ارسالها: 320
#121
Posted: 16 Feb 2013 21:31
سرم را به میز میکوبم...
حافظه ام را به چوب میمالم ...
به موریانه ها تمام دفتر شعرم را رشوه میدهم / تا حافظه من را بجوند ...
که از تو خالی شوم ... شبیه یک گلوله از حافظه ی دولول دایی ناپلئون ...
شبیه یک شهر بی اراده از دست یک پدر خوانده ....
مرا از تو نجات دادن
نه به هیچ آتشنشانی مدال افتخار میرساند ...
نه به این زندگی ، لذت ِ کردن من را
من قید این رگ را / میزنم
بگذار دل آمبولانس ها از من پر باشد / کافه ها از تو
کافه های بی براندو (1)
کافه های بی بَکِت (2)
قهوه های بی مادر/ فحش هایی که در حاشیه لب هایت نشسته است
خسته از تاکسی های نفخ کرده در تورم کرایه ....
خسته از جا دادن یک دارو خانه در کشوی کنار تختخواب
خسته از بیلبورد هایی که به رفتگرهای سر به پایین هم شماره میدهند...
خسته از .... "دوستت دارم " های ضبط شده با کیفیت بالا بر روی هنجره ات ...
خسته از یتیم + سرباز + مسافر بودن
خسته از یتیم + سرباز + مسافر خانه ها ......
.
.
.
آقای راننده
به اولین ناشناسنامه خانه ای که رسیدی
مرا بیرون بریز ...
من انتهای این بی کسی ها ... چادر میزنم ...........
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
***
۱ - مارلون براندو
۲ - ساموئل بکت نمایش نامه نویس بزرگ ایرلندی که علاقه عجیبی به کافه نشینی داشت
( توضیحات بالا با تمام مشهود بودنش توهین به وسعت دانسته های کسی نیست ، تنها احترام به حق ندانستن بشریت از دنیای پیرامونش است )
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#122
Posted: 16 Feb 2013 21:43
الکل میخورم / که بوی آغوشش که از دهانت / بیرون میپرد را نفهمم
الکل میخورم / به سلامتی تمام سلام هایش / که بی جوابت نماند .........
مست می کنم ... که تنت / دو دو بزند در چشمانم
آنقدر که باور کنم یکیشان / سهم من است ....
پیک چندم من باشد یا بوسه ی چندمتان ....
گریه ی آخرم باشد یا اول شامتان ....
مست می کنم ...باید خودم را به جا نیاورم
که جایش در آغوشت / تنگ نشود ....
الکل می شوم ....
میپرم ... / از تمام خواب های خوش که تا بیداری / کشانده بودمش
میپرم ... از توی سیندرلا به تن / به دنیایی که کفشت را دیگری / در می آورد
بغض می شوم ... برای شعر
شعری که در گوشش زمزمه کنی ...
نام شاعر بماند / برای زنگ ِ در خانه ....
که ساقی / الکل هر شبش را تحویلش دهد ...
الکل می خورم ... تا قبل از فریادی که نشنیده میگیری ، لــــــــــال شوم ....
.
.
.
لعنت به شعر که بزرگترین قاتل خنده هایم بود ....
لعنت ... به تنی در که تو از / احتمال ها گذشت ...
لعنت به رگ / که دستم را به زندگی بسته ......
لعنت ...به شیشه ی خالی ... به تختخواب های پر
لعنت ... به شاعری
که جان کند تا باور نکند ... تنها تر از اتفاق هاست .........
لعنت به شعری ... که نوشت ...
که خواندی ...
که ذوق کرد ...
هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#123
Posted: 16 Feb 2013 21:45
ارتداد یک چاقو روی سر راست ترین رگ هایت
بر روی اهلی ترین تختخواب ها مردن ....
به آرامی ِ سقوط یک جنازه در لیوان ِ سم
ته نشین ِ از تمام سر درد ها .............................
مرگ به شیوه ی مادری ...
در ازدحام ِ تمام دغدغه ها / به ارتفاع یک سقوط لم دادن
سه ثانیه به آخر ِ نوار /
قلب ...
از ته چاه............... صدا ... بی حرکت / تصویر
ممتد ..................................................
سوت ....................
********************************************************
حکایت عجیبی دارد
لب های خشک من و گونه های تو
شبیه یک ذره بین روبه روی خورشید
گونه هایت را که دور و نزدیک میکنی
آتش میگیرم.
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#124
Posted: 16 Feb 2013 21:47
به یاد روز های دور ... و درد های بی / صدا
*********************************
پیکت را بالا بگیر و
مرا از پا / بینداز
بینداز / به گریه
به باور اتفاق های سردی که از دهن / افتاده است
فریاد هایی که از ترس ِ سیلی
تن به ابتذال ِ نجوا شدن داده اند
من یکی
به انضمام ِ درد هایم آنقدر حرف / خورده ام
که سیر شده باشم
.
.
.
این روز ها که فردوسی را حوالیِ انقلاب ، گِل گرفته اند
طبیعیست سهراب را جلوی چشمانش
دیگری بکشد و او دم بر نیاوَرَد
این روز ها که هر موبایلی یک دوربین دارد
و هر انسانی یک دهن
سکوت یعنی
آلزایمر گرفته باشی ، آنقدر که تجاوز را با لامبادا اشتباه بگیری ...
سکوت یعنی
پارکینسون ... آنقدر که
از کهریزک ، سالمندانش را به یاد بیاوری .. نه بیشتر نه کمتر
سکوت یعنی
ترانه داد بزند : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
و تو آن را ننویسی
از بس که درد ، صدا دار است و حروف صدا دار
خوانده میشود اما
نوشته نمیشود
....
....
من به انضمام درد هایم ... گریه میکنم / انفرادی
و امثال تو، سلول به سلولِ تنشان را به یک سکس گروهی میببخشند
گناه من است نه تو
که گریه ، گروهی نمیشود
گناه من است ... نه تو ..........
پیکت را بالا بگیر و
مرا از پا / بینداز
بینداز / به گریه
و به سلامتی ِ فاحشه های شهر بخور
که هیچ کس جز خودشان را نخواهند فروخت ....
بی خیالی اگر جرم بود ، یکی یقه ی خدا را میگرفت
هه ... بی خیال
آقای عکاس ... حالا که داریم دور ِ هم از پس ِ این زندگی بر میاییم
یک عکس دسته جمعی بگیر ...
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#125
Posted: 16 Feb 2013 21:54
پیچ و تاب موهای تو
خدا را از خر ِ شیطان
پیاده میکند
من که عددی نیستم
عدد یعنی
حساب ِ موهای تو
سر انگشتی نیست ..
اما از دستِ من در میرود ...
********************************************************
عشق
در بازی بازوان ِ تو
دست/ به سرت که میکنم
از لای انگشت نگاری ها
... تا مو/ شکافی ِ گیسوانت
باور کن
خدا هم نظر می دهد
وقتی که مانده ام
کدامیک از لبانت را دست چین کنم
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#126
Posted: 16 Feb 2013 21:57
هرچه شعر دارم را میفروشم
با پولش
تمام بلندگو های اطرافم را میخرم
خاموششان میکنم
تا وقتی آرام میگویم : دلم ... گرفته ... است ، صدایم به خودم برسد
دلم برای تمام اعتراف های کودکانه تنگ است
که در ابتذال حنجره ها
به چشم کسی نیامد ....
جای چترها خالی
وقتی حتی درون ِ بارانی ِ من خیس میشد
از بس که کودک درونم از ترس اجتماع / شب ادراری داشت
و من به روی خودم نمی آوردم / کسی حوالی ِ من تب دارد
که تمام بستنی ها در دستم / آب میشدند
به روی کسی نمی آوردم / تیله هایم آنقدر صادق بودند
که دنیا از میانشان همان دنیا دیده میشد
.
.
.
حالا که تمام چرخ و فلک های این شهر
در زمین سوار میکنند و در زیرزمین فرود می آیند
بگذار با تمام موش ها پیمان ببندم
همراه خاطراتم / وجدانم را هم بجوند
شاید باور کنم
پهلوان / پنبه های در بالشم هیچ نقشی در کابوس های هر شب من ندارند
با این همه خواب ِ سرما خورده
باید باور کرد تیله هایم ذات الریه کرده اند / که دنیا را اینقدر کثیف میبینم
تو هم
اگر انصاف داری
بیا روبرویم بنشین و پشت سرم حرف بزن
من
آنقدر از " من " دلگیر است که با تو همراهی کند
هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#127
Posted: 16 Feb 2013 21:59
به بهانه هفتاد هزار تایی شدن ... کمی متفاوت تر از قبل ....
طولانیست اما ارزش کشف کردن دارد ...
**************
اولین و آخرین باری که از خود ... و یک افسوس نیمه کاره می نویسم
تا تکلیف پنهان در فاصله ها / برای نزدیک و دور روشن باشد
****************
زندگی عجیبی نداشته ام ... کودکی با چشم های بیش از حد درگیر
نوجوانی میان شوق و ترس ....
جوانی در میانه کشف خود ................
نه اینکه همیشه همین بوده ام ... اما همیشه می نوشتم ........
از ده سالگی تا کنون ...
نوشته هایی که بیشتر از پیشرفت ، محکوم به دغدغه هایم بوده اند
آن روز ها که با ترانه اخت گرفتم ...
خودم و دیگران قبول داشتیم که شوخی هایم بهتر از شعریتم است
.........
و چه راحت نزدیک می شدم و نزدیک می شدند ....
وقتی قرار نبود قسمتی از تفکر رفیقی را به رفتارم معطوف کنم
آن روز ها نزدیک ها ساده تر نگاهم می کردند ........
من را در نهایت بدبینی یک لمپن دوست داشتنی خطاب می کردند
و در خوشبینانه ترین حالت انسانی مناسب برای گذراندن هر گونه وقت
.....
از الافی گرفته تا کافه نشینی ........
آن روز ها همین عقاید بود و همین قلم .............
فقط به حکم بروز ندادن ، زیر تیر بار ِ تفکر از پیش جهت گرفته انسانی
نمی رفتم ....
و چون راه فرار را می شناختم ، قضاوت ها اذیتم نمی کرد ............
این روز ها هم همان آدمم ....
همان که نود ونه درصد نوشته هایش را قبول ندارد ... چه برسد که
بخواهد شعر خطابش کند
همان که بالا برود پایین بیاید بیلی وایلدر و جان ووک پارک، محبوب ترین کارگردانش خواهد بود
همان که هندز فری هایش همان قدر از باب سیگر و آناتما سهم می برد که از داریوش و فرهاد
همان که مطالعه اش کمتر از خیلی هاست
اما از اینکه حرفش را بزند و کتابخانه ی عمومی بتواند نقضش را اثبات کند نمی ترسد ....
همان که علی شمیسا را در حد فروید دوست دارد
و از اینکه این را ابراز کند خجالت نمی کشد ....
همان احمقی که کانت و پوپر را از حفظ است و خودش را به حکم وظیفه
به خوشبینی می زند .........
اما دیگر نمی تواند ................
نمی تواند به کسی از گذشته هایش نزدیک شود
نمی تواند در کنار آنها همان باشد که بود
وقتی که دیگران او را قبل از ابراز ، محاکمه کرده اند ........
کاش می شد تمامشان را یک شب
در خلوتی که اصیل نگه داشته ام دعوت کنم
و در دادگاهی که از ذهنشان تا زبانشان فاصله ای به اندازه یک تلنگر دارد
بگویم ... من هم گاهی به شدت شما خودم را قبول ندارم ....
من هم گاهی باور کنم هومنی که میشناسم
شبیه یک پوپولیست ِ خوش صحبت ، تنها به ابراز نشسته است ........
و در تکثر تایید جمعیت آنقدر در گیر شنیدن اسمش از دهان دیگران شده
که دیگر برای گند زدن های روز مره اش وقت ندارد ..........
من هم گاهی به خودم می گویم چقدر تا شعری که قبول داری فاصله
داری ............
چقدر تا دانشی که میطلبی دوری ....
اما کاش باور می کردید که می گویم ....
کاش باور می کردید به آن حجمی که برایم در نظر گرفته اید
خود را قبول ندارم ..........................
اما حق دارم ... خودم باشم
حق دارم خود دوست باشم
حق دارم ابراز کنم ... تفکرم را ............
در هر نوشته ای .. در هر فرم و محتوایی
چه بیرون زده .... چه نا هماهنگ ....
حق دارم همان باشم که در تفکرم هستم .........
که قدیم هم همین بودم .........
و آن روز ها قضاوتی در کار نبود ....
شاید من عوض نشده باشم ....
شاید حجمی از تایید هایی که بیشتر از من به چشم شما می آید، تنها
تغییر بین ما بوده ...................
حالا تنها یک چیز را با پوست و گوشت می دانم ..........
اینکه باید از نزدیکانم دوری کنم ......
باید در خودم و خلوتم بمانم ... نه برای اینکه حسن نیتمان را به هم از دست داده ایم
نـــــــــــــــه
برای اینکه ضربه های نا خودآگاه بیشتر از خودآگاه در روان انسان اثر می کند ............
برای اینکه تنها نزدیکان می توانند بسوزانند اما قصد سوزاندن نداشته باشند .
من در نهایت خود دوستی به چیستی ِ خویش کلنجار می روم ..........
نه زیر بار تایید ها ، خودم را به دیگری جولان می دهم ....
نه در گستره ی قضاوت ها به اثبات بر می خیزم
من وقتی برای غیر خود بودن ندارم.....................
باید خودم را درست ببینم ..........
باید همین باشم که هستم
نمی توانم منفعل ِ زیبایی هایی بمانم که وابسته به
احساس رضایت دیگریست ............
و با سادگی تمام می گویم
گاهی حس می کنم انسان
با احساس، کمبود یا عقده هایش
تصمیم می گیرد از چه چیزی خوشش بیاید یا ردش کند ...
سپس برای اثبات درونی و بیرونی دنبال دلیل هایی می گردد
که خود و دیگران را همراه کند ......................................
و اینجاست که دوباره باور می کنم
آزادی و عدالت ، ساختگی ترین مفهوم دست بشر هستند
که تنها برای داشتن یک ذهنیت زیبا به آن می پردازند ...........
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#128
Posted: 16 Feb 2013 22:01
به تکرار ِ خویشتن نشسته ام
تا تو دست هایت را / برای دیگری نزنی
ماشین ها از افکارم سبقت می گیرند
و خیابان ها در شعور ِ چراغ ها / تزئین می شوند
من مانده ام بر دست های جنازه ای
که زخم هایش را در جیبش / غلاف کرده
مباد به هیچ کجای اجتماعش بر بخورد
مرزها / از توبه ی گرگ های باران دیده / شکننده تراست
.
.
.
این روز ها در خودم تبر میزنم
شاید کلاغ ها / دست از ته ِ این مترسک بردارند
شاید با یک طرفه ترین بلیتی که از فروش خودم / خریده ام
به کوچه های کودکانه ای برگردم که اشرافیت / از سر ِ گربه هایش می بارد
دنیای که فهم پرنده هایش به مهاجرت کشیده / نه لانه های اتفاقی
خشاب ها به قرص ها رفته باشند
کشیش ها به اعتراف نشسته باشند
و چشم هایش را در آب نمک / نخوابانده باشند
مبادا حرف هایی که از نگاه / می افتد
از زور ِ درک نشدن / بگندد ....
اشک ها / هنوز هم
بین چشم های پدر خوانده و پینو کیو / فرقی برای آمدن نمی گذارند
دنیا
گاهی
آنقدر حرفت را بد می فهمد
که با بلند ترین صدای کودکانه بگویی : دو چرخه میخواهم
و .... ویلچر نصیبت شود ...
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#129
Posted: 16 Feb 2013 22:10
نه موظف به خلق
نه محکوم به انقراض .........
بی آنکه در پی کشف چگونگی ها
نیمه های گمشده ام را به هر دو طرف بام ترویج کنم ..........
تنها زنده ام / که از تکثیر یک سوال نامشروع جلو گیری کنم .........
تمام این ها هم که نبود .........
قبل از باور برتری های هر دیگری به آن ِ نا خود آگاهم
باز هم فهمیدن را به فهمیده شدن ترجیح می دهم ..........
حتی اگر تمام لمس ها به یک در بسته از هجوم درد ها بینجامد ........
همین است عاقبت نوشتن در نهایت شک ..........
و تفکر در لایه های تشخیص ها ......
چه از جانب خودت .......چه با برچسب ِ هم / فکری ها ..........
********************************************************
جنون راه افتاده از صدای پاشیده بر اتاق ....
تکبیر ِ تلخ ِ حقیقت بر لبهای خواننده ای بی سانسور
تا صبح ........ از اول تا انتهای تمام فریاد ها .............
باید امشب میان طرد شده ترین آهنگ هایش
درد هایم را از قلاده ها وا کنم ...............
و پشت در دستشویی ها
آنجا که سرم را می دزدم که بر باد ندهند
بنویسم :
ابلها مردا ... عدوی تو نیستم ..........
انکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار ِ توام .............
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#130
Posted: 16 Feb 2013 22:16
(تختخوابی برای 1+1نفر ... که خود را بیشتر از خدا /یکی میدانستند... )
خوابت می آید ...
مرا بیشتر از پتو / کنار می زنی ...
از دستم / که بر نمی آیی
تنها خیره ات می شوم .... شبیه کشیشی / که از عشق و لمس
ممنوع است ....
صدایم از / لباس هایت در نمی آید ....
تو آزادنه / به بُهت ِ اندام ِ من جهت می دهی .....
( خنده داره وقتی اضافه ای ..شبیه سس کنار ساندویچ ....
الف : به چی داری فکر می کنی ؟
ب : به اینکه قرمز بیشتر بهم میاد یا سفید
الف : بستگی به رنگ شلوارت داره
ب : شایدم به نوع ساندویچت )
صبحانه را روبروی تو / گریه می کنم
درک می شوم / در کانال هایی که عوض می کنی
هیچ اخباری / از دل ِ من خبر نمی آورد
و تو در خودت / ادامه می دهی حاشیه ها را
و من اصلی تر از تمام ِ مانکن ها / مات ...منفجر می شوم
و باز هم اخبار / از کشته های درونی من / خبر نمی دهد
(الف : از خودت بگو ....
ب : خوبم .. یعنی فکر کنم خوبم که همه چه رو به راهه
الف : یه چیزی تو دلت هستا ..داری قائمش میکنی ...اعتراف کن
ب : کشیش ها به اعتراف گوش میدن ،اعتراف نمی کنند
الف : از کجا فهمیدی حالا کشیشی ؟
ب : از تختخواب ... )
بیرون میزنیم / در ادامه ِ چشم های خوش خط ِ تو
از سایه هایی که در خانه / به رخ هم کشیده ایم
خیابان ها ... دوراهی هایی که از قبل رسیدن / در ما افتتاح شده
تو ویترین ها را تا میتوانی در خودت می گیری ...
من کشیک می دهم / کسی شبیه خودم را در ادامه ی تو
چقدر به هم می آیــــــــــــــــــیم .... آنقدر از / هم رفته ایم که تا جاده جنبه دارد / می آییم
(الف : تو به رستاخیز اعتقاد داری ؟
ب:چطور ؟
الف: آخه کشیش ها به رستاخیز اعتقاد دارند
ب : هه ... تو چطور ، اعتقاد داری ؟
الف :آره
ب :پس به کشیش احتیاج نداری ..........)
خوابت می آید ...کوکم میکنی که صبحت را / بخیر بگویم
و من دوباره میمانم ... با تمام کشفهای انفرادی ام
که از بوسه های تو یواشکی تر است
و پتویی که / آنقدر بیش از من / تن خورده است که باید تعویض شود...
شاید ... کمی ... زود تر از اینکه ... خواب هایت را / در یخ زدگی هایم ببینی
هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم