ارسالها: 8911
#11
Posted: 9 Oct 2012 21:40
فصل ۷
و آنچه گفتم که: «من از خداوندتعالی توفیق واستعانت خواهم»، مراد آن بود که بنده راناصر، بهجز خداوند نباشد که وی را بر خیرات نصرت کند و توفیق زیادت دهدش و حقیقت توفیق، «موافقت تأیید خداوند بود بافعل بنده اندر اعمال صواب.» و کتاب و سنت بر وجود صحت توفیق ناطقه است و امت مجتمع، بهجز گروهی از معتزله و قدریان که لفظ توفیق را از کل معانی خالی گویند. و گروهی از مشایخ طریقت گفتهاند که: «التّوفیقُ هُو القُدرَةُ عَلی الطّاعةِ عندَ الإسْتِعمالِ.» چون بنده خداوند را مطیع باشد، از خداوند بدو نیرو زیادت بود و قوت افزون از آنچه پیش از آن بوده باشد.
و در جمله، حالا بعدَ حالٍ، آنچه میباشد از سکون و حرکات بنده، جمله فعل و خلق خدای است، تعالی. پس آن قوتی را که بنده بدان طاعت کند توفیق خوانند و این کتاب جایگاه این مسأله نیست؛ که مراد از این چیزی دیگر است.
و بازگشتم به سر مقصود تو، إن شاء اللّه، عزّ و جلّ. و پیش از آن که بر سر سخن شوم، نخست سؤال تو را بعینه بیارم، و از آنجا به ابتدای کتاب پیوندم. و باللّه التوفیق.
٭٭٭
صورةُ السّؤال: قالَ السائلُ، و هو ابوسعید الهجویری: «بیان کن مرا اندر تحقیق طریقت تصوّف و کیفیت مقامات ایشان، و بیان مذاهب و مقالات آن و اظهار کن مرا رموز و اشارت ایشان، و چگونگی محبت خداوند عزّ و جلّ و کیفیت اظهار آن بر دلها، و سبب حجاب عقول از کنه ماهیت آن و نفرت نفس از حقیقت آن، و آرام روح با صفوت آن، و آنچه بدین تعلق دارد از معاملت آن.»
قال المسئولُ، و هو علی بن عثمان الجلابی، وفَّقَهُ اللّهُ تعالی؛ بدان که اندر این زمانۀ ما این علم بهحقیقت مندرس گشته است، خاصه اندر این دیار که خلق جمله مشغول هوی گشتهاند و معرض از طریق رضا و علمای روزگار و مدعیان وقت را از این طریقت صورت بر خلاف اصل آن بسته است. پس نیارند همت به چیزی که دست اهل زمانه، بأسرها، از آن کوتاه بود بهجز خواص حضرت حق و مراد همه اهل ارادت از آن منقطع و معرفت همه اهل معرفت ازوجود آن معزول. خاص و عام خلق از آن به عبارت آن بسنده کار گشته و کار از تحقیق به تقلید افتاده و تحقیق روی خود از روزگار ایشان بپوشیده. عوام بدان بسنده کرده گویند که: «ما حق را همیبشناسیم»، و خواص بدان خرسند شده که اندر دل تمنایی یابند و اندر نفس هاجسی و اندر صدر میلی بدان سرای؛ از سر مشغولی گویند «این شوق رؤیت است و حُرقت محبت.» و مدعیان به دعوی خود از کل معانی بازمانده و مریدان از مجاهده دست بازداشته و ظن معلول خود را مشاهده نام کرده.
و من پیش از این، کتب ساختم اندر این معنی، جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مرصید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپدیدار کردند؛ از آنچه صاحب طبع را سرمایه حسد و انکار نعمت خداوند باشد، و گروهی دیگر نشستند، اما برنخواندند و گروهی دیگر بخواندند و معنی ندانستند و به عبارت آن بسنده کردند که تا بنویسند و یاد گیرند و گویند که: «ماعلم تصوّف و معرفت میگوییم.» و ایشان اندر عین نَکِرتاند.
و این جمله از آن بود که این معنی کبریت احمر است و آن عزیز باشد، و چون بیابندش کیمیا بود و دانگْ سنگی از وی بسیار مس و روی را زر سرخ گرداند. و فی الجمله هر کسی آن دارو طلبد که موافق درد وی باشد و بهجز آن نبایدش، چنان که یکی گوید از بزرگان:
فَکُلُّ مَنْ فی فُؤادِه وَجَعٌ
یَطْلُبُ شیئاً یُوافِقُ الوَجَعا
کسی را که داروی علت وی حقیرترین چیزها بود، وی را در و مرجان نباید تا به شلیثا و دواء المسک آمیزندش. و این معنی عزیزتر از آن است که هرکسی را از آن نصیب باشد.
و پیش از این، جهال این علم بر کتب مشایخ همین کردند. چون آن خزانههای اسرار خداوند به دست ایشان افتاد، معنی آن ندانستند، به دست کلاهدوزان جاهل فکندند و به مجلّدان ناباک دادند تا آن را آستر کلاه و جلد دواوین شعر ابونواس و هزل جاحظ گردانیدند و لامحاله چون بازِ مَلِک بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرند.
و خداوند عزّ و جلّ ما را اندر زمانهای پدیدار آورده است که اهل آن هوی را شریعت نام کردهاند، و طلب جاه و ریاست و تکبر را عزّ و علم، و ریای خلق را خشیت، و نهان داشتن کینه را اندر دل حلم، و مجادله را مناظره و محاربت و سفاهت را عزّت، و نفاق را زهد و تمنا را ارادت، و هذیان طبع را معرفت و حرکات دل و حدیث نفس را محبت و الحاد را فقر و جحود را صفوت و زندقه را فنا و ترک شریعت پیغامبر را صلی اللّه علیه و سلم طریقت و آفت اهل زمانه را معاملت نام کردهاند تا ارباب معانی اندر میان ایشان مهجور گشتهاند و ایشان غلبه گرفته، چون اندر فترت اول اهل بیت رسول صلی اللّه علیه و سلم با آل مروان.
چگونه نیکو گفته است آن شاه اهل حقایق و برهان تحقیق و دقایق، ابوبکر الواسطی، رحمةاللّه علیه: «اُبْتُلینا بِزَمانٍ لَیسَ فیه آدابُ الْإِسلامِ ولا اخلاقُ الجاهلیّةِ ولاأحکام ذَوِی المُرُوءَةِ.»
و شبلی گوید موافق این:
لحَا اللّهُ ذِی الدُّنیا مناخاً لِراکبٍ
فکلُّ بَعیدِ الْهَمِّ فیهَا مُعَذَّبُ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#12
Posted: 9 Oct 2012 21:41
فصل ۸
بدان قوّاک اللّه که یافتم این عالم را محل بعضی اسرار خداوند، و مکؤنات را موضع ودایع وی، و مُثْبَتات را جایگاه لطایف آن اندر حق دوستانش و جواهر و اعراض و عناصر و اجرام و اشباح و طبایع جمله حجاب آن اسرارند، و اندر محل توحید اثبات این هر یک شرک باشد. پس خداوند تعالی این عالم را اندر محل حجاب بداشته است، تا طبایع هر یک در عالم خود به فرمان وی طمأنینت یافتهاند و به وجود خود از توحید حق محجوب گشته و ارواح اندر عالم به مزاج وی مشغول گشته و به مقارنت آن از محل خلاص خود دور مانده، تا اسرار ربانی اندر حق عقول مشکل شده است و لطایف قرب اندر حق ارواح پوشیده گشته، تا آدمی اندر مظَلّۀ غفلت به هستی خود محجوب گشته است و در محل خصوصیت به حجاب خود معیوب گشته؛ چنانکه خداوند تعالی گفت: «والعصرِ إنَّ الْاِنسانَ لفی خُسْرٍ (۱ و ۲/العصر)»، ونیز گفت: «انّه کان ظلوماً جهولاً (۷۲/الأاحزاب)»، و رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «خَلَقَ اللّهُ الخلقَ فی ظلمةٍ ثمّ ألقی علیه نوراً.»
پس این حجاب وی را در عالم مزاجش افتاده است به تعلق طبایع بدو و به تصرف عقل اندر او، تا لاجرم به جهلی بسنده کار شده است و مر حجاب خود را از حق به جان خریدار شده؛ از آنچه از جمال کشف بیخبر است و از تحقیق سریرت ربانی معرض، و بر محل ستوران آرمیده، و از محل نجات خود رمیده و بوی توحید ناشنیده و جمال احدیت نادیده و ذوق توحید ناچشیده. به ترکیب از تحقیق مشاهده بازمانده، و به حرص دنیا از ارادت خداوند رجوع کرده. و نفس حیوانیت بی حیات ربانی مر ناطقه را مقهور کرده تا حرکات و طلبش جمله اندر نصیب حیوانیت مقرر شده است و جز خوردن و خفتن و متابع شهوات بودن هیچ چیز نداند. و خداوندعزو جل مر دوستان خود را از این جمله اعراض فرمودو گفت: «ذَرْهُم یأکُلُوا و یتمتّعُوا وَیُلْهِهِمُ الأمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ (۳/الحِجْر)»؛ از آنچه سلطان طبع ایشان سر حق را بر ایشان بپوشیده بود و به جای عنایت و توفیق اندر حق ایشان خذلان و حرمان آمده؛ تا جمله متابع نفس اماره گشتند که این حجاب اعظم است و منبع سوء و شر؛ چنانکه خدای تعالی گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأمّارَةٌ بِالسُّوءِ (۵۳/یوسف).»
٭٭٭
اکنون من ابتدا کنم و مقصود تو را اندر مقامات و حجب پیدا کنم و بیانی لطیف مر آنرا بگسترانم، و عبارات اهل صنایع را شرح دهم، و لختی از کلام مشایخ بدان پیوندم و از غرر حکایات مر آن را مددی دهم تا مراد تو برآید و آن کسان که در این نگرند از علمای ظاهر و غیرهم، بدانند که طریق تصوّف را اصلی قوی است و فرعی مثمر؛ و جملۀ مشایخ که از اهل علم بودند جملۀ مریدان را بر آموختن علم باعث بودند و بر مداومت کردن، تا ایشان حریص گردند و هرگز متابع لهو و هزل نبودهاند و طریق لغو نسپردهاند. از پس آن که بسیاری از مشایخ معرفت و علمای ایشان اندر این معانی تصانیف ساختهاند و به عبارات لطیف از خواطر ربانی براهین نموده. و باللّه العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّهُ و نعمَ الرَّفیقُ.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#13
Posted: 9 Oct 2012 21:47
بابُ اثباتِ العلم
قوله تعالی فی صفة العلماء: «انّما یَخْشَی اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ (۲۸/فاطر).»
و پیغمبر گفت، صلی اللّه علیه و سلّم: «طَلبُ الْعِلم فریضَةُ عَلی کُلِّ مسلمٍ.» و نیز گفت، علیه السّلام: «أُطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بالصّینِ.»
و بدان که علم بسیار است و عمر کوتاه، و آموختن جملۀ علوم بر مردم فریضه نه، چون علم نجوم و طب و علم حساب و صنعتهای بدیع و آنچه بدین ماند، بهجز از این هر یک بدان مقدار که به شریعت تعلق دارد: نجوم مر شناخت وقت را اندر شب، و طب مر احتمارا، و حساب مر فرایض و مدت عدت را، و آنچه بدین ماند. پس فرایض علم چندان است که عمل بدان درست آید و خدای عزّ و جلّ ذَمّ کرد آنان را که علوم بی منفعت آموزند؛ لقوله، تعالی: «وَیَتَعَلَّمُونَ مایَضُرُّهُم ولایَنْفَعُهم (۱۰۲/البقره.» و رسول علیه السّلام زینهار خواست و گفت: «أعوذُبِکَ من علمٍ لایَنْفَعُ.»
پس بدان که از علم اندک عمل بسیار توان گرفت، و باید که علم مقرون عمل باشد؛ کما قال، علیه السّلام: «المُتَعبِّدُ بلافقهٍ کَالْحِمارِ فی الطّاحونة.» متعبدان بی فقه را به خر خرآس مانند کرده که هرچند میگردد بر پی نخستین باشد و هیچ راهشان رفته نشود.
و از عوام گروهی دیدم که علم را بر عمل فضل نهادند، و گروهی عمل را بر علم و این هر دو باطل است؛ از آن که عمل بی علم عمل نباشد. عمل آنگاه عمل گردد که موصول علم باشد تا بنده بدان مر ثواب حق را متوجه گردد. چون نماز که تا نخست علم ارکان طهارت و شناخت آب و معرفت قبله و کیفیت نیت و ارکان نماز نبود، نماز نماز نبود. پس چون عمل به عین علم عمل گردد، چگونه جاهل آن را از این جدا گوید؟ و آنان که علم را بر عمل فضل نهادند هم محال باشد؛ که علم بی عمل علم نباشد؛ از آن که آموختن و یادداشتن و یادگرفتن وی جمله عمل باشد، از آن است که بنده بدان مثاب است. و اگر علم عالم به فعل و کسب وی نبودی، وی را بدان هیچ ثواب نبودی.
و این سخون دو گروه است: یکی آنان که نسبت به علم کنند مر جاه خلق را و طاقت معاملت آن ندارند و به تحقیق علم نرسیده باشند، عمل را از آن جدا کنند؛ که نه علم دانند نه عمل، تا جاهلی گوید: «قال نباید، حال باید»، و دیگری گوید: «علم باید، عمل نباید».
و از ابراهیم ادهم رحمةاللّه علیه میآید که: سنگی دیدم بر راه افکنده، و بر آن سنگ نبشته که: «مرا بگردان و بخوان.» گفتا: بگردانیدمش. بر آن نبشته بود که: «أنتَ لاتعمَلُ بما تعلَمُ، کیفَ تَطْلُبُ مالاتعلَمُ. تو به علم خود عمل مینیاری، محال باشد که نادانسته طلب کنی. «یعنی کار بند آن باش که دانی تا به برکات آن نادانسته نیز بدانی.
و انس بن مالک گوید، رضی اللّه عنه: «هِمَّةُ العلماءِ الدّرایةُ وهمَّةُ السُّفهاء الرّوایةُ»؛ از آنچه اخوات جهل از علما منفی باشد. آن که از علم، جاه و عزّ دنیا طلبد نه عالم بود؛ زیرا که طلب جاه و عزّ از اخوات جهل بود. و هیچ درجه نیست اندر مرتبۀ علم؛ که چون آن نباشد هیچ لطیفۀ خداوند را تعالی نشناسد، و چون آن موجود باشد همه مقامات و شواهد و مراتب را سزاوار باشد.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#14
Posted: 9 Oct 2012 21:48
فصل ۱
بدان که علم دو است: یکی علم خداوند تعالی و دیگر علم خلق و علم بنده اندر جَنُب علم خداوند تعالی متلاشی بود، زیرا که علم وی صفت وی است و بدو قایم، و اوصاف وی را نهایت نیست؛ و علم ما صفت ماست و به ما قایم، و اوصاف ما متناهی باشد؛ لقوله، تعالی: «وَمااُوتیتُم مِنَ الْعِلْمِ إلّا قَلیلاً (۸۵/الإسراء).» و در جمله علم از صفات مدح است و حدش احاطةُ المعلوم و تبینُ المعلوم و نیکوترین حدود وی این است که: «العلمُ صفةٌ یصیرُ الحیُّ بها عالماً.» و خدای عزّ و جلّ گفت: «واللّهُ مُحیطٌ بِالکافِرینَ (۱۹/البقره)»، ونیز گفت: «واللّهُ بکلِّ شیءٍ علیمٌ (۲۸۲/البقره).» و علم او یک علم است که بدان همیداند جملۀ موجودات و معدومات را، و خلق را با وی مشارکت نیست و متجزی نیست و ازوی جدا نیست. و دلیل بر علمش ترتیب فعلش؛ که فعل محکم، علم فاعل اقتضا کند. پس علم وی به اسرار لاحق است و به اظهار محیط. طالب را باید که اعمال اندر مشاهدۀ وی کند؛ چنانکه داند که او بدو و به افعال او بیناست.
همی آید که اندر بصره رئیسی بود، به باغی از آن خود رفته بود، چشمش به جمال زن برزگر افتاد. مرد را به شغلی بفرستادو زن را گفت: «درها دربند.» گفتا: «همه درها بستم، الا یک در؛ که آن نمیتوانم دربست.» گفت: «کدام در است آن؟» گفت: «آن در که میان ما و میان خداوند است، جل جلاله.» مرد پشیمان شد و استغفار کرد.
حاتم الاصمّ گفت، رضی اللّه عنه: «چهار علم اختیار کردم، از همه عالم برستم.» گفتند: «کدام است آن؟» گفت: «یکی آن که بدانستم خدای را تعالی بر من حقی است که جز من نتواند گزارد کسی آن را، به ادای آن مشغول گشتم. دُیُم آن که بدانستم که مرا رزقی است مقسوم که به حرص من زیادت نشود،از طلب زیادتی برآسودم. سیم آن که بدانستم که مرا طالبی است یعنی مرگ که ازوی نتوانم گریخت، او را بساختم. چهارم آن که بدانستم که مرا خدای است جلّ جلالُه مطلع بر من، از وی شرم داشتم و ناکردنی را دست بداشتم؛ که چون بنده عالم بود که خداوند تعالی بدو ناظر است چیزی نکند که به قیامت شرم دارد.»
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#15
Posted: 9 Oct 2012 21:51
فصل ۲
اما علم بنده باید که در امور خداوند تعالی باشد و معرفت وی، و فریضه بر بنده علم وقت باشد و آنچه بر موجب وقت به کار آید ظاهر و باطن. و این به دو قسم است: یکی اصول و دیگر فروع ظاهر اصول قول شهادت و باطنش تحقیق معرفت و ظاهر فروع برزش معاملت و باطن تصحیح نیت. و قیام هر یک از این بی دیگر محال باشد. ظاهر حقیقت بی باطن نفاق، و باطن حقیقت بی ظاهر زندقه ظاهر شریعت بی باطن نفس و باطن بی ظاهر هوس.
پس علم حقیقت را سه رکن است: یکی علم به ذات خداوند عزو جل و وحدانیت وی و نفی تشبیه از ذات پاک وی جل جلاله و دیگر علم به صفات وی و احکام آن و سدیگر علم به افعال و حکمت وی.
و علم شریعت را سه رکن است: یکی کتاب ودیگر سنت و سیم اجماع امت. و دلیل بر علم به اثبات ذات و صفات پاک و افعال خدای تعالی قوله، تعالی: «فَاعْلَمْ أنَّه لا اله الّا اللّه (۱۹/محمد)»، و نیز گفت: «فَاعْلَموا أنَّ اللّه مَوْلیکم (۴۰/الأنفال)»، و نیز گفت: «أَلَم تَرَ إلی رَبِّکَ کَیفَ مَدَّ الظِّلَ (۴۵/الفرقان)»، و نیز گفت: «أَفَلا یَنْظُرُونَ إلَی الإبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ (۱۷/الغاشیه)». و مانند این آیات بسیار است که جمله دلایلاند بر نظر کردن اندر افعال وی تعالی و تقدس تا بدان افعال، فاعل را به صفات وی بشناسند.
و پیغمبر گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «مَنْ عَلِمَ أنّ اللّهَ تعالی رَبُّه و انّی نبیُّه حَرَّمَ اللّهُتعالی لَحْمَه و دمَهُ عَلی النّار.»
اما شرط علم به ذات خداوند تعالی آن است که وی بداند که خداوند تعالی موجود است اندر قدم ذات خود و بی حد و بی حدود است و اندر مکان و جهت نیست، و ذاتش موجب آفت نیست. از خلقش کسی مانند نیست. وی را زن و فرزند نیست هرچه اندر وهم صورت گیرد و اندر خرد اندازه بندد، وی جلّ جلالُه آفریدگار آن است و دارنده و پروردگار آن؛ لقوله، تعالی: «لیسَ کَمِثْلِهِ شَیءٌ و هُوَ السَّمیعُ البَصیرُ (۱۱/الشوری).»
و اما علم به صفات وی آن است که بدانی که صفات وی تعالی بدو موجود است که آن نه وی است ونه جز وی، بدو قایم است و او به خود قایم و دایم، چون علم و قدرت و حیات و ارادت و سمع و بصرو کلام و بقا؛ لقوله، تعالی: «إنَّهُ عَلیمٌ بذاتِ الصُّدورِ (۴۳/الأنفال)»، و نیز گفت: «وَاللّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ (۲۸۴/البقره)، و نیز گفت: «هو الحیُّ لا إلهَ إلّا هو (۶۵/الغافر)» و نیز گفت: «وَهُوَ السَّمیعُ البَصیرُ (۱۱/الشوری)»، و نیز گفت: «فَعّالٌ لِما یُریدُ (۱۰۷/هود)»، و نیز گفت: «قَوْلُهُ الحَقُّ (۷۳/الأنعام)».
اما علم به اثبات افعال وی آن است که بدانی که وی تعالی و تقدس آفریدگار خلقان است و خالق افعال ایشان است و عالم نابوده، هست به فعل وی شده است، مقدر خیرو شر است، خالق نفع و ضرر است؛ لقوله، تعالی: «اللّهُ خالقُ کلِّ شیءٍ (۶۲/الزّمر).»
و دلیل بر اثبات احکام شریعت آن است که بدانی که از خداوند تعالی به ما رسولان آمدند با معجزهای ناقض عادت، و رسول ما، محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم حق است و وی را معجزات بسیار است و آنچه ما را خبر داده است از غیب و عین، جمله حق است. رکن اول از شریعت کتاب است؛ لقوله، تعالی: «منه آیاتٌ محکماتٌ (۷/آل عمران)»، و دیگر سنت است؛ لقوله، تعالی: «و ما اتیکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نهیکُم عَنْهُ فَانْتَهُوا (۷/الحشر)»، و سدیگر اجماع امت است؛ لقوله، علیه السّلام: «لایجتمعُ امّتی عَلَی الضَّلالَةِ، علیکم بالسّوادِ الاعظم.» و در جمله احکام شریعت بسیار است، و اگر کسی خواهد تا جمله را جمع کند نتواند؛ از آن که لطایف خداوند تعالی رانهایت نیست.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#16
Posted: 10 Oct 2012 23:04
فصل سوم
بدان که گروهیاند از ملاحده لعنهم اللّه که مر ایشان را سوفسطائیان خوانند و مذهب ایشان آن است که: «به هیچ چیز علم درست ناید و علم خود نیست.» با ایشان گوییم که: «این دانش که میدانید که به هیچ چیز علم درست نیاید، درست هست یا نی؟» اگر گویند: «هست»، علم اثبات کردند و اگر گویند: «نیست»، پس چیزی که درست نیاید، آن را معارضه کردن محال باشد و با آن کس سخن گفتن از خرد نبود.
و گروهی از ملاحده که تعلق بدین طریق دارند، همین گویند که: «علم ما به هیچ چیز درست نیاید. پس ترک علم، ما را تمامتر از اثبات آن باشد.» و این از حُمق و ضلالت و جهالت ایشان بود؛ که ترک علم از دو بیرون نباشد: یا به علمی بود یا به جهلی. پس علم مر علم را نفی نکندو ضد نیاید، و به علم ترک علم محال باشد، ماند اینجا جهل؛ و چون درست شد که نفی علم جهل باشد و ترک آن به جهل بود و جاهل مذموم باشد و جهل قرینۀ کفر، باطل باشد که حق را به جهل تعلق بود و این خلاف جملۀ مشایخ است و چون این قول را مردمان بشنیدند و بر این ارتکاب کردند، گفتند که مذهب جملۀ اهل تصوّف این است و روششان چنین؛ تا اعتقاد ایشان مشوش شد و از تمییز کردن حق از باطل باز ماندند.
و ما امور جمله به خداوند تعالی تسلیم کردیم تا دربار ضلالت خود همیباشند. اگر دین گریبانگیر ایشان گرددی تصرف بهتر از این کنندی و حکم رعایت را دست بندارندی و اندر دوستان خدای عزّ و جلّ بدین چشم ننگرندی و احتیاط روزگار خود نکوتر کنندی. و اگر قومی از ملاحده تعلق به احرار کردند تا به جمال ایشان خود از آفتها رستگار گردند و اندر سایۀ عزّ ایشان زندگانی کنند، چرا باید که همگنان را بر ایشان قیاس گیرندو اندر معاملت ایشان مکابرۀ عیان بر دست گیرند و قدر ایشان در زیر پای آرند؟
و مرا با یکی از متلبسان علم که کلاه رعونت را عزّ علم نام کرده است و متابعت هوی را سنت رسول علیه السّلام و موافقت شیطان را سیرت امام، مناظره همیرفت. اندر آن میان گفت: «ملاحده دوازده گروهاند. یک گروه اندر میان متصوّفهاند.» گفتم: «اگر یک گروه در میان ایشاناند، یازده گروه اندر میان شمایند. ایشان خود را از یک گروه بهتر نگاه توانند داشت که شما از یازده گروه.»
اما این جمله از نتیجۀ فتور زمانه است و آفتهایی که پدیدار آمده است و خداوند تعالی پیوسته اولیای خود را اندر میان قومی مستور داشته است و آن قوم را از جهت ایشان اندر میان خلق مهجور داشته و نیکو گشته است آن پیر پیران، و آفتاب مریدان، علی بن بندار الصیرفی، رحمة اللّه علیه: «فَسادُ القُلوب علی حسبِ فَسادِ الزَّمانِ و أهلِه».
اکنون من فصلی اندر اقاویل ایشان بیارم تا تنبیهی باشد مر آن را که از حق تعالی عنایتی اندر کار وی صادق است از منکران بدین طایفه و باللّه التوفیق.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#17
Posted: 10 Oct 2012 23:05
فصل ۴
محمدبن الفضل البلخی گوید، رحمةاللّه: «العُلومُ ثَلاثَةٌ: علمٌ مِنَ اللّهِ، و علمٌ مَعَ اللّهِ، و علمٌ باللّهِ».
علم باللّه علم معرفت است که همه اولیای او، او را بدو دانستهاند و تاتعریف و تعرف او نبود ایشان وی را ندانستند؛ از آنچه همه اسباب اکتساب مطلق از حقتعالی منقطع است و علم بنده مر معرفت حق را علت نگردد؛ که علت معرفت وی تعالی و تقدس هم هدایت و اعلام وی بود و علم من اللّه علم شریعت بود که آن از وی به ما فرمان و تکلیف است و علم مع اللّه علم مقامات طریق حق و بیان درجت اولیا بود. پس معرفت بی پذیرفت شریعت درست نیاید و برزش شریعت بی اظهار مقامات راست نیاید.
و ابوعلی ثقفی رحمة اللّه علیه گوید: «العلمُ حیاةُ القَلبِ مِنَ الجهلِ و نورُ العَیْنِ منَ الظُّلْمَةِ.»
علم زندگی دل است از مرگ جهل ونور چشم یقین از ظلمت کفر و هرکه را علم معرفت نیست دلش به جهل مرده است و هرکه را علم شریعت نیست دلش به نادانی بیمار است. پس دل کفار مرده باشد که به خداوند تعالی جاهلاند و دل اهل غفلت بیمار؛ که به فرمانهای وی جاهلاند.
ابوبکر وراق ترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنِ اکْتَفی بِالکَلامِ مِنَ العلمِ دون الزُّهدِ تَزَنْدَقَ و مَن اکْتَفی بالفِقْهِ دونَ الوَرعِ تفسَّقَ.»
هرکه از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت وفقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد، و موحد جبری قول وقدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر وقدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ دونَ الجبرِ و فوقَ القَدَرِ.» پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد. هرکه به رُخَص و تأویلات و تعلق شُبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را، زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید.
و نیکو گفته است شیخ المشایخ، یحیی بن مُعاذ الرازی، رحمة اللّه علیه: «إجتَنِبْ صُحْبةَ ثلاثةِ أصنافٍ من النّاسِ: العُلماءِ الغافلینَ، و القُرّاء المداهِنینَ و المتصوّفةِالجاهلینَ.»
اما علمای غافل آنان باشند که دنیا را قبلۀ دل خود گردانیده باشند، و از شرع آسانی اختیار کرده و پرستش سلاطین بر دست گرفته ودرگاه ایشان را طوافگاه خود گردانیده و جاه خلق را محراب خود کرده و به غرور زیرکی خود فریفته گشته و به دقت کلام خود مشغول دل شده و اندر ائمه و استادان زبان طعن برگشاده و به قهر کردن بزرگان دین به سخنی که بروی زیادت آوردن بود مشغول گشته؛ آنگاه اگر کونین اندر پلۀ ترازوی وی نهند پدیدار نیاید؛ آنگاه حقد و حسد را مذهب گردانیده در جمله این همه علم نباشد، و علم صفتی بود که انواع جهل از موصوف آن بدان منفی باشد.
اما قُرّای مداهنین آنان باشند که چون فعل کسی بر موافقت هوای وی باشد، اگرچه باطل بود بر آن فعل وی را مدح گویند و چون بر مخالفت هوای ایشان کاری کنند، اگرچه حق بود وی را بر آن ذم کنند واز خلق به معاملت خود جاه بیوسند و بر باطل مر خلق را مداهنت کنند.
اما متصوّف جاهل آن بود که صحبت پیری نکرده باشد، و از بزرگی ادب نیافته، و گوشمال زمانه نچشیده، و به نابینایی کبودی اندر پوشیده و خود را در میان ایشان انداخته و در بی حرمتی طریق انبساطی میسپرد اندر صحبت ایشان و حمق وی، وی را بر آن داشته که جمله را چون خود پندارد؛ و آنگاه طریق حق و باطل بر وی مشکل بود.
پس این سه گروه را که آن موفق یاد کرد و مرید را از صحبت ایشان اعراض فرمود، مراد آن بود که ایشان اندر دعاوی خود کاذب بودند و اندر روش ناتمام.
و ابویزید بسطامی رحمة اللّه علیه گوید: «عَمِلْتُ فی المجاهَدَةِ ثلاثین سنةً، فما وجدتُ شیئاً أشدَّ عَلیَّ من العلم و مُتابَعَتِه. سی سال مجاهدت کردم بر من هیچ چیز سختتر از علم و متابعت آن نیامد.»
و در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسانتر از آن که بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل آسانتر از آن آید که یک مسأله از علم آموختن، و اندر دوزخ خیمه زدند نزدیک فاسق دوستتر که یک مسأله از علم کاربستن. پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند،عز اسمُه. باید که چندان بدانی که بدانی که ندانی. و این آن معنی بود که بنده جز علم بندگی نتواند دانست و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی؛ تا یکی اندر این معنی گوید:
العجزُ عَنْ درکِ الإدراکِ إدراکٌ
والوقفُ فی طُرقِ الأخیار إشراکُ
آن که نیاموزد وبر جهل مصر باشد مشرک بود، و آن که بیاموزد و اندر کمال علم خود منفی گردد، پندار علمش برخیزد و بداند که علم وی بهجز عجز اندر علم عاقبت وی نیست؛ که تسمیات را اندر حق معانی تأثیری نباشد. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#18
Posted: 10 Oct 2012 23:06
باب الفقر
بدان که درویشی را اندر راه خداوند عزّ و جلّ مرتبتی عظیم است، و درویشان را خطری بزرگ؛ کما قال اللّه، تعالی: «لِلفَقراءِ الّذینَ أُحصِرُوا فی سبیلِ اللّهِ لایَسْتطیعونَ ضَرْباً فی الارضِ یحسَبُهُم الجاهِلُ اغنیاءَ مِنَ التَّعفّفِ (۲۷۳/البقره)». ونیز گفت: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عبداً مملوکاً لایقدِرُ عَلی شَیْءٍ(۷۵/النحل).» ونیز گفت: «تَتَجافی جُنُوبُهُم عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ ربَّهُم خَوْفاً و طَمَعاً (۱۶/السّجده).
و رسول صلی اللّه علیه و سلم فقر را اختیار کرد و گفت: «اللّهُمَّ أحْیِنی مسکیناً و أَمِتْنی مِسْکیناً واحشُرنی فی زُمْرَةِ المَساکینَ.» و نیز گفت: در روز قیامت خداوند تعالی گوید: «أُدنُوا منّی أحِبّائی. فیقولُ المَلائِکةُ: مَنْ اَحِبّائُکَ؟ فیقول: فُقراءُ المسلمینَ.»
و مانند این آیات و اخبار بسیار است، تا حدی که از مشهوری به اثبات آن حاجت نیاید مر صحت دلایل را.
و اندر وقت پیغمبر علیه السّلام فقرای مهاجرین بودند آنان که اندر حکم ادای عبودیت و صحبت پیغمبر علیه السّلام نشسته بودند اندر مسجد وی و از اشغال بکلی اعراض کرده و به ترک معارضه بگفته، و خداوند تعالی را به روزی خود استوار داشته و توکل بر وی کرده، تا رسول صلی اللّه علیه و سلم مأمور بود به صحبت وقیام کردن به حق ایشان؛ چنانکه فرمود، عزمِنْ قائلٍ: «وَلاتَطْرُدِ الّذینَ یَدْعُونَ ربَّهُم بِالغَدوةِ وَالْعَشیِّ یُریدِونَ وَجْهَهُ (۵۲/الأنعام)»، ونیز گفت: «ولاتعْدُ عَیْناکَ عَنْهم تُرید زینَةَ الحَیوةِ الدُّنیا وَ لاتُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَه عن ذکرنا (۲۸/الکهف)»، تا رسول علیه السّلام هر کجا یکی از ایشان بدیدی گفتی: «مادر و پدرم فدای آنان باد که خداوند تعالی بر من از برای ایشان عتاب کرد.»
پس خداوند تعالی مر فقر را مرتبتی و درجتی بزرگ داده است و مر فقرا را بدان مخصوص گردانیده تا به ترک اسباب ظاهری و باطنی گفتهاند و بکلیت به مسبب رجوع کرده؛ تا فقر ایشان فخر ایشان گشت، تا به رفتن آن نالان شدند و به آمدن آن شادمان گشتند ومر آن رادر کنار گرفتند وبجز اخوات آن را جمله خوار گرفتند.
اما فقر را رسمی و حقیقتی است. رسمش افلاس اضطراری است، و حقیقتش اقبال اختیاری. آن که رسم دید به اسم بیارامید، و چون مراد نیافت از حقیقت برمید. و آن که حقیقت یافت روی از موجودات برتافت، و به فنای کل، اندر رؤیت کل، به بقای کلی بشتافت. «مَنْ لم یعْرِفْ سِوی رسْمِه لم یَسْمَعْ سِوَی اسْمِه.» پس فقیر آن بود که هیچ چیزش نباشد و اندر هیچ چیز خلل نه. به هستی اسباب غنی نگردد، و به نیستی آن محتاج سبب نه. وجود و عدم اسباب به نزدیک فقرش یکسان بود، و اگر اندر نیستی خرمتر بود نیز روا بود؛ از آنچه مشایخ گفتهاند که: «هر چند درویش دست تنگتر بود، حال بروی گشادهتر بود.» ازیرا چه وجود معلوم مر درویش را شوم بود؛ تا حدی که هیچ چیز را دربند نکند، الا هم بدان مقدار اندر بند شود. پس زندگانی دوستان حق به الطاف خفی و اسرار بهی است با حق، نه به آلات دنیای غدار و سرای فجار. پس متاع متاع باشد از راه رضا.
همی آید که درویشی را با ملکی ملاقات افتاد. ملک گفت: «حاجتی بخواه.» گفت: «من از بندۀ بندگان خود حاجت نخواهم.» گفت: «این چگونه باشد؟» گفت: «مرا دو بندهاند که هر دو خداوندان تواند: یکی حرص و دیگر امل.» و رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «الفَقْرُ عزّ لِّأهْلِه».
پس چیزی که اهل را عزّ بود مر نا اهل را ذل بود و عزش آن است که فقیر محفوظ الجوارح بود از زلل و محفوظ الحال از خلل. نه بر تنش معصیت و زلت رودو نه بر حالش خلل و آفت صورت گیرد؛ از آنچه ظاهرش مستغرق نعم ظاهره بود و باطنش منبع نعم باطنه، تا تنش روحانی بود و دلش ربانی. خلق را بدو حواله نماند و آدم را بدو نسبت نه، تا از حوالۀ خلق و نسبت آدم فقیر بود و به ملک این عالم غنی نگردد اندر این عالم و به ملک آن عالم غنی نگردد اندر آن عالم. و کونین اندر پلۀ ترازوی فقرش به پرپشهای نسنجد و یک نفس وی اندر هر دو عالم نگنجد.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#19
Posted: 10 Oct 2012 23:10
فصل ۱
و خلاف کردهاند مشایخ این قصه رحمهم اللّه اندر فقر و غنا تا کدام فاضلترند اندر صفات خلق؛ از آنچه خداوند تعالی غنی بر حقیقت است و کمال اندر جملۀ اوصاف وی است، جل جلاله. یحیی بن معاذ الرازی و احمد ابن ابی الحواری و حارث المحاسبی و ابوالعباس عطا و رویم و ابوالحسن بن سمعون، و از متأخران شیخ المشایخ ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی رحمة اللّه علیهم اجمعین بر آناند که: «غنا فاضلتر که فقرو» و دلیل آرند که: «غنا صفت حق تعالی است و فقر بر وی روا نیست. پس اندر دوستی، صفتی که مشترک باشد میان بنده و خداوند تعالی تمام تر بود از آن صفت که بر وی تعالی و تقدس روا نباشد.»
گوییم: این شرکت اندر اسم است نه در معنی؛ که شرکت معنی را مماثلت باید. چون صفات وی قدیم است و از آن خلق محدث، این دلیل باطل بود.
و من همیگویم که علی بن عثمان الجلابیام وفَّقَنی اللّه بالخیر که: غنا مر حق را نامی است بسزا و خلق مستحق این نام نباشد، و فقر مر خلق را نامی است بسزا و بر حق آن نام روا نباشد و آن که به مجاز مر کسی را غنی خوانند نه چنان بود که غنی بر حقیقت بود و نیز دلیل واضحترین آن که غنای ما به وجود اسباب بود و ما مسبب باشیم اندر حال قبول اسباب، و وی مسبب الأسباب است و غنای وی را سبب نیست. پس شرکت اندر این صفت باطل بود و نیز چون اندر عین، شرکت روا نیست کس را با وی اندر صفت هم روا نباشد، و چون اندر صفت روا نبود، اندر اسم هم روا نبود. ماند اینجا تسمیه و تسمیه نشانی است میان خلق و آن را حدی. پس غنا مر خدای تعالی را آن است که وی را به هیچ کس و هیچ چیز نیاز نیست و هر چه خواهد کند. مرادش را دافعی نی، و قدرتش را مانعی نی، و بر قلب اعیان و آفرینش ضدین توانا، و همیشه بدین صفت بود وباشد. و غنای خلق، منال معیشتی و یا وجود مسرتی یا رستن از آفتی، و یا ارام به مشاهدتی، و این جمله محدث و متغیر بودو مایۀ طلب و تحسر و موضع عجز و تذلل. پس این اسم بنده را مجاز بودو حق را تعالی حقیقت؛ لقوله، تعالی: «یا ایّها النّاسُ أنْتُمُ الْفُقَراءُ إلی اللّهِ (۱۵/فاطر)»، و نیز گفت: «واللّهُ الغَنیُّ وَ أنْتُمُ الْفُقَراءُ (۳۸/محمد).»
و نیز گروهی از عوام گویند: «توانگر را فضل نهیم بر درویش؛ ازیرا چه خداوند تعالی او را اندر دو جهان سعید آفریده است و منت به توانگری بر وی نهاده.»، و آن گروه اینجا غنا کثرت دنیا و یافتن کام و راندن شهوت خواهند و بر این دلیل کنند که: «بر غنا شکر فرمود و اندر فقر صبر. پس صبر اندر بلا بود و شکر اندر نعما، و بهحقیقت نعما فاضل تر از بلد بود.»
گوییم: بر نعمت شکر فرمود و شکر را علت زیادت نعمت گردانید و بر فقر صبر فرمودو صبر را علت زیادت قربت گردانید؛ لقوله، تعالی: «لَئِن شَکَرْتُم لَأزیدَنَّکُم (۷/ابراهیم)»، و نیز گفت: «إنَّ اللّهَ مَعَ الصّابرینَ(۱۵۳/البقره).» هرکه اندر نعمتی که اصل آن غفلت است شکر کند، غفلتش بر غفلت زیادت کنیم، و هر که اندر فقری که اصل آن بلیت است صبر کند، قربتش بر قربت زیادت کنیم.
اما غنایی که مشایخ مر آن را فضل نهند بر فقر، مرادشان نه آن بود که عوام مر آن را غنا خوانند؛ که این غنا یافت نعم بود و آن یافت منعم، پس یافت وصلت چیزی دیگر بود و یافت غفلت چیزی دیگر.
شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه گوید: «الفَقْرُ هُوَ الغِنی بِاللّهِ.» و مراد از این، کشف ابدی باشد به مشاهده حق. گوییم: مکاشف ممکن الحجاب باشد. پس اگر این صاحب مشاهدت را محجوب گرداند از مشاهدت، محتاج آن گردد، یا نه؟ اگر گوید: «نگردد»، محال باشد؛ و اگر گوید: «گردد»، گوییم: چون احتیاج آمد اسم غنا ساقط شد و نیز غنا به خداوند قائم الصفة و ثابت المراد باشد، و به اقامت مراد و اثبات اوصاف آدمیت غنا درست نیاید؛ که عین این خود مر غنا را قابل نیست؛ از آنچه وجود بشریت عین نیاز باشد و علامت حدث عین احتیاج. پس باقی الصفه غنی باشد و فانی الصفه مر هیچ اسم را شایسته نباشد. پس «الغَنیُّ مَنْ أغْناهُ اللّهُ»؛ از آنچه غنی باللّه فاعل بود و أَغْناهُ اللّه مفعول و فاعل به خود قایم بود و مفعول به فاعل قایم بود. پس اقامت به خود صفت بشریت بود و اقامت به حق محو صفت.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه چنین گویم که: چون درست شد که غنای بر حقیقت بر بقای صفت درست نیاید؛ که بقای صفت محل علت بود به دلایل مذکور و موجب آفت، و فنای صفت خود غنا نباشد؛ ازیرا که هرچه به خود باقی نباشد آن را نامی ننهند، پس غنا را فنا صفت بود و چون صفت فانی شد محل اسم ساقط گشت، بر این کس نه اسم فقر افتد ونه اسم غنا.
و باز جملۀ مشایخ و بیشتری از عوام فضل نهند فقر را بر غنا؛ از آن که کتاب و سنت به فضل آن ناطق است و بیشتری از امت بر آن مجتمعاند.
و اندر حکایات یافتم که: روزی جنید و ابن عطا رحمها اللّه را در این مسأله سخن همیرفت. ابن عطا دلیل آورد بر آن که: «اغنیا فاضلترند؛ که با ایشان به قیامت حساب کنند و حساب شنوانیدن کلام بی واسطه باشد اندر محل عتاب، و عتاب از دوست به دوست باشد.» جنید گفت: «اگر با اغنیا حساب کنند، از درویشان عذر خواهند و عذر فاضلتر از عتاب حساب.»
و اینجا لطیفهای عجب است. گوییم که: اندر تحقیق محبت، عذر بیگانگی باشد و عتاب مخالفت و دوستان اندر محلی باشند که این هر دو اندر احوال ایشان آفت نماید؛ از آن که عذر بر موجب تقصیری بود که اندر حق دوست کرده باشد. چون دوست حق خود از وی طلب کند، او از وی عذر خواهد و عتاب بر موجب تقصیری که رفته باشد اندر فرمان دوست؛ آنگاه دوست بدان تقصیر وی را عتاب کند و این هر دو نیز محال باشد.
و در جمله مُطالب باشند فقرا به صبر و اغنیا به شکر، و اندر تحقیق دوستی نه دوست از دوست چیزی طلبد ونه دوست فرمان دوست ضایع کند. پس «ظَلَمَ مَنْ سَمّی ابنَ آدم أمیراً و قد سَمّاهُ ربُّه فَقیراً.» آن را که نامش از حق فقیر است، اگرچه امیر است، فقیر است. هلاک گشت آن که پندارد که وی نه اسیر است، اگرچه جایگاهش تخت و سریر است؛ ازیرا که اغنیا صاحب صدقه بوند و فقرا صاحب صدق و هرگز صدق چون صدقه نباشد. پس اندر حقیقت فقر سلیمان چون غنای سلیمان بود؛ از آنچه ایوب را اندر شدت صبرش گفت: «نِعمَ العبدُ (۴۴/ص)»، و سلیمان را اندر استقامت ملکش، گفت: «نِعْمَ العبدُ (۳۰/ص).» چون رضای رحمان حاصل شد فقر سلیمان را چون غنای سلیمان گردانید.
و از استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه شنیدم که گفت: «مردمان اندر فقر و غنا، هر کسی سخن گفتهاند و خود را چیزی اختیار کرده و من آن اختیار کنم که حق مرا اختیار کند و مرا اندر آن نگاه دارد. اگر توانگر داردم غافل و گذشته نباشم و اگر درویش داردم حریص و معرض نباشم.»
پس غنا نعمت و اعراض اندر وی آفت، و فقر نعمت و حرص اندر وی آفت. معانی جمله نیکو، روش اندر او مختلف و فقر فراغت دل از مادون و غنا مشغولی دل به غیر؛ چون فراغت آمد، فقر از غنا اولیتر نه و غنا از فقر اولیتر نه. غنا کثرت متاع و فقر قلت آن و متاع بجمله از آن خداوند؛ چون طالب به ترک ملکیت بگفت، شرکت از میان برخاست و از هر دو اسم فارغ شد.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#20
Posted: 10 Oct 2012 23:14
فصل ۲
و مشایخ این طریقت را، اندر این معنی، هر یکی را رمزی است و من به مقدار امکان اقاویل ایشان بیارم اندر این کتاب، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
یکی از متأخران گوید: «لیسَ الفَقیرُ مَنْ خَلامِنَ الزّادِ، انّما الفَقیرُ مَنْ خَلا مِنَ الْمُرادِ.»
فقیر نه آن بود که دستش از متاع و زاد خالی بود، فقیر آن بود که طبعش از مراد خالی بود؛ چنانکه خداوند تعالی وی را مالی دهد، اگر مراد حفظ مال باشدش غنی بود و اگر مراد ترک مال باشد هم غنی بود؛ که هر دو تصرف است اندر ملک غیر، و فقر ترک تصرف بود.
یحیی بن مُعاذ گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامَةُ الفَقْرِ خوفُ الْفَقْرِ.»
علامت صحت فقر آن است که بنده اندر کمال ولایت و قیام مشاهدت و فنای صفت، میترسد اززوال و قطعیت. پس به کمال آن رسید که از قطعیت بترسد.
رُوَیم گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ نَعْتِ الفَقیرِ حِفْظُ سِرِّه و صیانَةُ نَفْسِه و أداءُ فَرائِضِهِ.»
آن که سرش از اغراض محفوظ باشد و تنش از آفات مصون و احکام فرایض بر وی جاری؛ چنانکه آنچه بر اسرار گذرد اظهار را مشغول نگرداند، و آنچه بر اظهار گذرد اسرار را مشغول نگرداند و غلبۀ آن از گزارد امر بازندارد و این علامت ازالت بشریت بود که کل بنده موافق حق گردد، و این هم به حق گردد.
بشر حافی گوید، رحمة اللّه علیه: «أَفضلُ المقاماتِ إعتقادُ الصَّبْرِ عَلی الفَقْرِ إلی القَبْرِ.»
اعتقاد کردن بر مداومت صبر بر درویشی، و این صبر کردن و اعتقاد کردن از جمله مقامات بنده بودو فقر فنای مقامات بود. پس اعتقاد صبر بر فقر علامت رؤیت آفت اعمال بود و سِمَت فنای اوصاف؛ اما معنی ظاهر این قول تفضیل فقر است بر غنا و اعتقاد کردن که هرگز روی نگردانم از طریق فقر.
شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «الفقیرُ لایَسْتَغْنی بشیءٍ دونَ اللّه.»
درویش دون حق به هیچ آرام نیابد؛ از آنچه چز وی مراد و کامشان نباشد. و ظاهر لفظ آن است که جز بدو توانگری نیابی، چون او را یافتی توانگر شدی. پس هستی تو دون وی است چون توانگری به دون وی نیابی، تو حجاب توانگری گشتی و چون تو از راه برخیزی توانگر که باشد؟ و این معنی سخت غامض و لطیف است به نزدیک اهل این معنی و حقیقت معنی این آن بود که: «اَلْفقرُ لایُسْتغنی عنه.» یعنی فقر آن بود که هرگز مر آن را غنا نباشد.
و این آن معنی است که آن پیر گفت رضی اللّه عنه که: «اندوه ما ابدی است. نه هرگز همت ما مقصود را بیابد ونه کلیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت»؛ از آنچه یافتن چیزی را مجانست باید و وی جنس نه، و اعراض از حدیث وی را غفلت باید و درویش غافل نه. پس گرفتاریی است فتاده همیشگی، و راهی پیش آمده مشکل و آن دوستی است با آن که کس را به دیدار وی راه نه و وصال وی از جنس مقدور خلق نه و بر فنا تبدل صورت نه و بر بقا تغیر روا نه. هرگز فانی باقی شود تا وصلت بود و یا باقی فانی شود تا قربت بود؟ کار دوستان وی از سر به سر. تسلی دل را عبارتی مزخرف ساخته و آرام جان را مقامات و منازل و طریق هویدا گردانیده. عبارتشان از خود به خود، مقاماتشان از جنس به جنس و حق تعالی منزه از اوصاف و احوال خلق.
و ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «نَعْتُ الْفقیرِ السّکونُ عندَ العَدَمِ و الْبَذْلُ عندَ الوُجُودِ.»
چون نیابند خاموش باشند و چون بیابند دیگری را بدان اولیتر از خود دانند و بذل کنند. پس آن را که مراد لقمهای باشد چون از مراد بازماند دلش ساکن بود و چون آن لقمه پدیدار آید آن را که اولیتر از خود داند بدان آن را بدو دهد. و اندر این قول دو معنی است: سکونش در حال عدم رضا بود و بذلش در حال وجود محبت؛ از آنچه راضی قابل خلعت بود واندر خلعت نشان قربت بود و محبت تارک خلعت بود که اندر خلعت نشان فرقت بود. سکونش اندر عدم، انتظار وجود بود و چون موجود گشت آن وجود غیر وی بود و وی را با غیر آرام نبود به ترک آن بگفت. و این معنی قول شیخ المشایخ ابوالقاسم الجنید بن محمد رضی اللّه عنه است: «الفَقْرُ خُلُقُ القَلْبِ عَنِ الأشْکالِ.» چون دل از اندیشۀ شکل خالی بود و شکل موجود، بهجز انداختن آن چه روی بود؟
شبلی گوید، رحمة الله علیه: «اَلْفَقرُ بحرُ البَلاءِ وَبَلاءُهُ کلُّهُ عِزٌّ.»
درویشی دریای بلاست و بلاهای وی جمله عزّ است. عزّ نصیب غیر است، مبتلا در عین بلاست وی را از عزّ چه خبر؟ تا آنگاه که از بلا به مبلی نگرد آنگاه بلاش بجمله عزّ گردد و عزش جمله وقت و وقتش جمله محبت و محبتش جمله مشاهدت تا دماغ محل دیدار شود از غلبۀ خیال؛ تا بی دیده، بیننده گردد و بی گوش شنونده. و بس عزیز بندهای باشد که بار بلای دوست کشد؛ که بلا عزّ بر حقیقت است و نعما ذل بر حقیقت؛ از آنچه عزّ آن بود که بنده را به حق حاضر کند و ذل آن که غایب کند. و بلای فقر نشان حضور است و راحت غنا نشان غیبت است. پس حاضر به حق عزیز باشد و غایب از حق ذلیل. این معنی را که بلای آن مشاهدت است و ادبارش انس، تعلق به هر صفت از آن که باشد غنیمت بود.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «یا مَعْشَرَ الفُقَراء، إنّکم تُعرَفُونَ باللّه و تُکْرَمُونَ لِلّهِ، فَانْظُروا کیف تَکُونُونَ مَعَ اللّهِ إذا خَلَوْتُم بِهِ.»
ای شما که درویشانید، شما را به خداوند شما شناسند و از برای وی را کرامت کنند. بنگرید تا اندر خلأ با وی چگونه میباشید؛ یعنی چون خلق شما را درویش خوانند، حق شما را بگزاردند، شما حق طریقت درویشی چگونه خواهید گزارد؟ و اگر خلق شما را به نامی دیگر خوانند به خلاف دعوی شما، آن از ایشان مبینید که شما نیز انصاف دعوی خویش میندهید؛ که باز پس تر از آن کسی نبود که خلقش از آنِ او دانندو او از آن او نباشد و خنک آن کسی که خلقش از آن او دانندو او از آن او بود و عزیزتر آن که خلق او را نه از آن حق دانند و او از آن حق بود. مَثَل آن که خلقش از آن او دانندو او نه از آن او باشد چون یکی بود که دعوی طبیبی کند و بیماران را علاج کند و چون خود بیمار شود طبیب دیگرش باید. و مثل آن که خلقش از آن حق دانند و او از آن حق باشد، چون یکی بود که دعوی طبیبی کند و بیماران را علاج کند و چون خود بیمار شود داروی خود نیز داند کردن. و مثل آن که خلقش نه از آن حق دانندو او از آن حق بود، چون یکی بود که طبیب باشد و خلق را بدان علم نه، و وی از مشغولی خلق فارغ و خود را به غذاهای موافق و شربتهای نیکو و مفرحهای سازگار و هواهای معتدل نیکو میدارد تا بیمار نگردد، و چشم خلق از جمله احوال او فرودوخته باشد.
و بعضی از متأخران گفتهاند: «الفَقْرُ عدمٌ بِلاوُجود.»
و عبارت از این قول منقطع است؛ ازیرا که معدوم شیء نباشدو عبارت جزاز شیء نتوان کرد. پس اینجا چنین صورت بود که فقر هیچ چیزی نبود، و عبارات و اجتماع جملۀ اولیای خدای تعالی بر اصلی نباشد که اندر عین خود فانی و معدوم باشد. و اینجا از این عبارات نی عدم عین خواهند؛ که عدم آفت خواهند از عین و کل اوصاف آدمی آفت بود و چون آفت نفی شود آن فنای صفت باشد و فنای صفت آلت رسیدن و نارسیدن از پیش ایشان برگیرد، مر ایشان را عدم روش نفی عین نماید و اندر آن هلاک گردند.
و من گروهی دیدم از متکلمان که صورت این معلوم نکرده بودند و بر این میخندیدند که: «این سخن معقول نیست.» و گروهی دیدم از مدعیان که نامعقول چیزی را اعتقاد کرده بودند و اصل قصه معلومشان نبود و میگفتند که: «فقر عدم بلا وجود است.» و هر دو گروه بر خطا بودند. یکی از ایشان به جهل مر حق را منکر شد و دیگری جهل را حال ساخت و بدان پدیدار آمد.
و مراد عدم و فنا اندر عبارات این طایفه برسیدن آلت مذموم بودو صفتی ناستوده اندر طلب صفتی محمود، نه عدم معنی به وجود آلت طلب.
و فی الجمله درویش در کل معانی فقر عاریت است و اندر کل اسباب اصل بیگانه؛ اما گذرگاه اسرار بانی است. تا امور وی مکتسب وی بود، فعل را نسبت بدو بودو معانی را اضافت بدو و چون امور وی از بند کسب رها شد نسبت فعل از او منقطع بود. آنگاه آنچه بر وی گذرد او راه آن چیز باشد نه راهبر آن پس هیچ چیز را به خود نکشد و از خود دفع نکند. همه از آن غیر است آنچه بر وی نشان کند.
و دیدم گروهی را از مدعیان ارباب اللسان که نفی کمالشان از ادراک این قصه، می نفی وجود نمود، و این خود سخت عزیز است. و دیدم که نفی مرادشان از حقیقت فقر می نفی صفت نمود اندر عین فقر. و دیدم که نفی طلب حق و حقیقت را می فقر و صفوت خوانند و دیدم که اثبات هواشان می نفی کل نمود و هر کسی اندر درجتی از حجب فقر اندر مانده بودند؛ از آنچه پندار این حدیث مرد را علامت کمال ولایت بود و بوی و نهمت این حدیث غایة الغایات. به عین این تولاکردن محل کمال است.
پس طالب این قصه را چاره نیست از راه ایشان رفتن و مقاماتشان سپردن و عبارت ایشان بدانستن، تا عامی نباشد اندر محل خصوصیت؛ که عوام اصول از اصول معرض بود و عوام فروع از فروع. مصیب کسی که از فروع بازماند؛ که به اصولش نسبتی بود. چون از اصول بازماند به هیچ جایش نسبت نماند و این جمله آن را گفتم تا راه این معانی بسپری و به رعایت حق آن مشغولی باشی.
اکنون من طرفی از اهل این طایفه اندر باب تصوّف پیدا کنم. آنگاه اسامی الرجال بیارم. آنگاه احکام حقایق معارف و شرایع بیان کنم. آنگاه اختلاف مذاهب مشایخ متصوّفه بیارم. آنگاه آداب و رموز و مقاماتشان، به مقدار امکان، شرح دهم تا بر تو و خوانندگان، حقیقت این کشف گردد. و باللّه التوفیق.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)