ارسالها: 1484
#101
Posted: 8 Feb 2013 15:12
اشعار نو
هجرت
آری،
تاریخ
این گونه آغاز شد ،
یک روز ،
که آفتاب
میچکید
آرام،
بر شاخسار بید .
و پروانهها
بر گِرد کرمکی شبتاب
طواف میکردند .
و چلچلهای غریب ،
واژهٔ سفید زمستان را
از بالهای سیاه خود
میشست.
و قناری ز روی برگِ شقایق
سرودهٔ غزلی تازه را ز بر میکرد .
و جویبار خستهٔ راه
حکایت سفرش را
به گوش گل میگفت ،
آنگاه ،
عشق ، نازل شد .
آن سال ،
سالِ قحطی رنج بود
سالِ شروع کبوتر
سالِ عروج لادنِ پیر .
سالِ شکفتن فوارههای چشمهٔ یاس
سالِ شنیدنِ نفس ِگامهای تو .
سالِ طلوع اقاقی .
آری ، تاریخ
این گونه آغاز شد .
***
اینک ، میدانی
آری اینک ، میدانم
که چند قرن و چند سال بعدِ هجرتِ عشق ،
میلادْ روز ِحادثهٔ دیدن تو بود.
روز شکستِ بغض غرور ،
روز بلوغ مبهم اشک ،
روز جنون رسیدن ،
روز جوانه زدن .
آری ،
اینک میدانم.
تابستان ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#102
Posted: 8 Feb 2013 15:14
اشعار نو
نیام
سربازها ،
بازگشتند ،
با تیغهای خفته در نیام .
بیجنگ ، بیامید ،
و در کولهبارشان ،
زهر ِ شکست ،
چون موریانهای ،
شمشیرهای چوبی آنان را
با حرص میجوید!
پاییز ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#103
Posted: 8 Feb 2013 15:16
اشعار نو
باور
چشمان خویش ،
به ننگِ استغاثه میالای .
عصر ِ نزول معجزه بگذشت .
نیست ، دستی برای نجات ،
در غیب یا حضور ،
تا ز روی شفقت ،
به سوی دست تو یازد .
گر زانوان نحیفت
طاقت بیاورند ،
برخواهی خاست .
ورنه ،
در انتظار لگدمال روزگار باش .
زمستان ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#104
Posted: 8 Feb 2013 15:19
اشعار نو
سُرایش
روزی ،
ردای نیلی شب را
در رثای ستارهای غریب
که رفت
و سوخت.
بربستر ِ سفید تنت ،
خواهم آویخت .
***
گفتی :
به سوگ شکوهمند رابطه مینگری ؟
گفتم :
آرام منشین
فصل ِ زوالِ آینههاست
طوفانِ مرثیه در راه است
در آغوش من پناه بگیر.
***
اینک نگاه کن ،
چه صبورانه ،
بر خاموشی چراغ وسوسه
ایستادهام !
با من بمان
بمان ،
که افقهای دور ،
از چشمهای تو پیداست .
از من دریغ مکن
شب ، در من غروب کرده است .
من رنجهای بودنم را
در تیکتاک ضجهٔ تقدیر
رج خواهم زد
و یأس را
به عطشهای شوق خواهم سپرد .
تا کی باید ماند؟
تا کی باید در تحیّر تنهایی
به انتظار نشست ؟
دستهایت را به من بسپار
وقت گریز و رهاییست .
با من بمان
تا نابترین شعر جهان را
برایت بسرایم .
بهار ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#105
Posted: 8 Feb 2013 15:22
اشعار نو
شرم
در خاطرات کوچهٔ بن بست ،
جایی که آفتابِ تنبل ِ پاییز
در هر غروب ،
با چشمهای پُفآلودش
از لابلای برگهای چنار
دزدانه
شرم ِسرخ ِ گونههای تو را
و تردیدهای مرا
مینگریست...
آن جا که جویبار عجولی ،
قایق ِ سفیدِ کاغذیام را
از من ربود و برد...
جایی که نبض ِ ساعتِ تقدیر
در لحظهٔ دیدار
تند میتپید ،
من ،
کودکیام را
در لانهٔ کلاغی لجوج
بر شاخهٔ کشیدهٔ سرو
جا گذاشتم .
آن روزها
آسمانِ کوچک ما
چه قدر وسعت داشت ،
برای بالهای قناعت .
و دیوارهای باغ
برای هجرت پیچک
چه قدر کافی بود !
آن روزها هنوز
هیچ شاپرکی
عاشق نبود
به لامپهای مهتابی .
هر صبحدم که باد
هوهوکنان ، چکامهٔ خود را
با وجد میسرود ،
شاخ ِ درختِ بید ،
رقص و سماع عارفانهای آغاز مینمود .
آن روزها که فصل بهار
با یک شاخه گل
که تو از باغچه میچیدی
از راه میرسید .
وقتِ حضور تو در باغ
یاس ، این مژده را
به نسترن میداد .
گنجشکها
همه میدانستند ،
کِی از خواب بیدار میشوی .
***
سالها گذشت ،
اما هنوز ،
پروانههای باغ ِ اقاقی
بوی زلال دستِ تو را
از یاد نبردهاند .
آن روزها میشد
از شاخههای درخت سپیدار
سیب چید!
و آیاتِ روشن ِ تطهیر را
در خون نوشتههای شقایق دید .
و انشا نوشت
بر گلبرگهای خشکِ لای کتاب .
آن روزها
پوستِ تن ِ دیوارهای کاه گلی ،
آزرده میشدند
از تهاجم میخ!
و مردمان کوچه و برزن
زادروز صنوبر را
چه خوب میدانستند .
آن روزها کجا رفتند ،
که شوق ِ دویدن ،
با زنگِ مدرسه ،
از خواب میپرید؟
و جیبهای گرسنهٔ ما
به طعم کشمش و بادام ،
عادت داشت .
آن روزها هنوز
تبعیدِ ماهی قرمز ،
از چشمهها به تنگ بلور
بیحرمتی به سفرهٔ عید و بهار بود.
***
شبهای خلسهٔ تابستان
خوابهای بیتشویش
فصل ِ شکفتن رؤیا
سقفِ آسمان کوتاه
ستارهها همه نزدیک.
یک شب ،
ستارهای دیدم
جوانه زد از شاخهٔ درختِ بلوط !
آن روزها که ماه ،
با چراغی در دست
تا پایانِ شبچرهمان ،
گاه ، حتی
تا سپیدهدمان ،
بیدار مینشست .
و آفتاب ،
تا تمام شدنِ مشقهای مدرسهام ،
به خواب نمیرفت .
***
اکنون ،
آسمان ابریست .
چراغها همه خاموش .
صدای همهمه خوابید ، در انجمادِ سکوت .
و باغ ِ خستهٔ بیمار ،
نشسته بر دریغ بهاران .
و سارها ، همه بیحوصله ،
برای پریدن .
روزهای خاطره گم شد
در اضطراب مبهم فردا
در ازدحام رسیدن .
دیگر ،
بر دیوارهای باغ
روزنهای نیست ،
برای تابش خورشید .
اینک ،
شکستهام به نیمهٔ راه
فسردهام به زمستان
نشستهام به تَوهُم
در انتظار بهار...
تیرماه ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#106
Posted: 8 Feb 2013 15:29
اشعار نو
پایان انسان
این سروده ، اشارهایست به مرگِ وجدان آدمی و مانعی که این خصلت ، برای
درندهخوییهای انسان ایجاد میکند.
او را فریفتیم !
یک شب
که ماه ، در محاق بود
او را به نام عشق
به شوق ِ دیدنِ یک گل ،
به باغ کشاندیم .
آنگاه
شادمانه ،
چنگالهایمان را
در خون او فرو کردیم .
..........
***
لبخندهایش ،
آزارمان میداد .
از عشق میگفت
و از شکوه حرمت انسان .
او ،
تقدس ابلیس را
باور نداشت ،
و در پرستش کفتار ،
تردید کرد .
دشنه را
با شرم مینگریست .
هرگز نخواست بداند
نیازهای کرکس چیست !
او پرنده را
در آسمان میخواست ،
و انکار میکرد ،
رسالت دندان ،
و شوق ِ دریدن را .
***
چه ابلهانه مُرد!
اینک ،
آسوده از شماتت او
نشستهایم
به انتظار کبوتر .
در دستهای ما
قفسیست...
تابستان ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#107
Posted: 8 Feb 2013 15:35
اشعار نو
هبوط
سحرگاه بود .
به آسمان نگاه کردیم .
آفتاب ،
از فراخنای آبی بیمرز ،
گم شده بود .
و ما ،
از انتهای افق به راه شدیم .
نسیم ،
لنگان لنگان به روی جاده خفته میدوید ،
و نفسهای تند میکشید .
به همسفرم گفتم :
به یاد بیاور
آن روز
که آفتاب میرفت
تُند
کُند ،
گاهی ، قدم زنان.
و اضطرابی عمیق در چشمهایش نهفته بود ،
گویی در رسالت خود شک داشت .
و همسفرم زمزمه کرد
آفتاب پیش کیست
کجا هست ، نیست
نیست ،
شاید ، غروب آن روز که میرفت پشت کوه
در برکهای که کمین کرده در فلق
افتاد و غرق شد!
***
عجیب بود
رفیق راهم گفت :
در شهر ،
موی تمامی سالخوردگان
یکشبه سیاه شده است
و تمام واژههای سفید ، تباه
آه دیگر ،
سیاهی چشمانِ دلبران
مضمونِ شعر شاعران نبود .
رنگ ، یعنی سیاه .
***
و ما فانوس به دست ،
تا عمق ِ ذهن شب رفتیم ،
در به در
به دنبال آفتاب .
و همسفرم ،
عاجزانه در چشمهای من نگریست .
انگار
در من غروب کرده بود!
***
شب بود و خستگی ،
پاهای ما را به جاده میدوخت ،
و خواب ، چشمهایمان را میمکید.
من گفتم :
شاید آفتاب آب شده است!
و بر لبان تشنهٔ یک ابر ،
چکیده است...
شاید!
***
همسفرم
در طولِ راه ،
گاه با خود ،
ناسزا میگفت ،
و اعتقاد داشت که حُباب آفتاب را
سنگ کودکی احمق
شکسته است!
به خود گفتم :
شاید جنون
بر کولهبار ما
سایه افکنده است.
***
جاده ، زیر پای ما میرفت
و چه تُند میرفت
و صدای تپش قلبش
به گوش میرسید ،
انگار ،
ما را به دوش میکشید .
ناگهان رفیق راهم گفت :
افسوس ،
آفتاب!
آب در گلوی جاده خشکید .
آفتابِ سیاه ،
در کنار سنگی سرد ،
به شاخهٔ خشکی
آویخته بود ،
و بر پلکهایش
عنکبوتِ شب
تاری ضخیم تنیده بود ،
آفتاب مُرده بود.
***
آفتاب ، مُرده بود
و جاده ،
خستهٔ راه
در انتظار سپیده ،
به دوردست مینگریست .
و ما هنوز
در انتهای افق بودیم
چون ابتدا .
سال ۱۳۶۱ - تهران
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#108
Posted: 8 Feb 2013 15:39
اشعار نو
پرنده
عکس کبوتری بکش
بر کاغذی سپید ،
و بر بام آسمان
الصاق کن .
فرصت کمست .
وقتی نمانده که تردید میکنی .
باران که بیآغازد ،
بال پرنده خیس خواهد شد .
بگذار
که ابرها
صدای پرواز کبوتر را
در روشنایی آفتاب
بشنوند .
وقتی نمانده است ...
زمستان ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#109
Posted: 8 Feb 2013 15:41
اشعار نو
گورستان
به دنیا نگاه کن ،
گورستانیست در جنبش .
و هر که لاشهٔ خود را
بر دوش میکشد .
محکومین منتظر!
مصلوبین محتضر .
شرمتان بادا
ای مردمان بیتردید .
ابلهان یقین !
بازوهایتان ،
شمشیریست ،
برآمده از کتف ،
برای دریدن !
چشمهایتان ، دندان
دستهایتان ، دندان !
لبریز چرا نشد ،
نیامتان از عشق ؟
شرمتان بادا !
چه عطشهاییست در انسان ،
که سیراب نمیشود ،
مگر با خون ؟
زمستان ۱۳۹۰
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#110
Posted: 8 Feb 2013 15:42
اشعار نو
قمار
تاس را بریز .
این بار،
دُور ِ آخر ِ بازیست .
این روزگار دغلباز
حریفِ عرصهٔ من نیست !
خواهم شکست ،
هیمنهاش را .
طالع وَ بخت ،
فسانهٔ پوچیست .
خطی به روی حکم ِ قضا ،
میتوان کشید .
دیگـــر ،
به رأی خودنوشتهٔ تقدیر
تن نخواهم داد .
با سرنوشت ،
مدارا نخواهم کرد .
امروز ،
بُرد با منست .
تاس را بریز ...
تابستان ۱۳۹۱
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .