ارسالها: 1484
#41
Posted: 30 Jan 2013 01:50
مثنوی گرگ نامه
عمرِ تو ، پامال امیال محال
عمرِ تو ، پامال امیال مُحال
از چه مینالی ز چرخ ِ بدسگال
هر زمان ، با آرزویی ، زیستی
خود بگو در جستجوی چیستی؟
حاصلت خود چیست از این جستجو
هان به دنبال چه میگردی؟ بگو
پشت بر مقصد ، شتابانی روان
ره نمیپرسی ز پیرِ ساربان
میشود مقصود هر دم دورتر
پس مرو زین پیشتر گامی دگر
در بیابان فنا ، گر گُم شوی
وای اگر بانگ درایی نشنوی
دیو نفْست دائماً اندر کمین
تا تو را از عرش آرد بر زمین
کین و کبر و حرص را در خود ببین
زین رذایل ، هیچ میگردی حزین؟
لیکن اینها را به خوی دیگران
گر ببینی ، بر تو میآید گران
از ریا و خبث و نیرنگ و حسد
آدمی در نفرت است و میرَمَد
پس تو هم از نفْس خود در رنج باش
دیدهٔ خود را مپوشان از خطاش
مالوَرزی ، روح را فاسد کند
رونق ِ عقل ِ تو را کاسد کند
کِی کَرَم دیدی ز شخص چشم تنگ
در نیاید بیگمان چربی ز سنگ
گر به شوق نان و آبی ، زیستی
اندر عالم ، جز طفیلی نیستی
رهزنِ عمرند و بر جانت وَبال
حرص ِ دنیا و زن و فرزند و مال
آنچه بُد ، خوردی حُطام دنیوی
سیر ، کِی ، آخر ز لیسیدن شوی
بس که رونق یافته بازار تن
عمر تو بگذشت در تیمار تن
نفْس تو راکب ، تنت مرکوب او
توسنی کن ، تا به کِی منکوب او
گر برون از تن ، توانی زیستن
پس ، بنه نام مَلک بر خویشتن
تا به کِی باید کشیدن بار تَن
« تن رها کُن تا نخواهی پیرهن »
تو ، به گوهر از جهان والاتری
قیمت خود را ندانی از خری!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#42
Posted: 30 Jan 2013 01:52
مثنوی گرگ نامه
تا به کِی تولید انبوه ، ای عزیز
تا به کِی تولید انبوه ، ای عزیز
بس نباشد خَلق ِ این موجودِ هیز
جای آنکه آفرینی ، صد هزار
جملگی هم ، گرسِـنِه ، شام و نهار
مرحمت فرمای و دَه دَه ، آفرین
جمله را هم سیر کن ، بی هان و هین!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#43
Posted: 30 Jan 2013 02:12
مثنوی گرگ نامه
کودکی گم کرد راه خانه اش
کودکی ، گم کرد راه خانهاش
گشت پُرسان تا رسد کاشانهاش
آمد او را پیش ، مردی زشترو
گفت : همراه تو گردم کو به کو
تا بجویم منزل و مأوای تو
تا بیابم مهربان بابای تو
از چه میترسی که اینک با مَنی
تا که من نزد تو باشم ، ایمنی
طفل ، گریان و هراسان زین بلا
مَرد ، میدادش به دلگرمی ، رَجا
گفت کودک : خود نمیدانی مگر
کز تو میترسم نه از چیزی دگر
گم شدن بهتر که خوف دیدنت
پَر بریزد ، بیند اَر اهریمنت!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#44
Posted: 30 Jan 2013 02:14
مثنوی گرگ نامه
ابلهی خوابیده می نوشید آب
ابلهی ، خوابیده مینوشید آب
عاقلی گفتش : که ای خانه خراب!
خیز و بنشین ، گر که آبی میخوری
ورنه عقلت ، گردد از قُـوَّت ، بَری
خود ندانی هر که آب اینگونه خورد
پای بست عقل او را آب بُرد ؟
هر که از من این نصیحت نشنود
اندک اندک ، هوش او کم میشود
مرد ابله گفتیاش : این عقل چیست؟
این که گویی ، بلکه چیز بهتریست!
دارد اَر قُـوَّت ، بُـوَد هم چون عسل
در دِه ما پس نمیآید عمل!
مرد گفتش ، بگذر از این عقل و هوش
خوش بخواب ، آسوده آب خود بنوش!
****
کُن رها ، چاهی که آبش خشک شد
آسمان را ، گر سحابش خشک شد
سَر چو گوری ، مغز چون میّت در آن
مُرده بیش از زنده بینی در جهان
جُو دهیدش ، گر که باری بُرده است
حیف از آن نانی که این خَر خورده است!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#45
Posted: 30 Jan 2013 02:16
مثنوی گرگ نامه
ابلهی را بچه در چاه اوفتاد
ابلهی را بچه در چاه اوفتاد
طبق ِ عادت ، کودکش را پند داد :
جان بابا ، خود مرو جایی ، که من
میروم از خانه برگیرم رَسَن!
****
عادت اندر طبع ، نوعی علّت است
بس که کردار بشر از عادت است
او ز عادات بَـدَش ، جنّت نَـرَفت
علّت از سر رفتش و عادت نَـرَفت
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#46
Posted: 30 Jan 2013 02:20
مثنوی گرگ نامه
آزمندی ، خیکی اندر بحر دید
آزمندی ، خیکی اندر بحر دید
از فرازی ، با طمع سویش پرید
آب ، غُـرّان و خروشان در شتاب
مرد ، چون بازیچهای در دستِ آب
تا برون آید ز غرقاب هلاک
چشم او بر درگهِ یزدانِ پاک
چون بُریدی از دل امّیدِ حیات
خیک را دیدی چو کَشتیّ نجات
با عذابی ، خیک را آورد پیش
شادمان شد از وفاق ِ بختِ خویش
از قضا ، آن خیکِ غرقه ، خرس بود
در گذاری ، آب او را در ربود
خرس هم از هولِ جان در اضطرار
از تکانِ آب ، مست و بیقرار
مرد را ، چون نعمتی ، دید و گرفت
دست او با شوق ، چسبید و گرفت
غرقه ، بر کاهی تَشبُّث میکند
چنگِ ناچاری به طفلش میزند
غرقه را برگی بُـوَد ، بر روی آب
تشنهای را در بیابان ، چون سراب
هر یکی در موج آن آب عمیق
یک زمان مُنجی شد و یک دم غریق
هر دو امیدِ نجاتِ دیگری
هر دو از هم ، خواستار یاوری
مردی از ساحل بگفتش کای فلان!
بگذر از آن خیک و خود را وارهان!
مال دنیا ، کُن رها ، جان را بگیر
تا به کِی در چنگ دنیایی اسیر؟
غرقه گفتش: ای به ساحل در فراغ
ای که آوردی به جا ، شرط بلاغ
من غلط کردم ، نخواهم خیک را
خیک نَبـوَد ، باشد این رنج و عَنا
گر خلاصی یابم از این اتفاق
مالِ دنیا را دهم یکجا ، طلاق
جان اگر از این هلاکت در بَـرَم
می روم بازار و خیکی میخرم!
توبه کردم من ، نخواهم این متاع
ساعتی شد ، کردهام با او وداع
این غنیمت ، خود از اول شوم بود
گر چه نامش « روزیِ » مقسوم بود
لیکن این « روزی » مرا چسبیده است
بلکه در من روزیش را دیده است!
او گرفته چون گریبان مرا
کن وساطت تا مرا سازد رها!
****
از سر سودی ، گر این سودا نمود
روزیش در سفره دریا نبود
عرصهٔ دنیا چو گرداب است و ما
غرقهایم آخر در این بحر بَلا
ما در این موج ِ فنا افتادهایم
تَن به طوفانِ حوادث دادهایم
تا که بتوانیم ازین طوفان رَهیم
لاجــرم جــان در ره آن مینهیم
همچو آن خیک است مال این جهان
دیوِ نفْست دائمًا دنبال آن
ثروت ، اوّل ، بر تو تخته پارهایست
تا به آن ، بتوان درین گرداب زیست!
لیکن آخر گشت ، کشتیّ نجات
قاضی الحاجات و مقصودِ حیات
گه شود مُنجی و گه مشکل گشا
در جوانی یار و در پیری عصا
عاقبت گردد بلای جان تو
چسبد او چون خرس بر دامان تو
خواهی ار گردی ز دام او رها
او دگر از تو نمی گردد جدا
هم چو زالو ، رشد او از خون ماست
عمر انسان از زراندوزی ، هباست
گیردت چون دایه در آغوش خویش
میبَـرَد با وعده تا گورت به پیش
غرقهای آخر تو در این ماجرا
میزنی بیهوده دست و پا چرا؟
نسل ِ انسان از چه مییابد زوال؟
حُب مال و حُب مال و حُب مال
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#47
Posted: 30 Jan 2013 02:22
مثنوی گرگ نامه
کرد سلطانی ز درویشی سؤال
کرد سلطانی ز درویشی سؤال
کای ز پا افتاده شوریده حال
آرزویی کن ، چه میخواهد دلت
تا رسانم از کَـرَم تا منزلت
گفت با سلطان : که ای نیکو نهاد
لطفِ حق پیوسته همراه تو باد
خود چه میخواهد دلم؟ ای نیکنام
اینکه خود چیزی نخواهد ، والسلام
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#48
Posted: 30 Jan 2013 02:25
مثنوی گرگ نامه
نعمتی دان ، جهلِ عالم سوز را
نعمتی دان ، جهل ِ عالم سوز را
آفتی خوان ، عقل ِ مال اندوز را
عقل ، فرمان میدهد بر حرص و آز
در مَرامش ، رشک و خودخواهی مُجاز
مصلحت جویی ، شعار ِ حِلم او
منفعت یابی ، قرار ِ عِلم او
صولتش ، نافذ به نزدِ اهل ِ قال
شُکر ، کآن هم دَم به دَم رو به زوال
حکمتش ، تأویل و تفسیر و قیاس
بی دلیل و حُجّت و اصل و اساس
حُکم او بر عاشقان ، کان لم یکُن
رأی او بر عارفان ، بی بیخ و بُن
بهر سودِ خویش و ضَـرّ دیگران
میکند هر گفتهای را ترجمان
« ظلم » ، گاهی با دلالتهای عقل
عین « عدل » است و ندارد حرف و نَقل!
« لا »ی امــروزش ،شود فـردا « نَعَم »
قبلهگاهش ، گاه کعبه ، گه صَنم
از برای دانهای گندم ، بداد
کشتزار سبز جنت را به باد
از چه نوشد جام ِ باده آدمی؟
تا ز شّر عقل ، آساید دَمی
گر به دست عقل بسپاری عنان
الامان از این جهالت ، الامان!
عقل ، خود گم گشته در این کوره راه
راه را نشناسد این احمق ز چاه
هر کجا عقل است و جولانگاه او
انَ الانسانَ لَـیَـطغـایی بگو
ای بسا نادانی ما بر امور
موجب عیش است و شادی و سرور
بس جهالت ، باعث آرامش است
غالباً هر شبههای از دانش است
جهل ، یعنی این دو روز زندگی
بی چرایی سَرکنی در بندگی
اینکه در تردید و شک و چند و چون
دل مرنجانی به سِرّ « کاف و نون »
این جهان ، یعنی سؤال اندر سؤال
پاسخش کِی داند عقل در ضلال
از چه میخواهی بدانی ، راز دهر
جهل ، تریاق است و دانایی چو زهر
گر به سعی عقل ، بگشایی دَری
بنگری درهای قفل دیگری!
راهِ حیرت را چو پایانیش نیست
آنچه پیمودی ، چو گامی بیش نیست
خود مرو ، ترسم که سرگردان شوی
یا که طولانی شود این مثنوی!
خوانمت یک بیت از « مُلای روم »
یا که ابیاتی ، اگر دارد لزوم
« هر که او بیدارتر ، پر دردتر
هر که او ، آگاهتر ، رخ زردتر »
بیتی از « عطار » هم در ذمّ عقل
با تو گویم تا نماند حرف و نَقل
« هر که را در عقل نقصان اوفتد
کار او فیالجمله آسان اوفتد »
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#49
Posted: 30 Jan 2013 02:31
مثنوی گرگ نامه
غالبًا ، شادی انسان از بلاست
من بارها به این مطلب دقت کردهام که غالبًا ، رضایت ما از دنیا ، به دلیل برآورده شدن
خواستههایمان نیست! رسم روزگار اینگونه است که اغلب موارد ، راه آســانتری برای
خشنود کردن ما انتخاب میکند و آن اینکه، نعمتی را از ما میگیرد و یا به قصد باز پس
گرفتنش به آن چنگ میاندازد ، و بعد از آنکه به قدر کافی عذابمان داد، همان را مجددًا
در اختیار ما میگذارد و موجب شادمانی ما میشود! یعنی نتیجهٔ وقوع بلاهای این دنیا
بیش از نعماتش باعث خوشنودی ماست!
توجه کنیم که عمدهٔ شادیهای ما در طول عمر از چه وقایعی حاصل میشود؟ :
از فلان بیماری ، شفا یافتیم - از فـــلان حادثه ، جـــان سالم به در بردیم - از فـلان بلای
آسمانی به سلامتی گریختیم ...
در واقع ، بعد از پشت سرگذاشتن این گونه موارد ، نعمتی را به دست نیـاوردهایم بلکه
نعمت بخشیده شدهٔ قبلی را از دست ندادهایم و شادمانیم !!
----------------------------------------------------------------
غالبًا ، شادیّ انسان از بلاست
حال ، گویم حکمت آن از کجاست
این فلک ، با آدمی دارد غرض
از زمین و آسمان بارد مرض
غصهٔ بیماری و رنج معاش
عجز ایام کهولت هم به جاش
بر هلاک ما فرستد ، هر زمان
از زمین ، آتش و سیل از آسمان
گر که یک نعمت ببخشاید تو را
صد مقابل ، بخشدت رنج و بلا
زآن بلاها آن قَـدَر سختی بَری
تا که بر دیروز ِ خود حسرت خوری
آنچنان مغشوش سازد حال تو
تا فراموشت شود آمال تو
چون بلا بگذشت با خیر و خوشی
از شعف ، بر آسمان پَر میکشی
شادیات گر بسته بر نعمت بود
آن لبت بر خنده گاهی وا شود
لیکن از رفع ِ بلایا ، هر زمان
شادمانی شادمانی شادمان!
تا شود ، این گفته ، صدقش آشکار
خندههایت را یکایک میشمار
چونکه روشنتر شود این حرفِ من
آرَمَت اکنون مثالی در سخن
****
عشرتی خواهی اگر از روزگار
یا اگر گوییش حاجاتم بر آر
جای آنکه نعمتی افزایدت
تا که چندی ، جان و دل آسایدت
ساق ِ پایت را به ظلمی بشکند
یا که در راهی به چاهت افکند!
چون که بعد از روزها رنج و عذاب
زان بَـلا رَستی و دیدی فتح باب
میکنی شُکرش که جان در بُردهای
با گمان آن که نعمت خوردهای
میشوی شاکر ، ازین رفع بَـلا
با خوشی ، پایان پذیرد ماجرا!
****
یا رُباید نانی از انبانِ تو
تا بفرساید ز غصه ، جانِ تو
بعد از آنکه مدتی کردی تلاش
تا که نان را باز گردانی به جاش
بَخَشدت نانِ به سرقت بُرده را
نام آن را هم نَهد بَـذل و عطا !
تو ازو ممنون و او منّتگزار
میشوی خوشدل ز لطفِ روزگار!
****
وقت دیگر ، گم شود ناگه خَـرَت
خاک این عالم بریزد بر سرت!
از کَفَت رَفتهست مال و مُکنتت
جمله اسباب معاش و حشمتت
کو به کو گردی و سرگردان شوی
هر که را بینی ازو پُرسان شوی
چون که خوردی مدتی خون جگر
از خر گمگشتهات آید خبر
شادمانه سوی خر خواهی شتافت
با خیال آنکه بختت گنج یافت!
خر ببینی تا به گردن در گِلش
دزد بُرده نعل و افسار و جُلش
این قَـدَر که آن خَـرَت پیدا شدی
شادمان از رأفت دنیا شدی!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#50
Posted: 30 Jan 2013 02:34
مثنوی گرگ نامه
بر در انعام دنیا می روی؟
بر در انعام دنیا میروی؟
کز عطایش صاحب ثروت شوی؟
گر ازو خواهی حُطام دنیوی
پاسخی جز « لَن ترانی » نشنوی
نیست امّیدی به مال و نعمتش
زحمتش نقدست و نسیه ، رحمتش
لطف و بخشایش ازین سُفله مجو
خوش خیالستی! کرم ؟ آن هم از او ؟
او نخوانده درس اکرام و دَهِش
مُمسِک است و بیمَرام و بَدمَنش
زر نشانش دِه که بنماید ، مِسَش
یوسف ار بیند ، بَـرَد در مَحبَسش!
گر بخواهد نیک احسانت کند
بر لب جو ، آب مهمانت کند
چون رَسی در محضر گردون پیر
درب جیب خویش را محکم بگیر!
خواهی از دستش بمانی در امان
رُو دعایی بهر دفع شرّ بخوان
****
قصهای را در کتابی دیدهام
یا گمانم از کسی بشنیدهام
مادران را یک شب عزرائیل گفت
هر که خواهد ،بَخشَمش فرزندِ مفت
در جوابش مادری فرتوت و پیر
گفت فرزند مرا از من مگیر ...
نذر و احسان تو ارزانیت باد
از تو کِی خیری رسد عزّت زیاد!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .