انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین »

بهرام سالکی


مرد

 

اشعار نو


هجرت


آری،

تاریخ

این گونه آغاز شد ،

یک روز ،

که آفتاب

می‌چکید

آرام،

بر شاخسار بید .

و پروانه‌ها

بر گِرد کرمکی شبتاب

طواف می‌کردند .

و چلچله‌ای غریب ،

واژهٔ سفید زمستان را

از بال‌های سیاه خود

می‌شست.

و قناری ز روی برگِ شقایق

سرودهٔ غزلی تازه را ز بر می‌کرد .

و جویبار خستهٔ راه

حکایت سفرش را

به گوش گل می‌گفت ،


آنگاه ،

عشق ، نازل شد .

آن سال ،

سالِ قحطی رنج بود

سالِ شروع کبوتر

سالِ عروج لادنِ پیر .

سالِ شکفتن فواره‌های چشمهٔ یاس

سالِ شنیدنِ نفس ِگام‌های تو .

سالِ طلوع اقاقی .

آری ، تاریخ

این گونه آغاز شد .


***

اینک ، می‌دانی

آری اینک ، می‌دانم

که چند قرن و چند سال بعدِ هجرتِ عشق ،
میلادْ روز ِحادثهٔ دیدن تو بود.
روز شکستِ بغض غرور ،
روز بلوغ مبهم اشک ،
روز جنون رسیدن ،
روز جوانه زدن .
آری ،
اینک می‌دانم.


تابستان ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

نیام


سربازها ،

بازگشتند ،

با تیغ‌های خفته در نیام .

بی‌جنگ ، بی‌امید ،

و در کوله‌بارشان ،

زهر ِ شکست ،

چون موریانه‌ای ،

شمشیرهای چوبی آنان را

با حرص می‌جوید!



پاییز ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

باور

چشمان خویش ،

به ننگِ استغاثه میالای .

عصر ِ نزول معجزه بگذشت .

نیست ، دستی برای نجات ،

در غیب یا حضور ،

تا ز روی شفقت ،

به سوی دست تو یازد .

گر زانوان نحیفت

طاقت بیاورند ،

برخواهی خاست .

ورنه ،

در انتظار لگدمال روزگار باش .



زمستان ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

سُرایش

روزی ،
ردای نیلی شب را
در رثای ستاره‌ای غریب
که رفت
و سوخت.
بربستر ِ سفید تنت ،
خواهم آویخت .



***

گفتی :
به سوگ شکوهمند رابطه می‌نگری ؟
گفتم :
آرام منشین
فصل ِ زوالِ آینه‌هاست
طوفانِ مرثیه در راه است
در آغوش من پناه بگیر.



***

اینک نگاه کن ،
چه صبورانه ،
بر خاموشی چراغ وسوسه
ایستاده‌ام !
با من بمان
بمان ،
که افق‌های دور ،
از چشم‌های تو پیداست .
از من دریغ مکن
شب ، در من غروب کرده است .
من رنج‌های بودنم را
در تیک‌تاک ضجهٔ تقدیر
رج خواهم زد
و یأس را
به عطش‌های شوق خواهم سپرد .

تا کی باید ماند؟
تا کی باید در تحیّر تنهایی
به انتظار نشست ؟
دست‌هایت را به من بسپار
وقت گریز و رهایی‌ست .
با من بمان
تا ناب‌ترین شعر جهان را
برایت بسرایم .



بهار ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

شرم

در خاطرات کوچهٔ بن بست ،
جایی که آفتابِ تنبل ِ پاییز
در هر غروب ،
با چشم‌های پُف‌آلودش
از لابلای برگهای چنار
دزدانه
شرم ِسرخ ِ گونه‌های تو را
و تردیدهای مرا
می‌نگریست...

آن جا که جویبار عجولی ،
قایق ِ سفیدِ کاغذی‌ام را
از من ربود و برد...

جایی که نبض ِ ساعتِ تقدیر
در لحظهٔ دیدار
تند می‌تپید ،

من ،
کودکی‌ام را
در لانهٔ کلاغی لجوج
بر شاخهٔ کشیدهٔ سرو
جا گذاشتم .

آن روزها
آسمانِ کوچک ما
چه قدر وسعت داشت ،
برای بال‌های قناعت .
و دیوارهای باغ
برای هجرت پیچک
چه قدر کافی بود !

آن روزها هنوز
هیچ شاپرکی
عاشق نبود
به لامپ‌های مهتابی .

هر صبحدم که باد
هوهوکنان ، چکامهٔ خود را
با وجد می‌سرود ،
شاخ ِ درختِ بید ،
رقص و سماع عارفانه‌ای آغاز می‌نمود .

آن روزها که فصل بهار
با یک شاخه گل
که تو از باغچه می‌چیدی
از راه می‌رسید .

وقتِ حضور تو در باغ
یاس ، این مژده را
به نسترن می‌داد .

گنجشک‌ها
همه می‌دانستند ،
کِی از خواب بیدار می‌شوی .



***

سالها گذشت ،
اما هنوز ،
پروانه‌های باغ ِ اقاقی
بوی زلال دستِ تو را
از یاد نبرده‌اند .

آن روزها می‌شد
از شاخه‌های درخت سپیدار
سیب چید!
و آیاتِ روشن ِ تطهیر را
در خون نوشته‌های شقایق دید .
و انشا نوشت
بر گلبرگ‌های خشکِ لای کتاب .

آن روزها
پوستِ تن ِ دیوارهای کاه گلی ،
آزرده می‌شدند
از تهاجم میخ!

و مردمان کوچه و برزن
زادروز صنوبر را
چه خوب می‌دانستند .

آن روزها کجا رفتند ،
که شوق ِ دویدن ،
با زنگِ مدرسه ،
از خواب می‌پرید؟
و جیب‌های گرسنهٔ ما
به طعم کشمش و بادام ،
عادت داشت .

آن روزها هنوز
تبعیدِ ماهی قرمز ،
از چشمه‌ها به تنگ بلور
بی‌حرمتی به سفرهٔ عید و بهار بود.



***

شبهای خلسهٔ تابستان
خوابهای بی‌تشویش
فصل ِ شکفتن رؤیا
سقفِ آسمان کوتاه
ستاره‌ها همه نزدیک.
یک شب ،
ستاره‌ای دیدم
جوانه زد از شاخهٔ درختِ بلوط !

آن روزها که ماه ،
با چراغی در دست
تا پایانِ شبچره‌مان ،
گاه ، حتی
تا سپیده‌دمان ،
بیدار می‌نشست .
و آفتاب ،
تا تمام شدنِ مشق‌های مدرسه‌ام ،
به خواب نمی‌رفت .



***

اکنون ،
آسمان ابریست .
چراغ‌ها همه خاموش .
صدای همهمه خوابید ، در انجمادِ سکوت .
و باغ ِ خستهٔ بیمار ،
نشسته بر دریغ بهاران .
و سارها ، همه بی‌حوصله ،
برای پریدن .

روزهای خاطره گم شد
در اضطراب مبهم فردا
در ازدحام رسیدن .

دیگر ،
بر دیوارهای باغ
روزنه‌ای نیست ،
برای تابش خورشید .

اینک ،
شکسته‌ام به نیمهٔ راه
فسرده‌ام به زمستان
نشسته‌ام به تَوهُم
در انتظار بهار...



تیرماه ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اشعار نو

پایان انسان

این سروده ، اشاره‌ای‌ست به مرگِ وجدان آدمی و مانعی که این خصلت ، برای
درنده‌خویی‌های انسان ایجاد می‌کند.



او را فریفتیم !
یک شب
که ماه ، در محاق بود
او را به نام عشق
به شوق ِ دیدنِ یک گل ،
به باغ کشاندیم .
آنگاه
شادمانه ،
چنگال‌هایمان را
در خون او فرو کردیم .
..........


***

لبخندهایش ،
آزارمان می‌داد .
از عشق می‌گفت
و از شکوه حرمت انسان .
او ،
تقدس ابلیس را
باور نداشت ،
و در پرستش کفتار ،
تردید کرد .
دشنه را
با شرم می‌نگریست .
هرگز نخواست بداند
نیازهای کرکس چیست !
او پرنده را
در آسمان می‌خواست ،
و انکار می‌کرد ،
رسالت دندان ،
و شوق ِ دریدن را .



***

چه ابلهانه مُرد!
اینک ،
آسوده از شماتت او
نشسته‌ایم
به انتظار کبوتر .
در دست‌های ما
قفسی‌ست...



تابستان ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

هبوط

سحرگاه بود .
به آسمان نگاه کردیم .
آفتاب ،
از فراخنای آبی بی‌مرز ،
گم شده بود .
و ما ،
از انتهای افق به راه شدیم .

نسیم ،
لنگان لنگان به روی جاده خفته می‌دوید ،
و نفس‌های تند می‌کشید .
به همسفرم گفتم :
به یاد بیاور
آن روز
که آفتاب می‌رفت
تُند
کُند ،
گاهی ، قدم زنان.
و اضطرابی عمیق در چشمهایش نهفته بود ،
گویی در رسالت خود شک داشت .
و همسفرم زمزمه کرد
آفتاب پیش کیست
کجا هست ، نیست
نیست ،
شاید ، غروب آن روز که می‌رفت پشت کوه
در برکه‌ای که کمین کرده در فلق
افتاد و غرق شد!



***

عجیب بود
رفیق راهم گفت :
در شهر ،
موی تمامی سالخوردگان
یکشبه سیاه شده است
و تمام واژه‌های سفید ، تباه

آه دیگر ،
سیاهی چشمانِ دلبران
مضمونِ شعر شاعران نبود .
رنگ ، یعنی سیاه .



***

و ما فانوس به دست ،
تا عمق ِ ذهن شب رفتیم ،
در به در
به دنبال آفتاب .
و همسفرم ،
عاجزانه در چشمهای من نگریست .
انگار
در من غروب کرده بود!



***

شب بود و خستگی ،
پاهای ما را به جاده می‌دوخت ،
و خواب ، چشمهایمان را می‌مکید.
من گفتم :
شاید آفتاب آب شده است!
و بر لبان تشنهٔ یک ابر ،
چکیده است...
شاید!



***

همسفرم
در طولِ راه ،
گاه با خود ،
ناسزا می‌گفت ،
و اعتقاد داشت که حُباب آفتاب را
سنگ کودکی احمق
شکسته است!
به خود گفتم :
شاید جنون
بر کوله‌بار ما
سایه افکنده است.



***

جاده ، زیر پای ما می‌رفت
و چه تُند می‌رفت
و صدای تپش قلبش
به گوش می‌رسید ،
انگار ،
ما را به دوش می‌کشید .

ناگهان رفیق راهم گفت :
افسوس ،
آفتاب!
آب در گلوی جاده خشکید .
آفتابِ سیاه ،
در کنار سنگی سرد ،
به شاخهٔ خشکی
آویخته بود ،
و بر پلکهایش
عنکبوتِ شب
تاری ضخیم تنیده بود ،
آفتاب مُرده بود.



***

آفتاب ، مُرده بود
و جاده ،
خستهٔ راه
در انتظار سپیده ،
به دوردست می‌نگریست .
و ما هنوز
در انتهای افق بودیم
چون ابتدا .



سال ۱۳۶۱ - تهران
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

پرنده

عکس کبوتری بکش

بر کاغذی سپید ،

و بر بام آسمان

الصاق کن .

فرصت کمست .

وقتی نمانده که تردید می‌کنی .

باران که بیآغازد ،

بال پرنده خیس خواهد شد .

بگذار

که ابرها

صدای پرواز کبوتر را

در روشنایی آفتاب

بشنوند .

وقتی نمانده است ...



زمستان ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

گورستان

به دنیا نگاه کن ،
گورستانی‌ست در جنبش .
و هر که لاشهٔ خود را
بر دوش می‌کشد .
محکومین منتظر!
مصلوبین محتضر .
شرمتان بادا

ای مردمان بی‌تردید .

ابلهان یقین !
بازوهایتان ،
شمشیریست ،

برآمده از کتف ،
برای دریدن !

چشم‌هایتان ، دندان
دست‌هایتان ، دندان !
لبریز چرا نشد ،

نیام‌تان از عشق ؟

شرمتان بادا !
چه عطش‌هایی‌ست در انسان ،
که سیراب نمی‌شود ،
مگر با خون ؟



زمستان ۱۳۹۰
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

اشعار نو

قمار

تاس را بریز .
این بار،
دُور ِ آخر ِ بازی‌ست .
این روزگار دغلباز
حریفِ عرصهٔ من نیست !
خواهم شکست ،
هیمنه‌اش را .

طالع وَ بخت ،
فسانهٔ پوچی‌ست .

خطی به روی حکم ِ قضا ،
می‌توان کشید .

دیگـــر ،
به رأی خودنوشتهٔ تقدیر
تن نخواهم داد .
با سرنوشت ،
مدارا نخواهم کرد .

امروز ،
بُرد با منست .

تاس را بریز ...



تابستان ۱۳۹۱
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

بهرام سالکی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA