انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 23:  « پیشین  1  2  3  ...  21  22  23

تاریخ ادبیات ایران از ساسانیان تا کنون


مرد

 
پرتوى شيرازى

حکيم پرتوى شيرازى از شاعران اوايل سدهٔ دهم است. برخى مولد او را لاهيجان نوشته و گفته‌اند که در جوانى از آنجا به شيراز رفت، ولى برخى ديگر او را شيرازى دانسته‌اند.
پرتوى از شاگردان علامه جلال‌الدين دوانى (م ۹۰۸ هـ) بوده و دانش‌هاى عقلى را از او فراگرفت. گويند که علامهٔ مذکور مرتبهٔ پرتوى را در مقامات عرفانى مى‌ستود. امير على شير نوشته است که او در نجوم دست داشت و آمدن پادشاهى را از مغرب و خوانده شدن خطبه به‌نام او در تبريز به سال ۹۲۰ در تقويمى که به‌نام شاه اسمعيل در همان سال نوشته بود، پيش‌بينى کرد و آن چنانکه مى‌دانيم مربوط است به واقعهٔ چالداران و شکست قزلباش و تصرف تبريز به‌دست سلطان سليم عثمانى...
وفات پرتوى به سال ۹۲۸ هـ در شيراز اتفاق افتاد و او را در جوار مقبرهٔ شيخ اجل سعدى به خاک سپردند.
وى از گويندگان مبرز عهد خود و در انواع سخن استاد بود و به همين سبب است که همهٔ معاصران و مؤلفان نزديک به عهدش او را شاعرى بليغ دانسته‌اند و اشعار او را 'دلفريب' خوانده و کلامش را 'بلند' و طرزش را 'خوش' شمرده‌اند. ملاعبدالنبى فخرالزمانى که جمع کنندهٔ ساقى‌نامه‌ها و واقف به طرز و شيوهٔ ساقى‌نامه‌گويان بود، ساقى‌نامهٔ او را از همهٔ ساقى‌نامه‌ها که ديده و در ميخانه نقل کرده بهتر دانسته است؛ و او اگرچه به سبب ساقى‌نامهٔ خود مشهور شده ليکن ديوان قصيده و غزل داشته و در اواخر عمر مثنوى‌اى به طرز حديقهٔ سنائى به نظم کشيده است. ارزش ساقى‌نامه‌اش بيشتر در بسط مطالب و مضمون‌هاى متداول براى ساقى‌نامه‌ها و بيان احساسات متنوع شاعرانه و عارفانه در آن است. از او است:

دلا پرده‌بردار از روى کار
به مستى به در پردهٔ روزگار

بکن ناخوش دهر بر خويش خوش
به مستى ازو انتقامى بکش

ز بيداد چرخ مرقع لباس
علم‌وار دارم به گردن پلاس

ندارد بقا مهر و افسوس چرخ
تبه کرده اين بيضه طاوس چرخ

صدا هردم آيد زديوار و در
کزين خاکدان الحذر الحذر

ز هر در درآيد غم سينه‌سوز
در شادمانى شده ميخ‌دوز

حلاوت نماندست در شهد عمر
همه طفل جهلند در مهد عمر

نه دانشوران را زدانش برى
نه تقوى‌وران را به تقوى سرى

عجب روزگار گران محنتست
که بر مردگان زنده را حسرتست

جهان چون دل عاشقان حزين
به يکبار زير و زبر شد چنين

بلاريز گرديده گردون دون
شده کار دين همچو دنيا زبون

چو زلف بتان عالم آشفته است
بهر دل سيه مار غم خفته است

چو در عالم هوش نبود سکون
من و عالم بيخودى و جنون

دهم همچو چشم سيه مست يار
سر و کار خود را به مستى قرار

به مستى ز دنيا و دين وارهم
که اين هر دو کوهند سد رهم

مى از نقش هستى کند ساده‌ام
رهاند زرنگ ريا باده‌ام

شراب رياسوز هستى‌گداز
گدا را از شاهان کند بى‌نياز

بده مى که در مذهب و کيش دل
چه کعبه چه بتخانه در پيش دل

بزن شيشهٔ کفر و ايمان به سنگ
بنه خشت خُم بر سر صلح و جنگ

غرض را چو يکسو نهد بُلهوس
سر صلح و جنگش نماند بکس

مشو پاى‌بند گل کفر و دين
به مستى فشان دست بر آن و اين...
     
  
مرد

 
ثابتِ آِله آبادى

ميرمحمد افضل آِله آبادى در شعر 'ثابت' تخلص مى‌کرد. بعضى از افراد خاندانش از مرتبه‌داران عهد عالمگير اورنگ زيب بودند.
ولادت ميرمحمد افضل در اله آباد اتفاق افتاد و همانجا تريبت شد و دانش‌هاى زمان را فرا گرفت و به‌زودى در شعر نام برآورد و رخت اقامت در شاه‌جهان آباد دهلى افکند و اگر چه چندگاهى در اردوى پادشاهى جاى داشت ليکن به‌زودى عزلت اختيار کرد و در دهلى به ارشاد مريدان اشتغال جست و همانجا بود تا به سال ۱۱۵۰ هـ و يا ۱۱۵۱ درگذشت.
نسخهٔ ديوان او که در حدود سه هزار بيت است، قصائد در توحيد و نعت پيامبر و ستايش امامان و بعضى از معاصران، مثنوى‌اى در رثاء شهيدان کربلا، غزل، رباعى، قطعات و مخمسات است و آن را پس از مرگش يکى از ارداتمندان وى به نام 'بندعلى' گرد آورده است.
ديوانى به سال ۱۳۲۸ هـ ق در هند به نام ثابت چاپ شده است که گمان مى‌رود از ثابت ديگرى هم از شاعران هند، باشد. بيت‌هاى سست در آن بسيار است و به سخن ثابت‌اله آبادى نمى‌ماند.
همانطور که ميرغلامعلى آزاد و در سرو آزاد نوشته است، ميرافضل ثابت قصيده را خوب مى‌ساخت و در اين قسم از شعر دراز نَفَس بود. مثلاً قصيده‌اى دارد به‌نام شهاب ثاقب در ۴۵۰ بيت و در آن در پاسخ اعتراض‌هاى خلق و جواب به ايرادهائى که بر او گرفته‌اند به تفصيل سخن گفت و سخنوران يا مدعيان سخنورى عهد خود را سخت به ياد انتقاد گرفت و از اينکه بعضى اسم‌ها و واژه‌ها و اصطلاح‌هاى دشوار را مثل قسطا و لوقا و مانند آنها در شعر آورده، دفاع کرده و گفته است که اينگونه واژه‌ها را کسانى ديگر مثل حکيم شفائى هم به‌کار برده‌اند و حرجى بر او نيست؛ و در همين قصيده از يک قصيدهٔ ديگر خود سخن گفته است که در آن اصطلاح‌هاى پزشکى و نام بزرگان آن علم را به‌کار برده است.
ميرافضل شيعه‌اى معتقد بود، دربارهٔ تعزبهٔ محرم مثنوى‌اى طولانى دارد و در آن از جريان شهادت شهيدان کربلا به گرمى تمام سخن گفته‌ است. ازوست:

بر پاست ز ما سلسلهٔ جوهر شمشير
شيرازهٔ مجموعهٔ زخميم چو زنجير

تا چند ز بيداد تو چون ترکش خالى
خميازه کشيد زخم دلم در هوس تير

تا مغز سرم آب شد از عشق تو جوشيد
با چاشنى درد بر غم شکر و شير

پيدا نشود در نظر از ضعف شبيهم
هر چند که غربال کند گردهٔ تصوير

گرم سفر شام فراقست مگر شمع
دارد به کف از داغ چراغ ره شبگير

سيل آمد و صد خانه خرابى به‌سر آورد
ويرانهٔ من بود مگر قابل تعمير

چون نيشکر از خشکى طالع چه نويسم
خورديم اگر مغز قلم گشت گلوگير

جوياى توام در به در و خانه به خانه
از شور جنون تا شده‌ام نالهٔ زنجير

آب دم تيغيم و دل سخت تو فولاد
ما را نتوان کرد جدا از تو به شمشير

از آتش غم نام تو دل را نرهاند
تب دور به تعويذ نگردد ز تن شير

بر گردن من طوق چو قمريست خداساز
صد شکر سرم نيست برون از خط تقدير

تا خرمن ما را سرو کارست بآفت
صد مور بود در دل يک دانه چو انجير

بر خاک شهيدان مس خود عرض نمودم
سيماب صفت گرچه نيم کشتهٔ اکسير

فلس از تنم ماهى نتواند که کشد خار
کارم نبد در گره ناخن تقدير

در پردهٔ دل غير وفا نقش نبندد
از پيش جفا گرچه سود گردهٔ تقدير

پيوسته بلندست مقام سخن عشق
اين نغمه گهى بم نسرايندگهى زير

چون شمع ز مشت گل من اشک روان بود
آن روز که از عشق شدم قابل تعمير ...
     
  
مرد

 
ثنائى مشهدى

خواجه حسين پسر خواجه غياث‌الدين محمد مشهدى متخلص به ثنائى از شاعران سدهٔ دهم هجرى است که به ‌سبب دخالتش در تغيير سبک شعر موضوع گفتگوى موافق و مخالف معاصران خود و آيندگان شده است. پدرش در مشهد اوقات خود را به بزّازى مى‌گذرانيد و به همين سبب در تذکره‌ها 'غياث‌بزاز' خوانده شده است.
پسرش حسين در اول جوانى شعر نمى‌گفت، ولى به‌دنبال رؤيائى روى به شاعرى آورد و بى‌آنکه مرحله‌هاى مقدماتى را در اين راه طى کند زبان به سرودن چکامه‌ها گشود و همين بى‌توشگى خواجه ثنائى از مقدمات ادبى، همواره موجب طعن مخالفان بود چندانکه سخن او را به ‌سبب همين ناآگاهى از دانش‌ها نارسا مى‌دانستند.
خواجه ثنائى پس از آغازيدن به شاعرى به‌زودى ميان اديبان زادگاهش نام برآورد و او در خدمت مقرب درگاه سلطان ابراهيم ميرزا پسر بهرام ميرزا پسر شاه اسمعيل اول بود که خود مردى شاعر و شعردوست بود و در شعر جاهى تخلص مى‌کرد و قصيده‌ها در مدح او پرداخت و ساقى‌نامهٔ خود را هم در ستايش او سرود.
دوران تقرب خواجه ثنائى به درگاه صفويان با کشته شدن سلطان‌ابراهيم ميرزا در ۹۸۴ به‌سر آمد و باوجود آنکه حاجتى نداشت که ملک و مال و آسايش را در شهر و ديار رها کند، ولى به قول عبدالباقى نهاوندى 'رخت بد معاشى به هند کشيد' و پس از آنکه ثنائى به هند در سلک شاعران دربار جلال‌الدين اکبر درآمد و اگر چه در آغاز امر چنانکه انتظار داشت کارش بالا نگرفت ولى ابوالفتح مسيح‌الدين گيلانى او را در کنف حمايت گرفت تا اندک اندک نام و آوازه‌ئى در هند به‌دست آورد و سپس در شمار ستايشگران ميرزا عبدالرحيم خان‌خانان سپهسالار اکبر درآمد و مابقى عمر خود را صرف مداحى و ثناگوئى ايشان نمود.
وفات خواجه ثنائى به سال ۹۹۵ يا ۹۹۶ در لاهور اتفاق افتاد و همانجا به خاک سپرده شده و پس از چندى کسان و بستگانش استخوان او را به مشهد بردند.
ثنائى 'سرکردهٔ تازه گويان است و اول کسى است که موجد روش متأخرين گرديده خط نسخ بر طرز قدما کشيد' . اساس کار او بر ابداع معنى‌هاى غريب و نکته‌هاى ديريابيست که به دنبال تصور و تخيل ژرف فراز آيد و گوينده در بيان آنها از تعبيرها و ترکيب‌هاى تشبيهى و استعارى خيال‌انگيز استفاده کند. در اين نکته‌پردازى متخيلانه گاه ممکن است ميزان تصور و تخيل شاعرانه يعنى مظروف لفظ بر گنجايش ظرف بچربد و در چنين حالى است که عيب 'نارسائى' در سخن گوينده پيدا مى‌شود، و اتفاقاً شعر ثنائى را بعضى از معاصرانش داراى همين عيب شمردند و چنين نقصى را نيز معلول کم‌دانشى ثنائى دانستند و 'سخنان او را به عيب نارسائى لفظ و اينکه اکثر معانى او ناقص است و مطلب از ابياتش بيرون نمى‌آيد، به خامى طبيعت منسوب ساختند' (مآثر رحيمى). اما با وجود اين عيب اهميت ثنائى در آن است که او در شعر فارسى راهى تازه باز کرد و سبکى نو را بنيان نهاد 'و بناى قصيده را که شگرف‌ترين انواع شعر است، نوعى گذاشت که از رگ انديشه خون چکانيد و به ايراد معانى متعين و معانى برجسته قصيده‌هاى سنجيده دارد که سخن سنجان در ادراک آن درمى‌مانند' .
با مطالعهٔ اين عيب‌گيرى‌ها گمان نرود که ثنائى هر چه به شيوهٔ خاص خود گفت معيوب است، بلى، عدهٔ کثيرى از بيت‌هاى او را بايد به زحمت و با افزايش‌ها و نقصان‌هاى لفظى و معنوى حل کرد، ولى بسيار هم در اين راه يعنى در راه مضمون‌سازى‌ها و نکته‌پردازى‌هاى او لطافت‌ها و دل‌انگيزى‌هائى نصيب گفتارش شده و بيت‌هاى دلپذيرى فراهم آمده است.
اين نکته گفتنى است که ثنائى اگر چه غزل بسيار دارد اما در حقيقت شاعرى قصيده‌سرا است و بيشتر اين نازک‌کارى‌ها که به او نسبت داده‌اند در قصيده‌هايش ديده مى‌شود تا در غزل‌هايش و آن هم در قسمت مديحه از قصيده‌ها بيشتر ملاحظه مى‌شود تا در تشبيت يا تغزل. وى قصيده‌هائى در منقبت دارد ولى در همان حال مديحه‌سرائى است که ممدوحاتش را پيش از اين شناخته‌ايد. از او است:

بيا دل به ميخانهٔ اهل راز
بکش جام معنى صورت گداز

چنان خويش را کن ز صورت برى
که از ديده گردى نهان چون پرى

مگر شوق آن رهنمايت شود
به کوى خرابات جايت شود

جهانى بيابى لبالب ز شوق
در و دشت او آفريده ز ذوق

نه دست تصرف فلک را در آن
نه پاى تردد ملک را بر آن

نرفته در او فکر اميد و بيم
در او گشته شخص توکل مقيم

ز کبر و منى دور پيرامنش
نياز از عدم زاده در دامنش

گرفته وطن عشق چون جان در او
به دل کرده با کفر ايمان در او

زمينش چو آئينه صافى ضمير
ز عکس چنان گشته صورت‌پذير

هوايش مبرا ز گرد ملال
کمالش نديده چو نقصان زوال

گروهى در آن دور از خشم و کين
به مى دست شسته ز دنيا و دين

همه فارغ از ننگ و ناموس و نام
به رسوائى خويش در اهتمام

برون کرده از منظر غيب سر
ولى همچو خورشيد عين هنر

گروهى به وارستگى چون فنا
به ‌صورت چو درد و به معنى دوا

درو چشمهٔ جام مهر سپهر
زلالش جهانگير چون نور مهر

دور گنجد اين عالم آب و گل
چو انديشهٔ افرينش به دل

و گر به روى افتد خيال سها
درو نه فلک را توان داد جا

درو شيشه آئينهٔ جان شده
تهى از خود و پر ز جانان شده

به هر گوشهٔ او ز اهل نياز
شده مجمعى از پى درس راز

درو کرده تعليم شخص سبو
چو اشراقيان علم بى‌گفت و گو

دل روشنش از هر انديشه پاک
زده دست بر سر چو انديشه‌ناک

ز درياى انديشه همچون حکيم
دمادم گشايد زلال نعيم

بود هر خمش عالمى بى‌گزاف
زمين و سپهرش ز درد و ز صاف
(از ساقى‌نامه)
     
  
مرد

 
جعفر قزوينى

قوام‌الدين جعفر فرزند بديع‌الزمان قزوينى متخلص به 'جعفر' و معروف به 'ميرزا جعفر آصفخان' از رجال معروف و مقتدر دولت گورکانى هند و در همان حال از شاعران و منشيان زبردست عهد خود بود که نزد اهل ادب چه در ايران و چه در هند به صفاى طبع و حسن گفتار شهرت داشت و تا به‌جائى که سخن‌شناسان معاصرش 'نورنامهٔ' او را بعد از خسرو و شيرين نظامى سرآمد همهٔ منظومه‌هاى همسان آن مى‌دانستند. پدرش ميرزا بديع‌الزمان از جانب شاه‌طهماسب صفوى وزارت کاشان داشت.
ميرزاجعفر در قزوين ولادت يافته همانجا به تحصيل ادب و دانش‌هاى عهد خود خاصه علم سياق پرداخت و شاعرى آغاز کرد و به تتبع ديوان‌هاى استادان سرگرم شد و از آن جمله در اندک روزگارى ديوان ميرزا‌شرف جهان قزوينى (م ۹۶۸ هـ) را غزل به غزل تتبع نمود و در همان حال با شاعران مقدم برخود که در قزوين به‌سر مى‌بردند مانند ميرزا سلمان حسابى و ضميرى اصفهانى (م۹۷۳ هـ) معاشرت داشت و اين ايام از روزگار او مصادف بود با فتنه‌هائى که ميانهٔ مرگ شاه‌طهماسب (۹۸۴هـ) و جلوس شاه عباس (۹۹۶) در ايران رخ داد. به همين سبب رخت اقامت به هند کشيد و به دربار اکبر راه جست و از چند مأموريت که از سوى او يافت سربلند بازگشت تا در مأموريت تسخير دکن به سال ۱۰۲۱ به بيمارى فلج مبتلا شد و در همان سال درگذشت.
ميرزا جعفر آصفخان در مدت خدمت‌هاى لشکرى و ديوانى ثروت فراوان به هم رساند. هميشه دو هزار مغول با دو سه هزار ديگر از مردم هند در خدمت او بودند.
آصفخان با همه اشتغال خاطر به کارهاى لشکرى و ديوانى از شعر و ادب که توشهٔ دوران جوانيش بود، غافل نمى‌نشست. 'گويند به يک نگاه تمام سطر را مى‌خواندم، در فراست و کاردانى و اجراء مهام ملکى و مالى يد بيضا داشت و به ظاهر و باطن آراسته، شعر و انشاء او کمال متانت دارد، به اعتقاد جمعى بعد از شيخ نظامى گنجوى مثنوى خسرو و شيرين را به ازو کسى نگفته.'
اگر چه شهرت آصفخان بيشتر بر سر نظم همين منظومهٔ دو هزار يا دو هزار و پانصد بيتى (به بحر هزج مسدس مقصور و محذوف) حاصل شده است ولى او به ساير اقسام شعر هم مى‌پرداخت. نسخه‌اى از کلياتش در کتابخانهٔ موزهٔ بريتانيا ديده شد که قسمت نخستين آن منظومهٔ نورنامه (در برابر خسرو و شيرين نظامى) و بخش دوم آن قصيده و غزل و ترجيع و رباعى است. قصيده‌هايش در مدح اکبر و جهانگير است و شاعر بر اين ديوان خود مقدمه‌اى به نثر نوشته و شمه‌اى از سرگذشت خود را تا برخوردارى از رعايت‌ها و نيکوداشت‌ها جهانگير بيان کرده و شرحى مستوفى در ستايش او داده است.
سخن او در همهٔ انواع شعرش در عين روانى منتخب و استوار و خالى از هرگونه عيب تعقيد و ابهام و ضعف تأليف است و در همهٔ آنها خاصه در نورنامهٔ او به تعبيرهاى بسيار لطيف مقرون به احساسات و عواطف گرم بازمى‌خوريم. از او است:

خداوندا دلى ده شاد از اندوه
در او گنجايش غم کوه تا کوه

دلى از خارخار عشق پرنيش
ز هر نيشى دو صد جا بيشتر ريش

پر از خونابهٔ عشقش رگ و پوست
به مرهم دشمن با نيشتر دوست

دلم را ديده‌اى دِه عاقبت بين
که بت را قبله داند عشق را دين

به دل سرمايه بخش از نقد توفيق
زبانى ده کليد گنج تحقيق

دم گرمى کرامت کن بيان را
به آتش آب ده تيغ زبان را

ز خاک پاى عشقم آبرو بخش
زبانى در خور اين گفت و گو بخش

مگر زين گل پديد آيد گلى نو
گلستان کهن را بلبلى نو

که عالم پرکند ز آوازهٔ عشق
سرايد داستان تازهٔ عشق

خداوندا که اکنون چندگاهست
که اقليم سخن بى‌پادشاهست

دِرم بى‌سکه و بى‌خطبه منبر
اگر نوبت زنى وقتست جعفر

بيا اى دل در گنجينه بگشاى
ره گنجى به من بى‌رنج بنماى

ترا بر گنج‌باد آورد دستست
مرا چندين گدا بر در نشستست

به گنجى چون فرو شُد ناگهت مقصود
در خود بر رخ آفاق بگشاى

نهان در خاک به آن گنج مقصود
کزو محتاج را نبود جوى سود

شود آن گنج را نام از جهان کم
که بر حاجت فزايد حسرتى هم

قلم را از آستين ريز آنقدر در
که عالم را کنى دامان دل پر
     
  
مرد

 
حياتى گيلانى

حياتى گيلانى از شاعران معروف اوايل سدهٔ يازدهم هجرى است. آغاز زندگانى را در زادگاه خود گيلان گذراند و در روزگار جوانى بازارگانى پيشه کرد و به دنبال تجارت، به کاشان آمد و شد داشت و در آنجا با شاعران معاشرت و مشاعرت مى‌کرد.
در يکى از اين سفرها با ميلى شاعر برخوردى و نزاعى داشت. از مأخذها چنين دريافته مى‌شود که حياتى پس از ورود به سرزمين هند نخست به خدمت همشهرى دانشمند و شعردوست خود حکيم مسيح‌الدين ابوالفتح گيلانى درآمد و از او دلجوئى و ملاطفت ديد و هم به يارى او به حضور جلال‌الدين اکبر پادشاه و ميرزا عبدالرحيم خانخانان سپهسالار متنفذ اکبر تقرب جست و منصب هزارى يافت و هم بر اثر توجه آن سپهسالار در برهانپور توطن جست و آنجا خانه و مسجد و باغى ساخت و ده سال در آن شهر بباشيد و سپس مصاحبت و منادمت جهانگير اختيار کرد و ملازم خدمت وى بود تا به سال ۱۰۲۸ هجرى در اگره بدرود حيات گفت.
عدد بيت‌هاى ديوان حياتى را معاصر او فخرالزمانى قريب به هفت هزار نوشته و از آن نسخه‌هاى نادرى در دست است، و او غير از قصيده و غزل و جز آن دو مثنوى معروف دارد به‌نام 'سليمان و بلقيس' در سه هزار بيت هزج مسدس مقصور يا مخدوف؛ و ضميمه يا تتمهٔ تغلق‌نامه که تکمله‌اى است بر تغلق‌نامهٔ امير خسرو دهلوى که به امر جهانگير پادشاه ترتيب يافت و اينکه بعضى از آن را به حياتى کاشانى نسبت داده‌اند درست نيست.
حياتى در عهد خود از شاعران معروف و مورد ستايش سخن‌شناسان بود. او شعر و خاصه مثنوى را به روانى سخن گفتن روزانه سروده ولى در همان حال همهٔ جوانب فصاحت را رعايت کرده است و يکى از علت‌هاى سرعت او در ساختن شعر داشتن همين زبان سادهٔ روان بود و اين ويژگى‌ چنانکه مى‌دانيم براى هر گوينده‌اى فراهم نيست. وى غزل‌هاى استادان پيشين و حتى لحن شيوهٔ مولوى را در بعضى از آنها به آسانى پيروى کرده است. در اين غزل‌ها براى مضمون‌ها و معنى‌هاى باريک غنائى به ترکيب‌هاى استعارى و تشبيهى پيچيده بازنمى‌خوريم بلکه شاهد زبان و گفتارى ساده و صريح در بيان آن خيال‌هاى دقيق هستيم. يکى از تازگى‌هاى کار او آن است که ساقى‌نامه را، که بيشتر گويندگان ديگر منحصر به بحر متقارب مثمن محذوف يا مقصور کرده‌اند، او به بحر هزج و مسدس مقصور يا محذوف نيز کشانيده و در 'سليمان و بلقيس' خود گنجانيده است. اگر چه موضوع اين ساقى‌نامه از سنخ ديگر ساقى‌نامه‌هاى زمان حياتى است، ولى در آن گذشته از لحن تازه به ‌معنى‌هاى تازه و مطلب‌هاى نوى هم بازمى‌خوريم که بيشتر نشان از احساس و درک صميمانهٔ او از حيات است. ازوست:

بيا ساقى بيا اندوهگينم
نه از عهد تو، از دوران غمينم

رگ ما را که هر جا تار بگسست
ز هر آهى هزاران بار بگسست

به جوش آور اگر خونى در او هست
به دور آور مئى گر در سبو هست

که از مى تازه شد آب و گل ما
ازو گرديد حل هر مشکل ما

چه دانى کاين سپهر و اخترانش
جهات و امهات و گوهرانش

به نفس خويشتن مشغول کارند
نه مجبورند، بل با اختيارند

از 'او' دان جمله را نز چرخ و محور
کجا از آسمان تا آسمانگر

مغنى پرده‌ات خوش عشق کارست
هواى سينه را آتش بخاراست

ز سرّ ناله آگاهى تو دارى
به دل درد و به لب افغان تو کارى

ز لحنت مرغ از آواز ماند
همان بر شاخ از پرواز ماند

بيا اى ساقى انديشه سوزم
قدح را تاج افريدون فروزم

بده تا وارهم از ننگ ايام
همان از صلح و هم از جنگ ايام

مرا از خويشتن بس ننگ و عارست
که با دوران گردونم چکارست

من و عشق و تمناى دل خويش
هزاران گير و دار مشکل خويش
     
  
مرد

 
رَضى آرتيمانى

ميرمحمد رضى آرتيمانى از شاعران صوفى‌مشرب نيمهٔ نخستين از سدهٔ يازدهم است. مولدش آرتيمان در نيم فرسنگى تويسرکان است. آنچه در تذکره‌ها از از سخن گفتن بسيار کوتاه و خالى از اطلاع دربارهٔ او و اثرهايش است. همين قدر معلوم است که در آغاز عهد شباب به همدان رفت و در آنجا با شاعرانى که از آن شهر و ناحيت‌هاى نزديک به آن مانند توى و سرکان و نهاوند بودند معاشرت داشت مثل ميرمغيث و محوى و مرشد بروجردى و رشکى و هلاکى، و بعيد نيست که در همان اوان خدمت ميرزا ابراهيم حسنى همدانى از پيشروان اهل تصوف آن ديار را نيز دريافته و از اين راه متمايل به مقالات اهل تصوف و عرفان شده باشد.
بعد از آن روزگار رضى به اصفهان رفت و گويا در جميع ميرزايان دفتر شاه عباس اول در آمد و قاعدتاً بايد مواصلتش با زنى از خاندان صفوى در هيمن مدت اقامت در اصفهان انجام شده باشد. همهٔ آنان که سخن از پسر رضى ميرزاابراهيم ادهم گفته‌اند، او را از جانب مادر صفوى دانسته‌اند.
بنابر آنچه از مقدمهٔ ديوانش که جامع آن نوشته‌است برمى‌آيد، رضى در اواخر حيات به آريتمان بازگشت و تا پايان زندگانى در آنجا سرگرم ارشاد بود و گذشته از آن چون منشور شيخ‌الاسلامى تويسرکان و توابع به وى داده شده بود، به ‌سبب و گشادکارهاى دينى خلق سرگرم بود. وفاتش به سال ۱۰۳۷ اتفاق افتاد و او را در زادگاهش به خاک سپردند.
مجموع اشعارش از قصيده و غزل و قطعه و ترجيع و رباعى و ساقى‌نامه اندکى از هزار و پانصد بيت درمى‌گذرد. ديوانش به سال ۱۳۴۶ در تهران چاپ شد و ساقى‌نامهٔ او در مدح‌شاه عباس اگر چه بيش از ۱۷۵ بيت ندارد و از بسيارى ساقى‌نامه‌هاى عهد صفوى کوتاه‌تر است، به ‌سبب رقت عواطف گوينده از ديرباز شهرت يافته است اما اين شهرت دليل آن نيست که رضى را در صف عواطف گوينده از ديرباز شهرت يافته است اما اين شهرت دليل آن نيست که رضى را در صف شاعران بزرگ عهدش درآوريم بلکه او از هر حيث شاعرى متوسط و گاه بد است. همهٔ شعرهاى رضى نشان از انديشه‌هاى صوفيانهٔ او مى‌دهد.
پسرش ميرزا ابراهيم ادهم که از مادرى صفوى‌نژاد بود، نيز مانند پدر شعر مى‌گفت، اما شاعرى بود در ارتکاب مناهى بى‌پروا و مردى تند‌خوى و رندى بى‌باک، در عهد شاهجهان (۱۰۳۶-۱۰۶۸ هـ) به هند رفت و به وساطت حکيم داود تقرب‌خان در خدمت پادشاه و اطرافيانش تقرب بسيار يافت ليکن بر اثر افراط در استعمال بنگ و غلامبارگى و بى‌بند و بارى و بى‌ادبى به زندان افتاد و عاقبت در هند به سال ۱۰۶۰ هـ بدرود حيات گفت. از سخنان رضى آرتيمانى است:

الهى به مستان ميخانه‌ات
به عقل آفرينان ديوانه‌ات

به نور دل صبح خيزان عشق
ز شادى به انده گريزان عشق

به رندان سرمست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل

به انده پرستان بى‌پا و سر
به شادى فروشان بى‌شور و شر

که خاکم گل از آب انگور کن
سراپاى من آتش طور کن

به ميخانهٔ وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هرجا شدم سر به سنگ آمدم

بيا ساقيا مى به گردش درآر
که دلگيرم از گردش روزگار

مئى ده که چون ريزيش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

از آن مى که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان‌تر از دل کند

مى معنى افروز صورت گداز
مئى گشته معجون راز و نياز

از آن آب کآتش به ‌جان افکند
اگر پير باشد جوان افکند

مئى از منى و توئى گشته پاک
شود جان چکد قطره‌اى گر به خاک

مئى سر به سر مايهٔ عقل و هوش
مى بى خم و شيشه در ذوق و جوش

دماغم ز ميخانه بوئى کشيد
حذر کن که ديوانه هوئى کشيد

بگيريد زنجيرم اى دوستان
که پيلم کند ياد هندوستان

دلم خون شد از کلفت مدرسه
خدا را خلاصم کن از وسوسه

مغنى نوائى دگر ساز کن
دلم تنگ شد، مطرب آواز کن

بگو زاهدان اينقدر تن زنند
که آهن‌رباعى بر آهن زنند

ازين دين به دنيا فروشان مباش
به‌جز بندهٔ باده نوشان مباش

چه درماندهٔ دلق و سجاده‌اى
مکش بار محنت بکش باده‌اى

ز قطره سخن پيش دريا مکن
حديث فقيهان بر ما مکن

مکن قصهٔ زاهدان هيچ گوش
قدح تا توانى بنوشان و نوش

سحر چون نبردى به ميخانه راه
چراغى به مسجد مبر شامگاه

خراباتيا سوى منبر مشو
بهشتى، به دوزخ برابر مشو...

... رخ اى زاهد از مى‌پرستان متاب
تو در آتش افتاده‌اى من در آب

که گفتت که چندين ورق را ببين
بگردان ورق را و حق را ببين

ردا کز ريا بر زنخ بسته‌اى
بينداز دورش که يخ بسته‌اى

فزون از دو عالم تو در عالمى
بدينسان چرا کوتهى و کمى

تو شادى بدين زندگى، عار کو
گشودند گيرم درت، بار کو

نماز از نه از روى مستى کنى
به مسجد درون بت‌پرستى کنى

به مسجد رو و قتل و غارت بين
به ميخانه آى و فراغت ببين

به ميخانه آى و حضورى بکن
سيه‌کاسه‌اى کسب نورى بکن

چو من گر ازين مى تو بى من شوى
به گلخن درون رشگ گلشن شوى ...
(از ساقى‌نامه)
     
  
مرد

 
روح‌الامين اصفهانى

ميرمحمد امين ميرجملهٔ شهرستانى اصفهانى از رجال معروف سدهٔ يازدهم بود که در شعر و ادب و نيز نام برآورده و شهرت يافته است. نامش در تذکره‌ها گاه ذيل عنوان ميرجملهٔ شهرستانى و گاه ذيل تخلص وى يعنى روح‌الامين و گاه زير عنوان 'ميرمحمد امين ميرجملهٔ شهرستانى' بازگو شده است. ميرمحمد امين شهرستانى اصفهانى از اعيان سادات اصفهان مشهور به 'سادات شهرستان' است چه اصلشان از شهرستان اصفهان و از خاندانى بزرگ در آن سامان بود و ولادتش به سال ۹۸۱ اتفاق افتاد، اوايل شباب را در اصفهان به تحصيل دانش و ادب گذراند و در بيست و نه سالگى روانهٔ هندوستان شد و نخست به خدمت سلطان‌محمد قلى قطب‌شاه (۹۸۹-۱۰۲۰) پادشاه گلکندهٔ دکن درآمد و پس از يکسال مقامى از او يافت و چون شش سال ديگر برآمد به مقام ميرجملگى (وزارت) ارتقاء يافت.
مير که پس از مرگ محمدقلى قطب‌شاه (۱۰۲۰هـ) نتوانست با جانشينش سلطان محمد بسازد از گلکنده به بيجاپور (که در تصرف عادلشاهيان بود) پيوست، با عادلشاه (ابراهيم ثانى، ۹۸۷-۱۰۳۵) نيز صحبت او در نگرفت، ناگزير از راه دريا به وطن خود بازگشت و در موقعى که شاه‌عباس از سفر گرجستان بازمى‌گشت (سال ۱۰۲۳هـ)، در کنار رود ارس به اردوى او پيوست و اعزاز و احترام ديد.
گويا روح‌الامين پس از اقامت چهارساله در ايران و گذرانيدن پيشکش‌هاى لايق چون منصبى عالى چنانکه مى‌خواست نيافت و احساس کرد که مقصود شاه عباس آن است که او را به دلگرمى‌هاى زبانى سرگرم دارد و نفايسى را که با خود از هند برده بود از او بگيرد، به ملازمان پادشاه ملتجى شد ولى آنان حقيقت حال او را دگرگونه جلوه دادند و شاه‌عباس به خط خود فرمانى خاص در احضار ميرمحمد امين نوشت و مير که از حقيقت حال با خبر شده بود از اصفهان فرار کرد و در سال سيزدهم پادشاهى جهانگير (۱۰۲۷هـ) به ملازمت او پذيرفته شد و 'به منصب دو هزار و پانصدى و خدمت عرض مکرر سرافراز گرديد' و در سال پانزدهم (۱۰۲۹) درجهٔ 'ميرسامانى' يافت و اين سمت اخير را در عهد شاه‌جهان (۱۰۳۷-۱۰۶۸) نيز چندى حفظ نمود تا آنکه در سال هشتم پادشاهين (=۱۰۴۴هـ) به مرتبهٔ 'ميربخشى‌گرى' و 'منصب پنجهزارى دو هزار سوار' ارتقاء جست و در همان مقام بود تا به سال ۱۰۴۷ هـ (سال دهم شاهجانى) در دهلى بدرود حيات گفت.
دربارهٔ او نوشته‌‌اند که مردى بخشنده و دستگير تهى‌دستان بود اما خوئى تند داشت و سخنان درشت مى‌گفت، دربارهٔ ميهن خود تعصب مى‌روزيد. مشهور است که وقتى پادشاه (هند) مى‌فرمود که هرگاه ايران را بگيرم اصفهان را به اقطاع به تو مى‌دهم. او در جواب: مگر ما را به‌عنوان اسير به ايران برند!'
روح‌الامين از شاعران پرکار عهد خود بود که در مثنوى و ديگر انواع شعر دست داشته و اثرهاى متعددى قريب سى هزار بيت پديد آورده است.
از مثنوى‌هايش يکى ليلى و مجنون است که به‌نام محمدقلى قطب شاه سروده و يک نسخه از آن که ديده شد در حدود هشت هزار بيت دارد. شيرين خسرو او همان است که به سال ۱۰۱۷ آغاز نموده و به سال ۱۰۱۸ در هشت هزار بيت به پايان برده و در مقدمه‌اى که به نظم و نثر بر آن نوشته کتاب را به قطب‌شاه مذکور تقديم داشته است.
از آسمان هشتم يا فلک‌البروج که بر وزن حديقةالحقيقهٔ سنائى است نسخه‌اى در کتابخانهٔ موزهٔ بريتانيا موجود است و عدد بيت‌هاى آن به ۳۰۰۰ مى‌رسد و مير جمله آن را به‌نام محمد‌قلى قطب‌شاه سروده. غير از اينها که ديده‌ايم ميرجمله 'بهرام‌نامه' در مقابل هفت گنبد نظامى و جواهر‌نامه در برابر اسکندرنامه سروده است.
روح‌الامين ديوانى از غزل‌ در پنجهزار بيت دارد به‌نام گلستان ناز و در مقدمه‌اى که بر آن نوشته گفته است که غزل‌هاى آغاز عهد شاعرى اوست. نسخه‌اى از اين ديوان در کتابخانهٔ موزهٔ بريتانيا ملاحظه شد و شاعر در غزل‌هاى آن گاه 'روح‌الامين' و گاه 'روح ‌امين' تخلص مى‌کند.
شگفت است که ميرجمله اين همه شعر را با اشتغال‌هاى دراز آهنگ ديوانى خود سروده است و اين نبود مگر نتيجهٔ قوت طبع و آسانى نظم شعر براى او و نيز زبان بسيار ساده و روانى که براى شاعرى اختيار کرده بود. شيوهٔ او در شاعرى همان است که در سدهٔ دهم و اوايل سدهٔ يازدهم در اثرهاى بسيارى از شاعران مى‌بينيم. سخنش ساده و روان و توانائيش در مثنوى بيشتر از غزل‌ است. غزل‌هايش بيشتر به طرز وقوع و بيان حال خود و در وصال و هجران است و از معانى حکمى و عرفانى در آنها کمتر نشانى ديده مى‌شود و بعيد نيست که اين وضع نتيجهٔ جوانى شاعر هنگام تنظيم 'گلستان ناز' بوده باشد. ازوست:

دلا هم گريه شد با شمع مجلس جشم تر امشب
ز طوفانى که خواهد شد ترا کردم خبر امشب

کنم ماند گلبن بر چمن هر دم گل‌افشانى
اگر آن شمع آتشبار را گيرم به بر امشب

بود يا رب که بخت من کند امشب چراغانى
بگردد دست پر داغم بگرد آن کمر امشب

فتاده گرچه آن آتش ز بزمم دورتر ليکن
ز شب‌هاى دگر سوزد دلم را بيشتر امشب

ز سوز سينه‌ام تار نظر گشتست آتش‌بار
ندانم ز آن به روى يار خود کردن نظر امشب
     
  
مرد

 
زُلالى خوانسارى

مولانا حکيم زلالى خوانسارى از شاعران مشهور اواخر سدهٔ دهم و ربع اول از سدهٔ يازدهم هجرى (م.ح ۱۰۲۵) و از تربيت‌شدگان حکيم و دانشمند مشهور ميرمحمدباقر داماد و از مداحان وى و شاه‌عباس و وزيرش ميرزا حبيب‌الله صدر، و به‌ويژه از نزديکان و مقربان ميرداماد و ميرزا حبيب بود و در مثنوى‌هاى خود ستايش‌هاى مبسوط از آنان مى‌آورد. دربارهٔ او گفته‌اند که خوى درويشى داشت و اعتقاد بيسار به پيشوانيان شيعه مى‌ورزيد چنانکه در ستايش هر يک از چهارده معصوم چهارده قصيده ساخت.
زلالى شاعر قصيده‌گو و غزل‌ساز و مثنوى‌سرا بود اما کارش در ساختن مثنوى‌هاى بديع چنان بالا گرفت که او را هم از عهدش منحصراً گوينده‌اى مثنوى‌سرا شناختند و اين شهرت همواره براى او باقى ماند. با اين حال از ديوان قصائد و غزليات و رباعياتش در تذکره‌ها بيت‌ها و نمونه‌هائى نقل شده است اما همهٔ آن تذکره‌ها پرست از توصيف هفت مثنوى او که به نام‌هاى 'هفت‌گنج' و 'سبعهٔ سياره' و 'سبعهٔ زلالى' و 'هفت‌آشوب' و 'هفت‌سياره' شهرت يافته‌اند که بعد از مرگش به‌دست شيخ عبدالحسين کمره‌اى و ملاّ طغراى مشهدى به شکلى که امروز در دست است تنظيم شد و زلالى در به نظم کشيدن اين مجموعه از هفت مثنوى در حقيقت خواسته‌ است از شاعرانى چون اميرخسرو دهلوى و اميرعلى شير نوائى و عبدالرحمن جامى و خاصه اين شاعر استاد آخرى که شهرت هفت اورنگش عالمگير بود، پيروى کند.
اين نکته را بايد دانست که زلالى منظومه‌هاى خود را با نظم و ترتيب و تقدم و تأخر خاصى نسرود بلکه ظاهراً غالب آنها را با هم آغاز نموده و هرگاه چند بيتى از هر يک را سروده و ثبت کرده است و گويا نام هفت آشوب را خود بر آن ننهاده بلکه اين نام را ديگران از باب انقلابى که منظومه‌هاى زلالى در مثنوى‌گوئى پديد آورده بود بدان داده باشند امّا 'سبعهٔ سياره' و 'هفت‌گنج' نام‌هائى است که خود بر آنها نهاده است.
زلالى خوانسارى شاعرى نوآور بود و روشى به تمام معنى مخصوص در نحوهٔ بيان فکرهايش داشت و از اين راه ترکيب‌هائى تازه به‌وجود مى‌آورد که گاه نامفهوم و نيازمند تفسير و توجيه است. مثلاً: 'غنچه خواه دشت' يعنى کسى که در دشت به دنبال غنچه (و يا چيدن غنچه) مى‌گشت. ـ 'مرغِ روزْ پنهان' يعنى مرغى که به هنگام روز بيرون نمى‌آيد و پنهان است (= شب پره، خفاش). ـ 'ساقى‌خونين جگر' يعنى آنکه به‌جاى شراب از خون جگر خويش مى‌بنوشد و خود را سقايت کند. ـ دماغ دل به فکر خام‌سوز' يعنى کسى که انديشهٔ ناصواب کند (= خام‌انديش). ـ 'هوس پخت فضاى دشت و فرسنگ' يعنى آنکه هوس فضاى باز فرسنگ در فرسنگ دشت را داشته باشد
گذشته از اين، تشبيه‌ها و استعاره‌ها و کنايه‌هاى زلالى هم در درياى مواجى از تخليل‌هاى دور و دراز و ايهام‌هاى دور پرواز شناورند، و گاه به چنان حدى از مطبوعى و دلپسندى مى‌رسند که کمتر سابقه دارد، مانند:
چو چشم از ناتوانى باز مى‌کرد
نگاهش تکيه‌ها بر ناز مى‌کرد

ز جستن جستن او سايه در دشت
چو زاغ آشيان گم کرده مى‌گشت

ز بس لبريز مهرت شد دورنم
نمى‌گنجد به خونم رنگ خونم

بايد توجه داشت که زلالى در همان حال که بيت‌هاى بلند و نکته‌هاى عالى دارد، به‌علت مبالغه در آوردن ترکيب‌ها و تعبيرهاى ديرياب و تشبيه‌ها و استعاره‌هاى متخيّل و مبهم و پيچيدن به وهم‌‌هاى باريک، خواه و ناخواه‌گاه از راه راست سخنورى دور شده و بيت‌هاى ناساز سروده است. اين است که درباره‌اش گفته‌اند: 'رطب و يابس در کلامش بسيار است اما بيات بلندش از قبيل اعجاز است...' و يا 'پست و بلند در اشعارش بسيارست' و يا 'زلال افکارش اکثر دُردآميز است' . شرح سبعهٔ زلالى به‌نحوى که در مقدمهٔ ملاّطغرا آمده چنين است:
۱. حسن گلوسوز در عرفان و دربرداندهٔ حدود ۴۵۰ بيت در برابر مخزن‌الاسرار نظامى.

۲. شعلهٔ ديدار در عرفان و بر وزن مثنوى شريف‌مولانا در دويست و اند بيت.

۳. ميخانه در عرفان و بر وزن حديقه سنائى در سيصد و شصت و اند بيت.

۴. ذرّه و خورشيد که تمثيلى است در بيان عشق ميان ذره و خورشيد و بر وزن سبحةالابرار جامى نظم يافته است.

۵. آذر و سمندر، يا گل و بلبل بر وزن ليلى و مجنون در بيان عشق آذر و سمندر.

۶. سليمان‌نامه يا سليمان و بلقيس بر وزن اسکندرنامه نظامى در ۵۸۹ بيت.

۷. محمود و اياز در بيان عشق سلطان محمود غزنوى به غلام محبوبش اياز در نظيره‌گوئى بر خسرو و شيرين نظامى و در ۴۷۰۰ بيت.


از نمونه اشعار او است:

نزاکت بستهٔ موى ميانش
عدم گم گشتهٔ راه دهانش

لبى چون غنچه لبريز از تبسم
دهانى راه خنديدن در او گم

لب او گر نمى‌شد خنده‌آلود
ملاحت تا قيامت بى‌نمک بود

ز مژگان ترکشى کرده حمايل
همه پيکان تيرش غنچهٔ دل

پى نظاره مهر از تاب آن رو
گرفته دست بر بالاى ابرو...

.
.
.
.

به مورى گفت غم ناديده مورى
که مغزم را بجوش آورده شورى

بيا تا سوى دشت آريم آهنگ
که دل تنگست و ديده تنگ و جا تنگ

جوابش داد مور دل شکسته
به دلتنگى ميان را تنگ بسته

که اى وسعت طراز سينهٔ تنگ
هوس پخت فضاى دشت و فرسنگ

مخوان افسون صحرا محملم را
که وسعت تنگتر دارد دلم را
     
  
مرد

 
سالک قزوينى

محمد ابراهيم قزوينى متخلص به سالک از شاعران سدهٔ يازدهم هجرى است. وى به‌نام و تخلص و زادگاه خود در مثنوى 'محيط کونين' اشاره کرده است. ولادتش در قزوين به سال ۱۰۲۱هـ اتفاق افتاد. مدتى از جوانى را در سفر گذراند و باز به قزوين برگشت و پس از چند گاه به اصفهان رفت و مدتى در آنجا اقامت داشت و با ميرزا جلال‌اسير معاشر بود و از سخن نصرآبادى برمى‌آيد که پيش از تأليف تذکرهٔ خود او را در اصفهان در خانهٔ ميرزاجلال ديده و با او بسيار صحبت داشته است و هم او گويد که در آن اوقات به هند رفت و در آنجا صحبت کليم کاشانى و حاجى محمدجان قدسى مشهدى را دريافت و ثروتى به هم رساند و با آن به قزوين بازگشت، ليکن هر چه را که داشت به تاراج خويشاوندان داد و باز ناگزير روى به هند نهاد و پس از چندى به زادگاه خود معاودت نمود و آنجا بدرود حيات گفت. نسخه‌اى از ديوان قصيده و غزل ساقى‌نامه و رباعى او که در کتابخانهٔ مجلس شوراى ملى محفوظ است ۱۰۸۰۰ بيت و نسخهٔ مثنوى محيط کونين او متجاوز از سه هزار بيت است.
نصرآبادى گويد که سالک 'شاعر درست خيال راست سليقه بوده..' و به‌راستى چنين است. بزرگترين ويژگى سخن او سادگى و روانى آن است، خاصه در مثنوى محيط کونين که گاه تا به ‌شيوهٔ زبان تخاطب فرود مى‌آيد و با اين حال پر است از وصف‌هاى عالى و بيت‌هاى منتخب. اين مثنوى را سالک به پيروى از تحفةالعراقين خاقانى و بر همان گونه و همان وزن سروده است. محيط کونين سفرنامهٔ سالک است از قزوين به تبريز و از آنجا به بغداد و به شهرهاى مقدس شيعيان در عراق عرب و بازگشت به قزوين از راه همدان و سپس عزيمت از زادگاه خود به هندوستان از راه اصفهان شيراز، و وصف مشاهده‌ها و شرح ديدارهاى خود با بزرگان علم و ادب و ذکر عارفان و شاعران و نام‌آوران هر ديار... از همين روى‌ها محيط کونين را، به‌جز ارزش ادبى و شعرى که دارد، مى‌توان از جهت‌هاى ديگر نيز به مورد توجه و مطالعه درآورد. در اين مثنوى‌ گاه غزل‌هائى بر همان وزن گنجانيده شده است، و سالک آن را به سال ۱۰۶۱هـ در هند به پايان برده است.
سالک در قصيده‌گوئى مانند بسيارى از هم‌عهدانش متوسط مولى در مثنوى، چنانکه در محيط کونين و در ساقى‌نامه مى‌بينم، توانا بود. غزل‌هايش به ‌شيوهٔ شاعران سدهٔ دهم با بيانى ساده است و در آنها انديشه‌هاى عرفانى و اخلاقى و تمثيل بسيار مى‌بينيم از ساقى‌نامه‌اش که هزار و دويست بيت و متضمن قسمت‌هاى مختلفى است، ۵۵۷ بيت در تذکرهٔ پيمانه نقل شده است. ازوست:

صبحى چو جبين نيک‌بختان
گلگون شده از شفق درختان

صبحى گل روضهٔ جوانى
سرمشق بهار زندگانى

صبحى چو بياض گردن حور
ديباچه نگار صفحهٔ نور

صبحى مرآت اهل بينش
سرجوش قوام آفرينش

گلبرگ ترش صباحت انگيز
تنگ شکرش حلاوت‌آميز

پيغام شمال عنبرين دم
همچون نفس مسيح مريم

مرغان به ترانهٔ صبوحى
بر همزن توبهٔ نصوحى

صبح از مى انتعاش سرمست
پيمانهٔ آفتاب در دست

بتخانهٔ چين چمن ز شنگى
بلبل ترسا و گل فرنگى

سنبل به کمند زلف طرار
بسته به ميان غنچه زناز

از هم گل و سبزه گشته ناشى
آن متن نوشته اين حواشى

مست مى انتعاش بلبل
از خنده فتاده بر قفا گل

تردستى ابر سايه گستر
هرگوشه فکنده طرح ديگر

آراسته باغ مجلس خاص
گل دايره دست و سرو رقاص

گويا دل شب کشيده باده
نرگس که کلاه کج نهاده

باغ از نم ابر فيض سيراب
برخاسته نرگش از شکر خواب

از موج نسيم سرو بن تر
يک نيزه گذشته آبش از سر

رخ بر رخ گل نهاده سنبل
غلتيده سياه مست بر گل...
(از مثنوى محيط کونين)
     
  
مرد

 
سحابى استرآبادى

کمال‌الدين سحابى استرآبادى از عارفان و شاعران سدهٔ دهم است. پدرش از استرآباد بود و او خود در شوشتر بزاد و چهل سال آخر عمر در نجف چون مجاوران بزيست و همانجا بمرد و از اين روى به سحابى شوشترى و نجفى هم شهرت يافت. وى بعد از مجاورت در نجف به تحصيل علوم دينى و تهذيب اخلاق پرداخت و از فقيهان زمان خود به‌شمار آمد و اوقات را در کنار مرقد امام به بحث و درس مى‌گذراند. از سرگذشتش آگهى چندان در دست نيست. اين خبر درباره‌اش متواتر است که در تمام مدت مجاورت سال‌ها جاروکش آستان نجف بود و گويند مدت سى ‌سال قدمش به کوچه و بازار نرسيد و به غير بوريائى و خشتى و ابريقى از حطام دنيا چيزى اختيار نکرد، و با چنين حال بعضى از معاصرانش از جمله صادقى بيگ افشار او را به ريا و تزوير متهم داشته و گفته است مدت هفده سال در آن آستان چنان به رياضت رياکارانه رفتار مى‌کرد که اکثر خدام و زوار را مريد خود ساخته بود.
اين گفتار کسى است که او را در دوران مجاورتش ديده بود، ولى آنها که نديدندش همگى از وى به نيکى ياد کردند و به رسم زمانه برايش قائل به کرامت شدند. در هر صورت سخنانش عارفانه است و متضمن انديشه‌هائى که صوفيان و عارفان ما از ديرباز در اثرهاى خود تکرار نموده‌اند، مانند: قطع علاقه‌ها براى رسيدن به مرحلهٔ تهذيب نفسانى و کمال انسانى، جلوهٔ هستى مطلق در عالم وجود و يگانگى هستى، وحدت يا اتحاد عشق و عاشق و معشوق و از اينگونه سخنان.
از کليات سحابى نسخه‌هاى متعدد در دست است. بخش اول از اين کليات رساله بيست به‌نام عروةالوثقى مرکب از نظم و نثر که در آنها به آيه‌هائى از قرآن استشهاد شده است. سحابى اين رسالهٔ کوتاه را به چهار بخش کرده: ۱. در بى‌بصريست ۲. در الهام است و آن هم در بصارت تمام است ۳. در شراب و کيفيت ظهور اوست ۴. در رجعت به الله تبارک و تعالى؛ اين رساله از حيث مقالات عرفانى ارزش تازه‌اى ندارد. باقى کليات، شعرهاى شاعر است که به دو قسمت مى‌شود: ۱. ديوان‌ غزل‌ها شامل ۲۸۰۰ بيت و ۲. مجموعهٔ رباعيات شامل عدهٔ زيادى ترانه‌هاى عارفانهٔ متوسط که عدد آنها را در پاره‌اى از مأخذهاى مورد استفاده در همين گفتار شش هزار و در برخى ديگر دوازده هزار، و بيست هزار، و تا پنجاه هزار و هفتاد هزار (!) ذکر کرده‌اند و گويا اين افزايش روز افزون نتيجهٔ تصرفات ناسخان باشد، چه در ميان رباعى‌هاى او ترانه‌هاى بسيار معروفى است که بعضى از آنها به خيام هم نيست مى‌دهند. از او است:

وصل تو به هر صنت که جويند خوشست
راه تو به هر قدم که پويند خوشست

روى تو به هر چشم که بينند نکوست
نام تو به هر زبان که گويند خوشست

عشق ماد و هر زبان و هر سود بسوخت
جز وجه ابد هر چه که بنمود بسوخت

يعنى به جهان هستيم آتش زد
هرچيز درو سوختنى بود بسوخت
     
  
صفحه  صفحه 23 از 23:  « پیشین  1  2  3  ...  21  22  23 
شعر و ادبیات

تاریخ ادبیات ایران از ساسانیان تا کنون

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA