ارسالها: 8724
#51
Posted: 26 Jul 2011 11:58
چه پنهان دارم
زبان شمشیر دشمن افکنم شد
ز بی باکی کفن پیراهنم شد
چه پنهان دارم احوال دلم را
دهن زخم نمایان تنم شد
.......................................................................
با اینهمه
بر شاخ بهار لانه ای دارم خشک
هنگام گل آشیانه ای دارم خشک
با اینهمه کشت آرزویم سبز است
می رویم اگر چه دانه ای دارم خشک
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#52
Posted: 26 Jul 2011 11:59
انزلی
جریان دارد رود
جریان دارد خون
سرخ و آبی
در تلاقی یک بامداد
آرامشی عمیق را
به دریا ریخته اند
انزلی
زیبائی اش را
باز می تاباند
در شرجی آئینه ای که
نگاه توست
قایق ها
آدم ها
واسکله ی لمیده به پهلو ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#53
Posted: 26 Jul 2011 12:01
به اهل ساحل
رها کن خانه را از خاک بنویس
به مردان از دل بی باک بنویس
قلم در هر دو چشمانم فرو بر
به اهل ساحل از کولاک بنویس
................................................................................
ترا ساحل اگر
مرا چون قطره دریا در دلستی
به دریا نسبت دل باطلستی
ترا ساحل اگر کام نهنگ است
مرا کام نهنگان ساحلستی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#54
Posted: 26 Jul 2011 12:05
سهیل سیب های زمین
به: بیژن جان نجدی
شاعر زلالی های هنوز
در جگن زاران آفتاب
عروسکی
شناور بر حافظه ی آبهاست
عروسکی بلور آجین
ماهی رفتار
گیاهگونه
با دهانی پُر شکوفه
از غوغای بامدادی گنجشک
شبنم هر کجای بهاران
مهره ی گهواره ی اوست
علف را
نرم می ماند
رگانش
چشمانش
سهیل سیب های زمین است آیا؟
مشتهای معصومش
پیله ی توت زاران ابریشمین است
آیا
آرام می گیرد جهان
به گاهی که
چشم می بندد
آسمان را
دیر ماهیست
خورشید
بر حافظه ی آبها
شناور می راند
تا آن عروسک با کودکان زمینش
پهلو گیرد ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#55
Posted: 26 Jul 2011 12:06
آری بلند آسمانا
تو بر بلندای خاکم اسطوره ای از جنونی
شریان شط شفق را ما قبلِ تاریخِ خونی
نقشت به دیوار تکرار بر شانه ات سنگ بسیار
آنک پس پشت پندار سقف صدا را ستونی
ای زنده همچون طبیعت پنهان به نُه توی تصویر
در پرده نامت نماند اینسان که از خود برونی
از تو نسیمی غزل گفت در سوره های اناالحق
بردارِ این هولِ نزدیک فریاد دورِ قرونی
باریکه ی صبر صبحی جاری تر از جوی پرواز
تا از تو نوشد کبوتر همچون شفق لاله گونی
ما را که با درد و داغیم عریان تر از کوچه باغیم
گلمژده ای از ستاره در این شب بد شگونی
از تو زمان در ترنّم از تو زمین پر تبسّم
صورتگر ارغوانی خنیاگر ارغنونی
شایسته ی تو نه مرگست مرگی زبان بسته خاموش
آری به فتوای تاریخ زآنگونه مردن مصونی
مرگ تو آئینه وارست تکرار تو بی شمارست
تکرار خورشید شیرین در بیشه ی بیستونی
مرگ تو میلاد مرد است در شیهه ی سرخ میدان
چونانکه چون ریشه در برف برگاوری در سکونی
بی توشه در فصل تردید روئیده ی خشم خویشی
بالا بلندی مقاوم در ورطه ی چند و چونی
بی مرز و خط ناپذیری چون روح پاک پرنده
ما را ببال سحر آه تا ناکجا رهنمونی؟
ستواریت را ستودم با لهجه ی کوهی خویش
زان پیشت از سینه آهی برخیزد از سرنگونی
آتشفشانگونه فریاد تا کی خود از دل برآری
اینک که با خشم خاموش سرمای سخت درونی
بومی تر از مهر و ماهی بر گستراکی که ابریست
آری بلند آسمانا ناید ز تو این زبونی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#56
Posted: 26 Jul 2011 12:06
غزل جنگل
کدامین صفحه از تاریخ خون تکرار شد جنگل
که مردان را سرِ مردانگی بردار شد جنگل
ولایت سوز برقی خرمن خونین دلان افروخت
جهان در پیش چشم خونچکانش تار شد جنگل
ز بس در جلوه مهتابش بکام شب پرستان گشت
به شرماب ستاره لاله گون رخسار شد جنگل
به رگباری که آشفته ست خواب همزبانی را
سرِ آزادگان را سینه ی دیوار شد جنگل
به تخت خاک تاج آفتابش باش ای خورشید
که بردار سرافرازی سری سردار شد جنگل
نهانجوشید در خواب پریشان رفاقت ها
شفقدم با سرود سرخشان بیدار شد جنگل
وطن گو رشک جنت باش از گلهای رنگارنگ
که از خون جوانان دامن کهسار شد جنگل
به چشم انداز مه آلود خون یاران عاشق را
رها در نور همچون گیسوان یار شد جنگل
چو بگشود از رگ ما چشمه ای از خون گیاه نور
به رُستنگاه شب از روشنی سرشار شد جنگل
شب مر گست و هستی بادبانها را برافرازید
که بندرگاه اخترهای شیرینکار شد جنگل
شفق خونرنگ دامون شعله ور دریا شهاب افشان
به عصیانی چنین توفنده پرچمدار شد جنگل
خوشا جمعیّت صافی دلان در آبی آواز
که صوفی مشربان را کعبه ی دیدار شد جنگل
برنج تلخ ما کاکل چو در خون رفیقان شست
اناالحق گاهِ منصوران شالیزار شد جنگل
دلی را مرکز اندوه گیلان کرده ام شیون
که بر آن نقطه در سیر و سفر پرگار شد جنگل
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#57
Posted: 26 Jul 2011 12:07
از جنگلهای ماسال
باد می توفد
و سپیده دمان
دورتر می ماند
از برودت این بن بست.
چهارپایانی می روند و
شبانی نمی آید
خشنود نیستم
از ناگهانی سفر اشک
دامن
به دامن
در می غلتم
دور از دست
کوهی که دورتر از
غرور گیاهی اش
ایستاده
به اکنون
پهلوانی است مرده
دیگر
پهلوانی مرده
که بارانها را
آوازیست بیهوده
با دهانش
یخپاره ایست
این سرد سال .
به دریا گذاری
پُر نم
می رانم
انگار ...
تنه ی قایقم را
از جنگلهای ماسال
تراشیده اند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#58
Posted: 26 Jul 2011 12:19
میوه ی بی برگی خاک
در اندوه خاموشی آن قمری کوکوزن
زنده یاد مهدی اخوان ثالث م.امید
آه...
آن شوریده رنگ پیر
چنگی اوقات غافلگیر
بی که خورشیدش
بتاباند
به شیرین تابه ی لاله
یا نه
بارانش
فرو شوید لب از
خشخاش تبخاله
در بدخشان صبوری
پاره لعلی بود
سنگ زیرینی اگر نه
آتش آوارگی را
طُرفه نعلی بود
غنچه
غنچه
باغ را
خونین دهان خندید
بادهانِ زخم
خوشتر می توان خندید
گل همان خندید و
ما
زیباترش دیدیم
گر چه رنگ آمیز
در پائیز
خنده های آخرش دیدیم...
مرگ چیزی نیست
آری گفت
روزی
آن اهورا زاده ی بی مرگ
گفت: پنداری که می راند
به رود باد
کاهنی
در قایقی از برگ
هر دو پی سوز نگاهش
نذر شعر و
روشنایی بود
با لبش زرتشت
نیما واره می فرمود:
پشت چیناب پگاه سایه خواهی ها
خواب زرد خیزران خسته از رفتار
لحظه ی پژمردن موج است
لحظه ی پرپر زدن
در خلوت آبی ترین آواز ماهی ها
گفت:
چشمش پر تبسّم بود
در افقهای سفر
آینده اش
گُم بود
مرگ چیزی نیست
شیهه ی اسب سیاهی می تواند باشد
این نفرینی آدم
شیهه ی اسب سیاهی
پشت ابرستان بادآباد آها
دَم
گفت: پنداری
خودآن آه و
خود آن دم بود
هر چه بود آن بی طپش نبض گل احساس
آدم بود
عشق ورز مهربانی های
عالم بود
گفت: تأکیدش به شبنم بود
گردش آهی است
از سویی
که خواهد بردنش
پرواز مشتی قاصدک
سویی
یا بخالی درّه ای
مرغی برآرد وای
یا بوفی کشد
غویی
بی که تصویری توانی دید
در آئینه ی تدلیس
با تو گوید ناخبر
وامانده سنگی:
هیس
تو بگردانی سری
پایان پذیرد رنج
خالی از تو
پرسشی ماند
به نطع خاکی شطرنج
.....
لیک شاعر
زاده ی بی مرگی خاک است
تلخ یا شیرین
میوه ی بی برگی خاک است...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#59
Posted: 26 Jul 2011 12:20
غمباد هزار ساله
باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما
دیگر به سکوت شب نپیچد بوی غزل از جریده ی ما
فریاد سکوتمان بلندست در پچ پچ دیر ساله ی دشت
اسطوره ی ضجه های تلخست تاریخ ستمکشیده ی ما
آنسوی تبسّم صبوری پژواک شکستن دل ماست
خشمی که هنوز پا فشرده است در مشت زبان بریده ی ما
آشفتگی درون ما را دریا نکند به قصه باور
آشوب جزیره های خونست جاری به خلیج دیده ی ما
پای آبله آمد از ره دور چاووش نسیم گل دریغا
پرورده ی سیمِ خار دارست آزادی نو رسیده ی ما
اشکی به مزار ما نیفشاند با آنکه هوای گریه اش بود
در حیرتم آسمان چه خواهد از جان به لب رسیده ی ما
آنگونه بخواب بویناکیم کآلوده ی ماست جامه ی خاک
ترسم تن لحظه ها بپوسد در سایه ی آرمیده ی ما
تا قمری سوگوار جنگل در حسرت نوحه ای بموید
غمباد هزار ساله گل کرد در حنجره ی سپیده ی ما
مهتاب هنوز غصه میخورد از خواب دریچه که یک شب
باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#60
Posted: 26 Jul 2011 12:21
شکاری دیگر
بخوان تا رودباران را زلال آوا کنی آخر
گرانخوابان سنگین سایه را دریا کنی آخر
بخوان چیزی به صبح روشن فردا نمانده است ...آی
بخوان تا روشنم از مژده ی فردا کنی آخر
بخوان از مردمی ها گرچه کام مردمان تلخست
دهن شیرین مگر از گفتن حلوا کنی آخر
مزن بر سینه سنگ این و آن تا با تو سر دارم
چرا از همچو من دیوانه ای پروا کنی آخر
به ساز برگ می رقصم که پیش از خنده ی خورشید
مرا چون روح شبنم آسمان پیما کنی آخر
منم آن قاصدک پرواز از رویای طفلان دور
که می آید شبی از من حکایت ها کنی آخر
چنین کز بال پروانه سبکتر می دمی در من
چه ترسم آتش از خاکسترم برپا کنی آخر
خروس آواز هول آباد شب قربان فریادت
بخوان تا خواب زشت اندیش را زیبا کنی آخر
به گُلبانگِ سفر چون ذرّه دست افشان اگر خیزی
به پای شوق خاکی بر سرِ دنیا کنی آخر
غزالستان شب تردست می خواهد ز پا منشین
شکار دیگری شاید از آن صحرا کنی آخر
به تیر شعله ای گر جان آرش تاب بنشانی
گذر از چله ی آتش خلیل آسا کنی آخر
بلا گردان چشمت مانده ام کز جمع مشتاقان
مرا گر بخت روی آرد نهان پیدا کنی آخر
قدمبوس تو همچون سایه ام تا کی شود روزی
نگاهی از سرِ شوخی به زیرِ پا کنی آخر
چه جای شکّر شیون؟ بدین شیرین دهانی ها
زبان طوطی از آئینگی گویا کنی آخر
به توکای سرودن گر دهی آواز عاشق را
رها از قالب فرسوده چون نیما کنی آخر
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***