انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین »

تاریخ ادبیات ایران از ساسانیان تا کنون


مرد

 
رودکى

رودکى شاعر استاد آغاز قرن چهارم است که او را به‌سبب مقام بلند وى در شاعرى و به‌علت پيشوائى پارسى‌گويان و آغازيدن بسيارى از انواع شعر پارسى به‌حق 'استاد شاعران' لقب داده‌اند. در قديمى‌ترين و درست‌ترين مأخذى که از او ياد شده يعنى در الانساب سمعانى کنيه و نام و نسب وى 'ابوعبدالله جعفربن محمد' و علت اشتهارش به رودکى انتساب او به ناحيهٔ 'رودک' سمرقند دانسته شده است. سمعانى مى‌گويد 'قريه' يعنى قصبهٔ مرکزى ناحيهٔ رودک 'بَنُج' نام دارد و رودکى از آنجا است. اين کلمهٔ 'بنج' ظاهراً صورت محرف 'پنج‌ده' است که امروز همچنان به اسم خود در ناحيهٔ سمرقند باقى است.
تاريخ ولادت رودکى به حدس قريب به يقين بايست اواسط قرن سوم هجرى بوده باشد. از آغاز حيات او و کيفيت تحصيلات وى اطلاعى دقيق در دست نيست. عوفى در لباب‌الالباب گفته که 'چنان ذکى و تيزفهم بود که در هشت سالگى قرآن تمامت حفظ کرد و قرائت (مقصود علم‌القراءة است) بياموخت و شعر گفتن گرفت و معانى دقيق مى‌گفت چنانک خلق بر وى اقبال نمودند و رغبت او زيادت شد و او را آفريدگار تعالى آوازى خوش و صوتى دلکش داده بود و به سبب آواز در مطربى افتاده بود و از ابوالعبک بختيار که در آن صنعت صاحب اختيار بود به ربط بى‌آموخت و در آن ماهر شد و آوازهٔ او به اطراف و اکناف عالم برسيد و امير نصر بن احمد سامانى که امير خراسان بود او را به قربت حضرت خود مخصوص گردانيد و کار وى بالا گرفت' .
عوفى در مقدمهٔ همين سخنان نوشته است که 'از مادر نابينا آمده' و شاعران نزديک به‌عهد او هم که در همان محيط زندگانى خود مى‌زيسته و شاعرى مى‌کرده‌اند به اين مطلب اشاره نموده‌اند و از طرفى ديگر در اشعار او گاه به اشاراتى که دال بر بينائى او در مدتى از حيات او بوده باز مى‌خوريم، مانند اين دو بيت:

هميشه چشمش زى زلفکان خوشبو بود
هميشه گوشش زى مردم سخندان بود

پوپک ديدم بحوالى سرخس
بانگ بر برده بابر اندرا

چادرکى ديدم رنگين بر او
رنگ بسى گونه بر آن چادرا


اين دو گونه اشارات متناقض مايهٔ حيرت خواننده مى‌شود چنانکه بايد يا در صحت يکى ازين دو دسته سخنان ترديد کرد و يا به اين نتيجه رسيد که رودکى در قسمتى از زندگانى خود بينا بود و بعد به علتى که بر ما معلوم نيست نابينا شد. اتفاقاً يک اشارهٔ تاريخى در اين باب وجود دارد که ما را ازين تحير مى‌رهاند و آن تصريح محمودبن عمر نجاتى است در کتاب بساتين‌الفضلا و رياحين‌العقلا فى شرح تاريخ العتبى که به سال ۷۰۹ هجرى تأليف شده، بر اينکه رودکى در آخر عمر خود کور شد (و قد سُمل فى آخر عمره).
وفات رودکى را سمعانى به سال ۳۲۹ هجرى نوشته و گفته است که او در مولد خو بنج (پنج ده) درگذشت و همان جا به‌ خاک سپرده شد.
ممدوح رودکى اميرسعيد نصربن احمد بن اسمعيل بود که از سال ۳۰۱ تا ۳۳۱ پادشاهى کرد و بعيد نيست که پيش از امير نصر دربار پدر او احمد را که به سال ۳۰۱ بر دست غلامان ترک خود کشته شده بود، نيز درک کرده باشد. رودکى در خدمت امير نصر تقرب بسيار داشت و در سفر و حضر با او بود و از ستايش او و وزير وى ابوالفضل بلعمى و صلات و جوايز آنان مال فراوان اندوخت و جاه و جلال بسيار يافت، و غير ازين دو، رجال ديگرى را نيز مدح گفت مانند: ابوجعفر احمدبن محمد صفارى که از سال ۳۱۱ تا ۳۵۲ بر سيستان فرمانروائى مى‌کرد؛ و ماکان بن کاکى از امراء مشهور ديلمى که تا رى را زير فرمان داشت و با سامانيان گاه بر سر صلح بود و گاه از در جنگ درمى‌آمد تا در جنگى که به سال ۳۲۹ با ابوعلى محتاج چغانى سردار سامانيان مى‌کرد تيرى بر مقتل او رسيد و از اسب درافتاد و مرد. از ميان اين ممدوحان ابوالفضل بلعمى وزير دانشمند سامانيان به رودکى اعتقادى وافر داشت و او را ميان شاعران عرب و عجم بى‌نظير مى‌دانست و ظاهراً مشوق رودکى در نظم کليله و دمنه همين وزير ادب‌دوست بود.
رودکى نزد همهٔ شاعران و ادبيان معاصر خود در خراسان و ماوراءالنهر به عظمت مقام شاعرى شناخته و توصيف شده است. بعد از او نيز بسيارى از شاعران بزرگ مانند دقيقى و کسائى و فردوسى و فرخى و عنصرى و رشيدى سمرقندى و نظامى عروضى و جز آنان او را به بزرگى مرتبت ستوده و بسا که از او با عنوان 'استاد شاعران' و 'سلطان شاعران' ياد کرده‌اند.
اشعار او بسيار بود. عوفى در لباب‌الالباب نوشته است که 'اشعار او صد دفتر برآمده است' و رشيدى سمرقندى شاعر قرن ششم گفته است که 'شعر او را برشمردم سيزده ره صدهزار' . به‌نظر من معنى مصراع آن است که سيزده بار شعر او را برشمرده‌ام و صدهزار بود، ليکن اين مصراع را از ديرباز چنين معنى کرده‌اند که شعر او را شماره کرده‌ام، به يک ميليون و سيصد هزار بيت برآمده است! و اين بسيار مستبعد به‌نظر مى‌آيد. به‌هرحال مسلم است که او طبيعةً شاعر بود و بى‌تکلف و زحمتى شعر مى‌ساخت چنانکه ترجمهٔ کليله و دمنه را که به امر نصربن احمد صورت گرفته بود بر او مى‌خواندند و او مى‌شنيد و به‌شعر درمى‌آورد. پيدا است که چنين کسى مى‌توانست شعر بسيار سروده باشد و چنين نيز بود اما اکنون از آن همه اشعار جز چند قطعه و قصيده که در کتب قديم نقل شده، و بعضى ابيات پراکنده که در جُنگ‌ها و کتب لغت و تذکره‌ها آمده است، چيزى در دست نيست. مقدارى از اشعار رودکى در ديوان قطران تبريزى راه جسته و ديوانى هم که از رودکى به طبع سنگى رسيده حاوى اشعارى از قطران است. يکى از علل اين اختلاط آن است که نام ممدوح رودکى (نصر) براى غير اهل تحقيق قابل اشتباه با کنيهٔ ممدوح قطران (ابونصر، مملان بن وهسودان حکمران آذربايجان بوده است.
مهمترين اثر رودکى که اکنون جز ابيات پراکنده‌ئى از آن باقى نمانده کليله و دمنهٔ منظوم است. اين کتاب از متن عربى عبدالله‌بن مقفع، به امر نصر، به پارسى ترجمه شد و سپس گويا به تشويق ابوالفضل بلعمي، رودکى آن را به شعر فارسى (بحر رمل مسدس) نقل کرد. اين چهار بيت را از ابيات بازماندهٔ آن منظومه بخوانيد:

تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بى‌نياز

مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به‌هر گونه زبان

گرد کردند و گرامى داشتند
تا بسنگ اندرهمى بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست


غير از اين منظومه، رودکى چند منظومهٔ ديگر باوزان مختلف داشت که گويا هر يک داستانى بود و از آنها نيز ابياتى پراکنده داريم و اما از قصايد و غزل‌هاى او اکنون اندکى در دست است تا مگر روزى دست حوادث ديوان گمشدهٔ او را به ما باز گرداند.
     
  
مرد

 
شهيد بلخى

ابوالحسن شهيدبن حسين جهودانَکى بلخى شاعر استاد و دانشمند و حکيم معروف قرن ۴ و ۵ هجرى بوده است. رودکى از همهٔ هم‌عصران خود، تنها او را 'شاعر' و ديگران را راوى اشعار اين و آن مى‌دانست (شاعر شهيد و شهره فرالاوى و آن ديگران به‌جمله همه راوي). وى از بزرگان حکما و متکلمان و در علوم اوايل استاد بوده است. ابن‌النديم در الفهرست گويد که شهيد‌بن حسين تأليفاتى دارد و او را با رازى مناظراتى [مکتوب] بوده و هريک بر ديگرى نقضى و ردّى داشته است. ياقوت حموى در کتاب معجم‌البلدان نام او را ذيل کلمهٔ 'جهودانک' ، ابوالحسن شهيدبن حسين بلخى الوراق المتکلم آورده است. ورّاق يعنى کتابفروش و از اينجا شغل عادى شهيد معلوم مى‌شود. اسم او را ابوسليمان منطقى سيستان فيلسوف معروف قرن چهارم، در کتاب 'صوان‌الحکمة' که اينک اختصارى از آن در دست است، آورده و کتاب 'تفضيل لذات‌النفس على لذات‌البدن' را به او نسبت داده و خلاصهٔ نظر شهيد را دربارهٔ موضوع لذت و تقسيم آن به لذات نفسانى مقرون به فضيلت روحانى و پايدار و برترى‌جوى است و ما را به کمال طبع انسان نزديک مى‌کند. نظريهٔ شهيد در اين کتاب در حقيقت اظهار مخالفتى است با رازى که لذت را يک امر عدمى جسمانى و 'بازگشت جسم به‌حالت طبيعي' خود مى‌دانست.
شهيد در خط استاد بود. فرخى در مدح ممدوح خود گويد:

خط نويسد که بنشناسند از خط شهيد
شعر گويد که بنشناسند از شعر جرير


و استاد رودکى که او را در شمار عقل از هزاران تن بيشتر مى‌پنداشته، در رثاء او فرموده است:

کاروان شهيد رفت از پيش
زآن ما رفته‌گير و مى‌انديش

از شمار دو چشم يک تن کم
وز شمار خرد هزاران بيش


به‌هرحال شهيد در نزد علما و ادباى عصر خود از افاضل عهد محسوب مى‌شده و نام او در چند مأخذ از مآخذ قرن چهارم به احترام ذکر شده و شاعرى يکى از چند فضيلت وى بوده است. از ممدوحان او يکى نصربن احمد سامانى بود و ديگر ابوعبدالله محمدبن احمد جيهانى از خاندان معروف جيهانى که مدتى وزارت سامانيان مى‌کرد و از علماى مشهور قرن چهارم بود.
وفات شهيد را در سال ۳۲۵ نوشته‌اند. اشعار او در نزد شعراى بعد از وى تا اواخر قرن ششم به فصاحت و لطافت معروف و خاصه غزل‌هاى او در دلاويزى و دلپذيرى مثل بود. از اشعار او است:

اگر غم را چو آتش دود بودى
جهان تاريک بودى جاودانه

درين گيتى سراسر گر بگردى
خردمندى نيابى شادمانه

دانش و خواسته است نرگس و گل
که بى‌کجاى نشکفند به‌هم

هر کرا دانش است خواسته نيست
آنکه را خواسته است دانش کم

مرا بجان تو سوگند و صعب سوگندى
که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندى

دهند پندم و من هيچ پند نپذيرم
که پند سود ندارد به‌جاى سوگندى

شنيده‌ام که بهشت آن کسى تواند يافت
که آرزو برساند به آرزومندى

هزار کبک ندارد دل يکى شاهين
هزار بنده ندارد دل خداوندى

ترا اگر ملک چينيان بديدى روى
نماز بردى و دينار بر پراکندى

ترا اگر ملک هندوان بديدى موى
سجود کردى و بتخانه‌هاش برکندى

بمنجنيق عذاب اندرم چو ابراهيم
به آتش حسراتم فکند خواهندى

ترا سلامت باد اى گل بهار و بهشت
که سوى قبلهٔ رويت نماز خوانندى
     
  
مرد

 
عسجدى

ابونظر عبدالعزيزبن منصور عسجدى مروزى از شاعران قرن چهار و پنجم هجرى و عهد محمود غزنوى و فرزندان او و مداح آنان بوده است، و زندگانى او تا به‌عهد مودود بن مسعود غزنوى (۴۳۲-۴۴۰ هـ) و ايام قدرت جغرى بيک سلجوقى امير خراسان (از ۴۲۹ تا ۴۵۰ هـ) امتداد يافت، و آنان را در قصايد خود ستود، ولى سال وفاتش معلوم نيست و اينکه هدايت سال مرگش را در مجمع الفصحا ۴۳۲ نوشته صواب به‌نظر نمى‌آيد. عسجدى از شاعرانى است که در فتح سومنات به‌دست سلطان محمود (سال ۴۱۶هـ) قصيده‌اى در تهنيت ساخته و آن قصيده در کتب تراجم ضبط شده و مشهور است (۱) . از ابيات معروف اوست:

چرا نه مردم عاقل چنان بود که به‌عمر
چو درد کُنَدَش مردمان دژم گردند

چنان چه بايد بودن که گر سرش ببرى
بسر بريدن او دوستان خُرم گردند

ز بس خون‌ها که مى‌ريزى بغمزه
شمار کشتگان نايد بيادت

گر از خون ريختن شرمت نيايد
ز رنج غمزه بارى شرم بادت

ساقى بآبگينهٔ بغداد در فگند
ياقوت رنگ بادهٔ خوشخوار مشکبو

گوئى که پيش عاشق معشوق مهربانش
بگريست و برفتاد برخساره اشک او

از دل برآوريد دم سرد و آه گرم
بفشرد آب ديده و بگداخت رنگ رو

صبح است و صبا مشک‌فشان مى‌گذرد
درياب که از کوى فلان مى‌گذرد!

برخيز، چه خسبى که جهان مى‌گذرد
بوى بستان که کاروان مى‌گذرد!

دل دوش هزار چاره‌سازى مى‌کرد
با وعدهٔ دوست عشقبازى مى‌کرد

تا بر کف پاى تو تواند ماليد
دل را همه شب ديده نمازى مى‌کرد
     
  
مرد

 
عنصرى

استاد ابوالقاسم حسن‌بن احمد عنصرى بلخى سرآمد سخنوران پارسى در دربار محمود و مسعود غزنوى و استاد مطلق در مدح و غزل بعد از رودکى تا زمان خويش است. از آغاز حياتش اطلاع روشنى در دست نيست جز آنکه مى‌دانيم که از خاندانى متمکن برخاسته و در عين تنعم به شعر و ادب روى کرده و در اين فن شاگردى ابوالفرج سگزى شاعر اواخر قرن چهارم و مداح سيمجوريان را اختيار نموده و علاوه بر شعر و ادب از علوم اوايل نيز بهره‌اى اندوخته بود. زمان بلوغ عنصرى در شعر مصادف بود با آغاز دورهٔ قدرت و شهرت محمود غزنوى و حکومت برادرش نصربن ناصرالدين سبکتکين در خراسان و به‌وسيلهٔ همين نصربن ناصرالدين بود که عنصرى به دربار سلطان محمود معرفى شد و در خدمت سلطان غزنه تقرب يافت و به سبب اين قدمت و سابقهٔ خدمت و نيز از آنجا که معرف او برادر سلطان بود، بر شاعران ديگر تقدم حاصل کرد و در نزد سلطان تقرب يافت و در شمار ندماى او درآمد و از صلات وافر محمود ثروت فراوانى به‌چنگ آورد چنانکه به مال و نعمت بسيار در ميان شاعران بعد از خود مشهور بود. خاقانى دربارهٔ او گفته است:

بلى شاعرى بود صاحبقران
ز ممدوح صاحبقران عنصرى

ز معشوق نيکو و ممدوح نيک
غزل‌گو شد و مدح‌خوان عنصرى

بدور کرم بخششى نيک ديد
ز محمود کشورستان عنصرى

به ده بيت صد بدره و برده يافت
ز يک فتح هندوستان عنصرى

شنيدم که از نقره زد ديکدان
ز زر ساخت آلات‌خوان عنصرى


عنصرى در غالب سفرهاى جنگى محمود با او همراه بود و ممدوح اصلى او همين پادشاه است و پس از او در خدمت پسرش مسعود نيز همان تقرب و مقام را حفظ کرد و او را مدح گفت. و علاوه بر اين دو پادشاه نصربن ناصرالدين سبکتکين را نيز در قصايد غراى خود ستود. وفات او را در سال ۴۳۱ نوشته‌اند.
اين شاعر استاد چنانک از اشعار او آشکار است مردى بلند‌همت و بزرگ‌منش بود و با آنکه قصايد خود را به مدح اختصاص داده در آنها گاه به بيان مضامين اخلاقى نيز توجه نموده است. وقار و متانت استاد حتى در تغزل‌ها و غزل‌هاى او آشکار است.
ديوان عنصرى را قريب سه هزار بيت نوشته‌اند و آنچه امروز از اشعار او در مآخذ مختلف و در نسخ ديوانش موجود است اندکى از دو هزار بيت تجاوز مى‌کند و مشتمل است بر قصائد و چند غزل و رباعى و ابيات پراکنده‌اى از مثنوى‌هايش. وى غير از ديوانش منظومه‌هائى نيز داشت به‌نام 'شادبهر و عين‌الحيوة' و 'وامق و عذرا' و 'خنگ‌بت و سرخ‌بت' . اين مثنوى‌ها جز قسمتى از وامق و عذرا که به بحر متقارب ساخته شده است، در دست نيست.
عنصرى شاعرى توانا و هنرمند بود. در بيان معانى دقيق و خيالات باريک مهارت داشت و کمتر بيت او است که از مضمونى نو خالى باشد. از خصايص شعر او وجود فکر منطقى در آن است، منتهى در اينجا قياسات منتجه مبتنى است بر مقدمات موهمه، و استدلالات استوار است بر مبانى و اجزاء خيالى که شاعر با مهارت از آنها براى بيان مقاصد شعرى خود استفاده نموده است، و همين استنتاج‌ها غالباً به ابيات عنصرى و مخصوصاً مصراع‌هاى آخر او صورت مثل سائر داده است. عنصرى از جملهٔ نخستين شاعرانى است که به استفاده از افکار و اصطلاحات علمي، از طريق آميزش آنها با تخيلات شاعرانه و گاهى بدون تصرفى در آنها، استفاده کرده است و به‌همين سبب و نيز به‌علت دقت خيال و باريکى انديشه و سعى او در ايراد مضامين نو و ابداعي، فهم اشعارش تاحدى دشوار شده و از اين‌راه در نسخ ديوان او غلط‌هاى بسيار راه يافته است. از اشعار او است:

ميان زاغ سياه و ميان باز سپيد
شنيده‌ام ز حکيمى حکايتى دلبر

به باز گفت همى زاغ هر دو يارانيم
که هر دو مرغيم از جنس و اصل يکديگر

جواب داد که مرغيم، جز به‌جاى هنر
ميان طبع من و تو ميانه‌ييست مگر

خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمين
تو از پليدى و مردار يرکنى ژاغر

مرا نشست به‌دست ملوک و دير و سراست
ترا نشست به ويرانه و ستودان بر

ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من نشانه ز معروفم و تو از منکر

ملوک ميل سوى من کنند و سوى تو نه
که ميل خير به‌خير است و ميل شر سوى شر

عجب مدار که نامرد مردى آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سير

به‌چند گاه دهد بوى عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر

دلى که رامش جويد نيابد آن دانش
سرى که بالش جويد نيابد آن افسر

چو شد بدر يا آب روان و کرد قرار
تباه و بى‌مزه و تلخ گردد و بى‌بر

ز بعد آنکه سفر کرد، چون فرود آيد
به لطف روح فرود آيد و بطعم شکر

سده جشن ملوک نامدارست
ز افريدون و از جم يادگارست

زمين امشب تو گوئى کوه طورست
کزو نور تجلى آشکارست

گر اين روزست شب خواندش نبايد
وگر شب روز شد خوش روزگارست

همانا کاين ديار اندر بهشت است
که بس پرنور و روحانى ديارست

فلک را با زمين انبازيى هست
که وهم هر دو تن در يک شمارست

همه اجرام آن ارکان نورست
همه اجسام اين اجزاى نارست

اگر نه کان بيجاده است گردون
چرا باد هوا بيجاده بارست

چه چيزست آن درخت روشنايى
که برگش اصل و شاخش صد هزارست

گهى سرو بلندست و گهى باز
عقيقين گنبد زرين نگارست

ور ايدون کو بصورت روشن آمد
چرا تيره‌وش و همرنگ قارست

گر از فصل زمستانست بهمن
چرا امشب جهان چون لاله‌زارست

بلاله ماند اين ليکن نه لاله است
شرار آتش نمرود و نارست...

از مشک حصار گل خودروى که ديد
بر گل خطّى ز مشک خوشبوى که ديد

گل روى بتى با دل چون روى که ديد
بر پشت زمين نيز چنان روى که ديد

در عشق تو کس پاى ندارد جز من
بر شوره کسى تخم نکارد جز من

با دشمن و با دوست بدت مى‌گويم
تا هيچکست دوست ندارد جز من
     
  
مرد

 
غضايرى

محمدبن على غضايرى رازى از شاعران بزرگ عراق و از مداحان امراى اخير ديلمى در رى و ستايشگر سلطان يمين‌الدوله محمود غزنوى است. لقب شعرى او را غضايرى و 'غضايري' هر دو نوشته‌اند و اين صورت دوم را فقط منوچهرى در شعر خود به‌کار برده است (با من ز مدحت ار جو کان فروجاه باشد کز فر شاه ماضى بودست با غضاري). زيرا منوچهرى مردى عربى‌دان بود و مى‌دانست که نسبت به 'غضاره' (يعنى گلى که بدان سفال سازند) 'غضاري' است نه غضايري؛ اما شاعر خود لقب شعرى خود را غضايرى آورده (کجا شريف بود چون غضايرى بر تو به‌طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال) و راه هرگونه بحث و ايراد را بر اهل چون و چرا بسته است.
ابتداى دوران شاعراى او در مداحى ديلميان رى گذشت و اين ايام مصادف بود با دورهٔ اقتدار محمود غزنوى و علاقهٔ او به پيشرفت‌هاى نظامى در جانب رى و ديگر بلاد عراق، و به‌همين سبب سلطان غزنه اموال کثير در اين نواحى خاصه در رى صرف مى‌کرد تا اشعار شاعران را براى گستردن نام و آوازهٔ خود خريدارى کند. در اين ميان قرعهٔ فال به‌نام غضايرى زده شد و اشعار او در دربار سلطان غزنه مقبول طباع افتاد. چنانکه با بدره‌هاى دينار او را توانگرى بخشيد تا به‌جائى که از کثرت مال اظهار ملالت کرد و قصيدهٔ لاميهٔ معروف خود را در همين باب به‌مطلع ذيل از رى به غزنين فرستاد:
اگر کمال بجاه اندرست و جاه بمال مرا ببين که ببينى کمال را بکمال
با توجه به اشارات شاعر قديمى‌ترين تاريخ ارتباط او با دربار محمود مربوط مى‌شود به‌سال فتح 'نارائين' در هند به‌سال ۴۰۰ هجري، که غضايرى در تهنيت آن فتح دو به درهٔ زر از سلطان غزنه ستاند:

دو بدره زر بگرفتم بفتح نارائين
بفتح روميه صد بدره گيرم و خرطال


و بعد از آن تاريخ رابطهٔ شعرى او با دربار سلطان محمود غزنوى همواره امتداد داشت و شاعر قصائد مدحى خود را از رى به غزنين مى‌فرستاد بى‌آنکه سفرى به شهر اخير کرده باشد. تاريخ وفات او را سال ۴۲۶ هجرى نوشته‌اند و بنابراين او شاهد فتح رى و کشتار شيعيان و فلسفى‌مشربان آن ديار به حکم محمود غزنوى بود. از اشعار او است:

جام مى‌آورد بامداد و بمن داد
آنکه مرا با لبانش کار فتادست

گفتم مهرست؟ گفت مهرش پرورد
گفتم ماهست؟ گفت ماهش زادست

باده بمن داد، از لطافت گفتم:
جام بمن داد ليک باده ندادست!

مطربى خوبروى و بربط او
چو يکى گوژپشت عاشق پير

نالهٔ شيرخوار دارد، ليک
بکنار اندرون نخواهد شير

سحرگاهان يکى عمداً بصحرا برگذر بنگر
دو گردد آسمان گوئى يکى زير و يکى از بر

چو برق از ميغ بدرخشيد يکى زنگى
ز خرگاهى بخرگاهى دواند پارهٔ اخگر

وز آن اخگر بسوزد دستش از گرمى و بى‌تابى
از آن آسيب بخروشد، روانى بفگند آذر
     
  
مرد

 
فرخى سيستانى

شاعر شيرين سخن و بلندآوازه و باريک‌انديش و ساده‌گوى اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم است.
فرخى که در ۴۲۹ هجرى درگذشته است بايد پس از سال ۳۷۰ پاى به جهان هستى نهاده باشد. مؤيد اين نظر آنکه پيوستن او به دربار چغانيان پس از دقيقى شاعر مدّاح آن خانواده بوده است و دقيقى در فاصلهٔ ۳۶۷ تا ۳۶۹ هجرى کشته شده است و امير چغانى که فرخى مدح او گفته، يعنى امير ابوالمظفر احمدبن محمدبن محتاج چغانى پس از غلبه بر پسر عم خود ابو يحيى طاهربن فضل چغاني، در سال ۳۸۱ هجرى به امارت چغانيان رسيده و شاعر پس از ازدواج در زادگاه خود سيستان به چغانيان رفته است و سن ازدواج را طبق معمول زمان بايد حدود بيست‌ سالگى فرض کنيم و باز شاعرى که چنان قصايد بلند در آغاز پيوستن خود به آن دربار بتواند بسرايد ناچار بايد سنينى از نوجوانى را صرف ممارست در شاعرى کرده باشد و آغاز اين دوران لااقل همين حدود بيست سالگى بايد باشد نه کمتر، پس وى در حدود سال ۳۹۰ هجرى يا يکى دو سال بيشتر از آن است که رهسپار دبار چغانيان شده است. اما پيوستن او از دربار چغانيان به بارگاه محمود غزنوى به دبار سلطانى که در ۳۸۹ رسماً به سلطنت نشسته است يا پس از جنگ با ايللک خان نصر و يوسف قدرخان و امراء ترکستان يعنى جنگ کَتَر (در ۳۹۶) و تسلط کامل اين شاه بر خراسان بزرگ بايد باشد و يا به احتمال قوى‌تر پس از سال چهارصد هجرى، زيرا که مدح احمدبن حسن ميمندى را در دورهٔ اول وزارت (۴۰۱ تا ۴۱۵ هجرى) در ديوان او مى‌بينيم امّا از وزير فضل‌دوست و ادب پرورى چون فضل ‌بن احمد اسفراينى حامى فردوسى که پيش از او وزارت داشته است مديحه‌اى در ضمن اشعار او نمى‌يابيم.
شاعر جز امير چغانى، و کدخداى او امير اسعد و سلطان محمود غزنوى و دو پسر او امير محمد و امير مسعود و برادر او يوسف بن ناصرالدين، احمد بن منصور و حسنک وزير و ابوبکر حصيرى نديم و ابوسهل دبير و طاهر دبير و بوسهل عراقى و بوسهل حمدوى و ابوبکر قهستانى عارض سپاه و اياز ايماق غلام محبوب محمود غزنوى و چند تن ديگر از بزرگان دربار غزنوى را مدح گفته است.
     
  
مرد

 
فردوسى

هنگامى که رودکى ، پدر شعر فارسى ، آدم‌الشعراء زبان درى در روستاى بَنُجِ رودکِ سمرقند ، ديده از جهان فرو مى‌بست؛ در روستاى ديگر از سرزمين شعر فارسى ، در قريهٔ باژ از ناحيهٔ طابران طوس ، فردوسى ، بزرگترين شاعر ملى ايران و يکى از بزرگترين حماسه‌سرايان جهان ، ديده به جهان مى‌گشود. در اين هنگام ، سال هجرى قمرى ، ۳۲۹ بود. تاريخ زاده‌شدن فردوسى را چه کسى ثبت کرده بود؟ هيچ‌کس. اما از برخى از شعرهاى او مى‌توان اين نکته را دريافت. مثلاً در جائى از شاهنامه ، پس از آنکه از شعرهاى او مى‌توان اين نکته را دريافت. مثلاً در جائى از شاهنامه ، پس از آنکه سرودن جنگ يازده‌ رخ فراغت پيدا مى‌کند ، به ستايش محمود غزنوى مى‌پردازد. در اينجا از سخن فردوسى چنين برمى‌آيد که در اين هنگام محمود تازه به پادشاهى نشسته بوده. همچنين فردوسى از پنجاه‌وهشت ‌سالگى خود سخن به ميان مى‌آورد.
از آنجا که مى‌دانيم محمود در سال ۳۸۷ به پادشاهى نشسته بود ، پس فردوسى در سال (۳۲۹ = ۵۸-۳۸۷) زاده شده بوده است. شعرهاى فردوسى اينها است:

بدانگه که بُد سال پنجاه‌وهشت
جوان بودم و چون جوانى گذشت،

خروشى شنيدم ز گيتى بلند
که انديشه شد پير و من بى‌گزند

که اى نامداران و گردنکشان
که جُست از فريدون فرخ‌نشان؟

فريدون بيداردل زنده شد
زمين و زمان پيش او بنده شد

به داد و به بخشش گرفت اين جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان ...


فردوسى در جاى ديگر از هفتادويک‌ سالگى خود سخن مى‌گويد:
چو سال اندر آمد به هفتادويک
همى زير شعر اندر آمد فلک


و اين در هنگامى است که شاهنامه پذيرفته بوده است. و چون خود وى تاريخ پايان يافتن شاهنامه را سال ۴۰۰ گفته است.
ز هجرت شده پنج هشتاد بار
که گفتم من اين نامهٔ شهريار


پس، از اين مورد نيز سال ۳۲۹ (۳۲۹=۷۱-۴۰۰) تأييد مى‌شود.
حال مى‌توان اين پرسش را مطرح کرد که کودکى را، که در سال ۳۲۹ زاده شد و بعدها به‌نام فردوسى شهرت يافت و جهان از نام او پرآوازه شد، چه نام نهادند. پاسخ به‌درستى دانسته نيست. شايد 'حسن' يا 'منصور' ؟ نام پدر او را نيز به‌درستى نمى‌دانيم. آنان که نام او را 'حسن' نوشته‌اند، نام پدر او را 'اسحاق' يا 'على' گفته‌اند و آنکه نام او را 'منصور' گفته نام پدر او را 'حسن' نوشته است. اما کنيهٔ او را همه‌جا 'ابوالقاسم' نوشته‌اند.
تاريخ درگذشت فردوسى را ۴۱۱ نوشته‌اند. در اين هنگام فردوسى ۸۲ سال داشته. آخرين اشار‌ه‌اى که به سن خود مى‌کند، آنجا است که از ۸۰ سالگى خود سخن به ميان آورده:
کنون عمر نزديک هشتاد شد
اميدم به يکباره بر باد شد


برخى تاريخ درگذشت او را ۴۱۶ نوشته‌اند، اگر اين تاريخ درست باشد، فردوسى به هنگام مرگ ۸۷ سال داشته است.
     
  
مرد

 
کسائى

حکيم ابوالحسن مجدالدين کسائى مروزى از شاعران تواناى پارسى‌گوي، در نيمهٔ دوم قرن چهارم بوده است. ولادت وى به سال ۳۴۱ هـ. در مرو اتفاق افتاد و چون به پيرى رسيده و عمر زياد کرده بود بايد قاعدةً چند سالى از آغاز قرن پنجم را نيز درک کرده باشد و بنابراين زندگانى او در اواخر دوران سامانى و اوايل عهد غزنوى سپرى شده است.وى در آغاز کار شاعرى مداح بود و از مدايح او قطعاتى در تذکره‌ها موجود است ولى در اواخر عمر از اين کار پشيمان شد و در اشعار خود به‌موعظه و اندرز توجه کرد و در اين راه پيشوا و پيشقدم حکيم ناصرخسرو گرديد و اشارات متعدد ناصربن خسرو به او و به اشعار او و جواب گفتن بعضى از قصايد مدحى وى همه دلايل بارز بر پيروى آن استاد توانا از اين شاعر چيره‌دست است.
کسائى بر مذهب شيعهٔ اثنى‌عشرى بود و شايد يکى از دلايل احترام ناصرخسرو نسبت به وى همين اعتقاد او به تشيع بوده است. از اشعار کسائى چندان باقى نمانده و مجموع اشعار وى عبارت است از آنچه در تذکره‌ها و کتاب لغت و ادب آمده است و از همهٔ آنها استادى و مهارتش در سخنورى لايح است. وى بى‌ترديد يکى از استادان مسلم عهد خود بوده و در ابداع مضامين و بيان معانى باريک و توصيفات غنى و ايراد تشبيهات لطيف طبيعى قدرت بسيار داشته است. علاوه بر همهٔ اين چيره‌دستى‌ها اهميت خاص او در افتتاحد باب موعظه و اندرز در شعر پارسى است، و اگرچه استاد سمرقند ضمن ابداع بسى از انواع شعر پارسى در اين راه نيز قدم گذارده بود، ليکن کسائى اولين کسى است که قصايد خاصى را بدين معنى اختصاص داده و در آنها معانى حکمى را مطرح ساخته و مقدمهٔ ظهور شاعر ماهرى چون ناصربن‌خسرو قباديانى در اين زمينه گرديده بود. از اشعار او به ايراد اين ابيات اکتفا مى‌شود:

روز آمد و علامت مصقول برکشيد
وز آسمان شمامهٔ کافور بردميد

گوئى که دوست قرطهٔ شعر کبود خويش
تا جايگاه ناف بعمداً فرو دريد

خورشيد با سهيل عروسى کند همى
کز بامدادِ کلهٔ مصقول برکشيد

و آن عکس آفتاب نگه کن عَلَم عَلَم
گوئى به لاجورد مى سرخ برچکيد

يا بر بنفشه‌زار گل نار سايه کرد
يا برگ لاله‌زار همى برفتد بخويد

يا آتش شعاع ز مشرق فروختند
يا پرنيان لعل کسى باز گستريد

چون خوش بود نبيد بر اين تيغ آفتاب
خاصه که عکس آن به نبيد اندرون پديد

جام کبود و سرخ نبيد آر کآسمان
گوئى که جام‌هاى کبودست پر نبيد

جام کبود و سرخ نبيد و شعاع زرد
گوئى شقايقست و بنفشه است و شنبليد

آن روشنى که چون به پياله فرو چکد
گوئى عقيق سرخ بلؤلؤ فرو چکيد

وآن صافيى که چون بکف دست بر نهى
کف از قدح ندانى نى از قدح نبيد

گل نعمتى است هديه فرستاده از بهشت
مردم کريم‌تر شود اندر نعيم گل

اى گل‌فروش، گل چه فروشى بجاى سيم
وز گل عزيزتر چه ستانى بسيم گل

بر پيلگوش قطرهٔ باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گريان همى شده

گوئى که پر باز سپيد است برگ او
منقار باز لؤلؤ ناسفته برچِده

دستش از پرده برون آمد چون عاج سپيد
گفتى از ميغ همى تيغ زند زهره و ماه

پشت دستش بمثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سرِ انگشت سياه

از خضاب من و از موى سيه کردن من
گرهمى رنج خوري، بيش مخور، رنج مبر

غرضم زو نه جوانست بترسم که ز من
خرد پيران جويند و نيابند اثر!
     
  
مرد

 
منجيک

ابوالحسن على‌بن محمد منجيک ترمدى از شاعران بزرگ نيمهٔ دوم قرن چهارم است که بعد از دقيقى در درباره چغانيان به‌سر مى‌برده و مداح آنان على‌الخصوص امير ابويحيى طاهربن فضل چغانى و امير ابوالمظفر احمدبن محمد چغانى بوده است. وى شاعرى زبان‌آور و سخن‌پرداز و نيکوخيال و بليغ و نکته‌دان بود. عوفى کلام او را از روى حق بدين‌گونه وصف کرده است: 'شعرى غريب و الفاظى خوب و معانى بکر و عباراتى بليغ و استعاراتى نادر' و اين اوصاف که عوفى برشمرده همه در شعر منجيک صادق است. ديوانش در قرن پنجم و ششم در ايران مشهور و مورد استفادهٔ اهل ادب و شعر بود چنانکه ناصرخسرو داستان استفادهٔ قطران تبريزى را از آن ديوان در سفرنامهٔ خود آورده است. منجيک علاوه بر قدرتى که در مدح و ساختن قصائد بزرگ مدحى و وصفى و غزل داشت در هجو نيز سرآمد شاعران عهد خود شمرده مى‌شد و به‌قول هدايت 'کسى از تير طعنش نرستى و از کمند هجوش نجستي' . اشعارش در جنگ‌ها و تذکره‌ها و کتب لغت پراکنده است و از آنها است:

اى به‌درياى عقل کرده شناه
وز بد و نيک روزگار آگاه

چون کنى طبع پاک خويش پليد
چه کنى روى سرخ‌ خويش سياه

نان فروزن بآب ديدهٔ خويش
وز دَرِ هيچ سفله شير مخواه

اى خوبتر ز پيکر ديباى ارمنى
اى پاکتر ز قطرهٔ باران بهمنى

آنجا که موى تو همه برزن بزير مشک
وآنجا که روى تو همه کشور بروشنى

اندر فرات غرقم تا ديده با منست
واندر بهار حسنم تا تو بَرِ منى

ار انگبين لبى سخن تلخ مر چراست
ور ياسمين برى تو بدل چونکه آهنى

منگر بماه، نورش تيره شود ز رشک
مگذر بباغ، سرو سهى پاک بشکنى

خرم بهار خواند عاشق ترا که تو
لاله‌رخ و بنفشه‌خط و ياسمن‌تنى

ما را جگر بتير فراق تو خسته گشت
اى صبر، بر فراق بتان نيک جوشنى!

رخسار آن نگار بگل برستم کند
و آن روى را نماز برد ماه مستنير

اى آفتاب چهرهٔ بت‌زاد سرو قد
کز زلف مشک بارى وز نوک غمزه تي

بنگاشته چنين نبود در بهار چين
تمثال روى يوسف يعقوب بر حرير

از برگ لاله دو لب دارى فراز روى
يک مشت حلقهٔ زره از مشک و از عبير

گوئى که آزر از پى زهره نگار کرد
سيمينش عارضين و بر او گيسوان چو قير

گوئى کمند رستم گشت آن کمند زلف
وز بوستان گرفته گل سرخ را اسير

گوئى خداش از مى چون لعل آفريد
يا دايگانش داده ز ياقوت سرخ شير
     
  
مرد

 
منطقى

ابومحمد منصوربن على منطقى رازى از معاصران صاحب بن عباد و در شعر درى استاد بوده است و شايد بتوان او را قديمى‌ترين شاعر پارسى‌گوى عراق دانست. وى ظاهراً در بين سنوات ۳۶۷ (ابتداى وزارت صاحب) و ۳۸۰ (يعنى سالى که بديع‌الزمان همدانى به‌خدمت صاحب پيوسته و قطعه‌اى از منطقى را به خواهش او به‌عربى ترجمه و نظم کرده بود) وفات يافت. از ابيات او است:

يک موى بدزديدم از دو زلفت
چون زلف زدى اى صنم بشانه

چونانش بسختى همى کشيدم
چون مور که گندم کشد بخانه

با موى بخانه شدم، پدر گفت
منصور کدامست ازين دوگانه


يک لفظ نايد از دل من و ز دهان تو
يک موى نايد از تن من و ز ميان تو

شايد بُدَن که آيد جفتى کمان خوب
زين خم گرفته پشت من و ابروان تو

شيز و شبه نديدم و مشک سياه و قير
مانند روزگار من و زلفکان تو

مانا عقيق نارد هرگز کس از يمن
هم رنگ اين سرشک من و دو لبان تو

مه گردون مگر بيمار گشتست
بناليد و تنش بگرفت نقصان

سپرکردار سيمين بود و اکنون
برآمد بر فلک چون نوک چوگان

تو گفتى خنگ صاحب تاختن کرد
فگند اين نعل زرين در بيابان
     
  
صفحه  صفحه 4 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

تاریخ ادبیات ایران از ساسانیان تا کنون

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA