ارسالها: 320
#131
Posted: 16 Feb 2013 22:25
در این روایت آقای کوالسکی را مردی 62 ساله فرض کنید که در جوانی
در ویتنام جوانی و روحیه اش را از دست داده است
و پدر را یک کشیش 26 ساله تصور کنید که به درخواست همسرآقای
کوالسکی به دیدارش آمده
پ : سلام آقای کوالسکی .
ک : من اعتراف نمی کنم پدر ،
پ: اعتراف انسان رو سبک میکنه و به خدا بهانه ای واسه بخشش میده
ک : من گناهام رو دوست دارم . نه به کسی می بخشمش نه دنبال
بهونه دادن دست یکی دیگم
پ : فکر نمی کنی داری لجبازی می کنی
ک : من لجبازی می کنم یا تویی که معتقدی انسان باید گناهاشو بلند واسه یه انسان دیگه دوره کنه
پ : این یه بهونست که خودت بشنوی چه کردی
ک : نیازی نیست ... به اندازه ی کافی برای خودم تکرارش کردم
پ : چرا به خدا یه بهانه واسه بخشیدنت نمیدی ؟
ک : خدایی که بهونه گیری واسه بخشیدن می کنه گروه سنیش بیشتر از الف نیست
پ : به خدا توهین نکن ...این تویی که به اون احتیاج داری نه اون
ک: توهین چیزیه که ذهن تو توهین تعریفش می کنه ... اون گردو خاک
گوشه ی شنلش هم با این چیزا تکون نمیخوره ...
پ: اون داره نگاهت میکنه منتظره تا ازش بخوای ...یه بار از ته دلت بخواه
ک: ببینم خدا دل نداره ؟؟؟ بذار یه بار اون دلش بخواد بیاد سمت من ...منم در حد توانم ازش پذیرایی می کنم ...مگه اون قراره بیشتر از توانش از من پذیرایی کنه ؟
پ: منتظر معجزه ای ؟
ک : معجزه ؟ من نه پیامبرم نه حوصله ی هدایت کردن دارم ...اونم به چیزی که خودم باید جون بکنم تا باورش کنم
پ : اما توبا حبس کردن این همه گناه توی سینت آرامش نمی گیری
ک : فکر می کنی با بلند داد زدنش آرامش میگیرم ؟ چون خدا هم می خواد منو ببخشه من خودم رو می بخشم ؟؟؟؟
پ: باور کن میشه جبران کرد . چرا زندگی رو اینقدر سخت می گیری ؟
ک : ببین پدر ، زندگی رو من خلق نکردم ، من فقط دارم انجامش میدم
پ: بترس از عذاب جهنم ...از روزی که دیر باشه به سمت خدا برگشتن
ک : من از عذاب درونم بیشتر میترسم ... از خودی که باید سمتش بر گردم ...
پ: همه ی انسان ها گناه می کنند ، اگر به آغوش خدا پناه نبرند که آرامشی در کار نخواهد بود
ک : انسان ها اگه اونقدر شرف داشتند که پای گناهاشون وایسند و هر هفته توی اعتراف ، شونه هاشو خالی نمی کردند از زیر فشارش ، دنیا بهتر از این حرفا بود
پ : هر بنده ای حق داره با خداش درد و دل کنه ...حق داره فریاد بزنه منو ببخش
ک : کی گفته نکنه ؟ اما وقتی باهاش سبک میشه دیگه به گندی که زده فکر نمی کنه
می دونی چیه پدر . دین آدم ها رو تنبل می کنه ... بهشون یه راه میده تا خدا ...آدما فکرشون میذارن تو جیب بغلی ...انگار آشغالیه که خجالت میکشن تو خیابون پرتش کنند، قایمش می کنند...هی پناه میبرن و هی آروم میشن
پ: تو اونقدر تو تاریکی خودت گم شدی که نمی خوای باور کنی خدا میپذیرتت ...حتی با همین راهی که واسه تو خنده داره
ک : من به درستی این تاریکی بیشتر از نورهایی که یکشنبه ها با دردو دل به دستشون میرسه ایمان دارم
من به کفر خودم ایمان دارم .... چون خدا رو نه خط میزنم نه اونقدر قبولش می کنم که دیگه فکری واسم نمونه ....
اما تو ...هی پشت هم یه کتاب رو دوره می کنی ..هی پناه میبری ... از چی پناه میبری ؟ از خودی که میترسی باشی ؟ .. از گند هایی که زدی و نزدی ؟ ببینم تا حالا عاشق شدی ؟
پ : حقشو ندارم ...
ک : حق همبستری نداری حق زن گرفتن نداری حق عاشق شدن که داری
پ :....
ک : می بینی ..اونقدر تو داد زدن ِ اسم خدا گم شدی که اگه زیر گوشت آروم حرف بزنه خودت نمیشنوی
پ: امیدوارم خدا از تقصیراتت بگذره آقای کوالسکی
ک : ببین پدر ... من با عقلم اومدم با عقلم هم میرم ... واسه دلم به خیلی ها کمک کردم واسه نفهمیم به خیلی ها ضربه زدم ... اون دنیا هم که برم اگه خدایی جلوم قد راست کرد ، کرده و نکردم رو می گیرم دستم از چیزی هم که هستم خجالت نمی کشم ... اگه خدا باشه که انصاف داره ...اگه نداشته باشه که خوب رو زمین ، قاضی ِ خمار زیاد ریخته ..........................
پ : ...
ک : ببین پدر جمعه شب ها مهمون من باش ... شراب می خوریم و اعتراف می کنیم ...رو در رو قبوله ؟
پ : تا خدا هست چرا باید پیش تو حرف بزنم ؟
ک :اینقدر با قطعیت از نبود خدا پیش من حرف نزن... اون هم کنار من میشنوه ... در ضمن شاید حرف هایی باشه که روت نمیشه به خدا بزنی
پ: مثلا چی ؟
ک : مثلا اینکه توچند سالگیت تو بغل کدوم دختر خوابیدی ؟ یا بین این همه زنی که اومد و رفتن و اعتراف کردن هیچ کسی دلت رو نلرزونده ؟ ... یا اینکه چقدر فکرتو دزدیدی از دوست داشتنش ... دست زدن به موهای خوشرنگش یا نزدیک خنده هاش نفس کشیدن ............
پ : ........
ک : پدر، انکار واقعیت ِ درون آدم ها از دروغ هم بدتره ... مخصوصا دروغی که به خودت میگی ...چون وقتی به خودت دروغ میگی هیچ کی نیست بهت راستشو اثبات کنه .........
هوای همه چیزایی رو داشته باش که اونقدر از خودت انکار کردی تا باور کردی نداریش ....
خندت میگیره اگه بدونی من همسرم رو به خدای تو ترجیح میدم ؟ میدونی چرا ؟
پ : نمی خوام بدونم
ک : خوبه که بدونی . چون من به اون از تمام دختر هایی که باهاشون رابطه داشتم گفتم واسه همین خیالش از بود ونبود ِ من راحته ... عین خدا هم چشم نداره همه جا رو ببینه اما خیالش تو جایی هم که نیست راحته ... ولی تو هنور جرات نکردی به خدای خودت بگی از گذشته تا به حال دلت کجا ها لرزیده ... بیچاره خدای تو که همه جا رو میبینه اما باز باید خودشو به بیخبری بزنه ....
آره پدر... جمعه ها بیا ... قول میدم اینجا هم یه ذره خدا باشه... میشینیم سه تایی از کرده و نکردمون حرف میزنیم ... با هم می خندیم ... بهم فحش میدیم ... بعدشم سه تاییی تو بغل هم گریه می کنیم
ببینم ... تاالان ... تو بغل ِ خدات ... گریه کردی ؟؟؟
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#132
Posted: 16 Feb 2013 22:29
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
********************************************************
گاهی باید برای احترام به بلندگویی که در دست آنهاست
تا زمزمه هایشان بلند تر از فریاد تو باشد ، سکوت کرد
آنوقت می شود بی ترس هیچ اتهامی نوشت :
دلم از تمام دنیا گرفته است ..
قلمم برای هر کس که بهتر از من دروغ میگوید ...
اما آنقدر شرف دارد ، که زیر دروغش را امضا کند
********************************************************
هفت بار شلیک کن ...
شاید از سوراخ های هفت/طبقه
دلت خالی شود بی آنکه
پنبه هایی که در گوششان کرده اند را برای زخم هایت در بیاورند
و زندگی کن
به عشق آنها که آنقدر نزدیک شدند که هم /سایه خطاب شدند
و هیچ سایه ای ، برق ِ چاقوی در دستشان را نشان نمیداد
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#133
Posted: 17 Feb 2013 11:54
راهی نمانده ... برای من ِ در تو تنها تر شده
راهی نمانده جز / به خورد ِ جاده رفتن ...
کوچک شدن در کیلومتر هایی که پشتم را ادامه می دهند .........
ناشناس شدن در حافظه ای که از تو / انصراف نمی دهد ....
راهی نمانده ...
باید چنگال هایم در زخم هایم سر گرم گنم ...
باید تمام کارد ها را به استخوان هایم برسانم ....
باید دوست هایم را به دوست تر هایشان پس دهم ...
بروم ... که آمدنم / به هیچ دلی برات نبود
وقتی وسعت دلتنگی هایم از آغوشت بزرگتر است ...
وقتی تنهایی / آنقدر جریحم کرده که لحن ِ مخمل گرفته ات
را از لعنت ِ روز ِ گار تشخیص نمی دهم .../ باید بروم ....
باید به سایه ام خو کنم ..........
که دلش از پلک های پر سوالم / سنگین تر است
باید بروم ... اما
دستی که در موهای تو سفر کرده / به چمدان نمی رود
حتی اگر تو آن را بسته باشی .........
باید بروم .....
قبل از آنکه در سرمای ِ به دندان گرفته ام
تنت را / روی تنم بکشی .............
باید تمام نقشه هایم را از برهم زدنت / نجات دهم .........
مردی که از پاهایش خسته است....
به آغوشش بدهکار است
و در نگاهش /تمام ِ باران ها را به خود میگیرد
به درد ِ عشق ... خیال .... تخت ...خواب + تو
نمی خورد ....................................
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#134
Posted: 17 Feb 2013 12:00
تمام نی لبک هایت را بفروشی ...
کولی شوی با تحقیر ِ خیابان های جنوب ندیده
باران بگیری از ارتفاع چادر ِ مادرت .... و کوچ کنی از زخم زبان ها
به آغوش تنها عروسکت که مادر بافت و حرف زدن را به او یاد نداد
تا هیچ وقت به رویت نیاورد ...
********************************************************
من از خوابیدن در بی آغوشی تو ...
در این مستطیل که تخت ِبیخواب من است آلزایمر مفرط گرفته ام ...
بی تو ...خانه ام را ... شناسنامه ام را .... گهواره ام را / پیدا نمی کنم...
بگذار گورم را...هم / گم کنم...
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#135
Posted: 17 Feb 2013 12:04
برای خواهر ِ نداشته ام
نمای داخلی... کریسمس ...نزدیک صبح ...
حوالی منجیل– نزدیک بم – و آینده ای در ورزقان
**************************
حال این را دارم در خرابه های کافکا زده ی تخیلم
بنشینم و چشم های عروسک خواهرم را
که از حدقه در آمده / بدوزم
تا خواهرم در خواب / آمبولانس نبیند
و من بتوانم با خیال راحت در سکوت شب
از حیاط همسایه
جوجه رنگی بدزدم و جایش دمپایی کهنه بگذارم
و به هیچ جای آسمان بر نخورد
وقتی که میگویم تمام شیطنت ابر هایش
زیر سر خواهر من است
و زیر سرش آنقدر بلند نشده باشد
که خوابش چپ شود
و چادر مادربزرگ / در گور بلرزد
.
.
حالا که قرار است زمین ، سنگ هایش را با خودش / وا بکند
به خواهرم گفته ام امشب اگر لرزیدی چشمهایت را وا نکن
بابا نوئل از پر خوری سنگین شده و قدم هایش زمین را میلرزاند
...
حالا من مانده ام با جوراب هایی دخترانه
که شکمشان را صابون زده اند
دلی از عزای / دو کودک در می آورند
نمیدانند ... زمین این روز ها آنقدر لیز است
که صلیب سرخ هم از پس تعادل ِ / اشک هایش بر نمی آید
.
.
.
عقربه های ساعت که روی هم بخوابند
ما از خوابمان ِ خواهیم پرید / تا در تمام ورزشگاه های اروپا
به یادمان تنها / یک دقیقه سکوت کنند
.
.
این شعر به هیچ جای جذاب تری نخواهد رسید
وقتی خواهرم غلطش را روی کاغذ می زند
و با خودکار های عمودی مشکل دارد ...
از قول من به تمام خواهر های دنیا بگویید :
عروسک ها همیشه با چشم باز می خوابند
اما نگهبان های خوبی نخواهند بود
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#136
Posted: 17 Feb 2013 12:05
دو شلیک در یک سکانس ....
با ذهن یک پرنده ، زیر بار ِ آسمان / خاکستری شدن ......
دود از دهان ِ کودکی پایین می رود که دارد
به جسد های توی ذهنم بیست سوالی می فهماند ........
و با توهم فهمیدن دارد سر ِ تمام پیامبر ها داد می زند ........
دو شلیک در یک شقیقه ....
سیم برقی در امتداد موهای عروسکی که در باد / بافته می شد
و پاهایش به یک خواب زمستانی کشیده می شد ....
دو شلیک در یک شامپاین ....
تنها برای ادای شاعر
به دینی که بر گردن تو تاب می خورد .........
دو کودک با چشم های تیله ای ....
پشت آسیابی که خودش از دلش خبر ندارد ....
دارند روی تمام عروسک ها اسم می گذارند ....
تمام پرنده ها را آموزش می دهند ...........
دو کودک ... در یک کلت ...
دارند به مرگ بدون تدفین عادت می کنند ....
و تیله ها دنبال صاحب جدید
دارند به یک مادر از پیش ساخته عادت می کنند
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#137
Posted: 17 Feb 2013 12:15
نشسته ام / رو بروی سمفونی پنجره و تاریکی
میلاد دارد تمام تهران را دید میزند ...
و من مراقبم / هیچ هیولای چند طبقه ای
از خواب تو سر در نیاورد
بیدار که شدی / بگذار کمی ساعت بخوابد
و تمام لک لک ها / به احتراممان یک دقیقه / بایستند
می خواهم هوای من ، جای دنیا / کمی در آغوش تو جریان داشته باشد
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#138
Posted: 17 Feb 2013 12:29
به طعنه های نسلی که از اسارت / تنها قفس را نماد می دانند
بی اعتبار نسلی که پشتش را به من کرد ...........
بی ترس فردایی که به جان ِ امروزم می افتد ....
پایم را از پیاده های دشمن پس می گیرم ....
نه ار رگ هایم / که از روانم به رفتن معتادم ....
به کشف ِ ترسیدنم از هر آنچه که ندیده ام
به لمسیدن ِ قارچ هایی که هیچ فرشته ای از سمی بودنش خبر ندارد
من خو کرده ام به وحشیتم .... خو کرده ام به جاده های معشوقه کُش
به نماندنم / پای قول هایی که از حصار ها فلج کننده ترند .........
خو کرده ام به درک ِ لک لک ها ... وقتی که یک پایشان را در کفش هیچ لانه ای نمی کنند
من به درد باور های ِ یک شبه نخواهم خورد .....
به دل ِ جاده هایی که برگشت دارند / نخواهم نشست
به دید ِ هیچ بازدیدی نخواهم ماند ....
دست خودم که نیست ..........
پای خودم که هست ...........
می روم به صرف اتفاق / صبحانه ام را سرو کنم
یا صبحانه ِ یک نهنگ باشم ..................
می روم که هیچ مترسکی به سکونم نخندد و ایستگاه ِ همیشه منتظر ِ یک قطار نباشم ......
می دانی ... مرگ آور است وقتی
فاصله ی گهواره و گورت چند درخت بیشتر نباشد ...........
استوا بــــــــــــــــــــــاید به گردش من ایمان بیاورد ............
باید بفهمم جهان بزرگتر است یا آنچه در سرم / رخ داده است
من به کشف تمام سوال های حتی لاجوابم محکومم ................
دستی تکان بده ... دستمالی بالا بگیر ...........
از این قطار هم جا بمانم / ایمان به رفتنم در هیچ کلیسایی به صلیب نخواهد نشست .............
دستی تکان بده ...................
شاید از دست هایت یاد بگیری ........................
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#139
Posted: 17 Feb 2013 12:32
تقصیر مادر نیست اگر کودک شب خواب میبیند سریندیپیتی روی مین رفته است
بچه ها آنقدر فیلم وسترن میبینند که با پرنده های روی سیم برق دوئل میکنند
هفت تیر هم نباشد به سنگی راضی میشوند
تقصیر مادر نیست که من از کودکی ، از بلندی میترسم
وقتی که میدانم ارزش دکمه های بسته به ارتفاع آن است....
بگذار نانوائی های شهر باتوم خیرات کنند
بچه ها فقط هفت تیرهای وسترن را به رسمیت میگیرند
گور پدر نان ،
گشنگیت را سوت بزن ، سمفونی گشنگان نوبل را هم نگیرد
پشت وانت ها همیشه حرف هایی برای نگفتن را به تیراژ بالا چاپ میکنند
باور کن این مملکت به راه راست هم برود ، نه صادق ، هدایت میشود
نه نازلی به شاملو خیانت میکند
نه هیچ مادری بچه ای را فهمیده سقط میکند / چه برسد به تانک ها
این مملکت آنقدر مرد دارد که با یک مشت پیاز را به دو نیم کند
اصلا مشت پیشکش ، هرچه فریاد دارید سر آمریکا بزنید
تقصیر مادر نیست ، او هم نمیخواست من به این دنیا می آمدم
از پس که پدر آرزو کرد ....کرد.... کرد.
.
.
این واگویه پیشکش مادرانگی هایم ، نسلی که از شب حجله به بعد ، درست خوابیدن را یادگرفت.
عکس از جیمز نچوی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#140
Posted: 17 Feb 2013 12:36
حلقه ای که تو دست ِ چپ می سوخت
روی میز ِ کافه ها افتاد ..........
دختر از زیر خط فقر ، زن شد.............
پرده ای رو ملافه ها افتاد
ساعت ِ 4 ، برنامه ی کودک
نقش یک زن در قامتی عریان
زیرش نوشته : واسه مادر ِ خوبم ....
کودکی پنج ساله از تهران
عکس از مجموعه روسپی ، کاوه گلستان
********************************************************
تنهایی یعنی دیوار های اتاق ، چشم بسته میدانند
قد ِسایه ای که رویشان می افتد ، از سر ِ تو زیاد تر نیست
تنهایی ،یعنی
پلک میزنم/ پَری میبینم
پلک نمی زنم ........... / هوای اتاق جریان نمی گیرد
و من از تمام احتمالات
به کودکی رسیده ام / که تا پیرمرد ها ، فاصله ای ندارد ...
شبیه پارکی که صدای توپ بازی
و خوردن عصا بر روی زمین
به یکسان از او شنیده می شود
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم