✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پرد در وسعت گردون یگانهنگاه او به شاخشیانهمه و انجم گرفتار کمندشبدست اوست تقدیر زمانه✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به باغان عندلیبی خوش صفیریبه راغان جره بازی زود گیریامیر او به سلطانی فقیریفقیر او به درویشی امیری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بجام نو کهن می از سبو ریزفروغ خویش را بر کاخ و کو ریزاگر خواهی ثمر از شاخ منصوربه دل «لا غالب الا الله» فرو ریز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گرفتم حضرت ملا ترش روستنگاهش مغز را نشناسد از پوستاگر با این مسلمانی که دارممرا از کعبه میراند حق او ست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿فرنگی صید بست از کعبه و دیرصدا از خانقاهان رفت «لاغیر»حکایت پیش ملا باز گفتمدعا فرمود «یا رب عاقبت خیر» ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به بند صوفی و ملا اسیریحیات از حکمت قرآن نگیریبهیاتش ترا کاری جز این نیستکه از «یسن» اوسان بمیری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز قرآن پیش خود آئینه آویزدگرگون گشتهای از خویش بگریزترازویی بنه کردار خود راقیامتهای پیشین را برانگیز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز من بر صوفی و ملا سلامیکه پیغام خدا گفتند ما راولی تأویل شان در حیرت انداختخدا و جبرئیل و مصطفی را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز دوزخ واعظ کافر گری گفتحدیثی خوشتر از وی کافری گفت«نداندن غلام احوال خود راکه دوزخ را مقام دیگری گفت»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مریدی خود شناسی پخته کاریبه پیری گفت حرف نیش داریبمرگ ناتمامی جان سپردنگرفتن روزی از خاک مزاری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پسر را گفت پیری خرقه بازیترا این نکته باید حرز جان کردبه نمرودان این دورشنا باشز فیض شان براهیمی توان کرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به کام خود دگر آن کهنه می ریزکه با جامش نیرزد ملک پرویزز اشعار جلال الدین رومیبه دیوار حریم دل بیاویز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بگیر از ساغرشن لاله رنگیکه تاثیرش دهد لعلی به سنگیغزالی را دل شیری ببخشدبشوید داغ از پشت پلنگی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نصیبی بردم از تاب و تب اوشبم مانند روز از کوکب اوغزالی در بیابان حرم بینکه ریزد خنده شیر از لب او✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سراپا درد و سوز شنائیوصال او زبان دان جدائیجمال عشق گیرد از نی اونصیبی از جلال کبریائی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بروی من در دل باز کردندز خاک من جهانی ساز کردندز فیض او گرفتم اعتباریکه با من ماه و انجم ساز کردند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز رومی گیر اسرار فقیریکهن فقر است محسود امیریحذر زان فقر و درویشی که از ویرسیدی بر مقام سر بزیری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خیالش با مه و انجم نشیندنگاهشن سوی پروین ببینددل بیتاب خود را پیش او نهدم او رعشه از سیماب چیند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خودی تا گشت مهجور خدائیبه فقرموختداب گدائیز چشم مست رومی وام کردمسروری از مقام کبریائی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿می روشن ز تاک من فرو ریختخوشا مردی که در دامانمویختنصیب ازتشی دارم که اولسنائی از دل رومی برانگیخت✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو ای باد بیابان از عرب خیزز نیل مصریان موجی برانگیزبگو فاروق را پیغام فاروقکه خود در فقر و سلطانی بیامیز✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خلافت فقر با تاج و سریر استزهی دولت که پایان ناپذیر استجوان بختا ! مده از دست، این فقرکه بی او پادشاهی زود میر است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ جوانمردی که خود را فاش بیندجهان کهنه را بازفریندهزاران انجمن اندر طوافشکه او با خویشتن خلوت گزیند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به روی عقل و دل بگشای هر دربگیر از پیر هر میخانه ساغر«دران کوش از نیاز سینه پرورکه دامن پاک داریستین تر»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خنکن ملتی بر خود رسیدهز درد جستجو نارمیدهدرخش او ته این نیلگون چرخچو تیغی از میان بیرون کشیده✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چه خوش زد ترک ملاحی سرودیرخ او احمری چشمش کبودیبه دریا گر گره افتد به کارمبجز طوفان نمیخواهم گشودی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهانگیری بخاک ما سرشتندامامت در جبین ما نوشتنددرون خویش بنگرن جهان راکه تخمش در دل فاروق کشتند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمانی که خود را امتحان کردغبار راه خود راسمان کردشرار شوق اگر داری نگهدارکه با ویفتابی میتوان کرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بگو از من نواخوان عرب رابهای کم نهادم لعل لب راازن نوری که از قر ن گرفتمسحر کردم صد و سی ساله شب را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ به جانهافریدم های و هو راکف خاکی شمردم کاخ و کو راشود روزی حریف بحر پر شورزشوبی که دادمب جو را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو هم بگذارن صورت نگاریمجو غیر از ضمیر خویش یاریبباغ ما بروردی پر و بالمسلمان را بده سوزی که داری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بخاک ما دلی ، در دل غمی هستهنوز این کهنه شاخی را نمی هستبه افسون هنرن چشمه بگشایدرون هر مسلمان زمزمی هست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مسلمان بنده مولا صفات استدل او سری از اسرار ذات استجمالش جز به نور حق نه بینیکه اصلش در ضمیر کائنات است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بده با خاک اون سوز و تابیکه زاید از شب اوفتابینوان زن که از فیض تو او رادگر بخشند ذوق انقلابی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مسلمانی غم دل در خریدنچو سیماب از تپ یاران تپیدنحضور ملت از خود در گذشتندگر بانگ «انا الملت» کشیدن✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿کسی کو فاش دید اسرار جانرانبیند جز به چشم خود جهان رانوائیفرین در سینه خویشبهاری میتوان کردن خزان را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگهدارنچه درب و گل تستسرور و سوز و مستی حاصل تستتهی دیدم سبوی این ون رامی باقی به مینای دل تست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شب این کوه و دشت سینه تابینه در وی مرغکی نی موجبینگردد روشن از قندیل رهبانتو میدانی که بایدفتابی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نکو میخوان خط سیمای خود رابدستور رگ فردای خود راچو من پا در بیابان حرم نهکه بینی اندرو پهنای خود را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سحرگاهان که روشن شد در و دشتصدا زد مرغی از شاخ نخیلیفروهل خیمه ای فرزند صحراکه نتوان زیست بی ذوق رحیلی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿