دل من ای دل من ایدل منیم من کشتی من ساحل منچو شبنم بر سر خاکم چکیدیو یا چون غنچه رستی از گل من**چه گویم نکتهٔ زشت و نکو چیستزبان لرزد که معنی پیچدار استبرون از شاخ بینی خار و گل رادرون او نه گل پیدا نه خار است**کسی کو درد پنهانی نداردتنی دارد ولی جانی ندارداگر جانی هوس داری طلب کنتب و تابی که پایانی ندارد**چه پرسی از کجایم چیستم من؟به خود پیچیده ام تا زیستم مندرین دریا چو موج بیقرارماگر بر خود نپیچم نیستم من
به چندین جلوه در زیر نقابینگاه شوق ما را بر نتابیدوی در خون ما چون مستی میولی بیگانه خوئی ، دیر یابی**دل از منزل تهی کن پا بره دارنگه را پاک مثل مهر و مه دارمتاع عقل و دین با دیگران بخشغم عشق ار بدست افتد نگه دار**بیا ای عشق ای رمز دل مابیا ای کشت ما ای حاصل ماکهن گشتند این خاکی نهاداندگر آدم بنا کن از گل ما**سخن درد و غم آرد ، درد و غم بهمرا این ناله های دمبدم بهسکندر را ز عیش من خبر نیستنوای دلکشی از ملک جم به
نه من بر مرکب ختلی سوارمنه از وابستگان شهریارممرا ای همنشین دولت همین بسچوکاوم سینه را لعلی بر آرم**کمال زندگی خواهی بیاموزگشادن چشم و جز بر خود نبستنفرو بردن جهان را چون دم آبطلسم زیر و بالا در شکستن**تو میگوئی که آدم خاکزاد استاسیر عالم کون و فساد استولی فطرت ز اعجازی که داردبنای بحر بر جویش نهاد است**دل بیباک را ضرغام رنگ استدل ترسنده را آهو پلنگ استاگر بیمی نداری بحر صحراستاگر ترسی بهر موجش نهنگ است** ندانم باده ام یا ساغرم منگهر در دامنم یا گوهرم منچنان بینم چو بر دل دیده بندمکه جانم دیگر است و دیگرم من
تو گوئی طایر ما زیر دام استپریدن بر پر و بالش حرام استز تن بر جسته تر شد معنی جانفسان خنجر ما از نیام است **چسان زاید تمنا در دل ماچسان سوزد چراغ منزل مابچشم ما که می بیند چه بیندچسان گنجید دل اندر گل ما**چو در جنت خرامیدم پس از مرگبه چشمم این زمین و آسمان بودشکی با جان حیرانم در آویختجهان بود آن که تصویر جهان بود**جهان ما که جز انگاره ئی نیستاسیر انقلاب صبح و شام استز سوهان قضا هموار گرددهنوز این پیکر گل ناتمام است
چسان ای آفتاب آسمان گردباین دوری به چشم من در آئیبخاکی واصل و از خاکدان دورتو ای مژگان گسل آخر کجائی**تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویشبراه دیگران رفتن عذاب استگر از دست تو کار نادر آیدگناهی هم اگر باشد ثواب است**بمنزل رهرو دل در نسازدبه آب و آتش و گل در نسازدنپنداری که در تن آرمید استکه این دریا به ساحل در نسازد**بیا با شاهد فطرت نظر بازچرا در گوشهٔ خلوت گزینیترا حق داد چشم پاک بینیکه از نورش نگاهی آفرینی
میان آب و گل خلوت گزیدمز افلاطون و فارابی بریدمنکردم از کسی دریوزهٔ چشمجهان را جز به چشم خود ندیدم**ز آغاز خودی کس را خبر نیستخودی در حلقهٔ شام و سحر نیستز خضر این نکتهٔ نادر شنیدمکه بحر از موج خود دیرینه تر نیست**دلا رمز حیات از غنچه دریابحقیقت در مجازش بی حجاب استز خاک تیره میروید ولیکننگاهش بر شعاع آفتاب است**فروغ او به بزم باغ و راغ استگل از صهبای او روشن ایاغ استشب کس در جهان تاریک نگذاشتکه در هر دل ز داغ او چراغ است
ز خاک نرگسستان غنچه ئی رستکه خواب از چشم او شبنم فرو شستخودی از بیخودی آمد پدیدارجهان دریافت آخر آنچه می جست**جهان کز خود ندارد دستگاهیبه کوی آرزو می جست راهیز آغوش عدم دزدیده بگربختگرفت اندر دل آدم پناهی**دل من رازدان جسم و جان استنپنداری اجل بر من گران استچه غم گر یک جهان گم شد ز چشممهنوز اندر ضمیرم صد جهان است **گل رعنا چو من در مشکلی هستگرفتار طلسم محفلی هستزبان برگ او گویا نکردندولی در سینهٔ چاکش دلی هست
مزاج لالهٔ خود رو شناسمبشاخ اندر گلان را بو شناسماز آن دارد مرا مرغ چمن دوستمقام نغمه های او شناسم**جهان یک نغمه زار آرزوئیبم و زیرش ز تار آرزوئیبه چشمم هر چه هست و بود و باشددمی از روزگار آرزوئی**دل من بی قرار آرزوئیدرون سینهٔ من های و هوئیسخن ای همنشین از من چه خواهیکه من با خویش دارم گفتگوئی**دوام ما ز سوز ناتمام استچو ماهی جز تپش بر ما حرام استمجو ساحل که در آغوش ساحلتپید یک دم و مرگ دوام است**
مرنج از برهمن ای واعظ شهرگر از ما سجده ئی پیش بتان خواستخدای ما که خود صورتگری کردبتی را سجده ئی از قدسیان خواست**حکیمان گرچه صد پیکر شکستندمقیم سومنات بود و هستندچسان افرشته و یزدان بگیرندهنوز آدم به فتراکی نبستند**جهانها روید از مشت گل منبیا سرمایه گیر از حاصل منغلط کردی ره سر منزل دوستدمی گم شو به صحرای دل من **هزاران سال با فطرت نشستمبه او پیوستم و از خود گسستمولیکن سر گذشتم این دو حرفستتراشیدم ، پرستیدم ، شکستم
به پهنای ازل پر می گشودمز بند آب و گل بیگانه بودمبچشم تو بهای من بلند استکه آوردی ببازار وجودم**درونم جلوهٔ افکار این چیست؟برون من همه اسرار این چیستبفرما ای حکیم نکته پردازبدن آسوده ، جان سیار ، این چیست؟**بخود نازم گدای بی نیازمتپم ، سوزم ، گدازم، نی نوازمترا از نغمه در آتش نشاندمسکندر فطرتم ، آئینه سازم**اگر آگاهی از کیف و کم خویشیمی تعمیر کن از شبنم خویشدلا دریوزهٔ مهتاب تا کیشب خود را برافروز از دم خویش