ارسالها: 320
#151
Posted: 17 Feb 2013 13:13
در ویتنام عاشقت شدم
با هزار شقایق ِ نورماندی که در دامنت / کاشته بودی
خلبان بودم / در ارتفاعات ِ آرزو های / بر باد رفته
دلتنگی / بال چپم را از کار انداخت
ترسیدم از سقوط ... وقتی از چشم های تو / افتادن باشد .....
در ویتنام ِ تـــــــــــــــنت عاشقت شدم
وقتی که دست هایت / خط ِ مقدم ِ / لمسیدنم شد
چشم هایت / ما فوقم بود / که از او دستور میگرفتم
لب هایت / تا دندان مسلح بود
که پناه میگرفتم / در خاکریز ِ سینه هایت
.
.
.
بگذار تمام دنیای اطراف / مشکلاتشان را با گفتمان حل کنند
پرچم سفید ِ دامنت هم / بالا بیاید من از چشم های تشنه ات دستور میگیرم
بگذار صحرایی ترین دادگاه را / تشکیل دهند
آلکاتراس اگر آغوش توست / انفرادی ترین سلول هایش برای من
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#152
Posted: 17 Feb 2013 13:20
"پلک هایت را که از روی خورشید کنار زدی از من بپرس
می گویم ، خوابیدنت بر تمام دنیا چگونه گذشت ":
.
.
خواب می بینم
می توانم در واقعیت دست ببرم ....
شبیه مجسمه ای که بی خیال دهن کجی های شهر دار
دارد برای دختری دست تکان می دهد ....
که دست های هر شوالیه ای
از انحراف زلف هایش می ترسد ..........
خواب می بینم
استبداد صغیر ِ آغوش دختری را
که در تاراج بی تابی یک نسل
مذکر مونث نمی شناسد .......
........
بیدار می شوم و یلدا را از زمین تا آسمان سفر می کنم
با دستی که در موی کسی به تاریکی عادت کرده
پاهایم را جدا جدا بیدار می کنم ....
و راه می افتم / روی ممنوعه هایش
که به هیچ مداری اصالت ندارد
تا جغرافیای رقصیدنش به مجاورت ها نگنجد .......
بیدار می شوم و از تمام پرنده ها کوچ می کنم
درست آنجا که خورشید از شرم سرخ است
و شب میانه ِ تردید ِ ماه
تنش را باران به باران آغشته می شوم ....
بوی باروت ِ دامنش / که از زمین بلند شد
شمع های به عاریت گرفته از تمام کلیسا ها را
خاموش می کنم ....
و برای مریم از او حرف می زنم ....
بی آنکه
کتابی را حفظ کرده باشم ....
یا خدایی را ملاقات .....
تنها او
به " هست ِ " من اندیشه می دهد ....
بی آنکه از نیستی در بیداری بترسم .........
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#153
Posted: 17 Feb 2013 13:23
با احترام به تمام آنها که بیشتر از حرف زدن / می خوانند
گاهی نوشتن در عین خود بودن
مرا متوجه خود نبودن هایم می کند
خیلی وقت است از آنچه در ذهنم متصورم دورم
دیگر نوشته هایم خودم را آزار نمی دهد چه برسد که بخواهد اقناع کند
خیلی هستند که این روز ها دست به قلم گرفته اند
و گام در پیشرفت توانمندی های خویش و سپس گستره ادبیات گذاشته اند ....
اما با تمام احترام به ساحت ادبیات
و نویسندگان این روز های این فضای مجازی
با تمام وجود احساس نیاز به ننوشتن می کنم ...........
به اینکه کمی در خودم جا بمانم ...
و دیگران را مطالعه کنم
دیگرانی که صد ها برار من قدرتمندند
و از آنجا که در پی نام نیستند باید آنها را کشف کرد
نه اینکه انتظار داشت در بیلبورد هایی مثل یک پیج خود را به رخ بکشند
من به فقر ذهن خویش پی برده ام .....
و قبل از فریب دیگران ترجیح می دهم به داد خودم برسم ..........
تا مدتی که دوباره بتوانم آنچه را می خواهم بنویسم
این پیج رونق همیشگی را نخواهد داشت
تنها شاید پست هایی باشد برای انتقال یک حس
نه بیشتر نه کمتر ....................
و به تمام آنها که این روز ها می نویسند
با تمام وجود یک جمله را می گویم حتی اگر آنها را بخنداند :
تایید شدن از سمت یک اجتماع خطر ناک ترین لذت دنیاست
آنجا که در ظریف ترین قسمت های خود بودنت
ترس تایید نشدن تو را از واقعیتت می دزدد .........
به تمام دوستانی که حس می کنم کمتر از خودم مطالعه داشته اند
خواندن رمان های رضا قاسمی را برای درک حقیقت از کشف های ادبی
پیشنهاد می کنم ...............
*************************
امیدوارم بیشتر از آن که مهم باشد
چه کسی یا چه تعدادی از شما لذت می برند
با خود بجنگید که چگونه اید ............
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#154
Posted: 19 Feb 2013 21:58
یک نفر داره اینجا دروغ میگه ، اصلا مهم نیست اون منم یا تو
مرگ یک نفر برای عشق بسه ، ... کی میدونه ؟ من فکر ِ کُشتنم یا ... تو؟
یا تو داری دروغ میگی میمونی ... یا من دروغ میگم که بی تو میمیرم
یا تو واقعا فرشتۀ مرگی .... یا که من تو رو اشتباه میگیرم
توی یه دستمون گل سرخه ... توی دست ِ دیگمون تفنگ میگیریم
امروزو دست به دست ... با گل سرخ میرقصیم ....
امشبم ...یکیمون .... با گلوله میمیریم
...
...
کی برای اون یکی میگذره از جونش ؟ ... امتحان ِ سختیه ... تو عاشق تری یا من ؟؟
جا نداره قایق ِ زندگی واسه دوتای ما ........
کدوممون ...؟ بگو ... تو ؟ ... میپَری ... یا من ؟
کی به جای گل ، گلوله میذاره ... توی سینه ای که از عشق داغونه ؟
کی به جای گلوله ، گل میده ... به اونکه بعد ِ امشب زنده میمونه ....
...
..
.
یک نفر صبح ِ فردا هنوز هستش ... اون تویی ... نترس .... باز کن چشماتو
مرگ ِ یک نفر برای عشق بَسه ..... واسه عشق مهم نیست .. اون منم یا ...تو
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#155
Posted: 19 Feb 2013 22:03
با احترام به پوتین های لیسانسه ، دور ِ تموم ِ شعر ِ من سرباز میکارند
هنوزم توی این خِطّه ، مترسک ها به ویلچر ها ، عروسک ها به نخ هاشون وفا دارند
با احترام به خواهر و مادر ِ ملت ، ناموس های این شهر ، همه المثنی بود
شاعری روی طاقچه از بی توجهی دق کرد... فکر ِ مردُم زیر ِ رنگ ِ مو ها بود
پسری به سیم ِ خاردار دخیل میبست ، مادری شیرشُ احتکار میکرد
خبر ِ قاصدک ها شنود میشد ، شاعری شعرش ُ قمار میکرد
در راستای یک مرگ ِ تدریجی ، آمبولانس به دوچرخه راه میداد
شکم ِ موش های خونۀ پدری ، خبر از اعتصاب غذا میداد
تختخواب های خالی از آغوش ... س.ک.س از ترس ِ سانسور سَرسَری میشد
عشق ها بوی قهوه ترک میداد ، کافه ها غرق ِ مشتری میشد
اتفاق های بَد دقیق می افتاد ، رو سر ِ مردمی که غریب بودند
جاذبه دلیل ِ عجیبی بود ، اتفاق ها مثل ِ سیب بودند
اتفاقی فقر توی شعر ِ من اومد ، اتفاقی پرنده زیر ِ پوتین ها موند
" مردی که زیر ِ باران انار ..." میدزدید ، اتفاقی از کتاب درسیا جاموند
اتفاقی سنگ ِ قبرمو دیدم .... اتفاقی واسه مرگ جوون بودم
اتفاقی به دوچرخه راه میداد ، آمبولانسی که من توش ...غرق ِ خون بودم ...
با احترام به تفکر ِ خوانندۀ این شعر ، خوندن ِ این اراجیف بها داره ...
شاعرش درس ِ عبرت بشه وقتی ... سنگ قبرش ...تاریخ انقضا داره .../
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#156
Posted: 19 Feb 2013 22:11
با لحن جنون بخوانید.
لحن از دست ندادن ، از سر نداشتن ِ چیزی که ارزش از دست دادن داشته باشد
الف : راه بیا لعنتی ...راه بیا ... خوابت ببره میمیـــــــری
ف : نه اونقدر ها هم سرد نیست
الف :احمق سرما یه بهونست ...استخونات که با هم مشکل پیدا کنند
دیگه روی هم ، روی حرف تو وای نمیستند
ف : من نمیخوام اون روی دنیا رو ببینم میفهمی ؟
الف : لباساتو در بیار لخت شو
ف : هه... این مجسمه با لباس قشنگ تره
الف : لخت شو ...نذار سرما تدریجی بهت رسوخ کنه ، بذار یه دفعه باشه ...
شاید گر بگیری
ف : از چی گر بگیرم ؟ از آتیشی که روشن نمیشه ؟
الف : آتیش روشن که بشه تایمرش هم روشن میشه ،
یه جوری روشن شو که خاموش نشه
ف : دیــــــــــــوونه ، ما همه شمع هستیم ... پارافین داریم ...تموم میشیم
الف : ... واسه همینه که فقط شبا میان سراغت ...
واسه همینه ذره ذره لباستو در میارن ... که گر نگیری ...
ف : بسه .... میخوام بخوابم ... جای دندونا رو تنم درد می کنه
الف : هنو نفهیدی گازت میگیرن که دندوناشون کند نشه ؟
از استخونات پله برقی میسازن تا آبشارشون باحال تر بریزه
ف : من یه فاحــــــــــــشه ام .... به خواب نیاز دارم می فهمی ؟؟
الف : بخوابی میمیری ... صبح دوباره فاحشه به دنیا میای
ف : تو چه مر گــــــــــته ؟ بیا خودتو خالی کن گورتو گم کن دیگه
الف : تا حالا کسی ازت خواسته لباساتو در بیاری و جای تو ، لباساتو اتو کنه ؟؟؟....
درش بیار
ف : لباسی که بوی عرق میده رو که اتو نمیکنند
الف : بیا قمار کنیم
ف : رو چی ؟ چیزی واسه از دست دادن ندارم
الف : چرا ... خوابیدن تنها چیزیه که داری ... بیا سرش قمار کنیم
ف : قمار نه .... دوئل کنیم ...رولت روســــی ...اینو از بچگی دوست داشتم ،
نصیبم نشده
الف : دوئل ، دل میخواد .... داری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ف : لبه ی پرتگاه که وایسی همه چی داری .......
وقتی قراره یه دقیقه بعد نباشی همه چی داری ...
چون داشتن ِ هر چیزی اون موقع بی ارزشه ... واسه همین داریش
الف : یه تیر میذاریم و میچرخونیم ، هر شلیک که خالی بود حق پرسیدن ِ یه سوال
قبول ؟؟
.
.
.
شلیک اول .... تق
(مرگ اونقدر ها هم حقیر نیست که تا نیتشو کردی بهت پا بده )
الف :گریه ی بعد از سکس رو ترجیح میدی یا خنده ی وقت پول گرفتنو ؟
ف : پول گرفتنو
شلیک دوم ..... تق
ف : تو به همه ی فاحشه ها اینطوری هستی یا فقط من ؟
الف : با هر کی که لبه ی پرتگاه دل دل میکنه اینطوریم ....
شلــــــــــــــــــیک سوم ....... تق
الف : دوست داری با یه مرد عادی پشت یه آبشار فوق العاده زیبا و بلند توی یه غار
بخوابی یا با معشوقت وقتی که داره از یه خیانت بر میگرده ؟
ف : معشوقه رو که نداشتم ... آبشارو هم همینطور ... ترجیح میدم بخــــــوابم ...
با هرکی ، هر جایی که بذاره بخوابم
شلیک چهارم .................. تق
ف : فکر میکنی لباساتو در بیارم بهت بچسبم بازم فکرت به سوال کردن میرسه ؟؟؟
الف : من سکس لبه ی پرتگاه رو تجربه نکردم ... شاید خوب باشه
ولی من رو ارضا نمی کنه ، تا وقتی چشمام به یه چیز ِ دیگه گیر کرده
شلیک پنجم ........... تق
الف : خب دو تا دیگه مونده ... دوست داری این گلوله تو سر ِ کدوممون بره ؟
ف : فرقی نمی کنه ... تو سر ِ هر کدوممون بره ، من میتونم بخوابم .
شلیک ششم .............................. تق
ف : خب بد آوردی آقای سوال ... یک شلیک مونده و یه گلوله ، آخرین وصیتتو بکن
الف : وصیت که لایق من نیست ...
میدونی ، چتر نجات یا لباس ضد گلوله هیچ وقت نجاتت نمیده تا وقتی که
خودت به زنده بودن اعتقاد نداری
فقط یه چیزی ، با هر کی که خوابیدی جای نصف پول ازش بخواه لباستو اتو کنه
اینجوری فقط تو نیستی که مفعول ِ خواسته های اونی
یه گوشه میشینی و با چشات میبینی اونم واسه خاطر ِ تو ، مفعول میشه
شلیک هفتم ....................................................
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#157
Posted: 7 Apr 2013 20:11
" اعتصاب در متن یک جاده ... با یک پرس مقصد اضافی"
بوی دستبند گرفته سر تا پام ، اعتراف میکنم گناهکارم
قاشقم رو به میله میکوبم ، تو خودم قصد ِ اعتصاب دارم
یک عمر سکوت معامله کردم ، در قبال ِ شام های اعیونی
سال میخوردم شبیه این خونه ، پیر میشدم به طور ِ قانونی
زندگی رو شبونه سر کردیم ، پیش ِ اگزوز های مست رقصیدیم
با کلاغ ها معامله کردیم ، که مترسک ها رو دزدیدیم
بچّگی پی ِ تیله ای میرفت ، زیر ِ چرخ های مدرسه رفتن
رام میشدیم که نمره میدادن ، ... مرگ به دنیای مدرسه رفتن
تختخواب ِ خیس از خود ارضائی ، از بلوغی که نحس ُ بیجا بود
عکس ِ تبلیغ ِ آزادی ِ دینی ، پشت ِ جعبۀ کبریت پیدا بود
خورد میشدم درون ِ آئینم ، دست ُ پا میزدم که کال باشم
نرسم ... به انتهای خودم ، به دَرَک توی ضد ِ حال باشم
بسته بندی شدم توی " باید " ها ، یک عصاره از درد در وکیوم
طعنه میزد رگم به جرأت ِ تیغ ، مثل ِ کبریت پیش ِ منیزیم
خودکشی طعم ِ تلخ ِ " لِی لِی " داشت ، رو یه سقف ِ خیس ... با چش ِ بسته
پای ِ لیز خوردن رأس ِ یک ساعت ،... توی آغوش ِ نرم ِ چند والیوم
این سقوط ِ ... آزاد ِ ... بی چتر ِ ، یک فرار ِ ... از دست ِ ماهیگیر
با خیال ِ فتح ِ یک دریا ... مرگ ِ تدریجی در آکواریوم
.
.
گیج میشم تو خودم که بر گردم؟ ... افسوس دو تا پام روی ِ مین گیره
جون کندن ِ همیشه قبل از مرگ ، واسه ماهی یه عمره واگیره
بوی دستبند گرفته سرتا پام ، تردید میکنم زندگی اینه؟؟
آرزوم خیس ِ دغدغه میشه ، این گلوله به گریه میشینه ؟؟
...توی قلبی که قصد ِ رفتن داشت ، تا که جا واسه دیگری وا شه
قلاده گاهی گاز میگیره.... وقتی که دور ِ گردنت باشه...
عکس از عباس عطار
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#158
Posted: 7 Apr 2013 20:14
بی کسی یعنی لای استخوان های من نمک بپاشی
و زخم هایم پشت سرت راه بیفتند و معتاد دست های شورَت شوند
دست هایی که شورند و / نمک ندارند
و جمجه ام / خانه ی موش های دست آموزت باشند
که از گوش دیوار های ذهنم / برایت خبر می آورند
آغوشت برای بافتنی های مادر بزرگت
که نمی دانست عینکش را / ریز بین کرده ام
تا به چشم هایش / کوچک بیایی
و برایت تنگ ببافد
آنقدر که خورشید ِ من / در قوس سینه های تو کسوف کند
و من با تمامِ بی خانمان بودنم
به چهار خانه های پیرهنت حسادت کنم
که در شش دانگ تنت / رفت و آمد میکنند
بیا .... و به من دروغ بگو
چرچیل * ترین حرف هایت را بیاور
من با خوش بینی ِ پوپِر** به دروغ هایت / قسم میخورم
بیا ... با دست های خودم / به من خیانت کن
میخواهم دست از / پای تو دراز تر
از آغوشت برگردم
به شرطی که
تمام شیشه خالی ِ عطرهایت را برای من نگه داری ...
من بالا خانه ام را / به موهای تو اجاره داده ام
آنقدر که تمام دود کش های / سرم دود میکند
وقتی که با چشم هایت / آتش میسوزانی
و تمام پدر خوانده های شهر / برایت بلند میشوند
حتی اگر دو پایشان را در مافیای دختران ِ دیگر از دست داده باشند
بیا .... این دنیا / بی تو ارزش آمدن هم ندارد
میخواهم تمام نقاشی های چهار سالگیم از ژکوند ِ تو باشد
تو خوب میدانی من از گهواره تا گور / گریه کرده ام تا خنده ی تو را ببینم
بیا
با دست های خودم به این شعر ها خیانت کن
می خواهم آن را به نام ِ دیگری بخوانم
اگر قول بدهی / یک قهوه از آن ِ من باشی ..........
* وینستون چرچیل سیاستمدار زبردست انگلیسی
** خوش بینی نوعی وظیفست (کارل پوپر)
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#159
Posted: 7 Apr 2013 20:18
برای هفده روی دوازده و قلبی که این همه فشار را به رویش نمی آورد ........
این همه فاصله / به سُک سُک هایش نمی ارزید
هیچ آستینی دست های تو را از خودش نمی پروراند ...
و هیچ صبحی / از شب آزاری هایم / سر در نیاورد ....
تنها مسافری در ذهن ِ قطار ها / فلسفید و سقط شد ....
تنها / جنینی قبل از جنونش / به مادرش پرید .........
تنها ، کوچه ای به ازدحام خیابان / محل نداد .........
که پای تو / در میان ِ هیچ عاشقانه ای نبود
.
من با خوابانده هایی / که در گوشم فرو نمی رفت
با برانکارد هایی که بوی تنت را بیشتر از الکل نمی داد ...
با رگی / که روی تو را می گرفت و زیر ِ خودش را / می زد
با خونی که از قبیله اش گذشت و در تو جاری شد
با این همه ... از تو میگفتم ...
.
.
.
حالا چه فایده ....
یک قبرستان در من به / گریه نشسته اند ...
یک ناقوس در گلویم / بغض خیرات می کند
یک کشیش / در دلم از تو هی /اعتراف می گیرد
و اشک ... بی پدرتر از مسکن هایی که اثر نمی کنند
موازی با قدم های تو / از مورچه ها مسیر می پرسند
تا دهان ِ زمین را پیدا کنند .... و از خجالت فرو بروند
.
.
.
این همه مرگ ِ تدریجی / به تدفینش نمی ارزد ...
تو که از تمام ِ صحنه ها / سانسور می شوی
جنازه از محل وقوع جرم / به شدت خرسند است
بگذارید آسوده ..لای دندانش هایش / فشار دهد زمین را
یک پُرس خواب با چند قرص ِ اضافه ....
گاهی به تمام رمان های نخوانده مي ارزد
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#160
Posted: 7 Apr 2013 20:22
روانشناسی ِ حسادت
همه چیز از خواستن شروع می شود .
خواستن غریزی ترین واکنش بشر نسبت به نداشته هایش است.
همین که خیره میشوی به چیزی که تنها دلت تصاحبش را میخواهد ، خواستن ،
قدرتش را به رخ می کشد ...
مشکل انسان ها در خواستن ِ نداشته هایشان نیست
مشکلشان در کنار آمدن با این نداشته هاست ...
اینجاست که احساس خوشبختی مقطعی می شود
به محض اینکه شما چیزی را دید که داشتنش را میخواهید
خوشبحتی تبدیل به احساسی می شود که تا آن را بدست نیاورید از آن محرومید
و اینجاست که حسادت رخ میدهد
حسادت مفهومی لحظه ایست که در یک لحظه در ناخود آگاه شما جوشش میکند
و شما را ملزم به تصاحب میکند
حسادت یعنی تشخیص چیزی که دیگران دارند و شما ندارید
اما میخواهید داشته باشید
در حسادت ، مشکل شما نداشته های دیگران نیست ،
بلکه داشته هاییست که آن ها دارند و شما ندارید
به عنوان مثال شما هیچوقت برای داشتن یک سیاره حسادت نمیکنید ،
زیرا دیگران هم سیاره ندارند
خیلی مهم است که بدانید میزان حسادت به میزان ارزشی است
که شما برای دیگران قائلید
تا مادامی که در درون شما به همان اندازه که حواستان به دیگران هست
به خودتان نیست ، حسادت رخ می دهد
زیرا حواس ِ چندگانه ی بشر ذاتا عاشق جستجو است .
و نسل ما را از کودکی طوری بار آورده اند
که بیشتر در دیگران جستجو کنیم تا خودمان
اینگونه است که به چشم خود با بهترین هایمان نمی آییم
اما مراقبیم دیگران با چه چیز هایی به چشممان می آیند
تا مادامی که دنیایمان درگیر بدست آوردن ِ داشته های دیگران است
هیچگاه احساس خوشبختی در ما متولد نمی شود
زیرا همیشه در هر سطحی که باشیم یا هر چقدر از دیگران به دست آورده باشیم
باز هم چیزی هست که نداشته باشیم
و دوباره درگیر تصاحب میشویم . و تا بدست نیاوریم آرام نیستیم ...
و این چرخه ی باطل ادامه دارد
سخت است باور اینکه یک انسان میتواند خودش را با نداشته هایش بپذیرد
انسان تا وقتی خود را کشف نکرده ، از خود لذت نمی برد ،
تا مادامی که از خود لذت نبرد نمی تواند به خودش قناعت کند
تا وقتی نتواند به خودش قناعت کند ، جواب سوال هایش را در دیگران میجوید
آنهم چه دیگرانی ؟ که همه شبیه خودش گم کرده ای دارند ...
که هیچ گاه پیدا نمی شود
نیت ها ، نقش بزرگی در احساس رضایت دارند
شما درس نمی خوانید که به دانشگاه بروید تا از دانشگاه رفتن ِ خودتان لذت ببرید
شما درس میخوانید که دانشگاه بروید تا از دیگران عقب نمانید
شما زیبا ترین لباستان را در مهمانی به خاطر این تن نمیکنید که خودتان از خودتان لذت ببرید
شما زیباترین لباستان را میپوشید که دیگران از آن لذت ببرند
و این لذت را با تعریف هایشان به شما انتقال دهند
شما 3 سال سخت کار نمی کنید تا ماشینی را بخرید
که در رویایتان همیشه پشتش نشسته ید
شما کار میکنید تا ماشینی را بگیرید که دیگران به شما القا کرده اند فوق العاده است
....
شما آنقدر در دیگران حل شده اید که تمام نیت هایتان وابسته به تفکر ، نگرش ،
زندگی و ارزش های آنهاست
ارزش هایی که چون همیشه به واسطه ی حضور دیگری ارزش میگیرد
پس رقابت ایجاد می کند
رقابت بین تمام افرادی که " خود " را جا گذاشته اند
و با هم بر سر اول بودن رقابت میکنند
طبیعیست شما حتی اگر اول هم باشید خیلی احساس خوشبختیتان دوام نمی آورد
زیرا همیشه در هر چیزی ، بالای داشته های شما وجود دارد
.
.
.
.
باید باور کرد احساس زیبایی در زندگی به درون شماست .
به صرف اینکه وارد دنیای بیرونتان می شوید
اگر " خود " را همراه نداشته باشید به " جلب توجه " پناه میبرید .
و هر چقدر هنرمندانه توجه ها را جلب کنید
در لحظات تنهایی چیزی برای لذت بردن ندارید
زیرا توجه نیز مفهومیست که با حضور دیگران تعریف می شود .
و دیگران هم برای مدت زیادی شما را اول نگه نمیدارند....
زیرا طاقت دوم بودن را ندارند
و اینگونه است که دیگران میتوانند برای احساس ِ خوشبختی شما تصمیم بگیرند
زیرا این احساس را روی اطرافیانتان سرمایه گذاری کرده اید ....
یــــــــــــــــاد بگیرید شما در یک چیز اول هستید .
حتی اگر نخواهید هیچ کسی نمی تواند جز شما در آن اول باشد
آن هم خود بودن است .
شما اگر خودتان باشید جذابید . زیرا جذابیت مختص هر چیز کمیاب است .
و از هر انسان ، تنها یکی به وجود آمده
مشکل از جایی شروع می شود که شما آنقدر خود را فراموش کرده اید
که دیگر نمی توانید خصوصیات واقعی خودتان را زندگی کنید
برای همینست به همین شیوه ادامه میدهید .
هیچ کسی نمی تواند شما را به خود بیاورد. چون خیلی ها شبیه شما
خودشان را چال کرده اند و طبق هنجار های اجتماع بار آمده اند
باور کنید همین الان این نوشته را با لذت می خوانید
اما بعد از ظهر وقتی میخواهید به خیابان بروید طوری لباس میپوشید
طوری حرف میزنید طوری رفتار میکنید که دیگران بپسندند
آنقدر خودتان نبوده اید که به طور ناخود آگاه از پس خود نبودن بر می آیید ...
بیایید باور کنید کافیست یک بار باب میل دلتان بچرخید
تا شب وقت خوابیدن پر از احساس خوب باشید
به درک که دیگران میگویند " این جو گیر رو نگاه کن "
وقتی دلتان میخواهد زیر باران برقصید خوب برقصید ...
وقتی دلتان میخواهد رانندگی پشت یک فولکس واگن را تجربه کنید ،
این کار را انجام دهید
وقتی دوس دارید دستمال گردن بگذارید خوب بگذارید ...
مهم احساس شماست .
اگر دیگران هم عکس العملی نشان دادند به پای این بگذارید
که شهامت انجام خواسته های درونی خود را ندارند
و میخواهند از کسی که این کار را میکند ایراد بگیرند
این را بدانید
خوشبختی احساسی درونیست که با بدست آوردن نداشته ها ، حاصل نمی شود
خوشبختی مستقل تر از این حرفاست که وابسته به بود و نبود ِ چیزی شود
و هنگامی حاصل می شود که شما از خویش احساس رضایت داشته باشید
اگر روزی توانستید از خودتان با تمام گند هایی که میزنید راضی باشید
خوشبختی در شما استمرار پیدا میکند ... هر لحظه برای شما زیباست
حتی درد هایتان را دوست دارید
زیرا درد هایتان بیشتر از هر چیزی به درونتان تعلق دارند ...
دردهایتان را به آغوش می کشید که بوی اصالت میدهند
و زیبا تر از این ... نخواهد بود
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم