✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿عرب را حق دلیل کاروان کردکه او با فقر خود را امتحان کرداگر فقر تهی دستان غیور استجهانی را ته و بالا توان کرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿درن شبها خروش صبح فرداستکه روشن از تجلیهای سیناستتن و جان محکم از باد در و دشتطلوع امتان از کوه و صحراست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دگرئین تسلیم و رضا گیرطریق صدق و اخلاص و وفا گیرمگو شعرم چنین است و چنان نیستجنون زیرکی از من فراگیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چمنها زان جنون ویرانه گرددکه از هنگامه ها بیگانه گرددازن هوئی که افکندم درین شهرجنون ماند ولی فرزانه گردد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نخستین لاله صبح بهارمپیا پی سوزم از داغی که دارمبچشم کم مبین تنهائیم راکه من صد کاروان گل در کنارم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پریشانم چو گرد ره گذاریکه بر دوش هوا گیرد قراریخوشا بختی و خرم روزگاریکه بیرونید از من شهسواری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خوشن قومی پریشان روزگاریکه زاید از ضمیرش پخته کارینمودش سری از اسرار غیب استز هر گردی برون ناید سواری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به بحر خویش چون موجی تپیدمتپیدم تا به طوفانی رسیدمدگر رنگی ازین خوشتر ندیدمبخون خویش تصویرش کشیدم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگاهش پر کند خالی سبوهادواند می به تاک آرزوهاز طوفانی که بخشد رایگانیحریف بحر گردد آب جوها✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چو بر گیرد زمام کاروان رادهد ذوق تجلی هر نهان راکند افلاکیان را آنچنان فاشته پا می کشد نه آسمان را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مبارکباد کنن پاک جان راکه زایدن امیر کاروان رازغوش چنین فرخنده مادرخجالت می دهم حور جنان را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دل اندر سینه گوید دلبری هستمتاعیفرین غارتگری هستبگوشممد از گردون دم مرگ«شگوفه چون فرو ریزد بری هست»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿عرب خود را به نور مصطفی سوختچراغ مردهٔ مشرق بر افروختولیکنن خلافت راه گم کردکه اول مؤمنان را شاهیموخت✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خلافت بر مقام ما گواهی استحرام استنچه بر ما پادشاهی استملوکیت همه مکر است و نیرنگخلافت حفظ ناموس الهی است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در افتد با ملوکیت کلیمیفقیری بی کلاهی ، بی گلیمیگهی باشد که بازیهای تقدیربگیرد کار صرصر از نسیمی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿هنوز اندر جهاندم غلام استنظامش خام و کارش ناتمام استغلام فقرن گیتی پناهمکه در دینش ملوکیت حرام است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿محبت از نگاهش پایدار استسلوکش عشق و مستی را عیار استمقامش عبده'مد ولیکنجهان شوق را پروردگار است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به ملک خویش عثمانی امیر استدلشگاه و چشم او بصیر استنپنداری که رست از بند افرنگهنوز اندر طلسم او اسیر است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خنک مردان که سحر او شکستندبه پیمان فرنگی دل نبستندمشو نومید و با خودشنا باشکه مردان پیش ازین بودند و هستند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به ترکانرزوئی تازه دادندبنای کار شان دیگر نهادندولیکن کو مسلمانی که بیندنقاب از روی تقدیری گشادند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بهل ای دخترک این دلبری هامسلمان را نزیبد کافری هامنه دل بر جمال غازه پروردبیاموز از نگه غارتگری ها ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ نگاه تست شمشیر خدا دادبه زخمش جان ما را حق بما داددل کامل عیارن پاک جان بردکه تیغ خویش راب از حیا داد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ضمیر عصر حاضر بی نقاب استگشادش در نمود رنگ وب استجهانتابی ز نور حق بیاموزکه او با صد تجلی در حجاب است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهان را محکمی از امهات استنهادشان امین ممکنات استاگر این نکته را قومی نداندنظام کار و بارش بی ثبات است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مرا داد این خرد پرور جنونینگاه مادر پاک اندرونیز مکتب چشم و دل نتوان گرفتنکه مکتب نیست جز سحر و فسونی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خنکن ملتی کز وارداتشقیامتها ببیند کایناتشچه پیشید ، چه پیش افتاد او راتوان دید از جبین امهاتش ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿اگر پندی ز درویشی پذیریهزار امت بمیرد تو نمیریبتولی باش و پنهان شو ازین عصرکه درغوش شبیری بگیری✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز شام ما برونور سحر رابه قر ن باز خوان اهل نظر راتو میدانی که سوز قرأت تودگرگون کرد تقدیر عمر را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ز شام ما برونور سحر رابه قر ن باز خوان اهل نظر راتو میدانی که سوز قرأت تودگرگون کرد تقدیر عمر را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چه عصر است این که دین فریادی اوستهزاران بند درزادی اوستز رویدمیت رنگ و نم بردغلط نقشی که از بهزادی اوست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگاهش نقشبند کافری هاکمال صنعت اوزری هاحذر از حلقهٔ بازارگانشقمار است این همه سوداگری ها✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ جوانان را بدموز است این عصرشب ابلیس را روز است این عصربدامانش مثال شعله پیچمکه بی نور است و بی سوز است این عصر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ مسلمان فقر و سلطانی بهم کردضمیرش باقی و فانی بهم کردولیکن الامان از عصر حاضرکه سلطانی به شیطانی بهم کرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چه گویم رقص تو چون است و چون نیستحشیش است این نشاط اندرون نیستبه تقلید فرنگی پای کوبیبه رگهای تون طغیان خون نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿در صد فتنه را بر خود گشادیدو گامی رفتی و از پا فتادیبرهمن از بتان طاق خودراستتو قر ن را سر طاقی نهادی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿برهمن را نگویم هیچ کارهکند سنگ گران را پاره پارهنیاید جز به زور دست و بازوخدائی را تراشیدن ز خاره✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگه دارد برهمن کار خود رانمی گوید به کس اسرار خود رابمن گوید که از تسبیح بگذربدوش خود برد زنار خود را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿برهمن گفت برخیز از در غیرز یاران وطن ناید بجز خیربیک مسجد دو ملا می نگنجدز افسون بتان گنجد بیک دیر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تب و تابی که باشد جاودانهسمند زندگی را تازیانهبه فرزندان بیاموز این تب و تابکتاب و مکتب افسون و فسانه✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ز علم چاره سازی بی گدازیبسی خوشتر نگاه پاک بازینکو تر از نگاه پاک بازیولی از هر دو عالم بی نیازی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿