ارسالها: 320
#232
Posted: 12 Apr 2014 10:09
بعضی عکس ها را باید فقط نگاه کرد ...باید سوت کشید ....
باید سرت را دو دستی در میان لنز بکوبی
بعضی عکس ها را نباید تفسیر کرد ... باید لال شد ...
به اندازه چند جعبه سیگار ِ قرضی نشست و هی چشم چراند ...
باید دست ببری در زمان و مکان ...
شخصیتت را به کار بگیری و خودت را جای عکاس بگذاری
از میانه ی لنز به حقیقت خیره شوی ...
حقیقتی که تمام جانش را می دهد تا از کادر بگریزد ......
بعضی عکس ها را میان ِ یک موسیقی ِ لایت و نوری تاریک
بی ترس آنکه معشوقه ای حواست را بدزد باید روی دیوار انداخت
نیمه شب ها ، میان ِ پیک یکی مانده به آخر و آخری خیره اش شد ....
تمام درد عکاس را از میان نگاتیو بیرون کشید
در چشم بعضی عکس ها باید خیره شد ...
در اسلحه بعضی شان باید شلیک شد
و بعضی از عکس ها را تا چشم کار می کند باید هرزگی کنی
باید بفهمی چه از سر ِ عکاس گذشت که هنوز چشم هایش سالم است
عکس ها گاهی تیزند ... کش نمی آیند که دردت را گردنشان بیندازی
عکس ها حرف می زنند ...راه می روند ... طول می کشند... می کُشند
و تمام این ها در یک چشم بهم زدن است ...
یک چشم پشت دوربین ... بر هم می زند تمام اتفاق را .......
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#233
Posted: 12 Apr 2014 10:12
دور و نزدیک می شوی
و خورشید پشت تو پناه می گیرد که می سوزم ....
خودت هم نمیدانی ... ذره بین کار گذاشته اند در چشم هایت ....
که با لهجه کارگری ِ یک مورچه .... می سوزم
نزدیک می شوی ... آنقدر که جا برای موهایت کم می آید
و من تازه معنای فاصله را می فهمم ..........
شبیه شخصی ترین محافظ .....
که حق تیر دارد ...اما حق لمس نه .........
خیره می شوم که خمار نمانم .........
دور می شوی که تازه می فهمم هم آغوشی یعنی چه
نبض ِ بی سر و پایی ... که در تمام تنم سر به عصیان ِ انگشت هایت شده
نزدیک می شوی ... با لباس های در هم جا گذاشته ات ....
دور می شوی ... با هزار اتفاق ِ تن / خورده
نزدیک می شوی ... که در تمام رگ هایم بدوم
با هیجان ِ کودکی در ابتدای بادبادکش ....
دور می شوی که دستمال شوم ... در انتهای کشتی از بندر گذشته ای
....
نزدیک تر که می شوی ... لامسه ام را از دست می دهم
چشم / می گذارم در تند و کند ِ نفس هایت که مرا به بازی گرفته اند
.....
دور تر که می شوی ... دور تــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ... که
.
.
.
دور تر که می شوی
چشم / دریده تر از تنم نگاه می کنم
به
سرگرم ترین تیله ام که در چشم های تو جا مانده ....
سیاه می کنم خودم را با باور ِ صبح
در عمق ِ شبی که مرا تخت می خوابد
از بس که رفته ای ... و خورشید پشت تو خوابش برده ..........
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#234
Posted: 12 Apr 2014 10:16
گرفته ام
گرفته ام خودم را از دلی گرفته تر
میدانم ... تو هم آن دور ِ دور شبیه من بی کسی میکنی
بی آنکه نگاه کرده باشی که چقدر شبیه تو ام
از آن دور گوشت را نزدیک بیاور:
میدانی ؟ بین خودمان / حتی از هفت فرسخ فاصله بماند
برای ما از خدای روز های کودکی
اکنون زندانبانی مانده، که آنقدر حرفه ایست
که هیچ کدام از زندانی ها به وجود زندانی دیگر شک نمی کنند
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#235
Posted: 12 Apr 2014 10:19
دیگر هیچ چیز / سابق تر از نبود ِ تو نیست ...
تو نیستی که برای اشک هایم /پدری کنی ...
و من به تمام ِ باران که جاده را در تو طول می کشد حسادت دارم
کودکی بفرست
پنج ساله ............
تا در تمام ِ یواشکی های / قایم شده از آغوش ِ تو
به او بگویم :
غمگــــــــــــــــــــــــینم
مثل ِ از چشم ِ کسی افتادن ......
پنج ساله ها ، راز دار ترین ، ندار های عالمند
که با هیچ وعده ای .... درد های تو را
به چشم بستگی های دنیا /جولان نمی دهند
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#236
Posted: 12 Apr 2014 10:20
لعنت به حق ، در هیاهوی دادن و گرفتن
وسط بغضت که / می شکند
لال می شوم........
تو میمانی و آوارت ... در حال سقوط ........
من میمانم و ایستادن ، با سر ... زیر هجومت
آخرش از تک و تای ما بودن جان ِ سالم بدر خواهی برد
آخرش ... من تمام حرف ِ حق هایم را میجوم ....
صدایی از من ، دست هایی از تو ... در نخواهد آمد
سرم از بی دستیَت به زیر می شود
من صرف ِ فعل ِ رفتن می شوم ....
تو به / حقدار می رسی
.
.
.
حرف ها ، جویده شده هم ... روی دل سنگینی می کند
وقتی میدانی هیچ کجای قصه ، کسی جز من
به احترام تو / از خودش تا سکوت کلنجار نمی رود
باور کن
آغوشی که انکار می شود
راهی به جز سکوت ندارد
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#237
Posted: 12 Apr 2014 10:22
همیشه در خودم به نبودن ها اندیشیده ام
به اینکه رفتن ، گریبان ِ روزی های خوشت را خواهد گرفت
تنها چند ساعتی می ماند برایت ، بی آنکه دغدغه ی توشه ی سفر کنی
ترجیح می دهی گوشه ای بنشینی و آهنگ های دلخواهت را گوش کنی
چند ساعت مانده به رفتن ، باید سرت را از این همه سوت کشیدن از خاطره ی آدم ها نجات دهی
ضبط را روشن می کنم ،
همه چیز با سقوط داریوش شروع می شود ، سیگار روشن ، برج میلادی تاریک
سقوط ِ من در خودمه ...........
تکرار می شود کوله بار در ذهن ِ خسته ی مردی که سفر را نمی کشد ..........
سراغ فرهاد می رود ، تاول های ذهنش آرام بگیرد .........
بوی عیدی را تا انتها کودکی می کند ، سراغ مرد ِ تنها می رود .........
هیچ آهنگی شبیه این، یک مسافر را از تک و تای رفتن زخمی نمی کند
آهنگ ها را گوش نمی دهد ، می جود ، انگار برای آخرین بار است
که یا دستش به ضبط می رسد یا گوشش به صدا
دست و دلش به فریدون می رود .
بهترین جای آهنگ ، بدترین بغض قبل ِ رفتن را می شکند
دیگه این قوزک ِ پا .........
اقرار ِ شاعرانه ای که هر مسافر ِ مایوس ، در دلش با خودش می خواند
سراغ سیاوش می رود ، نیمه ی شب است و چند ساعت دیگر مسافر
زیر ِ بار زمان می رود ، وقتی که می شنود :
مجرم ِ آزاده منم ، تن به قضا داده منم ، مجری ِ درگاه تویی ....
حکم ِ سحرگاه تویی
گریه می شود ، و توی خودش جنون می گیرد ...
از سیاوش به این سادگی ها نمی شود گذشت
دم دمای رفتن است .... کوله باری که بی حوصله به زمین چسبیده ...
مردی با بوی گند ِ باور نکردن ، و جاده ای بدون ِ اعتراض
آهنگ آخر را دل دل می کند .... تردید دارد .......
دستش به نامجو می کشد ، چشم هایش به کوروش یغمایی خیره می شود .......
قانع نمی شود .....
بی اختیار شاعر تمام شده ِ شاهین را می گذارد و نعره می زند
به بوسه های تو در خواب ِ احتمالی ِ من ......................
.............
ضبط را خاموش می کند ، سیگار را خاموش می کند بغض را خاموش می کند ، خودش را هم ......
نیمه های صبح ، ساکش را می گیرد ،
خیابان های تهران ، شبیه کولی ها شده اند
مرموز اما آشنا
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#238
Posted: 12 Apr 2014 10:26
وقتی یکی از سرباز ها رو کشتند همش یه جمله ی مایاکوفسکی تو
ذهنم رژه می رفت که می گفت :
غمگینم ، شبیه پیرزنی که آخرین سرباز ِ برگشته از جنگ ... پسرش نیست
امروز که خبر آزادی بقیه اومد خوشجال شدم
اما بازم همون جمله مادر اون سر باز رو میورد جلوی چشمام
اگه یک و نیم میلیون ایرانی همت کرد اون نامه رو امضا کرد و به سازمان ملل فرستاد
پنج هزار تا که توش باید پیدا بشه هوای اون مادر رو داشته باشند
..............
شعار ندیم که وجدانمون آروم شه ...
فریاد نزنیم که جونمون تموم شه ... عمل کنیم ..........
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#239
Posted: 12 Apr 2014 10:30
در آغوش خودم گريه می كنم
و رودخانه ها بي جهت از من سر در مي آورند
و حال كسي رامي پرسند كه با اخرين گلوله مانده دربساط
از اصابت گريخت ....
در آغوش خودم اتراق ميكنم
و از سر گوزن ها براي ديوار قصه مي بافم
دگر تقصير هيچ تقديرِ خدا زاييده ای نيست
اگر محدودم / به من
و با تمام دلخوشی ها / مجازم به تو
كه تنها در قاب عكسی نشسته ای
بي منت چای و منظره ...
و من تنها سرباز سربی ِ سر پا مانده
كه پايش به درد مين ها هم نمی خورد
چه برسد به تو
كه همانقدر كه در قاب عكس آرام گرفته ای
داری بر خلاف جاذبه از من دور مي شوی ...
آری
دعای باران هيچ سربازی
كارگر به دامن ِملكه نيست
عكس از داريا بلورچی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#240
Posted: 16 May 2014 19:15
تو حریف دیوار ها نمی شوی / خودت را بزن
بزن به گریه به بی خیالی ....
به هر چیزی که خواستنش خنده دار تر از خواب دیدنش بود
به خود بیا ، حال که مرد ِ رفتن های بی ملاحظه نیستی ... به خود بیا
دستت را جلوی هیچ دستگیره ای دراز نکن
به در های نیمه باز ایمان نیاور ....
دو راهی ها آنقدر مدرن شده اند که در هر کافه ای پیدایت می کنند
خودت را بزن به گریه ... وقتی چشمت از هیچ آسمانی آب نمی خورد
بارانی ات را آویزان کن ...شبیه چشم هایت ... امیدت را کنار ِ در پارک کن
تووو بیا .... و از چشم هیچ کس خودت را تحویل نگیر ......
خودت را بزن... دقیقا خودت را ... شبیه بوکسور های پول گرفته که قبل از حادثه
تسلیمشان را فروخته اند .......................
دنیا خودش را چپ و راست ِ ایستادگی هایت نمی کند
تو روزی انکار خواهی شد .... درست روی همان دست هایی که برای پیروزی ات
هورا می کشیدند...
ساعت مچی ات را باز کن ... دست هایت را در بیاور
بگذار برای یک شب هم که شده
آب ِ خوشی از گلوی ِ چشمهایت پایین برود ...
خودت را بزن ... به آن شانه ای
که گریه ات را پیراهن عثمان ِ بی کسی ات نمی کند
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم