ارسالها: 24568
#32
Posted: 19 Feb 2013 14:34
پدر
شانههایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را.
دست در دستانم که میگذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگهایم میدود.
در برابر توفانهای بیرحم زندگی میایستی؛ آنچنانکه گویی هر روز از گفتوگوی کوهستانها باز میآیی.
لبخند پدرانهات، تارهای اندوه را از هم میدراند.
تویی که صبوریات، دلهای ناامید را سپیدهدم امیدواری است. مرامنامه دریا را روح وسیعت به تحریر میآید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجرههای خانه را باران میپاشند.
آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است.
ای آموزگار بزرگ مجاهده و بردباری! اندیشیدن فرداهای دور را از تو آموختم. چینهای صورتت، نقشه سالهای کودکی من است. تو روزهای بادباک و شبهای ستاره را با من نفس کشیدهای و من، پیر شدن آسمانم را نظارهگر بودهام؛ اما کهنه شدن غرورش را هرگز.
شبانههای خیس چشمانت، مسیر برخاستن و جستوجو کردن را روشنترین راهبر است. جانم، جادههای تجربه و آفتاب را پوست میترکاند؛ وقتی که چتر اعتمادت، بر مویرگهای اندیشهام گسترده میشود.
با تو، باران بهاریام را پایانی نیست و بیتو، پرندهای آشیان گمکرده در جادههای پاییزم.
تو که هستی، پنجره، با بالهایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور میکند. با تو، نفسهای مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمیدهند.
آجر به آجر، ساخته میشوم؛ وقتی پناه دستهای امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم میآیند.
بیتو، بنبستی میشوم در هزار توی رنجهای خویش.
بیتو، شکوه جهان، ویرانهای است مسکوت و بیهیاهو.
میستایمت که رونق کوچههای سردسیر وجودم هستی؛ آنچنان که آفتاب، رگهای سپید قطب را.
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خستهترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانهات، کودکیهایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
میخواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصههایی را خوردی که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخنهای ضربدیدهات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمدهام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانیات بزنم.
سایهات کم مباد ای پدرم!
آن روزها، سایهات آنقدر بزرگ بود که وقتی میایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکتهای غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی میریزد.
دلم میخواهد به یکباره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبیات را که نگاه میکنی، یادم میآید که وقت غنچهها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 360
#34
Posted: 19 May 2013 09:40
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود ...ولی پدر ... یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر میتواند بنویسد ...
پدر خوبم روزت را پیشاپیش تبریک میگویم
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#36
Posted: 21 May 2013 03:48
برادم را دوست دارم ..
چون رنگِ پدرم را به ارث برده است !
اگر روزی پدرم نباشد ..
صلابتِ شانه های برادرم ..
جبران نبودن های پدرم خواهد بود .
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#37
Posted: 21 May 2013 03:51
تقدیم به همه عزیزانی که سایه پدر بالاسرشون نیست
پــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــدر
تشنه ات که می شوم
سر می کشم دلتنگی ات را
بغض بالا می آورم..........!
از فراقت میسوزم
آتش میگیرم
خواب ندارم
تو را میخواهم و چشمانم تو را میبیند ولی نمیبیند
میدانم هستی
ولی نمیدانم چرا نیستی !!!
نگرانم نباش
عادت میکنم
بعد مرگ عادت میکنم به ندیدنت
چون در کنارت می آیم و ...
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ویرایش شده توسط: sasan39male
ارسالها: 360
#38
Posted: 21 May 2013 04:21
پــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــدر
دستانت بوی زحمت ،
چشمانت رنگ خستگی ،
اما صدایت زنگ زندگیست
پدرم
دستانت ،
چشمانت ،
وصدایت را عاشقانه دوست دارم
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#39
Posted: 21 May 2013 04:54
دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش
مرا در عشقش غرق می کند...
دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را
می طلبد ...
دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر
... مهرش را می طلبد...
دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش
را آرزو دارد...
دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن
صدایش را حسرت می کشد ...
دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش
را می طلبد ...
دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال
عطر تن اوست...
دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است...
دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست...
دلم برای کسی تنگ است.................
امیدوارم هیچوقت دلتون برای باباتون تنگ نشه
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
ارسالها: 360
#40
Posted: 21 May 2013 05:02
به سلامتی پدری که
لباس خاکی و کثیف میپوشه
میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...