چه میپرسی میان سینه دل چیستخرد چون سوز پیدا کرد دل شددل از ذوق تپش دل بود لیکنچو یک دم از تپش افتاد گل شد******خرد گفت او بچشم اندر نگنجدنگاه شوق در امید و بیم استنمیگردد کهن افسانهٔ طورکه در هر دل تمنای کلیم است******کنشت و مسجد و بتخانه و دیرجز این مشت گلی پیدا نکردیز حکم غیر نتوان جز بدل رستتو ای غافل دلی پیدا نکردی******نه پیوستم درین بستان سرا دلز بند این و آن آزاده رفتمچو باد صبح گردیدم دمی چندگلان را آب و رنگی داده رفتم******به خود باز آورد رند کهن رامی برنا که من در جام کردممن این می چون مغان دور پیشینز چشم مست ساقی وام کردم******سفالم را می او جام جم کرددرون قطره ام پوشیده یم کردخرد اندر سرم بتخانه ئی ریختخلیل عشق دیرم را حرم کرد
خرد زنجیری امروز و دوش استپرستار بتان چشم و گوش استصنم در آستین پوشیده داردبرهمن زادهٔ زنار پوش است*****خرد اندر سر هر کس نهادندتنم چون دیگران از خاک و خون استولی این راز کس جز من نداندضمیر خاک و خونم بیچگون است****گدای جلوه رفتی بر سر طورکه جان تو ز خود نامحرمی هستقدم در جستجوی آدمی زنخدا هم در تلاش آدمی هست****بگو جبریل را از من پیامیمرا آن پیکر نوری ندادندولی تاب و تب ما خاکیان بینبه نوری ذوق مهجوری ندادند****همای علم تا افتد بدامتیقین کم کن گرفتار شکی باشعمل خواهی یقین را پخته تر کنیکی جوی و یکی بین و یکی
خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافتنگاهی تشنهٔ دیدار دارمدر افتد هر زمان اندیشه با شوقچه آشوب افکنی در جان زارم****دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگز بیمش زرد مانند زریریبه خود باز آ خودی را پخته تر گیراگر گیری ، پس از مردن نمیری*****ز پیوند تن و جانم چه پرسیبه دام چند و چون در می نیایمدم آشفته ام در پیچ و تابمچو از آغوش نی خیزم نوایم******مرا فرمود پیر نکته دانیهر امروز تو از فردا پیام استدل از خوبان بی پروا نگهدارحریمش جز به او دادن حرام است******ز رازی معنی قرآن چه پرسی؟ضمیر ما به آیاتش دلیل استخرد آتش فروزد دل بسوزدهمین تفسیر نمرود و خلیل است
من از بود و نبود خود خموشماگر گویم که هستم خود پرستمولیکن این نوای ساده کیستکسی در سینه می گوید که هستم*****ز من با شاعر رنگین بیان گویچه سود از سوز اگر چون لاله سوزینه خود را می گدازی ز آتش خویشنه شام دردمندی بر فروزی****ز خوب و زشت تو ناآشنایمعیارش کرده ئی سود و زیان رادرین محفل ز من تنها تری نیستبه چشم دیگری بینم جهان را*****تو ای شیخ حرم شاید ندانیجهان عشق را هم محشری هستگناه و نامه و میزان نداردنه او را مسلمی نی کافری هست*****چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آبمیان صد گهر یک دانه گرددبه بزم همنوایان آنچنان زیکه گلشن بر تو خلوت خانه گردد
من ای دانشوران در پیچ و تابمخرد را فهم این معنی محال استچسان در مشت خاکی تن زند دلکه دل دشت غزالان خیال است*****میارا بزم بر ساحل که آنجانوای زندگانی نرم خیز استبه دریا غلت و با موجش در آویزحیات جاودان اندر ستیز است*****سراپا معنی سر بسته ام مننگاه حرف بافان برنتابمنه مختارم توان گفتن به مجبورکه خاک زنده ام در انقلابم****مگو از مدعای زندگانیترا بر شیوه های او نگه نیستمن از ذوق سفر آنگونه مستمکه منزل پیش من جز سنگ ره نیست*****اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگز فیض آرزوی تو گهر شدبه زر خود را مسنج ای بندهٔ زرکه زر از گوشهٔ چشم تو زر شد
وفا ناآشنا بیگانه خو بودنگاهش بیقرار از جستجو بودچو دید او را پرید از سینهٔ منندانستم که دست آموز او بود****مپرس از عشق و از نیرنگی عشقبهر رنگی که خواهی سر بر آرددرون سینه بیش از نقطه ئی نیستچو آید بر زبان پایان ندارد****مشو ای غنچهٔ نورسته دلگیرازین بستان سرا دیگر چه خواهیلب جو، بزم گل، مرغ چمن سیرصبا ، شبنم ، نوای صبحگاهی*****مرا روزی گل افسرده ئی گفتنمود ما چو پرواز شرار استدلم بر محنت نقش آفرین سوختکه نقش کلک او ناپایدار است ****جهان ما که پایانی نداردچو ماهی در یم ایام غرق استیکی بر دل نظر وا کن که بینییم ایام در یک جام غرق است
به مرغان چمن همداستانمزبان غنچه های بی زبانمچو میرم با صبا خاکم بیامیزکه جز طوف گلان کاری ندانم*****نماید آنچه هست این وادی گلدرون لالهٔ آتش بجان چیستبچشم ما چمن یک موج رنگ استکه می داند به چشم بلبلان چیست؟*****نماید آنچه هست این وادی گلدرون لالهٔ آتش بجان چیستبچشم ما چمن یک موج رنگ استکه می داند به چشم بلبلان چیست؟*****تو خورشیدی و من سیارهٔ توسراپا نورم از نظارهٔ توز آغوش تو دورم ناتماممتو قرآنی و من سی پارهٔ تو*****خیال او درون دیده خوشترغمش افزوده جان کاهیده خوشترمرا صاحبدلی این نکته آموختز منزل جادهٔ پیچیده خوشتر
دماغم کافر زنار دار استبتان را بنده و پروردگار استدلم را بین که نالد از غم عشقترا با دین و آئینم چه کار است***صنوبر بندهٔ آزادهٔ اوفروغ روی گل از بادهٔ اوحریمش آفتاب و ماه و انجمدل آدم در نگشادهٔ او***ز انجم تا به انجم صد جهان بودخرد هر جا که پر زد آسمان بودولیکن چون بخود نگریستم منکران بیکران در من نهان بود**بپای خود مزن زنجیر تقدیرته این گنبد گردان رهی هستاگر باور نداری خیز و دریابکه چون پا وا کنی جولانگهی هست
دل من در طلسم خود اسیر استجهان از پرتو او تاب گیر استمپرس از صبح و شامم ز آفتابیکه پیش روزگار من پریر است****نوا در ساز جان از زخمهٔ توچسان در جانی و از جان برونیچراغم ، با تو سوزم بی تو میرمتو ای بیچون من بی من چگونی****نفس آشفته موجی از یم اوستنی ما نغمهٔ ما از دم اوستلب جوی ابد چون سبزه رستیمرگ ما ریشهٔ ما از نم اوست****ترا درد یکی در سینه پیچیدجهان رنگ و بو را آفریدیدگر از عشق بیباکم چه رنجیکه خود این های و هو را آفریدی
کرا جوئی چرا در پیچ و تابیکه او پیداست تو زیر نقابیتلاش او کنی جز خود نبینیتلاش خود کنی جز او نیابی***تو ای کودک منش خود را ادب کنمسلمان زاده ئی ترک نسب کنبرنگ احمر و خون و رگ و پوستعرب نازد اگر ، ترک عرب کن**نه افغانیم و نی ترک و تتاریمچمن زادیم و از یک شاخساریمتمیز رنگ و بو بر ما حرام استکه ما پروردهٔ یک نو بهاریم**نهان در سینهٔ ما عالمی هستبخاک ما دلی در دل غمی هستاز آن صهبا که جان ما بر افروختهنوز اندر سبوی ما نمی هست