انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 12:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  پسین »

بهرام سالکی


مرد

 
****

مرد احمق گفت : این باشد درست!
من گرفتم عبرت از بار نخست!

لیک گفتم تا که یک بار دگر
با طمأنینه و صبری بیشتر...

آزمایم ، تا یقین حاصل کنم
قادرم خود ، رفع این مشکل کنم؟

پس گمانی در سر من اوفتاد
این یکی شاید کمی باشد گشاد!

یا اگر این هم چو قبلی تنگ بود
بلکه بتوان بر گشادی‌اش فزود

لاجرم ، شک را به دور انداختم
با جسارت سوی حلقه تاختم!

گر چه از درد و فشارش سوختم
لیک ، کُلی تجربه اندوختم!


****

کی بگیرد عبرت این نوع ِ بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر

گر چه طی شد عمر او در آزمون
روسفید از آزمون نآمد برون

خود نگیرد عبرت از اعمالِ خویش
شد مکرر قصه سوراخ و نیش

چون چراغ از تجربه دارد به چنگ
از چه رو پایش مدام آید به سنگ؟

گر چه عزمش راسخ است و یک کلام
توبهٔ صبحش‌ نمی‌ماند به شام!

تا به تصمیماتِ سُستش پی بَرید
داغ‌های پشت دستش بنگرید

آدمی ، دارای عقلی ساده است
نام آن را هم خِرَد بنهاده است
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش


آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش
پس متاع و جنس دکان تو کوش ؟

گفت : بازار متاعم گرم نیست
گر گران وزن است ، سودش اندکیست

چون نبودش مشتری از خاص و عام
روی دستم ماند و کم‌کم شد تمام !
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

واعظی می‌گفت در روز حساب


واعظی می‌گفت در روز حساب
بـر تنوری داغ‌تر از آفتاب

تشتِ زرّینی بر آتش می‌نهند
وانگهی بر هر که فرمان می‌دهند

تا که بی‌اُمّیدِ اغماض و گذشت
ایستد پای برهنه روی تشت

پس به دنیا آنچه از اموال داشت
وآنچه بر میراث‌خوارانش گذاشت

ضمن ِ آنکه ، نام هر یک می‌بَرد
همزمان ، تعدادشان را بشمرد


****

شاه با بُهلول ، پایِ وعظ بود
جمله اظهارات واعظ می‌شنود

خاطرش آمد از آن دینار و گنج
مالِ بادآوردهٔ بی‌دسترنج

آنچه را کز حرص و آز اندوختی
یا به کسبش ، جان مردم سوختی

مُلک و کاخ و باغهای غصبی‌اش
وآن کنیزانِ جوانِ ماه‌وش

آن همه دکان و انبار و متاع
کز شمارَش ، ایزد افتد در صداع

پس ز وحشت رفت در فکرت فرو
خشک شد از هول ، آبش در گلو

دید چون بهلول ، حالِ شه تباه
از تَـرَحّم کرد بر رویش نگاه!

شه ز روی طعنه با بهلول گفت
تو مگر اموال بتوانی نهفت؟

همچو من ، باید که تک تک بشمری
کِی توانی جان ز آتش دربَری؟

گفت با شه ، گو که آتش برنهند
روی آن هم سینی‌ای از زر نهند

تا بدانی فرق ِ تو با بنده چیست
می‌شمارم ، هرچه دارم هست و نیست


****

چون مُهیّا شد بساطِ آزمون
کفش خود آورد از پایش برون

دورخیزی کرد و بر سینی بجَست
جمله‌ای گفت و ز استنطاق رَست :

آنچه بُردم ، بر تنم این خرقه بود
آنچه خوردم ، نان جو با سرکه بود


****
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
****

این جهان را همچو دریایی بدان
کاندر آن غرقند خیل مردمان

هرچه حرصت بیش گردد ، لاجرم
عمق آن ، یابد فزونی دم به دم

تا که آخر ، گم کنی پایاب را
از سر ِ خود ، بگذرانی آب را

غرقه در غرقابِ نفْس خود شوی
ای امان از این حُطام دنیوی!

گر بخواهی تا که بر ساحل رسی
در کمالِ عافیت ، منزل رسی

هرچه مالت بیش ، بارت بیش‌تر
هرچه بارت بیش ، جانت ریش‌تر

کیسه‌ای زر ، گر ببندی بر میان
غرقه خواهی شد ز سنگینی آن

شد سبکباری‌یِ تو ، راه نجات
تا که بگریزی ز گردابِ ممات

زر اگر چه موجب آسایش است
آدمی ، اندر پی ِآرامش است

گر که دیواری ز زر برمی‌کشی
تا بدان مأمن نمایی دلخوشی

زر ، پناهت نیست چون غم رخنه کرد
کُن نگه ، غم با دلِ سنگت چه کرد؟

دلبرت در بر ولی غم ، بر در است
تن در آسایش ولی جان ، مضطر است

انگبین گر می‌خوری ، آخر چه سود
بغض اگر راه گلویت بسته بود

« مِی » اگر نوشی و ساقی ، غم بُـوَد
« مِی » نه بر آلام ِ تو مرهم بُـوَد

وقتِ مستی ، چون بگریی زار زار
مِی رها کن ، مایهٔ شادی بیار

با دلی خوش ، نانِ جو گر می‌خوری
لذتی از زندگانی می‌بَری

گر کباب ، آغشته با خون جگر
حرص دنیا از چه خوردی این قَـدَر؟

وای بر من ، وای بر تو ، وای ما
می‌کنیم این ظلم‌ها بر خود روا

با تن ِ خود آشنا ، با جان ، غریب
حاصل یک عمر ، شد تن را نصیب

تا به کِی باید کشیدن بار تن
« تن رها کن ، تا نخواهی پیرهن »
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت



مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت
از بیابانِ فراخی می‌گذشت

بر زمین ، گسترده بودی آفتاب
از بخار آهِ خود ، فرش ِ سراب

چشمهٔ خورشید ، در صحرا روان
خاک ، در اندوهِ خار نیمه جان

آسمان را قطرهٔ اشکی نماند
ورنه در سوگ بیابان می‌فشاند


****

یافت شخصی را به ره آن رادمرد
تن گدازان بودی‌اش جان نیم‌سرد

از تفِ جانسوز صحرا رو به موت
در گلو ، خشکیده بودش حرف و صوت

دستی از رحمت به روی او گشاد
جرعه‌ای از مَشک خود آبیش داد

قطره قطره جان به حلقومش چکاند
پس مَدَد کردش و بر زینش نشاند

تا که قدری ، مردِ تشنه جان گرفت
دیو نفسش دامن شیطان گرفت

اسب و زین را دید و افسار و لگام
روی زین ، شمشیر خفته در نیام

پس ز بی‌شرمی طمع بر مال برد
باز هم انسان ز شیطان گول خورد

گفت با خود گر بتازم اسب را
این پیاده کِی رسد بر گـَرد ما ؟

من به این مَرکَب نیازم بیش ازوست
چون چنین اسبی به عمرم آرزوست

او جوانست و قوی و پُر توان
بگذرد از این بیابان بی‌گمان

گر که عمرش بر جهان باقی بُـوَد
باز کوشد صاحب اسبی شود


****
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
****


این چنین ، وجدان خود ، آسوده کرد
پس کرامت را به خون ، آلوده کرد

شرمش از چشمانِ وجدانش چو ریخت
پس نهیبی زد بدان اسب و گریخت

آن جوانمردش ز دور آواز داد :
کای نمک‌نشناس پستِ بَـدنهاد

این سخن را گوش کن وآنگه گریز
چون ندارم با تو من قصدِ ستیز

گول اگر خوردم ، نه از فنّ ِ تو بود
از سَر ِ غفلت ، فلک ، عقلم ربود

گرچه بُردی جملهٔ اموال من
من نمی‌گویم تو هستی راهزن

هر دومان ، بازیچهٔ مکر فلک
هردومان خوردیم از دستش کلک

از تو وجدان بُرد و از من ثروتی
بر تو تهمت خورد و بر من آفتی

مالِ من دزدید و بخشیدش به تو
از تو هم دزدد ، ازو غافل مشو

نعمتی را داده بود و پس گرفت
کار این دنیا غریب است و شگفت

من که مالی از حلال اندوختم
این چنین از ظلم دنیا سوختم

وای بر تو ، تا سرانجام تو چیست ؟
باید از اکنون به پایانت گریست

آسمان چون ناظر اعمال توست
کج مرو ، بشتاب در راه دُرست

هرچه بود این ماجرا بر من گذشت
من توانم جان بَرم زین خشکْ دشت

لیک ، چون بر محفل یاران رسی
خود مگو این ماجرا را با کسی

شیوهٔ نامردمی شایع مکن
سُنّت مردانگی ضایع مکن

گر مرا بر خاک بنشاندی چه باک
پس مَیفکن « رادمردی » را به خاک

مردمان ، گر ماوقع را بشنوند
کِی بر آیین مروت بگروند ؟

گر کسی بر این حکایت پی بَـرَد
کِی دگر راه فتوت بسپرد ؟

گم شود نام اعانت از جهان
از کَـرَم ، دیگر نمی‌ماند نشان

دست یاری ، کس نیازد سوی کس
کس نباشد بر کسی فریادرس

رحم اگر بر من نکردی ای دغا
بر « جوانمردی » ترحُم کن روا

گر نسازی رَسم « مَردی » پایمال
آنچه از من بُرده‌ای ، بادت حلال
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

مثنوی گرگ نامه

مونس ایام تنهایی من


مونس ایام تنهایی من
همدم دوران شیدایی من

ای انیس حجره و گرمابه‌ام
شادی از من می‌گریزد ، من ز غم

آنچه می‌دانی ز عشق ،‌ار دَم زنی
آتشی بر جملهٔ عالم زنی

آن جوانی ، « نوبت فردوس » بود
آن عزیز رفته را از ما درود

چرخ گردون ، دشمنی با ما نداشت
دل ، برای غصه اصلاً جا نداشت

در دل ما جُز غم جانان نبود
دردی ار دل داشت ، بی‌درمان نبود

آنچه شور زندگانی داشتیم
در گُذار عمر جا بگذاشتیم

سفره‌مان پُر بود از عشق و امید
تا که کم‌کم نوبت پیری رسید

بر حدیث عشق ، رنگ خون زدند
آتشی در خرمن مجنون زدند

مرگِ تدریجی است پیری ای عزیز
زین مصیبت لااقل اشکی بریز

کس ندیدی خیر ازین عمر دراز
حاصل ازآن چیست جز عجز و نیاز؟

« نوبت دوزخ » ، کهنسالی ماست
انتهای ره ،چنین ظلمی ،چراست؟

دوزخ اینک ، همره پیری رسید
وقت جان دادن به تأخیری رسید

گر چه گَرد ره هنوزم بر تن‌ست
بانگی آید ، موسم برگشتن‌ست

گویی اینجا فرصت اتراق نیست
« فارغ البالی » درین آفاق نیست

عمر اگر جاوید بودی ، وای من
تا کِی آخر ، غصهٔ فردای من؟

نیک‌بختی‌ ،‌حرف لغوی ،بیش نیست
مرگ ، پایان خوشی بر زندگیست

از« سعادت » در کتاب روزگار
مصرعی دیدم و آن هم کم عیار

«‌تیره روزی‌» را حکایت‌ها بسیست
مستقل ، او را کتاب و دفتریست

نیست در آن لفظی از شعر‌« ‌سپید ‌»
دفترش بر چاپ پی در پی رسید!


****
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
****

امشب از پروانه‌ها حَظی ببَر
چون نمی‌سوزد چراغت تا سحر

تشنه‌ای؟ در جستجوی آب باش
دلبر از ره می‌رسد ، بی‌تاب باش

در پی دُردانه در ساحل مگرد
از چه جویی در دلِ بی‌عشق ، دَرد

دُرّ اگر خواهی به دریا می‌زنی
بهر شیرین ، بیستونی می‌کنی

یک صدف ، روزی به ساحل یافتی
پس بدآن ، وصفی ز دریا بافتی

قطره‌ای خواندی ازین دریای راز
در خیال خود ازآن دریا مساز


****

باز امشب ، دل هوای یار داشت
این چنین شبها دلم بسیار داشت

با غم ِ عشقش ، دلم را شاد کرد
غم نبیند ، خانه‌ام آباد کرد

پا به پایم بُرد در دشت جنون
تا دلم از آب و گِل آمد بُرون

هر کجا افتاد ، دست دل گرفت
دست او را تا رسد منزل ، گرفت

یک غزل ، با یاد او خواهم سرود
گرچه می‌دانم ، دلش با من نبود


****

کاش ، بختم بر سر ساز آمدی
این جهان ، از کین خود باز آمدی

کاروان عمر ، راه رفته را
نوبتی دیگر ، ز آغاز آمدی

نغمهٔ پُر شور شیدایی من
در هوای تو به پرواز آمدی

وعده کردی تا مرا در خون کشی
وقت کشتن ، بر سر ناز آمدی

گفته بودی کز دلم بیرون روی
از خیالت پس چه شد ،باز آمدی


****

در درونم آفتابی خفته است
چهره از خلق جهان بنهفته است

نشتری زَن بر رگم تا خون جهد
خونِ صدها عاشق مجنون جهد

از چه در دل‌ها دگر سوزی نماند
چونکه دیگر ، آتش افروزی نماند

....................................................
..........................................ناتمام
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
غزلیات

زوال : به آدمی نتوان داشتن امید محال

نظاره : بخش اول این غزل خطاب به خداوند است.

سهم : بامدادی بلبلی در ناله و فریاد بود

طوفان : مخاطب این غزل ، خداوند است.

فریب : شبی که بار امانت از آسمان افتاد

کیمیا : ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

غزلیات

زوال

به آدمی نتوان داشتن امید محال
که حرص ، جام وجودش نموده مالامال

شدست مرجع مردم ز جهلشان ، ابلیس
شدست پیر خلایق ز حُمقشان ،دجال

به رَخت و نام شبانی فریبمان دادند
جماعتی به تَـوَحُش ، بَـتَر ز گرگ و شغال

نمازشان همه تزویر و زهدشان همه فسق
کمالشان همه نقصان و نقصشان به کمال

به باغ جنتشان دعوت ار کنی ، نروند
مگر که وعده در آنجا دَهی به جُستن مال!

به چشمشان همه شرمی ،چو گَرد بر دریا
به گوششان همه پندی ، چو باد در غربال

کسی به فکر یتیمان و تیره روزان نیست
که گِرد کردن مال است ، هر که را آمال

مداخل از که رسد ، از فقیر یا که غنی؟
عیار سکّه چه باشد ، حرام یا که حلال؟

چگونه توبه کند ، مست جام می؟ کامروز
فقیه شهر بُـوَد مست جاه و مال و جمال

دل از برودت بیداد این زمانه فسرد
که آفتاب عدالت گرفته رنگ زوال

ستم به خلق جهان کردی و ندانستی
که « دیده‌ای » ست به دنیا مراقب اعمال

فلک به کام تو ار گشت ، هان! ز ره نروی
بترس از آنکه زمانی بگرددش احوال

ز نکبتی که تمدن در این جهان آورد
چه رفت؟راحت و نعمت ،چه ماند؟رنج و ملال

به بال علم توان ، سر بر آسمان سائید
چو نیست تزکیه ، دانش وَبال گشت نه بال

خراب ، کِی شود این سرزمین ظلم و فساد
که از نظام دو عالم برون رود اخلال

به حکم آنکه بود « آخر الدواء الکی »
کجاست وعده ایزد به « سورة الزلزال »
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 9 از 12:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

بهرام سالکی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA