ارسالها: 8724
#111
Posted: 27 Jul 2011 14:56
ساز خاموش
دشتهارا_سوار بايدو نيست
شيهه اي در غبار بايد و نيست
خفته روح جرقه در باروت
غيرت انفجار بايد و نيست
خواب پسكوچه هاي مستي را
نعره جانشكار بايد و نيست
بغض شب در گلوي تلخ من است
هق هقي غمگسار بايد و نيست
تا نميردصداي بدعت باغ
غنچه اي پاي خار بايد و نيست
بر سپيدار عاشقانه پير
عشق را يادگار بايد و نيست
پاره هاي تبسم گل را
مومياي بهاربايد و نيست
يا شب چيره يا تسلط نور
صحنه كار زار بايد و نيست
ساز خاموش شب نشينان را
زخمه اي سازگار بايد و نيست
در كوير شقاوت خورشيد
تشنه را سايه سار بايد و نيست
زخمم از كهنگي پلاسيده است
التيامي به كار بايد و نيست
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#112
Posted: 27 Jul 2011 14:57
پلـنگ دشت تـوام
تمام عمـر بسـر بـردم آرمـيــدن را
چـو كـرم پـيله,قفـس بافتم پريدن را
حيات گفتمش_آوخ جوانه سوزم كرد!
درآتـش نفـس آسمـان,دمـيـدن را
به باغ خلقت آدم چو سيب حوّايـي,
چـه انتظار كشيـدم-به تو رسيـدن را
به غنچه دهنت دست برد حسرت وحيف
شميـم شرم تو رخصت نداد چيـدن را
بـه جرم آينه بودن-ستاره ي چشمـت
نداده اسـت بـه مـن,بخت آرميـدن را
سپـيده وار شكيبم شمرده دم زدن است
بـه پرسه گاه تنت,يك نفس كشيـدن را
تويي كه ميگذري,كوچه ديدني شده است
هــزار پنجـره ام لحـظه هاي ديـدن را
پلـنگ دشت تـوام گوشه اي نخواهد داد
بـه بـره هـاي خيـال كسـي چـريدن را
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#113
Posted: 27 Jul 2011 15:03
از تو برای تو
اگر تو آمده بودي بهار مي آمد بهار با همه برگ و بار مي آمد
گلوي زمزمه تر مي شد از ترانه رود ترنمي به لب جويبار مي آمد
از تو براي تو نام سومين دفتر برگزيده اشعار شيون است که در سال 1378 بعد از درگذشت شيون انتشار يافت
اين مجموعه شامل غزل رباعي و مثنوي است
اين دفتر داراي 159 صفحه مي باشد که 85 شعرکهن را شامل مي شود
از تو براي تو به کوشش فرزند فهيم شيون حامد فومني انتشار بافت
وزيد صاعقه از من چه ماند خاکستر
و کنده اي که همه چشم سوز و اشک آور
خزان کشيد نخ بخيه ي کتابم را
ورق ورق همه برگم به باد رفت دگر
دريغ و درد چه آسان به دست باد افتاد
نشان عاشقي ما دو قلب و يک خنجر...
اشعاري چند از اين دفتر در ذيل ارائه مي گردد
پر از پرم چو قاصدك
بلورْ زاد برفْ تن _ كه جبهه مي گشايـي ام
عبور از چه كرده اي كه شيشه مي نمايـي ام
شراب گونه مي زنــي ره تجــرد مـــرا
به تشنـه ي تبسمـي چه گرم مي ربايـي ام
نه خاك مي تواندم به خـود كشد نه آسمان
پر از پرم چو قاصدك_تو,بال مي گشايي ام
نسيم نرم دامنـت مــرا ز جاي برده اسـت
اگر چــو خاك راه تو هوايـي ام هوايـي ام
نه عطر آب مي دهـم,نه بوي تند تشـنــگي
كجاست زادگاه من,كجايـي ام كجايـي ام!!
چه بند مي گشايــي از قناري صـداي من
كـه تا بهار ديگري نمـي برد رهايــي ام!
پس نگاه بدْبده, به ماه چشم بســتـه ام
بـه خـواب كشتزار من,شبي بيا طلايي ام
به هفت بند ناي ني نهفته بغض مثـنـوي
بـدم چو روح مولوي به ساز همنوايي ام
بـدم به خيزران من كه بـي نوازش لبـت
به ناله از شكستنم به شيون از جدايي ام!
پلنگ دشت توام
تمام عمـر بسـر بـردم آرمـيــدن را
چـو كـرم پـيله,قفـس بافتم پريدن را
حيات گفتمش_آوخ جوانه سوزم كرد!
درآتـش نفـس آسمـان,دمـيـدن را
به باغ خلقت آدم چو سيب حوّايـي,
چـه انتظار كشيـدم-به تو رسيـدن را
به غنچه دهنت دست برد حسرت وحيف
شميـم شرم تو رخصت نداد چيـدن را
بـه جرم آينه بودن-ستاره ي چشمـت
نداده اسـت بـه مـن,بخت آرميـدن را
سپـيده وار شكيبم شمرده دم زدن است
بـه پرسه گاه تنت,يك نفس كشيـدن را
تويي كه ميگذري,كوچه ديدني شده است
هــزار پنجـره ام لحـظه هاي ديـدني را
پلـنگ دشت تـوام گوشه اي نخواهد داد
بـه بـره هـاي خيـال كسـي چـريدن را
هميشه اسم زني
هميـشه اسم زني را بهانـه مي كردم
تـرا_قصيـده اگرنـه,بهـانه مي كردم
بـه كوچه باغ ترنم تراترا اي عشق
تـرا خطاب به نامـي زنانه مـي كـردم
غـروب بود و غزل بود و غربت قايق
مـن آن ميـانه كنـارت كرانه مي كردم
حريف ميـكده تعريز مي شد_اما مـن
بـه باغ چشم تو انگور دانه مي كردم!
چه ريخت در جگرم دست غيرت افروزت؟
كه سيـل خـون به دل تازيـانه مي كــردم
بـه جنـگلي كه خيال خدا پريشان بود
هــزار شـاخه ترا آشيـانه مـي كردم
نسيـم بوسه نبود_از پرنـده پرسيدم_
نوازش نفـست را جوانه مـي كـردم
از اينكـه خواستني تر كنم خيال ترا
هميـشه اسم زني را بهانه مـي كردم
_نعره ي نيمه شب
هان به پشت عطشم زخم تو كاري است هنوز
بزن_ايـن سوخته را بيـم خماري است هنوز
همه بستنـد و شكـستند سر شيـشه به سنگ
كار ترك نگهت ميـكده داري اسـت هنوز
خوشه,اصل و نسبم تاك,خوشا مستي پاك
در رگم خون مسيحاي تو جاري است هنوز
مـگراز چوب تـر تاك قـفس بافتـه شــد
مـست از دانـه ي انگور قنـاري است هنوز
نفسي راست نكرده است در اين كوچه عسس
نـعره نيمه شـب مست تـو كاري است هنوز
مـن بـه انـكار تـو از راه نـرفتـم سـاقي
بـاز در پاي تو ما را سر آري است هنوز
حرف تـازه شـدنم با تـو گل انداخته است
بـرگ ريـز چمـنم باد بهـاري اسـت ه
دو آبدانه , همين!
وزيد صاعقه_از من چه مانـد!_خاكستر
وكنده اي كه همه چشم سوز واشك آور
خــزان , كشيــد نخ بخيـه كتابـم را
ورق ورق همـه برگم به باد رفت دگر
گرفت شعله در آغوش قهر خويش مرا
پرنده ها همه بـا من شـدنـد خاكستر
پرنده هاي من آري_پرنده هاي جوان
پـر از غـرور پـريدن پر از سرور سفر
هنوز لانه ي شان بوي دور دستان داشت
وآفتـاب زمستـان كه مـيـزد آنجـا پـر
چـه بودم آه درختي به كـوه لم داده
براي صبـر زمستاني ام شكــوفه ظفـر
شكست پشت و ندانستم از كجا خوردم
مـرا كه بـود هـزاران هـزار سيـنه سپر
دريـغ و درد چه آسان به دست باد افتاد
نشـان عاشـقي ما_دو قلب و يك خنجر
تو در وجود من آوخ!_چه گريه ميكردي
اميــد زندگي ات بـود تــا دم آخــر
ولي مـن,آه بهـارم گذشتـه بود دگر
يكي دو هفتــه بيايــم مگر به كار تبر
درخت من!_چه خليلانه خرقه بر تن كرد
خوشا شگفتـي شولاي تار و پود شـرر
دو آبـدانه,هميـن_بر مـزار من باريد
نداشـت آمــدن پيــك نو بهار - ثمر
امسال بهارم
امســال بهـارم همه پائيـز دگر بــود
پائيز كه خوب است غم انگيز دگر بود
در هيـچ دلي سوز مرا خوش ننشاندم
ايـن غمـزده را با همه پرهيـز دگر بود
گل,بـي تو_دماغ چمني تازه نمي كرد
انگار پــس پنجـره پائيـز دگر بــود
چون باد_من از غنچه دهاني نگذشتم
بـي پرده!_گل بوسـه تو چيز دگر بود
بـزمي نتوانست بگيـرد عطش از مـن
اين جام تـهي آمده لبـريـز دگر بـود
شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق
با باربـدم ماتـم شبـديـز دگر بــود
غم با سر پا بود و به ميدان صبـوري
دستـم بـه گريبـان گلاويـز دگر بود
شمسم همه تنهائي و من,رومي اندوه
گيـلان مصيبت زده,تبـريز دگر بـود
جنون ره نشناس
چه مي كشي به رخم ابر آسمانها را
كـه بـرده چشم ترم آبروي دريا را
چه دوستي ندانم كه با دلم كردي؟
كه جزتوبرهمه كس تنگ مي كندجارا
نفس گشاده چو موجم چه غم اگر بادي
به ساحـلي نرساند سفينه ي مـا را
به شهپري كه از آن مي پرد دل مشتاق
به زير سايه كشم آشيان عنقا را
مجال ناله به مرغ سحر نخواهم داد
شبي كه وا كنم از سر خيال فردا را
ز خويشتن به درم اي جنون ره نشناس
چگونه فرق گذارم ز شهر,صحرا را
از آن شكسته به زندان غربتي شيون
كــه يوسفـت نخـرد نازهـر زليــخا را
ساده تر از نرگسم
با همــه آييـنگي,بــي نفسم كـرده اند
رخ به رخ طوطيـان در قفـسم كرده انـد
نام و نشـانم بهـل_هيــچ نه آبـم نه گل
در گذر اهـل دل هيچ كسم كرده انــد
دشت من آتش دم است,آه من از آدم است
تا بچرد شعله ام خار و خسم كرده انـد
تا بشكستي درست سخت نيارم به سست
در سر راه نخست دسترسم كرده انــد
گاه,گمــان آفرين گاه حضور يقيــن
گاه نه آنم نــه ايـن بوالهوسم كرده اند
ساده تراز نرگسم آه به سوسن قسم
تا به معما رسم پيش و پسم كرده اند
بي مدد دم زدن زنــده شود جـان من
هم به سزاي سخن بي نفسم كرده اند
اي همه گلدسته ها,فيض دعــاي شما
خود به دو دست دعا ملتمسم كرده اند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#114
Posted: 27 Jul 2011 15:07
پيش پاي برگ
برخاستنت تکان آب از آب است درياي تن آلوده همان مرداب است
پشت سر دوست ياوه سردادن خصم عوعوي سگان هرزه در مهتاب است
پيش پاي برگ نام اولين دفتر برگزيده اشعار شيون است که در سال 1373 در زمان حيات شيون انتشار يافت
اين مجموعه از دو بخش اشعار کهن شامل غزل رباعي و مثنوي و بخش اشعار نو تشکيل يافته است
اين دفتر داراي 161 صفحه مي باشد که 69 شعر را شامل مي شود
اشعار اين دفتر مابين سالهاي 1351 تا 1372 سروده شده است و توانايي در درک زيباي طبيعت از لابه لاي ابيات آن کاملا آشکار است
ايجاد مضمونهاي نو و بديع استفاده از تشبيهات زيبا از جمله نمادهاي پيش پاي برگ است
دشتها را سوار بايد و نيست
شيهه اي در غبار بايد و نيست
مرده روح جرقه در باروت
غيرت انفجار بايد و نيست...
اشعاري چند از اين دفتر در ذيل ارائه مي گردد:
ساز خاموش..
دشتهارا_سوار بايدو نيست
شيهه اي در غبار بايد و نيست
خفته روح جرقه در باروت
غيرت انفجار بايد و نيست
خواب پسكوچه هاي مستي را
نعره جانشكار بايد و نيست
بغض شب در گلوي تلخ من است
هق هقي غمگسار بايد و نيست
تا نميردصداي بدعت باغ
غنچه اي پاي خار بايد و نيست
بر سپيدار عاشقانه پير
عشق را يادگار بايد و نيست
پاره هاي تبسم گل را
مومياي بهاربايد و نيست
يا شب چيره يا تسلط نور
صحنه كار زار بايد و نيست
ساز خاموش شب نشينان را
زخمه اي سازگار بايد و نيست
در كوير شقاوت خورشيد
تشنه را سايه سار بايد و نيست
زخمم از كهنگي پلاسيده است
التيامي به كار بايد و نيست
ريحان..
تاز چشم دشمنم آيينه دار خويشتن
در جهان,چون من عزيزي نيست,خوار خويشتن
پيش رو دارم خزان را چون درخت ميوه دار
زرد روئي مي كشم از برگ وبار خويشتن
صبر سنگم نيست ورنه اين سپهر پست را
چاك مي كردم گريبان از شرار خويشتن
نيستم موج سبكسر,خارو خس آرم بكف
گوشه گيرم همچو ساحل در كنار خويشتن
هر كه باشد در پي آزار كس,چون عنكبوت
ميشود در بند تنهايي,شكار خويشن
بس كه عطر افشان غيرم درسفال خشك خاك
همچو ريحانم مصون از زخم خار خويشتن
پير بازي بازي خورده ام در كوي رندي ها هنوز
درس ميگيرم ز طفل ني سوار خويشتن
غنچه ام را چون سر دلتنگي ياران نبود
رخت خود بيرون كشيد از نوبهار خويشتن
رفتم از دنيا و دستم ماند بيرون از كفن
تا مگر گل چينم از شمع مزار خويشتن
شيون از سرخي چشم آسمان همچون عقيق
از غريب افتادگانم در ديار خويشتن
_اي شعر..
پشت پگاه پنجره محصور خانه اي
خاتون قصه هاي بلند شبانه اي
بي آفتاب مي گذرد روزهاي سرد
خاليست از تو كوچه پري زاد خانه اي
بر شاخه اي كه سر كشد از لابلاي برف
تنها ترين پرنده بي آب و دانه اي
مغشوش از خيال تو خواب دريچه هاست
گنجشك بامداد كدامين كرانه اي؟
روئيده بر لبان تو وحشي ترين تمشك
از روزگار گمشده در من نشانه اي
روح تو آن پرنده كه محفوظ مانده است
از دستبرد كودكي من به لانه اي
آنسوي دره هاي سكوت صداي آب
در برفپوش بدبده,تيهو ترانه اي
تكرار از تو مي شود آواز آبي ام
بر آبگير خاطره ها سنگدانه اي
وقتي ستاره بر سر پل تاب مي خورد
تشويش ماه در سفر رودخانه اي
تصويري سرشك روان مني,اگر
تا نا كجاي دربدري ها روانه اي
از دودمان شعله ام اما چه بي تو سرد
در آتشم نشانده هواي زبانه اي
هر غنچه اي به ديده من زخم تازه اي
هر شاخه اي به شانه من تازيانه اي
اي شعر اي گلوله كه در قلب شيوني
اين خوشتر از تو بر دل سنگش كمانه اي
عوعوي سگان ..
بــر خواستـنت تكــان آب از آبـست
دريـاي تــن آسوده هــمان مردابـست
پشـت سر دوسـت , ياوه سر دادن خصم
عـوعـوي سگان هـرزه در مهـتابـست
بر قله عاشقي..
در شيشه شبنم , آفتابت نكنند
مي تابي و آئينه حسابت نكنند
تا سينه برازنده زخـمي نكنـي
بر قله عاشقـي عقابـت نكنند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#115
Posted: 3 Aug 2011 13:58
رودخانه در بهار
مي ترسي بخندي
لبهايت را در اشکهايت گم کني
- اينطور نيست ؟
رودخانه در بهار نام چهارمين دفتر برگزيده اشعار شيون است که در سال 1378 بعد از درگذشت شيون انتشار يافت
اين مجموعه شامل اشعارسپيد است
اين دفتر داراي 151 صفحه مي باشد که 127 شعرسپيد را شامل مي شود
رودخانه در بهار به کوشش فرزند فهيم شيون حامد فومني انتشار بافت
بي تابي ام غمگينش کرده بود
تخته پاره هايم را به دريا ريخت
تا
آرامش خانگي ام را
شستشو داده باشد
از آن پس
در هيچ بندر گاهي لنگر نينداختم
بي عشق
اشعاري چند از اين دفتر در ذيل ارائه مي گردد:
آبادي..
برگرد,
با تنهائي ات
كجا مي گريزي؟
_برگرد.
گيسوانت را
دربادهايم
رها كن
در من فرشتگاني ست
با چشماني ابريشمين
پروانه هايم را ,كودكي باش
با خال هاي سرخي
بر سيب
برگرد با تنهايي ات
كجا مي گريزي؟
_برگرد!
من آبادي توام...
خویشی ...
جرياني دارم در تو,
چون در شيار
_بذر
تو مرا
مي روياني
و من تو را
به سبزي
تن مي پوشانم!
_تداعي..
چرا همسايه ات نباشم؟
_برايم
قفسي
از برهنگي طلائي,
گلداني
از توهمي شيرين.
آه!
_قناري غمگين..
_پهلو تهي مكن..
مي بويمت
چون لاله اي كه در كنارم آتش گرفته است
كنارم بنشين
پهلو تهي مكن
كه فردا
بي تكيه گاه درگذرم
ز تو..
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#116
Posted: 3 Aug 2011 14:25
یك آسمان پرواز
پرواز را آغاز خواهم کرد با تو يک آسمان پرواز خواهم کرد با تو
روز از تو آري روزگاري خوشتر از نو از خويشتن آغاز خواهم کرد با تو
يک آسمان پرواز نام دومين دفتر برگزيده اشعار شيون است که در سال 1373 در زمان حيات شيون انتشار يافت
اين مجموعه از دو بخش اشعار کهن شامل غزل رباعي و مخمس و بخش اشعار نو تشکيل يافته اين دفتر داراي 152 صفحه مي باشد که 77 شعر را شامل مي شود
اشعار اين دفتر مابين سالهاي 1348 تا 1372 سروده شده است و توانايي در درک زيباي طبيعت از لابه لاي ابيات آن کاملا آشکار است
ايجاد مضمونهاي نو و بديع استفاده از تشبيهات زيبا از جمله نمادهاي يک آسمان پرواز است
مي بارد آسمان دل من بيا بيا
دريا مرا گرفته به دامن بيا بيا
اي خنده مليح سحر اي سپيده دم
اي با ستاره دست به گردن- بيا بيا
اشعاري چند از اين دفتر در ذيل ارائه مي گردد:
سالار ايل لاله..
مي بارد آسمان دل من_بيا بيا
دريا مرا گرفته به دامن_بيا بيا
اي خنده مليح سحر,اي سپيده دم
اي با ستاره دست به گردن_بيا بيا
بالا بلند,قامت فواره وار صبح
فانوس كوچه باغ سترون_بيا بيا
ورد كبوترانه طاووس آفتاب
سوسوي ارغواني سوسن_بيا بيا
آشوب خون,حماسه ي قربانيان ديو
آبستن هزار تهمتن_بيا بيا
لبخند بامدادي گل بر سلام آب
ناز نگاه نور به روزن_بيا بيا
حجب شفق,عطوفت خورشيد,شرم ماه
همخوابه ي دريچه روشن_بيا بيا
سالار ايل لاله,كه با تو كنيز عشق
مانوس,چون كبوتر و ارزن_بيا بيا
نوشاب صبر_افشره ي ميوه هاي زرد
حلواي غوره زار غم من_ بيا بيا
مفهوم مريمانه عذرا به دلبري
مسخ تو ,راهبان ريازن_بيا بيا
ليلاي شرق,سوگلي دختران دير
ديباي آب و آئينه بر تن_ بيا بيا
كولاك بر گريز فصول گريز پاي
ياد آور جواني" شيون"_بيا بيا
مرا كه دورترين شاخه ام..
سفر ترا به سلامت,مرا به من بسپار
مرا به لحظه بدرود خويشتن بسپار
غرور شعر مرا پيش پاي آتش ريز
به داغگاه دلم حسرت سخن بسپار
مرا كه دورترين شاخه ام بهاران را
به خاك فاجعه,عريان و بي كفن بسپار
سرود تلخ مرا اي صلابت تاريخ!
به ذهن نارس اين عصر دلشكن بسپار
شبانه كوچ كن از سرزمين لالائي
مرا به خوابگه سرد ياسمن بسپار
چو عطر پونه به دامان آسمان آويز
مرا به غربت پهناور دمن بسپار
دل مرا كه پر از نوحه ي پريشاني ست
به قمريان جدا مانده از چمن بسپار
به كوچه هاي تهي مانده از ستاره ام,هر شام
دوباره مست و غزلخوان و گامزن بسپار
ز خط خاطره ام بگذر,اي طلائي رنگ سفر ترا به سلامت_ مرا به من بسپار
قافيه پوش..
باد عنان گسسته را طره به دوش كرده ام
با همه كافري ترا رهزن هوش كرده ام
بي محلست پيش من نغمه قمري چمن
تعبيه سوز سينه را من به گلوش كرده ام
همچو قلم ,رقم زدم بر سر خط,قدم زدم
تا به سخن لب ترا چشمه نوش كرده ام
پرده دلبري متن , راه خيال من مزن
من نه سواد ديده را صرف نقوش كرده ام
زخمه ي آه خورده ام ,ناله به ماه برده ام
تا به درت ستاره را حلقه به گوش كرده ام
هر چه نفس گداختي بر سر سينه تاختي
باز به بيشه زار خون در تو خروش كرده ام
راه منم سفر توئي , سوز منم اثر توئي
من چو نسيم گل ترا خانه به دوش كرده ام
غم نه زياده كم مده توبه ز توبه ام مده
توبه روز رفته را مستي دوش كرده ام
شرم مشو كه خون خورم تيغ زبان خود برم
من كه ز غنچه بسته تر ناله خموش كرده ام
از چه به گاه خودسري كف بدهانم آوري
آتش ديگ من توئي من ز تو جوش كرده ام
بسكه غزل خريدم از دستفروش ناز تو
كوچه به كوچه شهر را شعر فروش كرده ام
تا تو به طرز شيوني نغمه به دفترم زني
بستر خواب واژه را قافيه پوش كرده ام
اين نتواني ..
مست آمده اي كه هوشياري بكني
چندي هم اگر شود خماري بكني
آخر به دو چشم شوخ,اين نتواني_
_از يك دل من , نگهداري بكني؟!
مگر سنگي ..
ستـاره بـر نمي تـابـد شبم را
بلند اختر نسازد كوكبم را
چو شيشه خالي ام از باده دوش
مگر سنگي بخنداند لبم را
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#117
Posted: 3 Aug 2011 14:29
كوچه باغ حرف
پستوي شب است و پچ پچي از گله ها خون دل ما به شيشه فاصله ها
آه.. اين چه بهار بد شگون آغازي بر آتش گل کباب شد چلچله ها
آخرين دفتر اشعار زنده ياد شيون فومني با نام کوچه باغ حرف در بهار 1382 با تلاش حامد فومني (فرزند شاعر) در 105 صفحه انتشار يافت اين کتاب شامل رباعيات شيون مي باشد
در اين دفتر 187 رباعي زيبا و دلنشين که به زبان فارسي سروده شده جمع آوري شده است
رباعياتي چند از اين دفتر در ذيل ارائه مي گردد
با ما نه زمين که آسمانها چپ چپ
دنيا و در اوست هر چه پيدا چپ چپ
يارب به کدام گوشه گيريم کنار
افتاده نگاه دوست با ما چپ چپ
__________________
در جنگل مه گرفته آشوب شب است
در چنگ سکوت – نعره مغلوب شب است
تا قاصد صلح صبح کاذب برسد
پيراهن ماه بر سر چوب شب است
__________________
دلسوز تر از نگاه تو برقي نيست
جز چشم من آن ستاره را شرقي نيست
خورشيدم – اگر به من نتابي امروز
مابين من و سايه من فرقي نيست
__________________
اي تکيه گه سر تو زانوي برنج
همسايه شانه تو گيسوي برنج
بگشاي در سپيده دم را که سحر
يک سينه نفس پر کند از بوي برنج
___________________
پنهان به حصار جان قلم بايد زد
در اين شب خونچکان قلم بايد زد
تا قصه اي از زبان دل برخيزد
در خون خود اين زمان قلم بايد زد
___________________
سرسختي دوست عهد سستم نکند
کم مهر تر از روز نخستم نکند
خرسندم از آن که دست تقدير مرا
بشکست چنان که کس درستم نکند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#118
Posted: 3 Aug 2011 14:31
عشق آمد آفتابی ام كرد
عشق آمد و آفتابی ام کرد با اینهمه ابر آبی ام کرد
از مردم چشم او بپرسید بیمار که رختخوابی ام کرد
عشق آمد و آفتابی ام کرد عنوان کاست نوار و سی دی منتشر شده در زمستان سال 1382 است که شامل اجرای 8 غزل از اشعار فارسی شیون توسط شاعر است
این اجرا که با همنشینی موسیقی بسیار زیبایی همراه است در زمان حیات زمینی زنده یاد شیون توسط وی انجام پذیرفته بود اما انتشار آن به دلیل مرگ نابهنگام شاعر به تاخیر افتاد که سرانجام با تلاش خانواده شیون بخصوص جناب حامد فومنی در زمستان 1382 انتشار یافت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 1484
#119
Posted: 25 Nov 2012 02:18
شیون فومنی
میر احمد سید فخری نژاد، مشهور به شیون فومنی، از شاعران محبوب و مشهور شمال ایران است.
او در سال ۱۳۲۵ هجری خورشیدی در شهرستان فومن دیده به جهان گشود. او تحصیلات ابتدایی و سه سالهٔ خود را در رشت سپری کرد و بعد از آن به کرمانشاه کوچ کرد و سه سالهٔ دوم دبیرستان را تا اخذ دیپلم طبیعی (۱۳۴۵) در آنجا گذراند. شیون در سال ۱۳۴۶ وارد سپاه دانش در طارم زنجان شد و یک سال بعد به استخدام ادارهٔ آموزش و پرورش استان مازندران درآمد. او در سال ۱۳۴۸ ازدواج کرد. سپس عهدهدار مدیریت و تدریس در یکی از مدارس فولادمحلهٔ ساری گشت و تا سال ۱۳۵۱ به کار تدریس مشغول بود. پس از آن نیز در دیگر نقاط گیلان به این شغل ادامه داد.
او در سال ۱۳۷۲ مبتلا به بیماری نارسایی کلیه شد و یک سال بعد برای درمان این نارسایی به وسیله دیالیز (تراکافت) به تهران کوچ کرد و در همین سال علیرغم رنج بیماری موفق به اخذ مدرک تحصیلی لیسانس در ادبیات از دانشگاه تربیت معلم شد. شیون در سال ۱۳۷۶ ه.ش پس از سالها تدریس، بازنشسته شد.
او در شهریورماه ۱۳۷۷ پس از یک دوره بیماری مزمن کلیوی و انجام پیوند کلیه در یکی از بیمارستانهای تهران درگذشت. آرامگاهش در بقعه سلیمان داراب رشت بنا به وصیتش در کنار مقبرهٔ میرزا کوچک جنگلی قرار دارد.
فارسی
گیلکی
..................................
فارسی:
غزلها
دو بیتی ها
رباعیات
اشعار آزاد نیمایی
................................
گیلکی:
اَچه مَچی خواب : رو به طیران کی خوسم گیلانِ خواباَ دینمه
امی ماران : اَمی ماران گیلکی دوعا کونید
اَجل وختی بایه : روباراَ آب بآمو دریا نانسته
اگه روراس بیبی : اگه روراس بیبی دونیا تی جایه
تو کی تی دیل بواسته : بکاراَ گیر ئیذه تی چشمِ نورا
جهان می جاجیگایه : منم کی پادشاه می ور گدایه
دروغ کی خاش نییه : سلِ گوزگام خوایه کولی بگیره
دور آغاجانیبیم : دوتا نهال اَصحرا یادگاره
بما نسته درم : ئی تا گه: وازکون بلتهَ اوشن تر
کج کوله داراَ : نییه هرگز تی دس تنگ خوداخواست
نخور غم : هو جور کی خستگی نا رادوارِه
او ... تو بمیری : حیفه پاره کونه تی ترنه یا چاقو بیمیری
کافر راسته : رو به قبله دوعا درمان چی کونه؟
جور نایه هیچ : تَمَش دارو هَلاچین؟ جورنایه هیچ
تی مرغه لانه : ج دوزد هر چی مانه رمّاله شینه
بَمَرده ماراَ : اَمی سیبیل گوشه باد نوادان
اگه راس گی : لساَ شاخاناَ مِوَه چِن دری تو
گیلان ، اوی گیلان : کو ستاره فان درم تی چومانه سویانده ؟
دونیا راشه مانه : دونیا راشه مانه آدم رادوار
اوروزان : اوروزان کی بدوخوبا نانستیم
زن : شل ا بوسته رز ا وا خال دوستن
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#120
Posted: 25 Nov 2012 22:18
از تومی گویند
در زمینِ بی زمانی ناکجا آبادی ام
شهروند روستای هرچه بادابادی ام
سوی بی سویی دوخلسه مانده تا ژرفای خواب
پشت خلوت هاست آری پرسه ی اجدادی ام
گندمی تو کشتزاران از تو سرشار طلاست
جز به بوی تو نگردد آسیاب بادی ام
حس نزدیکی آهو بوده ام با خون دشت
در میان حلقه ی آب و علف بنهادی ام
چشمهای مهربانی از نظر دورم نداشت
ای بغل آیینه تن آغوش ها بگشادی ام
چیست در رویای بادآوازِ شب هنگامِ عشق
آبشار زلف تو بر شانه ی شمشادی ام
سنگ بودم مُردگی می رفت تا خاکم کند
با دمِ گُلسنگی ات دنیای دیگر دادی ام
از پری زادانِ شعرآغاز روزِ خلقتی
با خیالت دیوبندِ قلعه ی آزادی ام
گوش دار اینک زمان از من نمکگیر صداست
در صدف های تهی از شورِ دریا زادی ام
بیستون مضمون شیرینی ندارد شوخ من
موشکافِ حیرت آمد تیشه ی فرهادی ام
تاب خوار جمعه ی جنجالی ام چون کوچه باغ
روح تعطیلی است در رفتار کودکشادی ام
پیش آتش بازی چشمت، زمستان قصه ایست
از تو می گویند پیرانِ شبِ آبادی ام
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .