چه غم داری ، حیات دل ز دم نیستکه دل در حلقه بود و عدم نیستمخور ای کم نظر اندیشهٔ مرگاگر دم رفت دل باقی است غم نیست**تو ای دل تا نشینی در کنارمز تشریف شهان خوشتر گلیممدرون سینه ام باشی پس از مرگمن از دست تو در امید و بیمم**ز من گو صوفیان با صفا راخدا جویان معنی آشنا راغلام همت آن خود پرستمکه با نور خودی بیند خدا را**چو نرگس این چمن نادیده مگذرچو بو در غنچهٔ پیچیده مگذرترا حق دیدهٔ روشنتری دادخرد بیدار و دل خوابیده مگذر
تراشیدم صنم بر صورت خویشبه شکل خود خدا را نقش بستممرا از خود برون رفتن محال استبهر رنگی که هستم خود پرستم**به شبنم غنچهٔ نورسته می گفتنگاه ما چمن زادان رسا نیستدر آن پهنا که صد خورشید داردتمیز پست و بالا هست یا نیست**زمین را رازدان آسمان گیرمکان را شرح رمز لامکان گیرپرد هر ذره سوی منزل دوستنشان راه از ریگ روان گیر**ضمیر ین فکان غیر از تو کس نیستنشان بی نشان غیر از تو کس نیستقدم بیباک تر نه در ره زیستبه پهنای جهان غیر از تو کس نیست
زمین خاک در میخانهٔ مافلک یک گردش پیمانهٔ ماحدیث سوز و ساز ما دراز استجهان دیباچه افسانه ما **سکندر رفت و شمشیر و علم رفتخراج شهر و گنج کان و یم رفتامم را از شهان پاینده تر داننمی بینی که ایران ماند و جم رفت**ربودی دل ز چاک سینهٔ منبه غارت برده ئی گنجینهٔ منمتاع آرزویم با که دادیچه کردی با غم دیرینهٔ من**ز پیش من جهان رنگ و بو رفتزمین و آسمان و چار سو رفتتو رفتی ای دل از هنگامهٔ اوو یا از خلوت آباد تو او رفت
مرا از پردهٔ ساز آگهی نیستولی دانم نوای زندگی چیستسرودم آنچنان در شاخسارانگل از مرغ چمن پرسد که این کیست؟**نوا مستانه در محفل زدم منشرار زندگی بر گل زدم مندل از نور خرد کردم ضیا گیرخرد را بر عیار دل زدم من**عجم از نغمه های من جوان شدز سودایم متاع او گران شدهجومی بود ره گم کره در دشتز آواز درایم کاروان شد**ز جان بیقرار آتش گشادمدلی در سینهٔ مشرق نهادمگل او شعله زار از نالهٔ منچو برق اندر نهاد او فتادم
مرا مثل نسیم آواره کردنددلم مانند گل صد پاره کردندنگاهم را که پیدا هم نبیندشهید لذت نظاره کردند**خرد کرپاس را زرینه سازدکمالش سنگ را آئینه سازدنوای شاعر جادو نگاریز نیش زندگی نوشینه سازد**ز شاخ آرزو بر خورده ام منبه راز زندگی پی برده ام منبترس از باغبان ای ناوک اندازکه پیغام بهار آورده ام من**خیالم کو گل از فردوس چیندچو مضمون غریبی آفرینددلم در سینه می لرزد چو برگیکه بر وی قطرهٔ شبنم نشیند
عجم بحریست ناپیدا کناریکه در وی گوهر الماس رنگ استولیکن من نرانم کشتی خویشبه دریائی که موجش بی نهنگ است**مگو کار جهان نااستوار استهر آن ما ابد را پرده دار استبگیر امروز را محکم که فرداهنوز اندر ضمیر روزگار است**رمیدی از خداوندان افرنگولی بر گور و گنبد سجده پاشیبه لالائی چنان عادت گرفتیز سنگ راه مولائی تراشی**قبای زندگانی چاک تا کیچو موران آشیان در خاک تا کیبپرواز آًًً و شاهینی بیاموزتلاش دانه در خاشاک تا کی**میان لاله و گل آشیان گیرز مرغ نغمه خوان درس فغان گیراگر از ناتوانی گشته ئی پیرنصیبی از شباب این جهان گیر
بجان من که جان نقش تن انگیختهوای جلوه این گل را دو رو کردهزاران شیوه دارد جان بیتاببدن گردد چو با یک شیوه خو کرد**به گوشم آمد از خاک مزاریکه در زیر زمین هم میتوان زیستنفس دارد ولیکن جان نداردکسی کو بر مراد دیگران زیست**مشو نومید ازین مشت غباریپریشان جلوهٔ ناپایداریچو فطرت می تراشد پیکری راتمامش می کند در روزگاری**جهان رنگ و بو فهمیدنی هستدرین وادی بسی گل چیدنی هستولی چشم از درون خود نبندیکه در جان تو چیزی دیدنی هست
تو می گوئی که من هستم خدا نیستجهان آب و گل را انتها نیستهنوز این راز بر من ناگشود استکه چشمم آنچه بیند هست یا نیست **بساطم خالی از مرغ کباب استنه در جامم می آئینه تاب استغزال من خورد برگ گیاهیولی خون دل او مشک ناب است**رگ مسلم ز سوز من تپید استز چشمش اشک بیتابم چکید استهنوز از محشر جانم نداندجهان را با نگاه من ندید است**بحرف اندر نگیری لامکانرادرون خود نگر این نکته پیداستبه تن جان آنچنان دارد نشیمنکه نتوان گفت اینجا نیست آنجاست
بهر دل عشق رنگ تازه بر کردگهی با سنگ گه با شیشه سر کردترا از خود ربود و چشم تر دادمرا با خویشتن نزدیک تر کرد**هنوز از بند آب و گل نرستیتو گوئی رومی و افغانیم منمن اول آدم بی رنگ و بویماز آن پس هندی و تورانیم من**مرا ذوق سخن خون در جگر کردغبار راه را مشت شرر کردبه گفتار محبت لب گشودمبیان این راز را پوشیده تر کرد**گریز آخر ز عقل ذوفنون کرددل خود کام را از عشق خون کردز اقبال فلک پیما چه پرسیحکیم نکته دان ما جنون کرد
گل نخستین هنوز همنفسی در چمن نمی بینمبهار می رسد و من گل نخستینمبه آب جو نگرم خویش را نظاره کنمبه این بهانه مگر روی دیگری بینمبخامه ئی که خط زندگی رقم زده استنوشته اند پیامی به برگ رنگینمدلم بدوش و نگاهم به عبرت امروزشهید جلوهٔ فردا و تازه آئینمز تیره خاک دمیدم قبای گل بستموگرنه اختر وامانده ئی ز پروینم دعا ایکه از خمخانه فطرت بجامم ریختیز آتش صهبای من بگداز مینای مراعشق را سرمایه ساز از گرمی فریاد منشعلهٔ بیباک گردان خاک سینای مراچون بمیرم از غبار من چراغ لاله سازتازه کن داغ مرا سوزان بصحرای مرا