✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگرید مرد از رنج و غم و دردز دوران کم نشیند بر دلش گردقیاس او را مکن از گریه خویشکه هست از سوز و مستی گریهٔ مرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نپنداری که مرد امتحان مردنمیرد گرچه زیرسمان مردترا شایان چنین مرگ است ورنهزهر مرگی که خواهی میتوان مرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿اگر خاک تو از جان محرمی نیستبشاخ تو هم از نیسان نمی نیستز غمزاد شودم را نگهدارکه اندر سینهٔ پردم غمی نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿پریشان هر دم ما از غمی چندشریک هر غمی نامحرمی چندولیکن طرح فردائی توان ریختاگر دانی بهای این دمی چند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جوانمردی که دل با خویشتن بسترود در بحر و دریا ایمن از شستنگه را جلوه مستی ها حلال استولی باید نگه داری دل و دست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ازن غم ها دل ما دردمند استکه اصل او ازین خاک نژند استمن و تو زان غم شیرین ندانیمکه اصل او ز افکار بلند است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مگو با من خدای ما چنین کردکه شستن میتوان از دامنش گردته بالا کن این عالم که در ویقماری میبرد نامرد از مرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿برون کن کینه را از سینهٔ خویشکه دود خانه از روزن برون بهز کشت دل مده کس را خراجیمشو ای دهخدا غارتگر ده✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سحرها در گریبان شب اوستدو گیتی را فروغ از کوکب اوستنشان مرد حق دیگر چه گویمچو مرگید تبسم بر لب اوست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بباد صبحدم شبنم بنالیدکه دارم از تو امید نگاهیدلم افسرده شد از صحبت گلچنان بگذر که ریزم بر گیاهی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دلن بحر است کو ساحل نورزدنهنگ از هیبت موجش بلرزدازن سیلی که صد هامون بگیردفلک با یک حباب او نیرزد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دل ماتش و تن موج دودشتپید دمبدم ساز وجودشبه ذکر نیم شب جمعیت اوچو سیمابی که بندو چوب عودش✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زمانه کار او را میبرد پیشکه مرد خود نگهدار است درویشهمین فقر است و سلطانی که دل رانگه داری چو دریا گوهر خویش ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نه نیروی خودی رازمودینه بند از دست و پای خود گشودیخرد زنجیر بودیدمی رااگر در سینهٔ او دل نبودی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ تو میگوئی که دل از خاک و خون استگرفتار طلسم کاف و نون استدل ما گرچه اندر سینهٔ ماستولیکن از جهان ما برون است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهان مهر و مه زناری اوستگشاد هر گره از زاری اوستپیامی ده ز من هندوستان راغلام ،زاد از بیداری اوست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿من و تو کشت یزدان ، حاصل است اینعروس زندگی را محمل است اینغبار راه شد دانای اسرارنپنداری که عقل است این ، دل است این✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿گهی جویندهٔ حسن غریبیخطیبی منبر او از صلیبیگهی سلطان با خیل و سپاهیولی از دولت خود بی نصیبی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهان دل ، جهان رنگ و بو نیستدرو پست و بلند و کاخ و کو نیستزمین وسمان و چار سو نیستدرین عالم بجز «الله هو» نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نگه دید و خرد پیمانهوردکه پیماید جهان چار سو رامیشامی که دل کردند نامشبخویش اندر کشید این رنگ و بو را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿محبت چیست تاثیر نگاهی استچه شیرین زخمی از تیر نگاهی استبه صید دل روی ، ترکش بیندازکه این نخچیر ، نخچیر نگاهی است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خودی روشن ز نور کبریائی استرسائی های او از نارسائی استجدائی از مقامات وصالشوصالش از مقامات جدائی است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چه قومی در گذشت از گفتگوهاز خاک او برویدرزوهاخودی ازرزو شمشیر گردددم او رنگ ها برد ز بوها✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خودی را از وجود حق وجودیخودی را از نمود حق نمودینمی دانم که این تابنده گوهرکجا بودی اگر دریا نبودی✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دلی چون صحبت گل می پذیردهمان دم لذت خوابش بگیردشود بیدار چون «من»فریندچو «من» محکوم تن گردد بمیرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿وصال ما وصال اندر فراق استگشود این گره غیر از نظر نیستگهر گم گشتهٔ غوش دریا استولیکنب بحر ،ب گهر نیست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿کف خاکی که دارم از در اوستگل و ریحانم از ابر تر اوستنه «من» را می شناسم من نه او راولی دانم که من اندر بر اوست✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿یقین دانم که روزی حضرت اوترازوئی نهد این کاخ و کو راازن ترسم که فردای قیامتنه ما را سازگارید نه او را✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به روما گفت با من راهب پیرکه دارم نکته ئی از من فراگیرکند هر قوم پیدا مرگ خود راترا تقدیر و ما را کشت تدبیر ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شنیدم مرگ با یزدان چنین گفتچه بی نم چشمن کز گل بزایدچو جان او بگیرم شرمسارمولی او را ز مردن عار ناید✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ثباتش ده که میر شش جهات استبدست او زمام کائنات استنگردد شرمسار از خواری مرگکه نامحرم ز ناموس حیات است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بگو ابلیس را از من پیامیتپیدن تا کجا در زیر دامیمرا این خاکدانی خوش نیایدکه صبحش نیست جز تمهید شامی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جهان تا از عدم بیرون کشیدندضمیرش سرد و بی هنگامه دیدندبغیر از جان ما سوزی کجا بودترا ازتش مافریدند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جدائی شوق را روشن بصر کردجدائی شوق را جوینده تر کردنمی دانم که احوال تو چون استمرا اینب و گل از من خبر کرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ترا ازستان خود براندندرجیم و کافر و طاغوت خواندندمن از صبح ازل در پیچ و تابمازن خاری که اندر دل نشاندند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تو می دانی صواب و ناصوابمنروید دانه از کشت خرابمنکردی سجده و از دردمندیبخود گیری گناه بی حسابم✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿بیا تا نرد را شاهانه بازیمجهان چار سو را درگدازیمبه افسون هنر از برگ کاهشبهشتی این سوی گردون بسازیم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿فساد عصر حاضرشکار استسپهر از زشتی او شرمسار استاگر پیدا کنی ذوق نگاهیدو صد شیطان ترا خدمتگزار است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به هر کو رهزنان چشم و گوش اندکه در تاراج دلها سخت کوش اندگران قیمت گناهی با پشنیریکه این سوداگران ارزان فروش اند✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿