ارسالها: 1484
#51
Posted: 30 Jan 2013 02:36
مثنوی گرگ نامه
رفت دزدی خانه مردی فقیر
رفت دزدی خانهٔ مردی فقیر
تا رُباید ، مال و اموالی کثیر
پهن کردی بر زمین ، دستار خویش
تا درون آن بپیچد ، بار خویش
هر چه کردی آن سرا را جستجو
غیر آن مردک نبُد چیزی در او!
جانش از گرمیّ حِرمان بس که تَفت
دود آن در چشم مرد خفته رفت
چون ازین سوداگری ، سودی ندید
از نفاق ِ بخت خود ، آهی کشید
آن صدایِ آهِ دزدِ تیره روز
شد برایش قوز بر بالای قوز
مرد صاحبخانه کنجی خفته بود
بسترش فرشی ،ز خاکش تار و پود
از صدای آهِ او بیدار شد
چشم او آئینه دستار شد
دید ، متقالی سفید و نرم و پاک
گفت این بستر شرف دارد به خاک!
غلت زد با حیله ای آن مرد زَفت
تا که کمکم روی آن دستار رفت!
این غنیمت ، چون به دستش اوفتاد
دزد خسران دیده را آواز داد :
چون که بیرون میروی در را ببند
تا ازین در ، کم در آید مستمند
دزدِ عاجز گفت : هان ای محتشم!
گو تو را زین رفت و آمدها چه غم؟
دربِ این خانه ، گر امشب باز بود
حاصلش بهر تو زیرانداز بود!
دربِ خانه ، درب روزی شد تو را
این گشایش ، بلکه باز آرد عطا !
چون فراهم گشت ، زیرانداز تو
زین ترّدد ، رنجه یک امشب مشو
در نمیبندم که تا نفعی بَری
بلکه رواندازت آرد دیگری!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#52
Posted: 30 Jan 2013 02:38
مثنوی گرگ نامه
ای فلک ، نعمت به من ده بی حساب
ای فلک ، نعمت به من ده بیحساب
هر دعای بنده را کُن مستجاب
نوبتی ، رحمت به حالِ بنده کُن
بنده را از نعمتت شرمنده کُن
صد هزاران دل کُنی ریش و پریش
یک نفر را کُن دعاگو بهر خویش!
لعنت و آهِ مرا بر جان مَخَر
چشم ، بر هم نِه و از من درگذر
کُن برای خویش ، کسب آبرو
بس نباشد بر تو نفرین و تفو ؟
حُکم داری ، تیشه بر جانم زنی
نه که از بُن ریشه من برکَنی
تو ندانی فرق سَر را با کلاه ؟!
حَدِّ خود دارد عذابی ، هر گناه
ظلم خود ، کم کن به جانِ مردمان
کز ستبری ، پاره گردد ریسمان
هر چه کردی پیش ازین ، دیگر مکن
بیش ازین چشم خلایق ، تَر مکن
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#53
Posted: 30 Jan 2013 02:42
مثنوی گرگ نامه
مدعی من می شوم روز حساب
مُدّعی من میشوم روز حساب
تا سؤالات مرا گویی جواب
گو چگونه رزق قسمت کردهای؟
کاین چنینم ، غرق ِ محنت کردهای
چرب و شیرین نیست در انبانِ من
بهرِ نانی بر لب آمد جانِ من
سفرهام از خونِ دل ، رنگی گرفت
از نوای شیون ، آهنگی گرفت
این که بر من ، نعمتِ جان دادهای
منتّی بــر بنـــدهات بنهــــادهای
جانِ در عُسرت نباشد موهبت
گر چه باشد در کمالِ عافیت
جانِ بیعشرت وبال گردن است
تازه آن هم عاریت نزد من است!
گیوهای در پا ، پلاسی بر تنم
بعد میگویی که روزی دِه منم ؟!
این نباشد رسم بندهپروری
خود مخواه از گرسِنِه فرمانبری
خود به شأن خویش انعامم بده
بعد ازآن هم « بندهات » نامم بده
این همه شرط و شروط بندگی
در قبالِ یک دو روزی زندگی ؟
این تجارت ، سر به سر خُسران بود
کندنِ جان ، در بهای جان بود
****
در ازل ، با هم قراری داشتیم
وعدههای محکمی بگذاشتیم
این که ما ، امر تو را فرمان بَریم
قول و عهدِ خویش را پایان بَریم
تا تو هم در عرصه این گرگ زار
چون شبان ، ما را شوی تیماردار
****
خرمن عیش و طرب چون بیختی
کاهَش این سو ،گندم آن سو ریختی
ما به سهم ِ کاهِ خود بودیم شاد
تازه ، آن را هم فلک دادش به باد
کوهِ غم ، بگذاشتی بر دوش ِ ما
مُضمحل شد این تن ِ جان کوش ِ ما
نیست در آن دور و اطرافت مگر؟
شانهای از گُرده ما پهنتر!
مطبخ ِ رزقت ، کفافِ نانِ خلق
کِی دهد؟ کآسوده گردد جانِ خلق
کم بُوَد تعداد نانوایانِ تو
کم رسد در سفرهٔ ما ، نانِ تو
گوش ِ ما ، تعریفِ احسانت شنید
چشم ِ ما از نانِ تو ، سیری ندید
عدهای را سوگلی پروردهای
غرق در عیش و تنعم کردهای
عدهای دیگر چو من ، حسرت به دل
هر تعیّش خواست دل ، گفتم بهل!
گو مگر ، ما بندهٔ تو نیستیم؟
پس چرا با این فلاکت زیستیم؟
****
کاتبِ رزقت نخوانده رسم و خط
چون که املایش سراسر شد غلط
خود « الف با » را نداند بیسواد!
بوده شاگرد کدامین اوستاد؟
گر چه عُمری خود کتابت کرده است
آبروی هر چه کاتب بُرده است!
بر بَرات « روزی » ما چون رسید
گشتم از فضلش به کلی ناامید
حرف « رحمت » هر چه املا کرده است
« را »ی آن تبدیل بر« زا » کرده است!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#54
Posted: 30 Jan 2013 02:44
مثنوی گرگ نامه
جاهلی در مرقد عبدالعظیم
شیعهای در مرقدِ عبدالعظیم (ع)
رفت و آنجا گشت یک ساعت مقیم
درد دل بگشود : کای مولای من
ای رسولالله و بودردای من
ای چراغ راه و کشتیّ نجات
ای لبان تشنهات ، آب حیات
ای که دستانت جدا گشتی ز تن
عاقلانه صلح کردی با حسن (ع)
پس ظهورت کی بود ای لافتی!
تا نیـــایم قم به دیدار شما !
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#55
Posted: 30 Jan 2013 02:45
مثنوی گرگ نامه
گفت آن « نوشیعه » را مرد یهود
شیعهای را گفت آن مرد یهود
گو علی (ع) را شرح احوالش چه بود ؟
در امارت ، او خلیفه چندُمست؟
یا در آن محراب فرقش را که خَست ؟
شیعه گفتش: من ندانم چند و چون
قصهای گویم ازو غرقه به خون !
وین خبر از اهل سنّت آورم
تا به تصدیقش نگردی منکِرم !
او همان بودی به دشت کربلا
در مصـــاف لشــکر آلِ عبـــــا
آمد از کوفه به پیکار حسین (ع)
شد شهید تیغ خونبار حسین (ع)
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#56
Posted: 30 Jan 2013 02:48
مثنوی گرگ نامه
شد سوار اسب ، ملا نصردین
شد سوار اسب ، مُلا نصردین
پشت و رو بنشست بر بالای زین
در رکاب آورد اوّل ، پای راست
راست بودن نی به هر کاری سزاست
پشت او بر یال و دُم در روبرو
زین میان میگشت پس افسار کو!؟
آن یکی گفتش که : ای نیکو سیَر
بر قفای خویش هم میکُن نظر
بر سَریر زین ، غلط بنشستهای
سَر بگردانی ز حیرت رَستهای
گفت مُلا : این غلط از من مبین
من فراوان دیدهام پالان و زین!
ای بسا شبدیز و دُلدُل راندهام
کِی به تشخیص سَر و دُم ، ماندهام
یک سخن ، این اسب نادان را بگو
کز جهالت ایستاده پشت و رو!
****
این حکایت ، کار این دنیاستی
ظاهراً رویش خلاف ماستی
دائمًا نالی که با تو کجرو است
رو به هر سَمتی ، قفایش بر تو است
گر که کجرفتار آمد ، این جهان
این خلاف ، از چشم فعل خویش دان
پشتِ خود از جهل ، بر دنیا کُنی
پس ز اِدبارش شکایت ها کُنی
یک نظر ، بر کردههای خویش کُن
زرّ قلبت را مَحک سنجیش کُن
خود ببین دنیا چه میگوید به تو
از ره انصاف و حق خارج مشو
گوش کردی و فلک یارت نبود؟
مَرکبِ خوش راه رهوارت نبود؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#57
Posted: 30 Jan 2013 02:49
مثنوی گرگ نامه
آن یکی پرسید اشتر را که هی
آن یکی پرسید اشتر را که هِی
گو چرا ؟ ای مرکبِ فرخنده پی
بَر خلاف عُرف ، شاشت از پس است؟
گفت اشتر : گو چهام چون هر کس است
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#58
Posted: 30 Jan 2013 02:51
مثنوی گرگ نامه
چرخ ، می گردد به دستوری نهان
چرخ ، میگردد به دستوری نهان
نه به مِیل تو ، نه مِیل دیگران
گردش او از سَر حکمت بود
حکمتش هم از سَر رحمت بود
روز و شب ، نالی ز ظلم و جور او
دائمًا خواهی نماید بر تو رو
گر همه حاجات تو گردد روا
بلکه بر خصم تو باشد این جفا
گر تو را گیرد ، بیفتد دیگری
گر به او خندد ، تو آنگه خون گِری
زارعی ، بر آسمان نالد ، ببار
گازُری ، خواهد ز باران ، زینهار
ضارب و مضروب ، هر دو در فغان
هر دو خواهان کمک از آسمان
قاتل و مقتول و معشوق و رقیب
چشم استمدادشان بر مستجیب
گو مدد بر عَمرو آرد یا به زید؟
همره صیاد باشد یا که صید؟
پس فلک را زین میان تکلیف چیست؟
ضَـرّ تو شاید که نفع دیگریست
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#59
Posted: 30 Jan 2013 02:54
مثنوی گرگ نامه
ابلهی کرد از فقیهی این سؤال
ابلهی کرد از فقیهی این سؤال :
مشکلی دارم من از باب مَبال
هست ابریقی مرا ، این سالها
کآیدم ، در کار حاجات قضا
لیکن از بخت بَد و جور زمان
تازگی افتاده سوراخی درآن
گر چه خود ، بر دُمّ و سَر سوراخ داشت
مَنفذی هم چرخ ، ماتحتش گذاشت
تا شوم فارغ ز انجام عمل
میشوم مُضطر چو خَر اندر وَحَل
جای آب آید ازآن ابریق ، ریح
من بمانم ، شرم و این فعل قبیح!
مُسهلی خوردهست ابریقم مگر؟
کو شود از بنده فارغ زودتر!
تا به سر منزل رسد این قافله
آمدم تا حل کنی این مسئله
رهنمودم ده کنون با رأی خویش
تا بیابم راه استنجای خویش
آن فقیهش گفت ، از روی مزاح
بعد ازین ، هر وقت رفتی مستراح
تا نرفته فرصت تیرت ز شست
خود بشو ، تا آب در ابریق هست!
پس ، فراغ البال در بیت الخَلاء
کُن همه حاجات نفْست را روا!
****
گویمت ، هرچند بیمنطق بُـوَد
یا که تشبیه مَعَالفارق بُـوَد
این مَـثَل ، مصداق عقل آدمیست
وقت حاجت ، چون که میخواهیش ، نیست
در جوانی ، عقل میآید به کار
تا دهد ما را ز دنیا زینهار
ره بَـرَد ما را ز آفاتِ جهان
مشفقانه سوی آغوش امان
در ره لغزنده گیرد دستمان
پاسبان باشد چو بیند مستمان
شام ِ مستی ، هِی کند : بازآ به هوش
روز سُستی گویدت : اینک بکوش
در نشیبِ عمر ، گردد ریسمان
در فراز زندگانی ، نردبان
در کهولت ، عقل و تدبیر و دَها
نوشداروییست شخص مُرده را
چون که گُل پژمرد و گلشن شد خراب
ریشه را دیگر چه محتاجی به آب؟
بعد از آنکه آردها را بیختی
لاجرم ، غربال خود آویختی
بعد از آنکه راه کج نشناختی
گنج ِ عمر خود درین ره باختی
گر بجوشد عقلت از بالا و پست
خود چه حاصل ، رفته فرصتها ز دست
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 8911
#60
Posted: 30 Jan 2013 15:00
yemard1
عزیزم مگه من نگفتم نیازی نیست چند شعر رو در یک پست بذارید؟لطفا رعایت کنین وگرنه ویرایش نمیشه بلکه پستاتون پاک میشه
راستی باز قانون فاصله بیت هارو رعایت نکردین باید فاصله ی بیت ها به این صورت باشه:
هر چه دنیا بَـذر درد و رنج داشت
جمله را در کشتزار بنده کاشت
کشتِ من ، تاراج هر جا آفتی است
این نه عدلِ بارگاه رحمتی است
گشتهام آماج و از هر شش طرف
جان من ، بر تیر گردون شد هدف
میدهد دائم عذابم ، بهر آن
تا شود عبرت برای دیگران!
لطفا نکاتی که یاد آور میشیم رعایت کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)