ارسالها: 24568
#13
Posted: 21 Jan 2013 21:38
شعر زیبای سهراب سپهری ( پدر )
شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود
درعالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
موی سیاه او شده بود اندکی سپید
گویی سپیده از افق شب دمیده بود
یاد آمدم که در دل شبها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشیده بود
از خود برون شدم به تماشای روی او
کی لذت وصال بدین حد رسیده بود
چون محو شد خیال پدر از نظر مرا
اشکی به روی گونه زردم چکیده بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 360
#14
Posted: 23 Jan 2013 04:53
پدر
بوسهاي بر دستانِ پدر
و عِطر سيلي برميخيزد
كاش دوباره مرا ميزدي
تا به چيزي ...
شايد به دست هايت
اعتماد كنم
و هستيام
اين چنين
درمردمكِ چشمهاي اين زن نلرزد
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#15
Posted: 23 Jan 2013 04:59
پدر اگر تو نبودی وطن بهار نداشت
نهال غیرت ما بوی برگ و بار نداشت
اگر تو سینه خود را سپر نمیکردی
هجوم دشمنی آشفته جان مهار نداشت
تو مرد بودی و دیدی که آن پدیده شوم
ز ناگوارترینها فروگذار نداشت
دلاورانه به دریا زدی دل و رفتی
اگر چه بعد تو این سقف اعتبار نداشت
رها ز دلهره اینکه کودکی هر شب
برای دیدنت آرامش و قرار نداشت
به روزهای نداری، زمان بیماری
خیال خاطرهای از تو در کنار نداشت
و یا جوانی یک زن به چشم رهگذران
چه زود سوخت و خاکسترش غبار نداشت
رسیده قصه به جایی که من، تو … و مادر
و خانهای که دگر روز و روزگار نداشت
از :پروانه نجاتی
________________
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#16
Posted: 23 Jan 2013 05:05
جايي در من پنهان شدهاي
با همان كمربندت
كه صداي خندهاش را ميشنوم
كمربند خوبي بود
نه مثل من
و دوستش داشتي
ميدانم چند سوراخ داشت
و صداي قلابش را
كنار ساعت روي ميزم گذاشتهام
جايي پنهان شدهاي
با همان كه دوستش داشتي
نه مثل من
پدر سرپا خسته شدي اين همه وقت!
يككمي بنشين يا يككم بخواب
من خودم كمربندت را نگه خواهم داشت
و دوستش خواهم داشت
همان مثل تو
و كمربند خواهد خنديد
همان مثل من.
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#17
Posted: 23 Jan 2013 05:07
پدر ای وجودم از تو
قدرت و توان گرفته
ای که از دم نفس هات
هستی من جان گرفته
پدر ای که از تو جاری
خون زندگی تو رگ هام
ای که از نور دو چشمت
نور زندگی به چشمام
پدر امروز به پاهام
دیگه نای رفتنی نیست
جز دریغی رو لب هام
دیگه حرف گفتنی نیست
پدر، پیچ و خم راهم
نمیخوام بی راهه باشه
گل سرخ آرزوهام
توی فکر غنچه باشه
پدر دست یاری تو
اگه دستامو نگیره
کوره راه رفتن من
مثل شب هام می شه تیره
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#18
Posted: 23 Jan 2013 20:37
پدرم،تاج سرم،ای هستی یار و یاورم
پدرم اگه نباشی یک روز، خاک عالم به سرم
پدرم،کوه غصه ای من یکی خوب میدونم
پدرم،بهت قول میدم،تا ابد کنارت بمونم
پدرم، پشت سرت چه فکرها که نکردم من
منو ببخش،حلالم کن،خار و ذلیلم من
پدرم، از جونت برام مایه گذاشتی
حق و الانصاف،پدری،منت نزاشتی
پدرم،گرفتار بودی،به من نگفتی
خود خوری کردی جلو من،میخوامت،آخره لطفی
پدرم،منو ببخش که تو رو نشناختمت
هی گفتی،گوش نکردم،زندگی رو باختمش
پدرم،پشتم به تو گرمه بخدا
تو کوهی ،منم دامن کوه،خدایا ما رو نکن از هم جدا!!
پدرم،نعمت من،خدا تو رو نگه داره
گوهر بهر وجودی،نباشی،میشم بیچاره!!
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#19
Posted: 23 Jan 2013 20:41
پدر
عاقبت روزی ترا ، ای کودک شیرین
تنگ در آغوش می گیرم
اشک شوق از دیده می بارم
با نگاه و خنده و بوسه
در بهار چشم هایت دانه می کارم
نیمه شب گهواره جنبان تو می گردم
لای لایی گوی بالین تو می مانم
دست را بر گونه ی گرم تو می سایم
اشک را از گوشه ی چشم تو می رانم
گاه در چشمان گریان تو می بینم
آسمان را ، ابر را ، شب را و باران را
گاه در لبخند جان بخش تو می یابم
گرمی خورشید خندان بهاران را
چون هوا را بازی دست تو بشکافد
خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو می گردم
از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد
مست از بوی تو می گردم
ماه در ایینه ی چشم تو می سوزد
همچو شمعی شعله ور در شیشه ی فانوس
رنگ ها در گوی چشمت نقش می بندد
صبحگاهان ، چون پر طاووس
قلب گرم و کوچکت چون سینه ی گنجشک
می تپد در زیر دست مهربان من
چون نوازش می کنم ، می جوشد از شادی
در سرانگشتان من ، خون جوان من
زین نوازش ها تنت سیراب می گردد
چشم هشیار تو مست خواب می گردد
سایه ی مژگان تو بر گونه می ریزد
مادرت بی تاب می گردد
زلف انبوهش ترا بر سینه می ریزد
مادرت چون من بسی بیدار خواهد ماند
بارها در گوش تو افسانه خواهد خواند
گاه در آغوش او بی تاب خواهی شد
گاه از لای لای او در خواب خواهی شد
روزها و هفته ها و سال ها چون او
بر کنار از درد خواهی ماند
تا ز دردش با خبر گردی
روزها وهفته ها و سالها چون من
بی غم فرزند خواهی بود
تا تو هم روزی پدر گردی
از : نادر نادرپور
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#20
Posted: 23 Jan 2013 20:46
كنار عكس پيري من
عكس جواني پدرم افتاده است
از اتفاق
اين دلپذيرترين مصراعي است
كه خوانده ام از آن همه خروار حرف
اين
سطر از دو واژه ناهمخوان
اما همخون
در چرخش مكرر رويايي دور
معناي بي نهايت خود را
در طيفهاي رنگي غمناكي
بر نخل روبرويم
در آفتاب يگانه كرده اند
اينگونه نيست
كه سايه هاي زرد پريروز
در آبهاي آبي امروز
ترصيع مي شود ؟
و ماه بدر
در خالي هلال شب اول جا خوش كرده است ؟
اينگونه نيست
كه صبح از خلال خيال پريشان شب مي آيد
و بره با چراغ زنگوله
بوهاي سبز را رد مي گيرد ؟
از اتفاق
عكس جواني پدرم
كنار عكس پيري من افتاده
و روي بي نهايت اين مصراع نوراني
دو عابر غريب
با سايه اي بلند و يگانه
آرام دور مي شوند
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...