ارسالها: 8911
#81
Posted: 11 Oct 2012 17:12
ابوالحسین سَمنون بن عبداللّه الخواص، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب آسمان محبت و قدوۀ اهل معاملت ابوالحسین سُمنون ابن عبداللّه الخواص، رضی اللّه عنه
اندر زمانه بی نظیر بود و اندر محبت شأنی عظیم داشت. جملۀ مشایخ وی را بزرگ داشتند. وی را «سَمنون المحب» خواندندی، و وی خود را «سَمنون الکذّاب» نام کرده بود.
و از غلام الخلیل رنجهای بسیار کشید و در پیش خلیفه بر وی گواهیهای محال داد و همه مشایخ بدان رنجه دل گشتند.
و این غلام الخلیل مردی مُرائی بود و دعوی پارسائی و صوفیگری کردی. خود را در پیش خلیفه و سلطانیان معروف گردانیده بود به مکر و شعبده و دین را به دنیا بفروخته چنانکه اندر زمانۀ ما بسیارند و مَساوی مشایخ و درویشان بر دست گرفته بود در پیش خلیفه. و مرادش آن بود تا مشایخ مهجور گردند و کس بدیشان تبرک نکند تا جاه وی بر جای بماند.
خنک سمنون و مشایخ که مر ایشان را یک کس بود بدین صفت. امروز در این زمانه هر محققی را صد هزار غلام الخلیل هست. اما باک نیست؛ که به مردار، کرکسان اولیتر باشند.
و چون جاه سمنون اندر بغداد بزرگ شد، هر کسی بدو تقرب کردند. غلام الخلیل را از آن رنج کرد و وضعها برساختن گرفت. تا زنی را چشم بر جمال سمنون افتاد، خود را بر وی عرضه کرد. وی ابا کرد. تا آن زن نزدیک جنید شد که: «سمنون را بگوی تا مرا به زنی کند.» جنید را از آن ناخوش آمد. وی را زجر کرد. زن به نزدیک غلام الخلیل آمد و تهمتی چنانکه زنان نهند بر وی نهاد و غلام الخلیل چنانکه اعدا شنوند بشنود و سعایت بر دست گرفت و خلیفه را بر وی متغیر کردتا بفرمود که وی را بکشند. چون سیاف را بیاوردند و از خلیفه فرمان خواستند، چون خلیفه فرمان خواست داد زبانش بگرفت. چون شب درآمد بخفت، به خواب دید که: «زوال جان سمنون در زوال ملک تو بسته است.» دیگر روز عذر خواست و بخوبی بازگردانید.
و وی را کلام عالی است و اشارت دقیق اندر حقیقت محبت و وی آن بود که از حجاز میآمد، اهل فید گفتند: «ما راسخون گوی.» بر منبر شد و سخن میگفت، مستمع نداشت. روی به قنادیل کرد و گفت: «با شما میگویم.» آن همه قندیلها درهم افتاد و خرد بشکست.
از وی رضی اللّه عنه میآید که گفت: «لایُعَبَّرُ عَنْ شیءٍ الّا بما هو أَرَقُّ مِنه، ولاشیءٌ أرَقُّ مِنَ المَحبَّةِ، فَبِمَ یَعَبَّرُ عَنها؟»
یعنی عبارت از چیزی نازکتر از آن چیز باشد، و چون ارق محبت هیچ چیز نباشد، به چه چیز عبارت از آن کنند؟ و مراد این، آن است که عبارت از محبت منقطع است؛ از آنچه عبارت صفت معبر بود و محبت صفت محبوب است. پس عبارت این مر حقیقت آن را ادراک نتواند کرد و اللّه اعلم بالصواب.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#82
Posted: 11 Oct 2012 17:13
ابوالفوارس شاه بن شجاع الکرمانی، رضی اللّه عنه
و منهم: شاه شیوخ و تغیر از روزگار او منسوخ، ابوالفوارس شاه بن شجاع الکرمانی، رضی اللّه عنه
از ابنای ملوک بود و اندر زمانۀ خود یگانه بود. صحبت ابوتراب نخشبی کرده بود و بسیاری از مشایخ را دریافته بود و اندر ذکر بوعثمان حیری طرفی از حال وی گفته آمده است. و وی را رسالات مشهور است اندر تصوّف و کتابی کرده است که آن را مراة الحکما خوانند. و او را کلام عالی است.
از وی میآید که گفت: «لِأهلِ الفَضْلِ فضلٌ مالم یَرَوْهُ، فإذا رَأَوْهُ فَلا فَضْلَ لهم، وَلِإهْلِ الْوِلایَةِ وِلایَةٌ ما لم یَرَوْها، فاذا رأوها فَلاوِلایَةَ لَهُم.» اهل فضل را فضل باشد بر همه تا آنگاه که فضل خود نبینند، چون بدیدند نیزشان فضل نماند و اهل ولایت را همچنین ولایت تا آنگاه است که ولایت خود نبینند که چون بدیند ولایتشان نماند و مراد از این، آن بود که آنجا که فضلو ولایت بود رؤیت از آن ساقط بود، چون رؤیت حاصل شد معنی ساقط شد؛ از آنچه فضل صفتی است که فضل نبیند و ولایت صفتی که رؤیت ولایت نباشد. چون کسی گوید که: «من فاضلم یا ولیّ»، نه فاضل بود نه ولی.
و اندر آثار وی مکتوب است که: چهل سال نخفت. چون بخفت خداوند سبحانه و تعالی را به خواب دید گفت: «بارخدایا، من تو را به بیداری شب میطلبیدم در خواب دیدم!» گفت: «یا شاه، در خواب بدان بیداریهای شب یافتی. گر آنجا بخفتی اینجا ندیدی.» واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#83
Posted: 11 Oct 2012 17:14
عمرو بن عثمان المکّی، رضی اللّه عنه
و منهم: سرور دلها، و نور سرها، عمرو بن عثمان المکی، رضی اللّه عنه
از کبرا و سادات اهل طریقت بود. وی را تصانیف مشهور است اندر حقایق این علم و نسبت ارادت خود به جنید کردی، از بعد آن که ابوسعید خراز را دیده بود و با نِباجی صحبت کرده بود و اندر اصول، امام وقت بود.
از وی میآید که گفت: «لایَقَعُ عَلی کَیْفِیَّةِ الوَجْدِ عِبارَةٌ، لأنَّهُ سِرُّ اللّهِ عندَ المؤمنینَ.» عبارت بر کیفیت وجد دوستان نیفتد؛ از آنچه آن سر حق است به نزدیک مؤمنان و هرچه عبارت بنده اندر آن تصرف تواند کرد آن سر حق نباشد؛ از آنچه کلیت تکلف بنده از اسرار ربانی منقطع است.
و گویند چون عمرو به اصفهان آمد، حَدَثی به صحبت وی پیوست و پدر مانع وی بود از صحبت عمرو؛ تا بیمار شد و مدتی برآمد. روزی شیخ برخاست و با جماعتی فقرا به عیادت وی شد. حدث به شیخ اشارت کرد تا قوال را بگوید تا بیتی برخواند. عمرو قوال را گفت: برخوان:
مالی مَرَضْتُ فَلَمْ یَعُدْنی عائدٌ
مِنْکُمْ ویَمْرَضٌ عَبْدُکم فأعودُ
بیمار چون بشنید برخاست و بنشست و لهب و سلطان بیماری وی کمتر شد. گفت: زِدْنی:
وَأَشَدُّ مِنْ مَرَضی عَلَیَّ صُدُودُکم
و صُدودُ عَبْدِکُمُ عَلیَّ شَدیدُ
بیمار برخاست و نالانی از او کم شد، و پدر وی را به صحبت عمرو مسلم گردانید و آن اندیشه که میبودش اندر دل، از آن توبه کرد. وآن حدث یکی از بزرگان طریقت شد. و هوأعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#84
Posted: 11 Oct 2012 17:14
ابومحمدسهل بن عبداللّه التُّستَری، رضی اللّه عنه
و منهم: مالک القلوب، و ماحی العیوب، ابومحمد سهل بن عبداللّه التستری، رضی اللّه عنه
امام وقت بود و به همه زبانها ستوده. وی را ریاضات بسیار است و معاملات نیکو و کلام لطیف اندر اخلاص و عیوب افعال.
و علمای ظاهر گویند: «هوَ جَمَعَ بَیْنَ الشّریعَةِ والحقیقةِ. او جمع کرده است میان شریعت و حقیقت.» و این از ایشان خطاست؛ از آنچه کس خود فرق نکرده است، و شریعت جز حقیقت نیست و حقیقت جز شریعت نی و به حکم آن که عبارات آن پیر رضوان اللّه علیه اندر ادراک سهلتر است و طبایع بهتر اندر یابند، این سخن گویند و چون حق تعالی جمع کرده است میان حقیقت و شریعت، محال باشد که اولیای او فرق کنند ولامحاله چون فرق حاصل آمد، رد یکی و قبول دیگری بیاید. پس رد شریعت الحاد بود و رد حقیقت شرک و آن فرق که کنند مر تفریق معنی را نیست که اثبات حد است؛ چنانکه گوید: «لاإله إلّا اللّهُ حَقیقَةٌ، محمّدٌ رسولُ اللّهِ شَریعَةٌ.» اگر کسی خواهد که اندر حال صحت ایمان یکی را از دیگری جدا کند نتواند کرد و خواستش باطل و در جمله شریعت فرع حقیقت بود؛ چنانکه معرفت حقیقت است و پذیرفت فرمان معروف شریعت. پس این ظاهریان را هر چه طبع اندر آن نیفتد بدان منکر شوند، و انکار اصلی از اصول راه حق با خطر بود و الحمدُ لِلّهِ عَلَی الإیمانِ.
و از وی میآید که گفت: «ماطَلَعَتْ شمسٌ وَلاغَربَتْ عَلی أهلِ وَجْهِ الْأَرْضِ الّا وَهُم جُهّالٌ بِاللّهِ، إلّا مَنْ یُؤثِرُ اللّهَ عَلی نَفْسِهِ وَرُوحهِ وَدُنیاه و آخِرَتِه.» آفتاب برنیامد و فرو نشد بر هیچ کس از روی زمین که وی نه به خداوند تعالی جاهل بود، مگر آن که وی را برگزید بر تن و جان و دنیا و آخرت؛ یعنی هر که دست اندر آگوش خود دارد، دلیل آن بود که وی به خداوند عزّ و جلّ جاهل بود؛ از آنچه معرفت وی ترک تدبیر اقتضا کند و ترک تدبیر تسلیم بود و اثبات تدبیر از جهل باشد به تقدیر. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#85
Posted: 11 Oct 2012 17:15
ابوعبداللّه محمّد بن الفضل البلخی، رضی اللّه عنه
و منهم: اختیار اهل حرمین و جملۀ مشایخ را قرّة عین، ابوعبداللّه محمد ابن الفضل البلخی، رضی اللّه عنه
از جلّۀ مشایخ بود و پسندیدۀ عراق و خراسان بود. مرید احمدبن خضرویه بود وابوعثمان حیری را به وی میلی عظیم بود. وی را از بلخ بیرون کردند متعصبان از برای عشق مذهب. وی به سمرقند شد و عمر آنجا گذاشت.
از وی میآید که گفت: «أَعْرَفُ النّاسِ باللّهِ أَشَدُهُم مُجاهَدَةً فی أوامِرِهِ و أَتْبَعُهُم لِسُنَّةِ نَبیِّه.» یعنی بزرگترین اهل معرفت مجتهدترین ایشان باشد اندر ادای شریعت و با رغبتترین اندر حفظ سنت و متابعت و هرکه به حق نزدیکتر بود بر اوامرش حریصتر بود و هرکه ازوی دورتر بود از متابعت رسولش دورتر بود و معرضتر.
از وی میآید که گفت: «عَجِبْتُ مِمَّنْ یَقْطَعُ البَوادِیَ والقِفارَ و المَفاوِزَ حتّی یَصّلَ إلی بَیْتِه و حَرَمِه؛ لِأنَّ فیه آثارَ أنبیائِه، کَیْفَ لایَقْطَعُ نَفْسَهُ وَهَواهُ حتّی یَصِلَ إلی قَلْبِه؛ لأنَّ فیه آثارَ مَوْلاهُ!» عجب دارم از آنکه بادیهها و بیابانها ببُرَد تا به خانۀ وی رسد که اندر او آثار انبیای وی است، چرا بادیۀ نفس ودریای هوی را نبُرد تا به دل خود رسد که اندر او آثار مولای وی است!؟ یعنی دل که محل معرفت است بزرگوارتر از کعبه که قبلۀ خدمت است. کعبه آن بود که پیوسته نظر بنده بدو بود و دل آن که پیوسته نظر حق بدو بود. آنجا که دل، دوست من آنجا، آنجا که حکم وی مراد من آنجا، و آنجا که اثر انبیای من، قبلۀ دوستان من آنجا. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#86
Posted: 11 Oct 2012 17:16
ابوعبداللّه محمد بن علی التّرمذی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ باخطر، و فانی از اوصاف بشر، ابوعبداللّه محمدبن علی التّرمذی، رضی اللّه عنه
اندر فنون علم کامل و امام بود و از مشایخ محتشم بود. وی را تصانیف بسیار است و نیکو، و کرامات مشهور اندر بیان هر کتاب، چون ختم الولایة و کتاب النّهج و نوادرالاصول، و جز این بسیار کتب دیگر ساخته است و سخت معظم است به نزدکی من؛ زیرا که دلم شکار وی است.
و شیخ من گفت رحمةاللّه علیه که: «محمد درّ یتیم است که اندر همه عالم هِمال ندارد.»
و اندر علوم ظاهر وی را نیز کتب است و اندر احادیث اسناد عالی دارد و تفسیری ابتدا کرده بوده است عمر تمام کردن آن نیافت، بدان مقدار که کرده است در میان اهل عالم منتشر است و فقه بر یکی از خواص یاران ابوحنیفه رضی اللّه عنهم خوانده بود. وی را اندر ترمد محمد حکیم خوانند و حکیمیان از متصوّفه اقتدا بدو کنند.
و وی را مناقب بسیار است. یکی از آن جمله آن که با خضر پیغمبر علیه السّلام صحبت داشته بود و ابوبکر وراق ترمدی که مرید وی بود روایت کند که: «هر یک شنبه خضر به نزدیک وی آمدی و واقعهها از یکدیگر بپرسیدندی.»
از وی میآید که گفت: «مَنْ جَهِلَ أَوْصافَ العُبودیّةِ فَهُوَ بِنُعوتِ الرّبّانِیَّةِ أجْهَلُ.» هرکه به علم شریعت و اوصاف بندگی جاهل باشد او به اوصاف خداوند تعالی جاهلتر باشد. و هرکه به معرفت نفس که مخلوق است راه نبرد به معرفت حق تعالی که خالق است، هم راه نبرد. و هرکه آفات صفت بشریت نبیند لطایف صفات ربوبیت کی داند؟ که ظاهر به باطن تعلق دارد، هرکه به ظاهر تعلق کند بی باطن، محال و هر که به باطن تعلق کندبی ظاهر، محال. پس معرفت اوصاف ربوبیت اندر صحت ارکان عبودیت بسته است و بی آن درست نیاید. و این کلمه سخت با اصل و مفید است، به جایگاه خود تمام کرده شود، ان شاءاللّه، تعالی.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#87
Posted: 11 Oct 2012 17:16
ابوبکر محمد بن عمر الوراق، رضی اللّه عنه
و منهم: شرف زهّاد امت و مُزکی اهل فقر و صفوت، ابوبکر محمدبن عمر الوراق، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود و از زهاد ایشان. احمد خضرویه را دیده بود و با محمد بن علی صحبت داشته. وی را کتب است اندر آداب و معاملات و مشایخ رحمهم اللّه وی را مؤدِّب الاولیاء خواندهاند.
وی حکایت کندکه: محمد بن علی رضی اللّه عنهما جز وی چند فرامن داد که: «اندر جیحون انداز.» مرا دل نداد، اندر خانه بنهادم و بیامدم و گفتم: «انداختم.» گفت: «چه دیدی؟» گفتم: «هیچ ندیدم.» گفت: «نینداختهای، بازگرد و اندر آب انداز.» بازگشتم، و دلم را وسواس آن برهان بگرفت. آن اجزا را اندر آب انداختم. آب به دو پاره شد و صندوقی برآمد سرباز. چون اجزا اندر او افتاد سر فراهم شد. بازآمدم و حکایت کردم. گفتا: «اکنون انداختی.» گفتم: «ایها الشّیخ، سر این حدیث چه بود؟ با من بگوی.» گفت: «تصنیفی کرده بودم اندر اصول و تحقیق که فهم، ادراک آن نمیتوانست کرد. برادر من خضر علیه السّلام از من بخواست. این آب را خداوند تعالی فرمان داده بود تا آن بدو رساند.»
از وی میآید که گفت: «النّاسُ ثَلاثةٌ: العلماءُ، و الفقراءُ و الامراءُ؛ فاذا فَسَدَ العلماءُ فَسَدَ الطّاعةُ، و إذا فَسَدَ الفقراءُ فَسَدَ الأخلاقُ، و إذا فَسَدَ الأمراءُ فَسَدَ المعاشُ.» مردمان سه گروهند: یکی عالمان؛ ودیگر فقیران، و سدیگر امیران. چون امرا تباه شوند معاش خلایق و اکتساب ایشان تباه شود و چون علما تباه شوند طاعت و برزش شریعت بر خلق تباه و شوریده گردد و چون فقرا تباه شوند خویها بر خلق تباه شود. پس تباهی امرا و سلاطین به جور باشد واز آنِ علما به طمع و از آنِ فقرا به ریا و تا ملوک از علما اعراض نکنند تباه نگردند، و تا علما با ملوک صحبت نکنند تباه نگردند و تا فقرا ریاست یعنی مهتری نطلبند تباه نگردند؛ از آنکه جور ملوک از بی علمی بود، و طمع علما از بی دیانتی و ریای فقرا از بی توکلی. پس مَلِک بی علم، و عالم بی پرهیز و فقیر بی توکل قُرَنای شیاطیناند و فساد همه خلق عالم اندر فساد این سه گروه بسته است.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#88
Posted: 11 Oct 2012 17:19
ابوسعید احمدبن عیسی الخرّاز، رضی اللّه عنه
و منهم: سفینۀ توکل و رضا و سالک طریق فنا، ابوسعید احمدبن عیسی الخرّاز، رضی اللّه عنه
که لسان احوال مریدان و برهان اوقات طالبان بود و نخست کس که از مقام فنا و بقا عبارت کرد، وی بود و وی را مناقب مشهور است و ریاضات و نکتهای مذکور، و تصانیف متلالی و کلام و رموز عالی و با ذی النون مصری و بِشْر حافی و سری سَقَطی صحبت کرده بود.
و از وی میآید که اندر قول پیغمبر، علیه السّلام: «جُبِلَتِ القُلوبُ عَلی حُبِّ مَنْ أحْسَنَ إلَیها»، قال: «و اعَجَبا لِمَنْ یَرَ مُحْسِناً غَیْرَاللّه، کَیْفَ لایَمیلُ بِکُلِیَّته إلی اللّه!» آفرینش دلها بر دوستی آن کس است که بدو نیکویی کند؛ یعنی هر که به جای کسی نیکویی کند، لامحاله آن کس به دل مر آن کس را دوست گیرد. بوسعید گفت: وا عجبا! آن که در همه عالم جز خداوند را تعالی محسن نداند، چگونه دل بکلیت بدو نسپارد؟ از آنچه احسان بر حقیقت آن بود که مالک الأعیان کند؛ که احسان نیکویی کردن بود به جای کسی که بدان نیکویی محتاج بود. آن که وی را از غیر احسان باید، وی چگونه احسان تواند کرد؟ پس مُلک و مِلک مر خداوند راست جل جلاله که از غیر بی نیاز است، و همه عالمین و کونین بدو نیازمند و چون دوستان حق این معنی بدانستند اندر انعام و احسان، مُنعم و مُحسن دیدند. دلهایشان بکلیت اسیر دوستی وی شد،از غیر وی اعراض کردند. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#89
Posted: 11 Oct 2012 17:20
ابوالحسن محمدبن اسماعیل، خیر النّساج، رضی اللّه عنه
و منهم: پیر اهل تسلیم، و اندر طریقت محبت مستقیم، ابوالحسن محمد ابن اسماعیل، خیرالنّسّاج، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود اندروقت و معاملت و بیانی نیکو داشت اندر عِظات، و عبارتی مهذب اندر اشارات. عمری دراز یافته بود و شبلی و ابراهیم خواص هر دو اندر مجلس وی توبه کردند. شبلی را به جنید فرستاد مر حفظ حرمت جنید را، رضی اللّه عنهم. و وی مرید سری بود واز اقران جنید و ابوالحسن نوری بود و به نزدیک جنید محترم بود و ابوحمزۀ بغدادی وی را ایجابی کرده بود.
همی آید که وی را خیرالنّسّاج از آن خوانند که: چون وی از مولودگاه خود به سامرّه برفت به قصد حج، گذرش بر کوفه بود. به دروازۀ کوفه خزبافی وی را بگرفت که: «تو بندۀ منی و خیرنامی.» وی آن از حق دید و وی را خلاف نکرد و سالهای بسیار کار وی میکرد و هرگاه که وی را گفتی: «یا خیر» وی گفتی: «لبیک». تا مرد از کردۀ خود پشیمان گشت. وی را گفت: «برو که من غلط کرده بودم و تو نه بندۀ منی.» برفت و به مکه شد. و بدان درجه رسید که جنید گفت: «خَیرٌ خَیرُنا.» دوستتر آن داشتی که وی را خیر خواندندی. گفتی: «روا نباشد که مردی مسلمان مرا نامی نهاده باشد، من آن را بگردانم.»
و گویند که چون وفاتش قریب گشت، وقت نماز بود. چون از غشیان مرگ اندر آمد، چشم باز کرد و سوی در بنگریست و گفت، رضی اللّه عنه: «قِفْ، عافاکَ اللّهُ؛ فانّما أنتَ عبدٌ مأمورٌ و أنَا عَبدٌ مأمورٌ، و ماأُمِرْتَ به لایَفُوتُکَ و مااُمِرْتَ به فهو شیءٌ یفوتُنی، فَدَعْنی أُمضی فیما اُمِرْتُ ثُمّ أمضِ بما اُمِرْتَ. بایست، عافاکَ اللّه که تو بندۀ مأموری و فرمانبردار و آنچه تو را فرمودهاند از تو میفوت نگردد یعنی جان ستدن و من بندۀ مأمورم و فرمانبُردار، و آنچه مرا فرمودهاند به حکم رسیدن وقت چون واجب شد، به اخراج وقت و رفتن من فوت گردد؛ یعنی نماز شام. مرا بگذار تا فرمان حق بگزارم تا من نیز بگذارمت تا فرمان حق بگزاری.» آنگاه آب خواست و طهارت کرد و نماز شام بگزارد و جان بداد، رحمةاللّه علیه.
همان شب وی را به خواب دیدند گفتند: «خدای عزّ و جلّ با توچه کرد؟» گفت، رحمةاللّه علیه: «لاتسألنی عَنْ هذا، ولیکِنِ استَرَحْتُ مِن دنیاکم. مرا از این مپرسید، ولیکن از دنیای شما برستم.»
و ازوی میآید که گفت، اندر مجلس خود: «شرحُ صُدورِ المتّقینَ بِنُورِ الیَقینِ و کَشفُ بَصائرِ الموقنینَ بِنورِ حَقائِقِ الإیمانِ.»
متقی را از یقین چاره نیست؛ که دلش به نور یقین مشرح است و موقن را از حقایق ایمان چاره نیست؛ که بصایر عقل وی به نور ایمان روشن است. پس هرجای که ایمان بود یقین بود و هر جای که یقین بود تقوی بود؛ از آنچه ایشان قرینۀ یکدیگرند یکی تابع دیگری بود. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#90
Posted: 11 Oct 2012 17:21
ابوحمزۀ خراسانی، رضی اللّه عنه
و منهم: داعی عصر، و یگانۀ دهر، ابوحمزۀ خراسانی، رضی اللّه عنه
از قدمای مشایخ خراسان بود. با بوتراب صحبت داشته بود و خراز را دیده. اندر توکل قدمی تمام داشت.
و اندر حکایات مشهور است که: وی روزی به راهی میرفت، اندر چاهی افتاد و سه شبانروز اندر آنجا بماند. پس گروهی از سیّاره فرا رسیدند. با خود گفت: «ایشان را آواز دهم.» بازگفت: «نی، خوب نباشد که از دون حق استعانت طلبم و این شکایت بود که ایشان را گویم: خدای تعالی مرا در چاه افکن شما بیرون آرید.» ایشان فراز آمدند، چاهی دیدند بر میانۀ راه بی ستری و حاجزی. گفتند: «بیایید تا ما به حِسبت مر این را سر بپوشیم تا کسی در اینجا نفتد.» گفتا: نفس من به اضطراب آمد و از جان خود نومید شدم. چون ایشان سر چاه استوار کردند و بازگشتند، من با حق تعالی مناجاتی کردم و دل مر مرگ را بنهادم و از همه خلق نومید گشتم. چون شبانگاهی درآمد، از سر چاه حسی شنیدم. چون نیک نگاه کردم، کسی سر چاه بگشاد. جانوری دیدم عظیم بزرگ. نگاه کردم اژدهایی بود که دُم فرو کرد. دانستم که نجات من در آن است و فرستادۀ حقّ است، تعالی و تقدس به دُم وی تعلق کردم تا مرا برکشید. هاتفی آواز داد که: «نیکو نجاتی که نجات توست، یا باحمزه، که به تلفی تو را از تلفی نجات دادیم.»
از وی پرسیدند که: «غریب کیست؟» قال: «المُسْتوحِشُ مِنَ الإلفِ. آن که از الفت مستوحش باشد.»
هر که را همه الفتها وحشت گردد وی غریب باشد؛ از آنچه درویش را در دنیا و عقبی وطن نیست و الفت نه، اندر وطن وحشت بود وچون الف وی از کون منقطع شود وی از جمله مستوحش گردد، آنگاه غریب باشد و این درجتی بس رفیع است. واللّه اعلم.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)