انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

بهرام سالکی


مرد

 

مثنوی گرگ نامه

من نکردم این جهان را خدمتی


من نکردم این جهان را خدمتی
پس ازو دارم چه چشم نعمتی

نعمت ار دادند ، اینجا می‌دهند
گر نشد ، وعده به فردا می‌دهند!

می‌توانی حقّ خود اینجا بگیر
با سماجت ، از کفِ گردون پیر

من نگویم هر چه از قسمت بُـوَد
قسمتی هم حاصل همت بُـوَد


****

قافیه گویا در اینجا تنگ شد
یا مگر پای کُمِیتت لنگ شد

گاه گویی چانهٔ « روزی » مزن
گاه بر تقدیر آری شک و ظن

دفتر معنا اگر بگشاده‌ای!
در تشتُّت از چه رو افتاده‌ای؟

این معما را گِره ، بگشودَنی‌ست؟
یا اگر نه ،گو که پس تکلیف چیست

بی‌هدف در کوره راهی رانده‌ای
در دو راهیّ تحیُّر مانده‌ای

روزی‌ی ما شد مقدر در ازل؟
یا که باشد حاصل سعی و عمل

لیس للانسان الا ما سعی؟
یا که از قسمت بُـوَد روزیّ ما

خود یقین داری به قدر علم خویش
این یقینت نیست از اوهام ، بیش

نه تویی آگه به اسرار جهان
نه منم واقف به پیدا و نهان

این جهانِ ژرف با این عرض و طول
کِی به کُنه آن رسد عقل فضول؟

هر دو با پندار خود نقشی زنیم
بس دغل در کار خلقت می‌کنیم

هر کجا ، مجهول و مبهم یافتیم
در بیانش ، تُـرَّهاتی بافتیم

از کتابِ آفرینش ، یک دو خط
در ازل خواندیم ، آنهم با غلط!

گر دو حرفی در ازل آموختیم
آفتاب ، از شعله‌ای افروختیم

آدمی ، تا شطح و طاماتی شناخت
روزنی دید و ازآن دروازه ساخت
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

نکته ای گویم ز جبر و اختیار



نکته‌ای گویم ز جبر و اختیار
یک سخن ، لیکن به تعبیری هزار

نیست صاحب حکمتی در این جهان
کاین معما را دهد شرح و بیان

شد یکی ، محکوم جبر روزگار
دیگری ، تسلیم نقش اختیار

این کُنَد با عقل خود آن را گزین
وآن حدیث آرد به استدلال این

این ، قدم ، با اختیاری می‌زند
وآن ، گنه ، بی اختیاری می‌کند


****

آنکه شد قائل به استیلای جبر
بس گشایش خواهد از مفتاح صبر

آنچه آید بر سرش از خیر و شر
یا قضا پندارد آن را یا قَـدَر

چون شود عاجز به تغییر امور
حکم جبرش خواند و باشد صبور

خود گمان دارد که بختش خفته است
در بلاها ، حکمتی بنهفته است

در کشاکش نیست با تقدیر و بخت
بگذرد آسان ازین دنیای سخت

دست استمداد او بر آسمان
در حوادث ، خواهد از دنیا ، امان

او خطاکاریّ عقل خویش را
می‌نهد بر گردن بخت و قضا

شد مُسجل بهر او ، روز اجل
شد مُقرّر ، رزقش از صبح ازل

ناخدای کشتی عمرش ، قضاست
آخرین منجی ز غرقابش ، دعاست

گر وفور از دهر بیند یا قصور
در همه احوال ، راضی و شکور

سرنوشتش ، نقش بسته بر جبین
خود مطیع امر محتومش ببین


****


دیگری ، مختار اعمال خود است
در پی تغییر هر نیک و بَد است

پیش او ، نَقلی ندارد سرنوشت
بدرَوَد هرکس ، همان تخمی که کِشت

در بلاهایی که می‌آید به پیش
چشم امّیدش بُـوَد بر فعل خویش...


****

خواست ، دنیا را کند بر کام خود
اسب گردون را نماید رام خود

بر مُراد خود اگر نائل نگشت
باز ، بر مکر فلک ، قائل نگشت

این نداند ، کز چه کوشید و نشد
بهر دنیا ، از چه جوشید و نشد؟

بس مهیا کرد ، اسباب طرب
پس نشستی در کَرَب ، یاللعجب!


****
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
گرچه مبسوط ست بحث اختیار
می‌کنم بر نکته‌هایی اختصار

ابتدا بیتی شنو از « مولوی »
در قبول اختیار ، از مثنوی :

« اینکه گویی این کُنم یا آن کُنم
خود دلیل اختیار است ای صنم »

حال ، بشنو این دلایل هم ز من
گرچه خود قائل نی‌ام بر این سخن! :

گر که اعمالت به فرمان تو نیست
پس غم روز عِقابت بهر چیست؟

گر نِه‌ای مختار بر کردار ِ خویش
سَر چرا اندازی از خجلت به پیش؟

گر به رفتارت نداری ، اختیار
از چه از کردار خویشی شرمسار

گر معین هست روز موت تو
از خطر ، مندیش ، می‌تاز و برو!

رزقْ ، چون مقسوم شد ، کمتر بکوش
بهر کسبِ مال ، کم زن حرص و جوش

قسمتت این بود ، پس غمگین مشو
بعد ازین افزون نگردد سهم تو

آنچه آید بر سرت از نیک و بد
کِی توان بر آن نهادن دست رد؟

عافیت اندیشی‌ات بیهوده است
گر که تدبیری کنی ، نابوده است

هر که در افعال خود ، مجبور هست
پس به حکم جبر ، او محجور هست!

نیست بر انسان محجوری ، حرج
گر ز راه راست درلغزد به کج


****

آنچه گفتم در وفاق اختیار
گرچه بشنیدی ولی باور مدار!

خوش بُـوَد گر بشنوی از بنده پند
تا نیفتی از خیالی در گزند

اختیارت را ، ز حُکم جبر بین
او بگوید این گزین یا آن گزین

جبر باشد جمله افعال بشر
کفر و دین و زهد و فسق و خیر و شرّ

پس رها کُن ، حرف نغز آن و این
خوش بخوان با من به صوتی دلنشین!

اینکه گویی ، این کُنم یا آن کُنم
این «کُنم» ها حکم جبر است ای صنم

شد مُقدّر ، آب را گر می‌خوری
ورنه خوردند و شد آب آخری

حکم تقدیرت اگر بر این بُـوَد
قطرهٔ آبی گلوگیرت شود

نعمت اندوزیت ، از سعی تو نیست
از تو ساعی‌تر در این دنیا بسیست

راحتِ گیتی ، نه از تدبیر توست
آنچه پیشت آید از تقدیر توست

هی مگو این کردم و آن می‌کنم
کار دنیایی به سامان می‌کنم

سکّه‌ها را در خیالت ، کَم شُمار
بین چگونه می‌شُمارد ، روزگار

کفش خود را درنیآور با شتاب
کُن تأمل ، تا رسیدن پای آب

آرَم از « سعدی » یکی مضمون ناب
تا بگیرد این سخن حُسن المآب

عاقل از اندیشه روزی به رنج
ابلهی اندر خرابه یافت گنج
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه


گر نداری در دهان دندانِ تیز


گر نداری در دهان ، دندانِ تیز
یا که پایِ چابکی بهر گریز

پس مُدارا با سگانِ کوچه کُن
یا برو فکر رفویِ پاچه کُن!

حرف « واوی » بر « الف » مقلوب شد
قافیه در مِصرعی معیوب شد!


****

یک دو « گُرگانه » ز من پندی شنو!
پندهای بی‌همانندی شنو :

گر به مهمانی‌ی گرگی می‌روی
سگ ببر همراه تا ایمن شوی

گر زمانه داده بر گرگی ، زمام
نیست چاره ، جُز به او گفتن سلام

گرگ را آموز ، درس ِ دوختن
کو دریدن داند و جان سوختن

گر بریزد گرگ را دندان ، چه سود
ذاتِ مذمومش همان باشد که بود

تیغ قصابان بهَ از دندان گرگ
گرگِ چوپان ، بهتر از چوپانِ گرگ
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

مختصر لطفی ، جهانت گر کُند


مختصر لطفی ، جهانت گر کُند
خود مبادا عقل تو باور کُند

پَرورانَـد گوسفندی را شبان
تا طعامی خوشمزه ، سازد از آن

زین میانه ، گوسفند بی‌خِـرَد
بر شبان ، بر چشم دایه بنگرد!

شیر اگر دندان نماید از غضب
هان مگویی خنده‌اش آمد به لب

بالِ پروازت ازآن بخشد جهان
تا به خاکت افکند از آسمان

در خیالِ اوج و معراجی مباش
آن عطایش را ببخشا بر لقاش!

هر گُلی ، خوابیده در آغوش خار
خارهای خوفناکِ جان شکار


****


شُکر نعمت می‌کنی آهسته کن
زیر لب ، با ظاهری دلخسته کن

تا مبادا بشنود گوش فلک
چون ازین شُکرانه‌ات اُفتد به شک

گر ببیند خنده‌ای را بر لبی
یا که دلخوش « سالکی » را یک شبی

صبح فردا خون کند اندر دلش
حکم جَلبی را فرستد منزلش!

بیند ار ، یک کاسه شربت دستِ کس
زود اندازد درون آن ، مگس
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

چون تملّق ، هیچ کالا در جهان


چون تملّق ، هیچ کالا در جهان
من ندیدم مشتری جوشد بر آن

عارف و عامی و سلطان و گدا
می‌خــرندش ، در بهای کیمیا
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

مردی اسب خویش را گم کرده بود


مردی اسب خویش را گم کرده بود
شک به اسبِ شخص دیگر بُرده بود

ادعا می‌کرد کاین اسبِ من است
چونکه قبراق و چموش و توسن است!

آن یکی گفتش : دلیلی گو دُرُست
بعد از آن ، شو مُدعی کاین اسب توست

گفت ، من دارم دلایل زیـن قبیـل :
یال او مشکی‌ست ، دُمّ او طویل!

گر چه شب‌ها خواب مُکفی می‌کند
گه میان روز ، چُرتی می‌زند

عادتًا هم ، در همه ایام ِ ماه
اشتهای وافری دارد به کاه!

تا بخواهی ، هست بُرهانم قوی
آنقَـدَر گویم که تا قانع شوی!


****

پس پَـلاسی روی اسب انداختند
عورتش ، از چشم ، پنهان ساختند

مرد را گفتند از جنسش بگو
تا که آب رفته را آری به جو

مُدّعی گفتا که اسبم نَر بُـوَد
مرکبی توفنده چون صَرصَر بُـوَد

در دویدن ، رخش ِ رستم ، هیچ نیست
در پریدن ، نمره‌اش از بیست ، بیست

در جسارت ، کُن قیاسش با پلنگ
در رشادت ، صبر کُن تا وقت جنگ


****

اسب را برداشتند از رُخ نقاب
پیش چشم خاص و عام و شیخ و شاب

چون عیان شد آنکه حیوان ماده است
مرد گفتا : شبهه‌ای رُخ داده است...

شُکر ِ حق و ز کور‌ی‌ی چشم حسود
اسب من هم آنقَـدَرها نَر نَبود!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

آدمی گر گِرد سازد بار و برگ


آدمی ، گر گِرد سازد بار و برگ
از صباح کودکی تا شام مرگ

باز نالد اینکه خاسر بوده است
در بطالت جان خود فرسوده است

کِی بگیرد عبرت این نوع بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر!

جای خون ، حرصی به رگهایش روان
هر چه در ذمّش بگویی ، می‌توان

آنکه دارد ، لیک خواهد بیشتر
چشم او را پُر کنید از خاک زر

با نصیحت ، دل به اصلاحش مبند
این جهان پُر باشد از اندرز و پند

بر دل تیره ، چه تابی نور را ؟
از چراغ آخر چه سودی کور را

مِس اگر صد بار در آتش رود
خود محال است آنکه باری زر شود

با زدن ، خَر ، کِی بگیرد خوی اسب؟
مردمی ، از فطرت آید نی ز کسب

مُلک عالم ، آدمی را نیست تنگ
تنگ چشمی باعث آشوب و جنگ
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

آن فقیر گرسِـنِه ، وقت نماز


آن فقیر گرسِـنِه ، وقت نماز
با خدا کردی چنین راز و نیاز :

گو برای چیست این خیل رسول؟
کز نصیحت‌هایشان گشتم ملول

آدمی ، کِی داشت کمبود دعا
یا نیازی بر هزاران انبیا ؟

آنکه اندر جُستنش بود آدمی
لقمه‌ای نان بود و جانِ بی‌غمی

ای خدا ! جای پیمبر ، نان فرست
آنچه کم داریم ، ما را آن فرست

جای مُصحف ، گر رسد از آسمان
دائما باران برای کِشتمان

منکرانت ، بر تو ایمان آورند
بر وجودت ، جمله اذعان آورند

تا گرسنه باشد این گرگ دو پا !
کِی مؤثر باشدش نور هُدی

چون که گردد بی‌معاش و گرسِـنِه
از عذابِ آخرت ، بیمش مَده

او نمی‌ترسد ز تهدید جحیم
او نمی‌پوید ، صراط مستقیم

حکم و پندش این قَـدَر نازل مکن
می‌دَهَش روزیّ و خون در دل مکن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

آدمی چون سیر شد ، عصیان کند


آدمی ، چون سیر شد ، عصیان کند
بندگی در محضر شیطان کند

تا شود از حرص ، شلوارش دو تا
از خدا کمتر ندارد ، کبریا

تا کلاه او زراندودی شود
چشم آن دارد که معبودی شود

چون اجاق مطبخش ، دودی کند
از تکبُّر ، فعل ِنمرودی کند

چون ببیند خویش را رنگین شده
« کاین منم طاووس علیین شده »

بانگ آرد : هین مخوانیدم بشر!
من مَلک باشم ولی بی بال و پَر!

می‌رسد بر خلق ، فیض رحمتم
گر نی‌ام خالق ، دلیل خلقتم!

شد وجودم ، علتِ خلق جهان
نعمت و رحمت ، برای مردمان

گر نباشم قبله ، مُهر سجده‌ام
کس نداند ،خود فقط دانم ،که‌ام

من که هستم؟ نایب پروردگار!
بلکه هم ، قائم مقام کردگار!

گر که گاهی سجده شُکرم کنید
شاخه‌ای گُل بر سر خود می‌زنید


****


ادعاهایش ندارد انتها
کو نخوانده « یفعل الله مایشاء »

هر که گوید من دلیل خلقتم
یا همه معلول‌ها را علتم

یا نداند عرض و طول این جهان
یا نکردی یک نظر بر آسمان

آن مگس پنداشت کان حلوا فروش
دیگِ حلوا بهر او آرد به جوش

علتِ خلقت ، من و تو نیستیم
منصفی؟ بنگر من و تو چیستیم؟

پاره‌ای از گوشت و یک کاسه خون
هر دو هم در بند امیال درون

یا غباری از بیابان وجود
قطره‌ای جاری درین دریای رود

قرن‌ها پیش از تو ، دنیا زاده شد
جمله اسباب جهان آماده شد

گر تو کم باشی ز ترکیب جهان
پَـرّ کاهی کم ازین خرمن بدان

ما که با یک کفّ آبی غرقه‌ایم
در چنین گرداب مغرور چه‌ایم؟

از تکبر ، چون نهی پا بر زمین
از فلک ، بسیار بینی قهر و کین


****

گو چه باید کرد با این آدمی؟
کز فساد او تَـبَه شد عالَمی

راه حلش جو ز قرآن کریم
اقرأ : بسم الله رحمن رحیم

خوان « علیهم ربک سوط عذاب »
تا نگردد بیش ازین ، عالم خراب
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

بهرام سالکی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA