ارسالها: 8911
#141
Posted: 26 Oct 2012 13:13
الکلام فی تفضیل الانبیاء علی الاولیاء
بدان که اندر همه اوقات و احوال، باتفاق جملۀ مشایخ این طریقت اولیا متابعان پیغمبراناند و مصدقان دعوت ایشان. و انبیا فاضلترند از اولیا؛ از آنچه نهایت ولایت بدایت نبوت بود و جملۀ انبیا ولی باشند اما از اولیا کسی نبی نباشد و انبیا متمکناناند اندر نفی صفات بشریت و اولیا عاریتاند، و اندر آنچه این گروه را حال است آن گروه را مقام است و آنچه این گروه را مقام است آن گروه را حجاب است. و هیچ کس از علمای اهل سنت و محققان این طریقت اندر این خلاف نکنند بهجز گروهی از حشویان که مجسمۀ اهل خراساناند و متکلم به کلام متناقض اندر اصول توحید که اصل این طریقت را نشناسند وخود راولی خوانند و بدرست ولیاند اما ولی شیطان و ایشان گویند: «اولیا فاضلتر از انبیااند.» و این ضلالت مر ایشان را کفایت بود که جاهلی را فاضلتر از محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم نهند و گروهی دیگر از مشبهه تولا بدین طریقت کنند و حلول و نزول حق به معنی انتقال روا دارند لعنهم اللّه و به جواز تجزیت بر ذات باری تعالی بگویند و آن اندر آن دو مذهب مذموم که وعده کردهام بیارم اندر این کتاب بهتمامی، ان شاء اللّه تعالی.
و در جمله این دو گروه که مدعی به اسلاماند موافقاند اندر نفی تخصیص انبیا و هر که مر نفی تخصیص انبیا را اعتقاد کند کافر شود. پس انبیا صلوات اللّه علیهم اجمعین داعیان و ائمهاند و اولیا متابعان ایشان به احسان، و محال باشد که مأموم از امام فاضلتر بود.
و در جمله بدان که اگر احوال و انفاس روزگار جملۀ اولیا اندر جنب یک قدم صدق نبی صورت کنی آن جمله متلاشی شود؛ از آنچه این گروه میطلبند و میروند و آن گروه رسیدهاند و یافته و به فرمان دعوت باز آمده و قومی را میبرند.
و اگر کسی گوید از این ملاحدۀ مذکور لعنهم اللّه که: اندر عادت چنین رفته است که: «چون رسول به کسی آید از مَلِکی، باید تا این مبعوثٌ الیه فاضل تر از وی باشد؛ چنانکه پیغمبران از جبرئیل فاضلترند.» این صورت مر ایشان را خطاست.
گوییم: اگر ملکی رسولی فرستد به یک کس باید تا مُرسَلٌ الیه فاضلتر باشد؛ چنانکه جبرئیل را به رسل فرستاد و ایشان هر یکی از وی فاضلتر بودند اما چون رسول به جماعتی باشد و قومی، لامحاله رسول فاضلتر از آن گروه باشد؛ چنانکه پیغمبران علیهم السّلام از امم و اندر این هیچ عاقل را شبهت نیفتد و اشکال در خاطر نیاید.
پس یک نَفَس انبیا فاضلتر از همه روزگار اولیا؛ از آنچه چون اولیا به نهایت رسند از مشاهدت خبر دهند و از حجاب بشریت خلاص یابند هرچند عین بشر باشند؛ و باز رسول را اول قدم اندر مشاهدت باشد. چون بدایت این، نهایتِ وی بود، این را با آن قیاس نتوان کرد. نبینی که همه طالبان حق از اولیا متفقاند که مقام جمع از تفاریق کمال ولایت بود؟ و صورت این چنان بود که بنده به درجتی رسد از غلبۀ دوستی که عقلشان اندر نظر فعل مغلوب گردد و به شوق فاعل کل عالم را همه آن دانند و آن بینند؛ چنانکه ابوعلی رودباری گفت، رحمة اللّه علیه: «لو زالتْ عَنّا رُؤْیَتُه ماعَبَدْناهُ.» اگر دیداروی از ما زایل شود اسم عبودیت از ما ساقط گردد؛ که ما شرب عبادت جز از دیدار وی نیابیم.
و این معانی مر انبیا را بدایت حال باشد؛ که اندر روزگار ایشان تفرقه صورت نگیرد. نفی و اثبات و مسلک و مقطع و اقبال و اعراض و بدایت و نهایت ایشان اندر عین جمع باشد؛ چنانکه اندر بدایت حال، ابراهیم صلوات اللّه علیه ستاره و ماه را دید گفت: «هذا رَبّی (۷۶، ۷۷/ الانعام)»، باز که آفتاب دید گفت: «هذا رَبّی (۷۸/الانعام).» از غلبۀ حق بر دلش و اجتماع وی اندر عین جمع غیر میندید و اگر بدید هم به دیدۀ جمع بدید در عین دیدار از دیدار خود تبرا کرد و گفت: «لا أُحِبُّ الافِلینَ (۷۶/الانعام)»، ابتدا به جمع و انتها به جمع. لاجرم ولایت را بدایت و نهایت است و نبوت را نیست تا بودند نبی بودند و تا باشند نبی باشند و پیش از آن که موجود نبودهاند اندر معلوم و مراد حق همان بودهاند.
و از بویزید رضی اللّه عنه پرسیدند که: «چه گویی اندر حال انبیا؟» گفت: «هیهات! ما را اندر ایشان هیچ تصرف نیست. هرچه اندر ایشان صورت کنیم آن همه ما باشیم، و حق تعالی اثبات و نفی ایشان اندر درجتی نهاده است که دیدۀ خلق بدان نرسد.» پس همچنان که مرتبت اولیا از ادراک خلق نهان است، مرتبت انبیا از تصرف اولیا نهان است.
و ابویزید رضی اللّه عنه عجب روزگار مردی بوده است. وی گوید: سرّ ما را به آسمانها بردند به هیچ چیز نگاه نکرد و بهشت و دوزخ وی را بنمودند به هیچ چیز التفات نکرد و از مکنونات و حجب برگذاشتند، فصرتُ طیراً، مرغی گشتم و اندر هوای هویت میپریدم تا به میدان ازلیت مشرف شدم ودرخت احدیت اندر آن بدیدم. چون نگاه کردم آن همه من بودم گفتم: «بار خدایا، با منی من مرا به تو راه نیست و از خودیِ خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟» فرمان آمد که: «یا بایزید، خلاص تو از توییِ تو در متابعت دوست ما بسته است، دیده را به خاک قدم وی اکتحال کن و بر متابعت وی مداومت کن.»
و این حکایتی دراز است و این را اهل طریقت «معراج بایزید» گویند؛ و معراج عبارت بود از قرب. پس معراج انبیا از روی اَظهار بود به شخص و جسد و از آنِ اولیا از روی همت و اَسرار و تن پیغمبران به صفاو پاکیزگی و قربت چوندل اولیا باشد و سرّ ایشان و این فضلی ظاهر است و آن چنان بُوَد که ولی را اندر حال خود مغلوب گردانند تا مست گردد، آنگاه به درجات سر وی را از وی غایب میگردانند و به قرب حق میآرایند و چون به حال صَحْو بازآید آن جمله براهین در دلش صورت گشته بود و علم آن مر او را حاصل آمده. پس فرق بسیار بود میان کسی که شخص وی را آنجا برند که فکرت دیگری را. و باللّه العون والتّوفیق.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#142
Posted: 26 Oct 2012 13:14
الکلامُ فی تفضیلِ الأنبیاءِ و الأولیاء عَلَی الملائکةِ و المؤمنینَ أیضاً
بدان که به اتفاق اهل سنت و جماعت و جمهور مشایخ طریقت رحمةاللّه علیهم اجمعین انبیا و آنان که محفوظاناند از اولیا، از فریستگان فاضلترند به خلاف معتزله که ایشان ملائکه را افضل انبیا گویند و گویند: «ایشان به رتبت رفیعترند و به خلقت لطیفتر و مر حق را تعالی و تقدس مطیع تر باید که فاضل تر باشند.»
گوییم: حقیقت، خلافِ صورت شماست؛که تن مطیع و رتبت رفیع و خلقت لطیف مر فضل حق را جلّ جلالُه علت نباشد. فضل آن را باشد که حق تعالی نهاده باشد و این جمله که میگویند مر ابلیس را بود اما به اتفاق ملعون و مخذول است. پس فضل مر آن را بود که خداوند تعالی و تقدس وی را فضل نهد و از خلق برگزیند و دلیل بر فضل انبیا آن است که خداوند تعالی ملائکه را به سجده کردن آدم فرمود و این ضرورت است که حال مسجدٌ له عالی تر از حال ساجد بود.
و اگر گویند: خانۀ کعبه سنگی است و جمادی و مؤمن ازوی فاضلتر و آن را سجده میکند؛ روا بود که ملائکه نیز از آدم فاضلتر بوده باشند و او را سجده کردند.
گوییم: هیچ کس نگوید مؤمن خانه را یا محراب یادیواری را سجده میکند الا همگان گویند خداوندِ خانه را سجده میکند و همه گویند که ملائکه آدم را سجده کردند بر موافقت کلام خداوند؛ که چون ذکر سجدۀ ملائکه کرد گفت، قوله، تعالی: «اُسجُدُوا لِادَمَ (۳۴/البقره). ما فرمودیم مر ملائکه را و گفتیم تا آدم را سجده کنند.» و چون مؤمنان را امر کرد گفت: «و اسجُدُوا واعبُدوا رَبَّکمْ (۷۷/الحجّ). خداوند را سجده کنید و بندگی وی را میان اندر بندید.» پس خانه نه چون آدم باشد؛ که مسافر چون خواهد که بر پشت ستور خداوند را پرستد اگر روی به خانه نباشد معذور بود. و مُغْمی علیه اگر دلایل قبله اندر بیابانی گم کند روی به هر سو که آرد فرمان گزارده باشد و ملائکه را اندر سجدۀ آدم هیچ عذری نبود؛ آن یکی از خود عذری نهاد ملعون ابد گشت و خاکسار شد این ادله واضح است آن را که بصیرت بودش.
و نیز بدان که ملائکه چون مضطریاند اندر حق معرفت؛ که مر ایشان را اندر خلقت شهوت نیست واندر دل حرص و آفت نی و اندر طبع زرق و حیلت نی. غذاشان طاعت است و مشرب بر فرمان اقامت است؛ باز اندر طینت آدمی شهوت مرکب است و ارتکاب معاصی از وی محتمل و زینت دنیا اندر دلش مؤثر و حرص و حیلت اندر طبعش منتشر. شیطان را در شخصش چندان سلطنت که اندر عروق با خون همیگردد اندر مجاری آن و نَفْسی بد فرمای بدو مقرون که داعی همه شرها آن است. پس کسی که این جمله وصف وجود او باشد: با امکان شهوت از فسق و فجور پرهیز کند و با عین حرص از دنیا اعراض نماید و با بقای وسواسِ شیطان اندر دل از معاصی رجوع کند و از آفت نفسانی روی بگرداند و به اقامت بر عبادت و مداومت بر طاعت و به مجاهدت با نفس و مجادلت با شیطان مشغول گردد بهحقیقت این از آن فاضلتر بود؛ زیرا که اندر صفتشان معرکه گاه شهوت نباشد و اندر طبعشان ارادت غذا و لذت نه، اندوه زن و فرزند نه مشغولی خویش و پیوند نه، محتاج سبب و آلت نه مستغرق اَمل و آفت نه.
لَعَمْری عجب دارم از آن که فضل اندر افعال بیند با عزّ اندر جمال یا بزرگی اندر جذب منال! زود آن نعمت و بزرگی زوال بیند چرا نه فضل از مالک الاعیان بیند و عزّ از رضای سبحان و بزرگی از معرفت و ایمان بیند؟ تا این نعمت بر خود جاودان بیند و اندر دو جهان دل خود بدو شادمان بیند.
جبرئیل که چندین هزار سال به انتظار خلعتی عبادت کرد خلعتش غاشیه داری محمد بود صلی اللّه علیهما تا شب معراج ستور وی را خدمت کرد، چگونه فاضل تر بود از آن که در دنیا نفس را ریاضت کند روز و شب مجاهدت کند حق با وی عنایت کند دیدار خودش کرامت کند، از جملۀ خطراتش با سلامت کند؟
چون نخوت ملائکه از حد درگذشت و هر یک صفای معاملتش را حجت گردانیدند و زبان ملامت اندر آدمیان دراز کردند، حق جلّ جلالُه خواستتا حال ایشان بدیشان باز نماید و بدانند که پاکی ایشان محض عصمت و لطف عنایت حق است جلّ جلالُه. گفت: «سه کس از میان شما که بزرگترند اختیار کنید بر ایشان اعتماد دارید تا به زمین شوند و خلفای زمین باشند و خلایق را به صلاح آرند و میان آدمیان داد و عدل کنند.» سه فریشته را اختیار کردند، یکی از ایشان پیش از آن که به زمین آمدی آفت آن بدید. از خدای تعالی اندر خواست تا بازگردد. دو به زمین آمدند و پیش از آن که به زمین آمدندی، خداوند تعالی خلقت ایشان مبدل گردانید و آرزومند طعام و شرابشان گردانید و به شهوتشان مبتلا کرد؛ تا بدیشان مر ایشان را عقوبت کرد و تفضیل آدمیان را بر ملائکه بعیان مشاهده کردند.
و در جمله خواص مؤمنان از خواص ملائکه فاضلترند و عوام مؤمنان از عوام ملائکه فاضلترند پس آنچه محفوظ و معصوماند از آدمیان افضل جبرئیل و میکائیلاند علیهما السّلام. و آنچه معصوم نیاند افضل حَفَظهاند؛ یعنی کرام الکاتبین واللّه اعلم.
و اندر این معنی سخن بسیار گفتهاند و هر یک از مشایخ چیزی گفتهاند خداوند تعالی فضل نهد آن را که خواهد بر آن که خواهد واللّه تعالی اعلم و الطف.
این است متعلقات مذهب حکیمیان اندر تصوّف و اختلاف متصوفه با یکدیگر که یاد کردم بر سبیل اختصار.
و بهحقیقت ولایت سری است از اسرار حق و جز به روش هویدا نگردد، و ولی را جز ولی نشناسد. و اگر اظهار این حدیث بر جملۀ عقلا جایز بودی خود دوست از دشمن پدیدار نیامدی و واصل از غافل ممیز نبودی. پس خداوند تعالی چنان خواست تا جوهر دوستی را اندر صدف خوار داشت خلق نهد و به دریای بلا اندر اندازد، تا طالبان به حکم عزیزی آن جان فدا کنند و بر آن دریای جان شکار جان نثار کنند و به قعر آن دریا فرو شوند تا مرادشان برآید ویا به کلی در سر آن شوند.
و من خواستم تا اصل این سخن را مطول گردانم؛ اما خوف ملالت تو و نفرت طبع مانع من گشت تا عنان بر صوب اقتصار تابیدم و مر مدخلی را بدین طریقت این مقدار بسنده بود. واللّه اعلم بالصواب.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#143
Posted: 26 Oct 2012 13:16
امّا الخّرازیّة
تولا خرازیان به ابی سعید خراز رضی اللّه عنه کنند و وی را اندر طریقت تصانیف از هراست و اندر تجرید و انقطاع شأنی عظیم داشت و ابتدای عبارات از حال فنا و بقا او کرد و طریقت خود را جمله اندر این دو عبارت مضمر گردانید. اکنون من معنی آن بگویم و غلطهای گروهی اندر آن بیارم تا بدانی که مذهب وی چیست و مقصود این طایفه از این دو عبارت متداول چیست.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#144
Posted: 26 Oct 2012 13:17
الکلام فی الفناء و البقاء
قوله، تعالی: «ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَماعِنْدَ اللّهِ باقٍ (۹۶/النحل).»
و قوله، تعالی: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَیَبقی وجْهُ رَبِّک ذُوالجلالِ و الإکرامِ (۲۶ و ۲۷/ الرحمن).»
بدان که فنا و بقا بر زبان علم به معنی دیگر بود و بر زبان حال به معنی دیگر و ظاهریان اندر هیچ عبارت از عبارات متحیرتر نیاند که اندر این عبارت.
پس بقا بر زبان علم و مقتضای لغت بر سه گونه باشد:
یکی بقایی که طرف اول وی اندر فناست و طرف آخر اندر فنا؛ چون این جهان که ابتدا نبود و در انتها نباشد و اندر وقت هست ودیگر بقایی که هرگز نبود و بوده گشت و هرگز فانی نشود و آن بهشت است و دوزخ و آن جهان و اهل آن و سدیگر بقایی که هرگز نبود که نبود و هرگز نباشد که نباشد و آن بقای حق است و صفات وی جل جلاله لم یزل و لایزال وی با صفاتش قدیم است و مراد بقای وی دوام وجود وی است. تعالی اللّهُ عمّا یقولُ الظّالمونَ. کس را اندر اوصاف وی با وی مشارکت نیست.
پس علم فنا آن بود که بدانی که دنیا فانی است، و علم بقا آن که بدانی که عقبی باقی است؛ لقوله، تعالی: «والآخِرَةُ خیرٌ و أبقی (۱۷/الاعلی).» اینجا «ابقی» بر وجه مبالغت گفت؛ از آن که بقای عمر آن جهان اندر فنا نباشد.
اما بقای حال و فنایِ آن، آن بود که چون جهل فانی شود لامحاله علم باقی ماند، و معصیت فانی شود طاعت باقی ماند، چون بنده علم و طاعت خود را حاصل گردانید و نیز غفلت فانی شود به بقای ذکر؛ یعنی بنده چون به حق عالم گردد و به علم وی باقی شود از جهل بدو فانی شود و چون از غفلت فانی شود به ذکر وی باقی شود و این، اسقاط اوصاف مذموم باشد به قیامِ اوصاف محمود.
اما خواصِّ اهل این قصه را بدین عبارت نه این باید که یاد کردیم و اشارت ایشان اندر این اصل، به علم و حال نیست و ایشان فنا و بقا را بهجز در درجۀ کمال اهل ولایت استعمال نکنند؛ آنان که از رنج مجاهدت رسته باشند و از بند مقامات و تغیر احوال جسته و طلب اندر یافت برسیده و همه دیدنیهای دیده بدیده و همه شنیدنیهای گوش بشنیده و همه دانستنیهای دل بدانسته و همه یافتنیهای سر بیافته، و اندر یافتِ آن آفتِ یافت آن بدیده، و روی از جمله بگردانیده و قصد اندر مراد فانی شده و راه برسیده دعوی ساقط شده و از معنی منقطع گشته و کرامات حجاب شده، مقامات غاشیه گشته احوال لباسِ آفت پوشیده در عین مراد از مراد بیمراد مانده مشرب از کل ساقط ببوده، انس با مستأنسات هدر گشته؛ لقوله، تعالی: «لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَ یَحْیی مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ (۴۲/الانفال).» و اندر این معنی من میگویم:
فَنَیْتُ فنائی بفَقدِ هوائی
فصارَ هَوائی فی الامورِ هَواک
«فاذا فَنِیَ العبدُ عَنْ أوصافِه أدرکَ البَقاءَ بِتَمامِه.» چون بنده اندر حالت وجود اوصاف، از آفت اوصاف فانی شد به بقای مراد اندر فنای مراد باقی شد؛ تا قرب و بعدش نباشد ووحشت و انسش نماند. صَحْو و سُکْر و فراق و وصال نبود. طمس و اصطلام نه و اسما و اعلام نه، سِمات و ارقام نه. اندر این معنی یکی از مشایخ رضی اللّه عنهم میگوید:
وَطاحَ مقامی و الرُّسومُ کِلاهُما
فلستُ أری فِی الوَقْتِ قُرباً و لابُعدا
فَنَیْتُ به عَنّی فَنازَلَنی بِه
فهذا ظهورُ الْحَقِّ عند الفَنا قَصْدا
فی الجمله، فنا از چیزی جز به رؤیت آفت آن و نفی ارادت آن درست نیاید که هر که را صورت بسته است که فنا از چیزی به حجاب آن چیز درست آید برخطا است. نه چنانکه آدمی چون چیزی را دوست دارد گوید که: «من بدان باقیام.» و تا چیزی دشمن دارد گوید: «من از آن فانیام.» که این هر دو صفت طالب است و اندر فنا محبت و عداوت نیست و اندر بقا رؤیت تفرقه نی.
و گروهی را اندر این معنی غلطی افتاده است و میپندارند که: «این فنا به معنی فقد ذات و نیست گشتن شخص است و این بقا آن که بقای حق به بنده پیوندد.» و این هر دو محال است.
و اندر هندوستان مردی دیدم که مدعی بود به تفسیر وتذکیر و علم که با من اندر این معنی مناظره کرد. چون نگاه کردم وی خود می فنا را نشناخت و بقا را و قدیم را ازمحدَث فرق نمیدانست کرد. و از جُهّال این طایفه بسیارند که فنای کلیت می روا دارند و این مکابرۀ عیان بود؛ که هرگز فنای اجزای طینتی و انقطاع آن روا نباشد.
پس مر این مخطیان و جَهَله را گوییم که: «بدین فنا چه میخواهید؟» اگر گویند: «فنای عین»، محال بود. و اگر گویند: «فنای وصف»، روا بود فنای صفتی به بقای صفتی دیگر؛ که حوالۀ هر دو صفت به بنده باشد و محال باشد که کسی به صفت غیری قایم باشد و مذهب نسطوریان، از رومیان و نصاری، آن است که گویند: «مریم به مجاهدت از کل اوصاف ناسوت فانی شد و بقای لاهوت بدو پیوست. و وی بدان بقا یافت تا باقی شد به بقاء اللّه، و عیسی نتیجۀ آن بود. و اصل ترکیب عیسی نه از مایۀ انسانیت بود؛ که بقای وی به تحقیق بقای الهیت بود. پس وی و مادرش و خداوند هر سه باقیاناند به یک بقا که آن قدیم است و صفت حق است.» و این جمله موافق است مر قول حشویان را که از مجسمه و مشبههاند که ذات خداوند را محل محوادث گویند و مر قدیم را صفت محدث روا دارند.
گوییم با جمله که: چه محدَث محل قدیم بود و چه قدیم محل محدَث؟ و چه قدیم را وصفی محدث بود و چه محدث را وصفی قدیم؟ و جواز این مذهب دهر باشد و دلیل حدث عالم را باطل گرداند و صنع و صانع را یا قدیم باید گفت و یا هر دو را محدَث به امتزاج مخلوق با نامخلوق و حلول نامخلوق به مخلوق و این خسران مر ایشان را بسنده باشد که چون قدیم را محل حوادث گویند و یا حادث را محل قدیم یا صنع و صانع را قدیم، چون به برهان ضرورت گردد محدثی صنع، صانعشان را محدث باید گفت؛ که محل چیز چون عین چیز بود. چون محل محدث بود باید تا حال هم محدث باشد. پس این جمله را یا لازم اید که محدَث را قدیم گویند یا قدیم را محدث و این هر دو ضلالت بود. و فی الجمله، هر چیزی که به چیزی موصول و مقرون و متحد و ممتزج بود حکم هر دو چیز چون یکی بود. پس بقای ما صفت ماست و فنای ما صفت ما و اندر تخصیص اوصاف ما را فنای ما چون بقای ما بود و بقا چون فنا. پس فنا وصفی بود به بقای وصفی دیگر.
و باز اگر کسی عبارت از فنا کند که: «بقا را بدو تعلق نباشد»، روا بود و اگر از بقا که: «فنا را بدو تعلق نه»، هم روا بود؛ که مراد از آن فنا، ذکر غیر بود و بقا ذکر حق. «من فَنِیَ مِنَ الْمُرادِ بَقِیَ بالمُرادِ. هرکه از مراد خود فانی شود به مراد حق باقی شود»؛ از آنچه مراد تو فانی است و مراد حق باقی. چون قایم به مراد خود باشی مراد تو فانی شود قیامت به فنا بود؛ و باز چون متصرف مراد حق باشی مراد حق باقی بود قیامت به بقا بود.
و مثال این، چنان بود که هرچه اندر سلطان آتش افتد، به قهر وی به صفت وی گردد. چون سلطان آتش وصف شیء را اندر شیء مبدل میگرداند، سلطان ارادت حق از سلطان آتش اولیتر؛ اما این تصرف آتش اندر وصف آهن است و عین همان است، هرگز آهن آتش نگردد. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#145
Posted: 26 Oct 2012 13:18
فصل ۵
مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی هر یکی لطیفهای است به رمز.
ابوسعید خراز گوید رضی اللّه عنه، که صاحب مذهب است که: «الفناءُ فناءُ العبدِ عَنْ رُؤْیَةِ العُبودیَّةِ، و البقاءُ بَقاءُ العبدِ بشاهدِ الالهیّةِ.»
فنا فنای بنده باشد از رؤیت بندگی و بقا بقای بنده باشد به شاهد الهی؛ یعنی اندر کردار بندگی آفت بود و بنده به حقیقت بندگی آنگاه رسد که ورا به کردار خود دیدار نباشد و از دید فعل خود فانی گردد و به دید فضل خداوند تعالی باقی، تا نسبت معاملتش جمله به حق باشد نه به خود؛ که آنچه به بنده مقرون بود از فعل وی، بجمله ناقص بود و آنچه از حق تعالی بدو موصول بود، جمله کامل بود. پس چون بنده از متعلقات خود فانی شود به جمال الهیت حق باقی گردد.
و ابویعقوب نهر جوری گوید، رحمة اللّه علیه: «صِحَّةُ العبودیَّةِ فی الفَناءِ وَالبقاءِ.» صحت بندگی کردن اندر فنا و بقاست؛ از آنچه تا بنده از کل نصیب خود تبرا نکند شایستۀ خدمت به اخلاص نگردد. پس تبرا از نصیب آدمیت فنا بود و اخلاص اندر عبودیت بقا.
ابراهیم شیبان گوید، رحمة اللّه علیه: «عِلْمُ الفناءِ و البقاءِ و یَدُورُ علی إخلاصِ الوَحْدانیَّةِ و صِحَّةِ العُبودیَّةِ، و ما کانَ غیرَ هذا فَهُوَ المَغالیطُ و الزّندقةُ.»
قاعدۀ علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت است؛ یعنی چون بنده به وحدانیت حق مُقرّ آید خود را مغلوب و مقهور حکم حق بیند، و مغلوب اندر غلبۀ غالب فانی بود و چون فنای وی بر وی درست گردد، به عجز خود اقرار کند و جز بندگی او چارهای نبیند چنگ اندر درگاه رضا زند. و هرکه فناو بقا را بهجز این عبارتی کند یعنی عبارتی که فنا را فنای عین داند و بقا را بقای عین زندقه باشد و مذهب نصاری؛ چنانکه پیش از این رفت.
و صاحب کتاب گوید رحمة اللّه علیه که: جملۀ اقاویل از روی معنی به یکدیگر نزدیک است، اگرچه به عبارت مختلفاند و حقیقت این جمله آن است که فنا مر بنده را از هستی خود با رؤیت جلال حق و کشف عظمت وی بَرَد؛ تا اندر غلبۀ جلالش دنیا و عقبی فراموش کند و احوال و مقام اندر خطر همتش حقیر نماید. کرامات اندر روزگارش متلاشی شود از عقل و نفس فانی گردد، و از فنا نیز فانی شود. اندر عین آن فنا زبانش به حق ناطق گردد و تن خاشع و خاضع؛ چنانکه اندر ابتدای اخراج ذُریت از پشت آدم علیه السّلام بی ترکیب آفات اندر حال عهد عبودیت.
و یکی گوید از مشایخ رضی اللّه عنه اندر این معنی:
لاکُنْتُ إنْ کُنْتُ أدری
کَیْفَ السَّبیلُ اِلَیْک
أفْنَیتَنی عَنْ جَمیعی
فَصِرتُ ابکی علیک
و دیگری گوید:
فَفی فَنائی فَنا فنائی
و فی فنائی وجَدتُ أنتَ
مَحَوْتَ رَسْمی و رَسْمَ جسْمی
سألتَ عنّی فقُلتُ انتَ
این است احکام فنا و بقا. اندر باب فقر و باب تصوّف طرفی بیاوردهام، و هرجا که اندر این کتاب از فنا و بقا عبارت کنم مراد این باشد. این است قانون مذهب خرازیان و اصل آن. آن پیر بزرگوار، نیکو روزگار مردی بوده است و این نیکو اصلی است و فصلی که دلیل وصل باشد بر اصل باشد و اندر جریان کلام این طایفه این عبارت سخت مشهور است. واللّه اعلمُ بالصّوابِ و الیه المرجِعُ و المآبُ.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#146
Posted: 26 Oct 2012 13:19
و امّا الخفیفیّة
خفیفیان تولا به ابی عبداللّه محمدبن خفیف کنند. و وی از کبرای سادات این طایفه بوده است و از عزیزان وقت رضی اللّه عنه و عن جمیع أَسلافهم و عالم به علوم ظاهری و باطنی و وی را تصانیف معروف است اندر فنون علم این طریقت و مناقبش اشهر آن است که کلیت آن احصا توان کرد فی الجمله، مردی عزیز روزگار و عزیز نفس بود و مُعرض از شهوات نفسانی.
و شنیدم که چهارصد نکاح کرده بود و آن از آن بوده بود که وی از ابنای ملوک بود. و چون توبه کرد، مردم شیراز بدو تقرب بسیار کردندی و چون حالش بزرگ شد بنات ملوک و رؤسا مر تبرک را خواستندی تا با وی عقد کنند و وی قبول کری و قبل الدخول طلاق دادی. اما چهل زن پراکنده اندر عمر وی دوگان و سه گاه خادمان فِراش وی بودند و یکی را از ایشان با وی چهل سال صحبت بوده بود و آن دختر وزیری بود.
شنیدم از شیخ بوالحسن علی بکران الشیرازی رحمةاللّه علیه که: روزی از زنانی که به حکم وی بوده بودند هر یک از وی حکایتی میکردند. جمله متفق شدند که ایشان شیخ را اندر خلوت به حکم اسباب شهوت هرگز ندیده بودند وسواسی اندر دل هر یک پدیدار آمد و متعجب شدند و پیش از آن هر یک پنداشته بودند که او بدان مخصوص است. گفتند: «از سر صحبت وی بهجز دختر وزیر خبر ندارد؛ که سالهاست تا اندر صحبت وی است و دوست ترین زنان بر وی اوست.» دو کس را از میان خود اختیار کردند و بدو فرستادند که: «شیخ را با تو انبساط بیشتر بوده است، باید که ما را از سر صحبت وی آگاه کنی.» گفت: «چون شیخ مرا اندر حکم خود آورد، کسی بیامد که: شیخ امشب به خانۀتو خواهد آمد. من طبخهای خوب بساختم و مر زینت و زیب خود را تکلف کردم. چون بیامد، طعامی بیاوردند و مرا بخواندند. زمانی اندر من نگریست و زمانی اندر طعام. آنگاه دست من بگرفت و به آستین خود اندر کشید. از سینۀ وی تا ناف پانزده عقده افتاده بود. گفت: ای دختر وزیر، بپرس که این چه عقدههاست. بپرسیدمش. گفت: این همه لَهب و شدت صبر است که گره بسته است. از چنین روی و از چنین طعام صبر کردهام این بگفت و برخاست. بیشترین گستاخیهای وی با من این بوده است.
و طراز مذهب وی اندر تصوّف غیبت و حضور است و عبارت از آن کند و من به مقدار قوت بیان آن را بیارم، إن شاءَ اللّهُ العزیز.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#147
Posted: 26 Oct 2012 13:20
الکلام فی الغیبةِ و الحضور
این عبارتهایی است که طردشان چون عکس بود اندر عین معنی مقصود، آنگاه متضاد نماید و مستعمل است و متداول اندر میان ارباب لسان و اهل معنی.
پس مراد از حضور، حضور دل بود به دلالت یقین تا حکم غیبی ورا چون حکم عینی گردد؛ و مراد از غیبت، غیبت دل بود ازدون حق تا حدی که از خود غایب شود تا به غیبت خود از خود به خود نظاره نکند و علامت این،اعراض بود از حکم رسوم؛ چنانکه از حرام نبی معصوم باشد. پس غیبت از خود حضور به حق آمد و حضور به حق غیبت از خود؛ چنانکه هر که از خود غایب، به حق حاضر و هرکه به حق حاضر از خود غایب بود. پس مالک دل خداوند است، عزّ و جلّ. چون جذبتی از جذبات حق جل جلاله مر دل طالب را مقهور گردانید، غیبت به نزدیک وی چون حضور گردانید و شرکت و قسمت برخاست و اضافت به خود منقطع شد؛ چنانکه یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه:
ولی فُؤادٌ و أنْت مالِکُهُ
بلا شریکٍ فَکَیْفَ یَنْقَسِمُ
چون دل را جز وی مالک نباشد، اگر غایب دارد یا حاضر اندر تصرف وی باشد. و اندر حکم نظر به عین جمله برهان روش احباب این است؛ اما چون فرق افتد، مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است. گروهی حضور را مقدم دارند بر غیبت و گروهی غیبت را بر حضور؛ چنانکه اندر سُکْر و صَحْو بیان کردیم اما صَحْو و سُکْر بر بقیت اوصاف نشان کند و غیبت و حضور بر فنای اوصاف. پس این اعزّ آن بود اندر تحقیق.
و آنان که غیبت را مقدم دارند بر حضور، ابن عطاست و حسین بن منصور و ابوبکر شبلی و بُندار بن الحسین و ابوحمزۀ بغدادی و سمنون المحب رضی اللّه عنهم و جماعتی از عراقیان، گویند که: حجاب اعظم اندر راه حق تویی چون تو از تو غایب شدی، آفات هستی تو اندر تو فانی شد و قاعدۀ روزگار بگشت. مقامات مریدان جمله حجاب تو شد و احوال طالبان جمله آفتگاه تو گشت. اسرار زنار شد مُثبتات اندر همتت خوار شد چشم از خود و از غیر فرو دوخته شد. اوصاف بشریت اندر مقر خود به شعلۀ قربت سوخته شد.
و صورت این چنان باشد که خداوند تعالی در حال غیبت تو مر تورا از پشت آدم بیرون آورد و کلام عزیز خود مر تو را بشنوانید و به خلعت توحید و لباس مشاهدت مخصوص گردانید تا از خود غایب بودی به حق حاضر بودی بی حجاب، چون به صفت خود حاضر شدی از قربت غایب شدی پس هلاک تو اندر حضور توست. این است معنی قول خدای، عزّ و جلّ: «ولَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی کَما خَلَقْناکُمْ اوّل مَرَّةٍ (۹۴/الانعام).»
و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و حمدون و ابومحمد جُریری و حُصری و صاحب مذهب، محمدبن خفیف رضی اللّه عنهم اجمعین با جماعتی دیگر، بر آنند که: حضور مقدم غیبت است؛ از آنچه همه جمالها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق. چون پیشگاه آمد راه آفت گردد. پس هرکه از خود غایب بود، لامحاله به حق حاضر بود و فایدۀ غیبت حضور است غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ و غفلت. باید تا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود؛ چنانکه گفتهاند: «لیسَ الغائبُ مَنْ غابَ مِنَ البلادِ، انّما الغائبُ مَنْ غابَ مِن المرادِ. و لیسَ الحاضرُ مَنْ لیسَ لهُ مرادٌ، انّما الحاضِرُ مَنْ لیسَ لَهُ فؤادٌ حَتَّی اسْتَقَرَّ فیه المُرادُ.»
نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود، غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید. و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود؛ که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود، تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوی نبود و اندر این معنی دو بیت است، یکی را ازمشایخ، رحمة اللّه علیهم:
مَنْ لَمْ یَکُنْ بِکَ فانِیاً عَنْ نَفسِه
و عَنِ الْهَوی و الأُنْسِ بِالأحبابِ
فکأنَّه بینَ المراتبِ واقِفٌ
لِمَنالِ حَظٍّ أو لِحُسْنِ مآبِ
و مشهور است که یکی از مریدان ذاالنون قصد بایزید کرد. چون به در صومعۀ وی رسید و در بزد، بایزید گفت: «کیستی و که را خواهی؟» گفت: «بایزید را.» گفت: «بویزید که باشد و کجاست و چه چیز است؟ و من مدتی است تا بایزید را جستم و نیافتم.» چون آن کس بازگشت و حال با ذوالنون بگفت، گفت: «اخی بویزید رحمة اللّه علیه ذَهَبَ فی الذّاهبین إلی اللّه.»
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد و گفت: «یک زمان به من حاضر شو تا سخنی چند با تو بگویم.» جنید گفت: «ای جوانمرد، تو از من چیزی میطلبی که ازدیرباز من همان میطلبم، سالهاست تا میخواهم که یک نفس به خود حاضر باشم مینتوانم. اندر این ساعت به تو حاضر چون توانم بود؟»
پس اندر غیبت وحشتِ حجاب باشد و اندر حضور راحت کشف و اندر همه احوال کشف نه چون حجاب باشد و اندر این معنی شیخ ابوسعید گوید، رحمة اللّه علیه:
تقشّعَ غَیْمُ الهَجْرِ عَنْ قَمرِ الحُبِّ
وأسْفَرَ نُورُ الصُّبْحِ عَنْ ظلمةِ العَنْبِ
و اندر فرق این، مشایخ را لطیفهای است حالی و از روی ظاهر قالِ این عبارات به هم نزدیک است؛ که چه حضور به حق و چه غیبت از خود و آن که از خود غایب نیست به حق حاضر نیست و آن که حاضر است غایب است؛ چنانکه چون جَزَع ایوب صلوات اللّه علیه اندر حال ورود بلا نه به خود بود؛ که اندر آن حال از خود غایب بود، حق تعالی عین آن جزع را از صبر جدا نکرد، و گفت: «مَسَّنِیَ الضّر (۸۳/الانبیاء)»، خداوند تعالی فرمود: «انّا وجدناه صابراً (۲۴/ص)». و این حکم بعین اندر این قصه عیان است. نیک تأمل کن.
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که گفت: «روزگاری چنان بود که اهل آسمان و زمین بر حیرت من میگریستند. باز چنان شد که من بر غیبت ایشان میگریستم. کنون باز چنان است که نه از ایشان خبر دارم نه از خود.» و این اشارتی نیکوست به حضور.
این است معنی غیبت و حضور که مختصر بیاوردم تا هم مسلک خفیفیان دانسته باشی و هم بدانی که مراد این قوم از غیبت و حضور چیست و اگر بیشتر غلو رود به تطویل انجامد و مذهب ما اختصار است اندر این کتاب.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#148
Posted: 26 Oct 2012 13:20
اما السّیاریّة
تولا سیّاریان به ابی العبّاس سیاری کنند، رضی اللّه عنه و وی امام مرو بود اندر همه علوم، و صاحب ابوبکر واسطی بود و امروز اندر نسا و مرو از اصحاب وی طبقهای بسیارند و هیچ مذهب اندر تصوّف بر حال خود نمانده است الا مذهب وی؛ که به هیچ وقت مرو یا نسا از مقتدایی خالی نبوده است که اصحاب وی را بر اقامت مذهب وی رعایت میکرده است تا الی یومنا هذا.
و مر اهل نسا را از اصحاب وی با اهل مرو رسایل لطیف است و سخن ایشان میان یکدیگر به نامه بوده است و من بعضی از آن نامهها بدیدم به مرو، سخت خوش است و عبارات ایشان را بنا بر جمع و تفرقه باشد و این لفظی است مشترک میان جملۀ اهل علوم، و هر گروه اندر صنعت خود مر این لفظ را کار بندند مر تفهیم عبارات خود را، اما مراد هر یک از آن چیزی دیگر است؛ چنانکه حسابیان به جمع و تفرقه مراد اجتماع و افتراق اعداد چیزی خواهند و نحویان اتفاق اسامی لغوی و افتراق معانی آن، و فقها جمع قیاس و تفرقه نص و یا بر عکس این و اصولیان جمع صفات ذات و تفرقه صفات فعل؛ اما مراد این طایفه بدین، نه این جمله بود که یاد کردیم.کنون من مقصود این طایفه بدین عبارات و اختلاف مشایخ بیارم تا تو را حقیقت این معلوم گردد، ان شاء اللّه تعالی.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#149
Posted: 26 Oct 2012 13:21
الکلام فی الجمع و التفرقة
جمع کرد خدای تعالی خلق را اندر دعوت؛ قوله، تعالی: «واللّهُ یَدْعُوا إلی دارِ السّلام (۲۵/یونس)»، آنگاهشان فرق کرد اندر حق هدایت وگفت قوله، تعالی: «وَیَهْدی مَنْ یَشاءُ إلی صراطٍ مُستقیمٍ (۲۵/یونس).» جمله را بخواند از روی دعوت و گروهی را براند به حکم اظهار مشیت. جمع کرد و جمله را فرمان داد و فرق کرد و گروهی را به خذلان داد، بعضی را به توفیق قبول گردانید و نیز جمع کرد به نهی و فرق کرد. گروهی را عصمت داد و گروهی را میل آفت. پس بدین معنی جمع، حقیقت و سرّ معلوم و مراد حق باشد و تفرقه اظهار امر وی؛ چنانکه ابراهیم را فرمود که: «حلق اسماعیل ببُر»، و خواست که نبرد. ابلیس را گفت: «سجده کن آدم را»، و خواست که نکند و نکرد و مانند این بسی است. «الجمعُ ما جَمَعَ باوصافِه و التّفرقَةُ مافرَّقَ بافعالّه.» این جمله انقطاع ارادت باشد و ترک تصرف خلق اندر اثبات ارادت حق.
و اندر این مقدار که یاد کردیم اندر جمع و تفرقه، اجماع است مر جمله اهل سنت و جماعت را بدون معتزله با مشایخ این طریقت. و از بعد این اندر استعمال این عبارت مختلفاند: گروهی بر توحید رانند، و گروهی بر اوصاف و گروهی بر افعال. آنان که بر توحید رانند گویند: جمع را دو درجت است: یکی اندر اوصاف حق، و دیگر اندر اوصاف بنده. آنچه اندر اوصاف حق است آن سر توحید است، کسب بنده از آن منقطع و آنچه اندر اوصاف بنده است آن عبارت از توحید است به صدق نیت و صحت عزیمت، و این قول بوعلی رودباری است.
و گروهی دیگر گویند آنان که بر اوصاف رانند که: جمع صفت حق است و تفرقه فعل وی، و کسب بنده از آن منقطع؛ از آنچه در الهیت وی را منازع نیست. پس جمع ذات و صفات وی است؛ از آنچه «الجمعُ التَّسْوِیَةُ فی الأصلِ» و جز ذات و صفات وی به قدم متساوی نیاند و اندر افتراقشان به عبارت و تفضیل خلق مجتمع نه. و معنی این آن بود که وی را تعالی صفاتی قدیم است و وی تعالی اللّه بدان مخصوص است و قیام آن بدوست و اختصاص وجودشان بدو. وی و صفات وی دو نباشد؛ که در وحدانیت وی فرق و عدد روا نیست، و بدین حکم جمع جز در این معنی روا نباشد؛ «امّا التّفرقةُ فی الحکم»، این افعال خداوند است تعالی که جمله در حکم مفترقاند: یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد یکی را حکم فنا و یکی را حکم بقا.
و باز گروهی دیگر بر علم رانندوگویند: «الجمعُ علمُ التّوحیدِ و التَّفْرقَةُ عِلْمُ الأحکامِ.» پس علم اصول، جمع باشد و از آن فروع تفرقه و مانند این نیز گفته است یکی از مشایخ، رحمة اللّه علیه: «الجمعُ مَا اجْتَمَعَ علیه أهلُ العلمِ و الفرقُ مَا اخْتَلَفوا فیه.»
و باز جمهور محققان تصوّف را أنضَرَ اللّهُ وجوهَهم اندر مجاری عبارات و رموزشان مراد به لفظ تفرقه مکاسب است و به جمع،مواهب؛ یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آنچه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد، جمله تفرقه باشد و آنچه صرف عنایت و هدایت حق تعالی باشد جمع بود و عزّ بنده اندر آن بود که اندر وجود افعال خود و امکان مجاهدت به جمال حق از آفت فعل رسته گردد و افعال خود را اندر افضال حق مستغرق یابد و مجاهدت را اندر حق هدایت منفی و قیام کل وی به حق باشد و حق تعالی محول اوصاف او، و فعلش را جمله اضافت به حق تا از نسبت کسب خود رسته گردد؛ چنانکه پیغمبر علیه السّلام ما را خبر داد؛ قوله علیه السّلام خبراً عن اللّه، تعالی: «لایَزالُ عَبْدی یَتقرَّبُ إلیَّ بالنّوافل حَتّی أُحِبَّه، فاذا أحْبَبْتُه کنتُ لهُ سمعاً و بصراً و یداً و مُؤیِّداً و لساناً بی یَسْمَعُ و بی یَبصُرُ و بی ینطِقُ و بی یبطِشُ.»
چون بندۀ ما به مجاهدت به ما تقرب کند ما وی را به دوستی خود رسانیم و هستی وی را اندر وی فانی گردانیم و نسبت وی از افعال وی بزداییم تا به ما شنود آنچه شنود و به ما گوید آنچه گوید و به ما بیند آنچه بیند و به ما گیرد آنچه گیرد؛ یعنی اندر ذکر ما مغلوب ذکر ما شود، کسب وی از ذکر وی فنا شود ذکر ما سلطان ذکر وی گردد نسبت آدمیت از ذکر وی منقطع شود. پس ذکر وی ذکر ما باشد؛ تا اندر حال غلبه بدان صفت گردد که ابویزید رحمة اللّه علیه گفت: «سبحانی! سبحانی! ما اعظمَ شأنی!» و آن که گفت، نشانۀ گفتار وی و گوینده حق؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «الحقُّ ینطِقُ عَلی لِسانِ عُمَرَ.»
حقیقت این چنان بود که چون قهریتی از حق، سلطنت خود بر آدمی ظاهر کند بر هستی وی، وی را از وی بستاند؛ تا نطق این، جمله نطق وی گردد به استحالت، بی آن که حق را تعالی و تقدس امتزاج باشد با مخلوقات و یا اتحاد با مصنوعات یا وی حال باشد اندر چیزها. تعالی اللّه عن ذلک و عمّا یصفه المَلاحدةُ علوّاً کبیراً.
پس روا باشد که دوستی از حق بر دل بنده سلطان گردد و به غلبه و افراط آن عقل و طبایع از حمل آن عاجز گردند و امر وی از کسب وی ساقط گردد. آنگاه این درجه را جمع خوانند؛ چنانکه چون رسول علیه السّلام مستغرق و مغلوب بود فعلی از وی حاصل آمد. خداوند تعالی نسبت فعل از وی دفع کرد و گفت: «آن فعل من بود نه فعل تو، هر چند نشانه فعل تو بودی. و ما رمیتَ اِذ رمیتَ و لکنّ اللّه رمی (۱۷/الانفال). یا محمد آن مشتی خاک اندر روی دشمن نه تو انداختی، من انداختم.» چنانکه هم از آن جنس فعلی از داود علیه السّلام حاصل آمد ورا گفت: «وقتلَ داوُد جالوتَ (۲۵۱/البقره). یا داود، جالوت را تو کشتی.» و این اندر تفرقۀ حال بود و فرق باشد میان آن که فعل وی را بدو اضافت کند و او محل آفت و حوادث و آن که فعل وی را به خود اضافت کند و وی قدیم و بی آفت.
پس چون فعلی ظاهر گردد بر آدمی نه ازجنس افعال آدمیان، لامحاله فاعل آن حق بود جل وَ عَلا و اعجاز و کرامات جمله بدین مقرون بود. پس افعال معتاد، جمله تفرقه باشد و ناقض عادت جمع؛ از آنچه یک شب به قاب قوسین شدن معتاد نیست و آن جز فعل حق نباشد و از آتش ناسوختن معتاد نیست و آن جز فعل حق نیست. پس حق تعالی انبیا و اولیای خود را این کرامات بداد و فعل خود را بدیشان اضافت کرد و از آنِ ایشان را به خود. چون فعل دوستان فعل وی بود و بیعت ایشان بیعت وی بود و طاعت ایشان طاعت وی بود، گفت؛ عزّ من قائلٍ: «إنَّ الّذینَ یُبایِعُونَکَ انّما یُبایعونَ اللّهَ(۱۰/الفتح)»، و نیز گفت: «وَمَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاعَ اللّهَ (۸۰/النّساء).» پس مجتمع باشند اولیای وی به اسرارو مفترق به اَظهارِ معاملت؛ تا به اجتماع اسرار دوستی محکم بود و به افتراق اَظهار، اقامت عبودیت صحیح؛ چنانکه یکی گوید از کبرای مشایخ، اندر حال جمع، رضی اللّه عنه:
قد تَحَقَّقْتَ بسِرّی فَتَناجاکَ لِسانی
وَاجْتَمَعْنا لمعانٍ وَافْتَرَقنا لِمعانی
فَلَئِنْ غیّبکَ التّعظیمُ عَنْ لحظِ عیانی
فَلقَدْ صَیَّرکَ الوجدُ من الاحشاءِ دانی
اجتماع اسرار را جمع گفته است و مناجات زیان را تفرقه و آنگاه جمع و تفرقه هر دو اندر خود نشان کرده است و قاعدۀ آن خود را نهاده و این سخت لطیف است.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#150
Posted: 26 Oct 2012 13:22
فصل ۶
ماند اینجا خلافی که هست میان ما و میان گروهی که گویند: «اظهار جمع نفی تفرقه باشد؛ از آنچه هر دو متضادند که چون سلطان هدایت مستولی شد ولایت کسب و مجاهدت ساقط شود.»
و این تعطیل محض باشد؛ از آنچه تا امکان معاملت و توانایی کسب بود و مجاهدت بود، هرگز آن از بنده ساقط نشود؛ از آنچه جمع از تفرقه جدا نیست، چون نور از آفتاب و عرض از جوهر و صفت از موصوف. پس مجاهدت از هدایت و شریعت از حقیقت و یافت از طلب جدا نباشد؛ اما باشد که مجاهدت مقدم بود و باشد که مؤخر. آن را که مجاهدت مقدم بود بر وی مشقت زیادت بود؛ از آنچه در غیبت بود و آن را که مجاهدت مؤخر بود بر وی رنج و کلفت نبود؛ از آنچه در حضرت بود و آن را که نفی مشرب اعمال نفی عین عمل نماید بر غلطی عظیم باشد.
و روا باشد که بنده به درجتی رسد که کل اوصاف محمود خود را به چشم عیب نگرد و ناقص بیند. چون اوصاف محمود خود را معیوب و معلول بیند باید که تا اوصاف مذموم معیوبتر باشد و این بدان آوردم که قومی را از جهال اندر این معنی غلطی افتاده است که آن مقرون بیگانگی باشد؛ بدانچه گویند: «از یافت هیچ چیز اندر جهد ما نبسته است و افعال و طاعت ما معیوب است و مجاهدات ما ناقص. ناکرده اولی تر از کرده.»
گوییم با ایشان که: کردار ما را می فعل نهید و نهیم باتفاق، و افعال را محل علت و منبع آفت، لامحاله ناکرده را هم فعل باید نهاد. چون هر دو فعل آمد و فعل محل علت، پس چرا ناکرده از کرده اولیتر دانند؟ و این خسرانی ظاهر و غبنی فاحش است. پس این فرقی آمد نیکو میان کفرو ایمان؛ از آنچه مؤمن و کافر متفقاند که افعال ایشان محل علت است، پس مؤمن به حکم فرمان، کَرْد از ناکَرْد اولی تر داند و کافر به حکم نافرمانی، ناکرد از کرد اولی تر داند.
پس جمع آن بود که اندر رؤیت آفتِ تفرقه، حکم تفرقه ازوی ساقط نگردد و تفرقه آن که اندر حجابِ جمع تفرقه را جمع داند. و اندر این معنی مُزیِّن کبیر گوید رحمة اللّه علیه: «الجمعُ الخصوصیّةُ و التَّفْرِقةُ العبودیّةُ، موصولٌ أَحدُهما بِالآخَر غیرُ مَفْصولٍ عنه.»
خصوصیت حق تعالی بنده را جمع باشد و عبودیت بنده وی را تفرقه، و این از آن جدا نیست؛ از آنچه نشان خصوصیت حفظ عبودیت است. چون مدعی اندر معاملات به معاملات قایم نباشد اندر دعوی خود کاذب بود. پس روا بود که ثقل مجاهدت و رنج کلفت اندر گزاردِ حق مجاهدت و تکلیف از بنده برخیزد و روا نباشد که عین مجاهدت و تکلیف برخیزد اندر عین جمع، جز به عذری واضح که آن اندر حکم شریعت عام باشد و من این را بیان کنم تا تو را بهتر معلوم گردد.
بدان که جمع بر دو گونه باشد: یکی جمع سلامت گویند، و دیگر را جمع تکسیر.
جمع سلامت آن بود که حق تعالی اندر غلبۀ حال و قوت وجد و قلق شوق که پدیدار آید حق تعالی حافظ بنده باشد و امر بر ظاهر وی میراند و وی را بر گزاردن آن نگاه میدارد و وی را به مجاهدت میآراید؛ چنانکه سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و ابوالعباس سیاری صاحب مذهب و بایزید بسطامی و ابوبکر شبلی و ابوالحسن حُصری و جماعتی دیگر رضوان اللّه علیهم اجمعین پیوسته مغلوب بودندی تا وقت نماز اندر آمدی، آنگاه به حال خود باز آمدندی و چون نماز بکردندی باز مغلوب گشتندی؛ از آنچه تا در محل تفرقه باشی تو تو باشی امر میگزاری و چون وی تو را جذب کند، وی به امر خود اولیتر که بر تو نگاه میدارد مر دو معنی را: یکی تا نشان بندگی تو برنخیزد و دیگر تا به حکم وعده قیام کند که: «من هرگز شریعت محمد را منسوخ نخواهم کرد.»
و جمع تکسیر آن بود که بنده اندر حکم واله و مدهوش شود و حکمش چون حکم مجانین باشد.
پس یکی از این معذور بود و یکی مشکور و آن که مشکور بود، روزگارش عظیم با نور بود و قویتر از آن باشد که معذور بود.
و فی الجمله، بدان که جمع را مقامی مخصوص نیست و حالی مفرد نه؛ که جمع جمع همت است اندر معنی مطلوب خود و گروهی را کشف این اندر مقامات باشد و گروهی را اندر احوال، و اندر هر دو وقت مراد صاحب جمع به بقای آن به نفی مراد محصول باشد؛ «لأنّ التّفرِقةَ فصلٌ والجمعَ وصلٌ.» و این اندر جملۀ چیزها درست آید، چنانکه جمع همت یعقوب به یوسف علیهما السّلام که جز همت او وی را همت نمانده بود، و جمع همت مجنون اندر لیلی که چون وی را می ندید، جملۀ عالم و کل موجودات اندر حق وی صورت لیلی بود و مانند این؛ چنانکه ابویزید روزی در صومعه بود. یکی بیامد و گفت: «أبویزید فی البَیْتِ؟» فقال ابویزید: «هل فی البَیْتِ الّا اللّه؟» یعنی: «بویزید اندر خانه هست؟» وی گفت، رضی اللّه عنه: «اندر این خانه بهجز حق چیزی دیگر هست؟»
و یکی از مشایخ گوید، رحمة اللّه علیه: درویشی به مکه اندر آمد و اندر مشاهدت خانه یک سال بنشست که نه طعام خورد و نه شراب و نه بخفت و نه به طهارت شد؛ از اجتماع همتش به رؤیتِ خانه، که خداوند آن را به خود اضافت کرده است، غذای تن و مشرب جانش گشته بود.
و اصل این جمله آن است که خداوند تعالی مائیت محبت خود را که آن یک جوهر بود، متجزی و مقسوم گردانید و هر یکی را از دوستان، به مقدار گرفتاری وی بدان جزو از اجزای آن کل مخصوص کرد. آنگاه جوشن انسانیت و لباس طبیعت و غاشیۀ مزاج و حجاب روح بدان فرو گذاشت تا وی به قوت خود مر اجزایی را که بدو موصول بود به صفت خود میگردانید؛ تا کلِّ محب جمله محبوب شد و همه حرکات و لحظاتش شرایط آن گرفت و از آن بود که ارباب معانی و اصحاب اللسان مر آن را جمع نام کردند و اندر این معنی حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه علیه:
لبّیکَ لبّیک یا سَیِّدی و مولائی
لبّیکَ لبّیکَ یا قَصْدی و مَعْنائی
یا عینَ عینِ وجودی یا مُنا هِمَمی
یا منطقی و اشاراتی و انبائی
یا کُلَّ کلّی و یا سمعی و یا بصری
یا جُملتی و تباعیضی و أجزائی
پس آن که در اوصاف خود مستعار بود، اثبات هستی بر وی مر وی را عار بود و التفاتش به کونین زنّار بود و کل موجودات اندر همتش خوار بود.
وباز گروهی از ارباب اللسان مر دقت کلام و تعجب عبارت را گویند که: جمع الجمع. و این عبارت از طریق عبارت نیکوست، اما به معنی بهتر آن باشد که جمع را جمع نگویی؛ از آنچه تفرقهای باید تا جمع بر وی روا بود و چون جمع جمع شود تفرقه بوده باشد که جمع از حال خود بنگردد و این عبارت محل تهمت است؛ از آنچه مجتمع را به فوق و تحت بیرون ازخود دیدار نباشد ندیدی که کونین و عالمین در شب معراج مر پیغمبر را علیه السّلام بنمودند وی به هیچ چیز التفات نکرد؟ از آنچه وی به جمع جمع بود و مجتمع را تفرقه شاهد نگردد؛ تا خداوند تعالی فرمود: «ما زاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).»
و من اندر این معنی در حال بدایت کتابی ساختهام و مر آن را البیان لأهل العیان نام نهاده و اندر نحو القلوب در باب جمع فصولی مشبع بگفته اکنون مر خفت را بدین مقدار بسنده کردم.
این است طرف مذهب سیاریان ازمتصوّفه بپرداختن از فرق متصوّفه، آنان که مقبول محقاند. کنون بازگردم به قول آن گروه که خود را بدیشان بربستهاند از ملاحده لعنهم اللّه و این عبارات ایشان آلت اظهار الحاد خود ساختهاند و ذل خود را اندر عزّ ایشان نهان کرده، تا غلطگاههای ایشان ظاهر گردد و مریدان از مکر و دعویهای ایشان بپرهیزند و خویشتن را رعایت کنند. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)