی عارفانهکه من دارم سرشتی عاشقانهسرشک لاله گون را اندرین باغبیفشانم چو شبنم دانه دانه✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به منزل کوش مانند مه نودرین نیلی فضا هر دم فزون شومقام خویش اگر خواهی درین دیربحق دل بند و راه مصطفی رو✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به منزل کوش مانند مه نودرین نیلی فضا هر دم فزون شومقام خویش اگر خواهی درین دیربحق دل بند و راه مصطفی رو✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چو موج از بحر خود بالیده ام منبخود مثل گهر پیچیده ام مناز آن نمرود با من سر گران استبه تعمیر حرم کوشیده ام من✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بیا ساقی بگردان ساتگین رابیفشان بر دو گیتی آستین راحقیقت را به رندی فاش کردندکه ملا کم شناسد رمز دین را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بیا ساقی نقاب از رخ برافکنچکید از چشم من خون دل منبه آن لحنی که نه شرقی نه غربی استنوائی از مقام «لاتخف» زن✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿برون از سینه کش تکبیر خود رابخاک خویش زن اکسیر خود راخودی را گیر و محکم گیر و خوش زیمده در دست کس تقدیر خود را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمان از خودی مرد تمام استبخاکش تا خودی میرد غلام استاگر خود را متاع خویش دانینگه را جز بخود بستن حرام است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمانان که خود را فاش دیدندبه هر دریا چو گوهر آرمیدنداگر از خود رمیدند اندرین دیربجان تو که مرگ خود خریدند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گشودم پردهء از روی تقدیرمشو نومید و راه مصطفی گیراگر باور نداری آنچه گفتمز دین بگریز و مرگ کافری میر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به ترکان بسته درها را گشادندبنای مصریان محکم نهادندتو هم دستی بدامان خودی زنکه بی او ملک و دین کس را ندادند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هر آن قومی که می ریزد بهارشنسازد جز به بوهای رمیدهز خاکش لاله می روید ولیکنقبائی دارد از رنگ پریده✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خدا آن ملتی را سروری دادکه تقدیرش بدست خویش بنوشتبه آن ملت سروکاری نداردکه دهقانش برای دیگران کشت✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز رازی حکمت قرآن بیاموزچراغی از چراغ او بر افروزولی این نکته را از من فرا گیرکه نتوان زیستن بی مستی و سوز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿کسی کو بر خودی زد «لااله» راز خاک مرده رویاند نگه رامده از دست دامان چنین مردکه دیدم در کمندش مهر و مه را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو ای نادان دل آگاه دریاببخود مثل نیاکان راه دریابچسان مؤمن کند پوشیده را فاشز «لا» موجود «الا الله» دریاب✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دل تو داغ پنهانی نداردتب و تاب مسلمانی نداردخیابان خودی را داده ئی آباز آن دریا که طوفانی ندارد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿اناالحق جز مقام کبریا نیستسزای او چلیپا هست یا نیستاگر فردی بگوید سر زنش بهاگر قومی بگوید ناروا نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به آن ملت اناالحق سازگار استکه از خونش نم هر شاخسار استنهان اندر جلال او جمالیکه او را نه سپهر آئینه دار است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿میان امتان والا مقام استکهن امت دو گیتی را امام استنیاساید ز کارفرینشکه خواب و خستگی بر وی حرام است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿وجودش شعله از سوز درون استچو خس او را جهان چند و چون استکند شرح اناالحق همت اوپی هر «کن» که میگوید «یکون» است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿