ارسالها: 320
#261
Posted: 15 Oct 2021 23:49
تقدير، سرپوشی احمقانه برای اتفاقهايیست كه نمیافتد ... هيچ كس مهاجرت دسته جمعی داركوبها را نديده
ماهیها به مرگ طبيعی نمیميرند
هر قطاری در طول عمرش برای يكبار هم كه
شده معشوقهای را به دوردستها برده... و هر روستا در طول تجاوز تمدن
مسافری را به چشم ديده كه از شيوع آدمها
به خلوتش پناه برده.... هميشه چيزی هست كه درست نيست
و تقدير، سرپوش خداست روی تمام از دستدادگی ها
همين است كه میترسم اسم كاملت را پشت نامه بنويسم يا از خودم نشانهای در اتاق زير شيروانی بگذارم
ما اگر قرار بود در آغوش هم از خوشحالی
بميريم كه هيچ وقت كارمان به انتقام از قطار ها
نمیرسيد.
باور نمیكنی ؟
باور نمیكنی چقدر شبيه هم هستيم؟
گاهی به ايستگاه قطار برو، به آنها كه
ناخواسته سوار ميشوند خيره شو... ما فقط اسمهايی مختلف بودهايم در بليتهای مخالف
كه هر روز برای هم دست تكان میدهيم
و دوباره در چشمهای ديگری، دور میشويم.
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 16
#262
Posted: 15 Dec 2021 09:50
دفتر عشق:
من در آینه ی زلال چشمان مهربان تو به اندازهی ابعاد دلتنگی خودم بزرگ شده ام.
حداقل تو باور کن، از تمام خودم کوچکترم ...
بارها گفته ام که من به همان گوشهی دنج و متروک قلبت قانعم
بقیه اش با خودت ...
فقط امروز آفتابی و فردا ابری نباش ...
یا برای همیشه بمان یا برای همیشه برو !
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
عشق در بازی بازوان ِتو
دست
به سرت که می کنم
از لای انگشت نگاری ها
... تا مو
شکافی ِ گیسوانت
باور کن
خدا هم نظر می دهد
وقتی که مانده ام
کدامیک از لبانت را دست چین کنم
💖💖💖💖💖💖💖💜💖💖💖
بیا... چشم های پر حرفت را بیاور
آغوشت را از
کابوس های سر ساعتت پس نگرفتم که رویش
دردهایم را بالا بیاورم ...
بیا... چشم های پر حرفت را بیاور
می خواهم شهرزادترین قصه هایت را
به گوشم بیاوری
و دنیا برای چند دقیقه در تو خلاصه شود ...
بیا... اتفاق در آغوش های بسته می افتد
بی آنکه به هیچ کجای تقدیر داد
نه منت دریا... نه بی تابی ِ جنگل
نه منت دریا را می کشم
نه بی تابی ِ جنگل را می کنم
همه را برای تو می آورم...
اگر تو به ارتفاع چوبی این سقف قناعت کنی
یقین، دنیا را درون کلبه ای جای داده ام
بی آنکه هیچ جغرافیایی از حقیقت
به اندازه آغوش تو خبر داشته باشد.
"هومن شریفی"
----------------------------------------------------------
دفتر عشق:
از عشق نگو دیگر
وقتی در بوی موهایت مشغولم
حرف کهنه ایست دوست دارمها
وقتی میان دستانت
دوست دارم بمیرم !
از عشق نپرس دیگر
وقتی می روی
و من سرزده می میرم ...
من یک آدم شهوتی و داغم..نیاز به همنشین دارم
ارسالها: 320
#263
Posted: 28 Jan 2022 00:40
خرس های قطبی، موجودات صبوری هستند
می توانند تمام شب را در آغوشی بخوابند که به سردی اش
هیچ اعتراضی ندارند
سیبری که تنها تعریف معتبری در جغرافیا نیست
کافیست بریده بریده نگاهم کنی تا سرما
چنان به چشم هایم بزند که تا بالای استخوان / سیاه شوند
حرف بزن لعنتی ... لب های تو آخرین جرم من است
که تا دندان / مسلح کنی مرا
تو لب بگشا ... من تا جنون اعتراف میکنم
تو تن بده / تا تمامش را به گردن بگیرم
من که هیچ
آغوش تو از کشیش ها هم اعتراف می گیرد
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#264
Posted: 28 Jan 2022 00:47
در ویتنام ِ تـــــــــــــــنت عاشقت شدم
وقتی که دست هایت خط ِ مقدم ِ لمسیدنم شد
چشم هایت / ما فوقم بود که از او دستور میگرفتم
لب هایت / تا دندان مسلح بود
که پناه میگرفتم / در خاکریز ِ سینه هایت
.
.
.
بگذار تمام دنیای اطراف مشکلاتشان را با گفتمان حل کنند
پرچم سفید ِ دامنت هم / بالا بیاید من از چشم های تشنه ات دستور میگیرم
بگذار صحرایی ترین دادگاه را تشکیل دهند
آلکاتراس اگر آغوش توست / انفرادی ترین سلول هایش برای من
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#265
Posted: 28 Jan 2022 00:52
می توانستی تصادفی باشی بعد از عبور من
يا قاصدکی، مسير دست های كودكانه ات را عوض كند
ميتوانستی دير تر برسی يا زودتر رد بشوی
اما وقتی بدون توصيه ی خدا يا وساطت منت دار ِ تقدير
در ميان هفتاد سال راكد من، در درست ترين ثانيه رسيده ای
چگونه ميتوانم در جواب بچه ای ٥ ساله كه مادرش را
ميان دست فرشته ها و پرستار ها در كشمكش ميبيند
بگويم معجزه وجود ندارد؟؟ چگونه....
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#266
Posted: 19 Mar 2023 00:39
فهمیدنش سخت است ، فهماندنش سخت تر ...
آن کس که چیزی برای از دست دادن ندارد به مراتب خوشبخت تر از کسی است
که چیزی برایش ارزش بدست آوردن ندارد...
حال می فهمی هر نوع پیرمرد از هر نوع دریا ،چرا قدمی دور نمیشود ؟
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#267
Posted: 19 Mar 2023 00:49
نه از مالخولیای آغوشت به دنج ِ دست های
کسی پناه ببری
نه پیله ی خودویرانگرت را در ادامه ی تن
دیگری پروانه شوی
پناه ببری به گوشه ای دور از تمام لمس ها و ادراک ها
آنگونه که توله گرگی بی مادر به سان غریزه از انسان ها می گریزد
یا سرخپوستی بدقواره بدون خجالت از میان سپید دندان ها می گذرد.... فرقی دگر نخواهد داشت :
چادری جدا از قبیله یا خانه ای بدور از تمدن
و یا حتی نقاشی معوج ِ کودکی آدم گریز
هر کجا که هیچ آدمی به قصد ِ تو
نگاهی، زخمی، زبانی را روانه نمی کند
می توان نشست، دندان ها را از زخم ها بیرون کشید
و بی هیچ اعتراضی ، به زندگی فروتنانه و احمقانه ادامه داد.
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#268
Posted: 20 Jun 2023 14:14
اگر به حکم تقدیر فرمانده جنگ میشدم و به روز موعد میرسیدم که قرار است برای سربازان سخنرانی پرشوری کنم تا چند دقیقه بعد با تمام وجود برای فتح حمله کنند بیشک هر اراجیفی که میبافتم در انتها میگفتم: اما حقیقت امر اینست شما بیش از آنکه شجاع یا توانا باشید تنهایید. شما بیش از اینکه در هر خصیصه توانمند باشید، تنهایید. این را وقتی میفهمید که دیگر دیر شده، وقتی که آخرین قسمت انتهایی گلوله نیز از پوستتان گذشته و دارد به لطف شما سرد می شود و شما و هیچ کدام از رویاهایتان نجاتتان نخوهد داد. هیچ کدام از آنها که گمان میکردید هستند، در آن لحظه که باید، با دلیل موجهی نیستند. آنقدر موجه که نمیتوانید گناه را از خود پس بگیرید و به سینه آنها آویزان کنید.
من بیش از هرکسی برای نقض این قانون تلاش کردهام. بار ها خودم را در مکان و زمانهای مختلف گذاشتهام و یا خیره شده به آنها که گمان میکردم مثال نقضند. خودم را جراح پیر تن نوردیدهای تصور کردم و به بدن نیمه باز بیماری که همه چیزش را حتی اگر از صمیم دل نمیخواست پشت پلکهای بستهاش به من سپرده بود و باز هم شکوه تنهاییاش را میدیدم. کشیش شدهام و به صادقترین بندگان خدا نگاه کردهام. درست وقتی که قرار بود به گناهشان اعتراف کنند حتی در واژهها برای تلطیف آنچه کردهاند و دست میبردند و هنگامی که پس از ادای آمرزش پیاده راهی خانه میشدند از دور نگاهشان میکردم. آنها آنقدر تنها بودند که با اینکه میدانستند چیزی عوض نشده احساس سبکی میکردند.
حجم عظیمی از تنهایی برای من ناشی از این بود که انسان نمیتواند در حقیقت دست ببرد اما نیاز دارد کرده و نکردهاش را به گونهای برای خودش تفسیر کند که اگر قهرمان زندگی خویش نیست، دشمن خویش هم نباشد. اینگونه شد که پی بردم انسان در حضور عزیزترینهایش در مجللترین میهمانی خودخواستهاش بیش از همیشه تنهاست. و آنکه دارد از خود بروز میدهد آنیست که دوست دارد آنگونه باشد و چون میداند که نیست و جرات نمیکند با خود اقرار کند، تنهاست.
و فارغ از قدرت انکار ما، این حقیقت عجب شکوه و رسوخ عمیقی دارد. و کمتر انسانی یافت میشود که از بازی واژهها بگریزد و این شکوه دلخراش و دایمی بودنش را بپذیرد....
نهنگها نیز در میان بیکران اقیانوسها به سان انسانند. یعنی وسعت دریا آنقدر عظیم است که در هر ابعادی به دنیا آمده باشی باز تنهایی. نهنگها در میان این همه فاصله، که چشم، چشم را نمیبیند و نور پای ترد و ظریفش را در اعماق آن نمیگذارد همدیگر را تنها با صدا پیدا میکنند، صدای آنها فرکانس مخصوصی دارد که تنها به گوش خودشان میرسد و این تعلق با شکوه کاری میکند که با کیفیت یک صدا عاشق میشوند یا تصمیم میگیرند با هم مسیر بسیاری را سفر کنند یا با هم از مسیرهای رفته میگویند. یعنی هیچ نهنگی در تاریخ نهنگ دیگر را تصادفی ندیده و تصمیم به همسفر شدن با او نگرفته مگر اینکه ابتدا صدایش را شنیده و صدایش را برای او ارسال کرده و قبل از اینکه چشمشان به هم بیفتد قرار و مدارشان را گذاشتهاند. چقدر فاصله میتواند کارش را درست انجام دهد....
اما نهنگی وجود دارد که به او لقب نهنگ ۵۲ هرتزی را دادهاند. نهنگی که بر حسب تصادف یا تقدیر یا آنچه که ما کیفیت دانستنش را نداریم، فرکانس صدایش بیش از توان شنیداری نهنگهای دیگر است. او مثل هر نهنگ دیگری که به دنیا آمده بر حسب غریزه بارها و بارها صدایش را ساتع کرده است، بارها و بارها به زعم خودش شعر عاشقانه خوانده و یا آهنگی را زمزمه کرده است. بارها به حکم غریزه در انتظار پاسخ نشسته است و هیچ نهنگی حتی به زور تصادف به صدای او پاسخ نداده است. یعنی اواز بدو تولد روزها را مدام و مدام در خلوت بیترافیک اقیانوس، سر از پنجره بیرون برده و داد زده است و جز انعکاس صدای خودش هیچ پیغامی او را در هیچ لحظهای امیدوار نکرده که تنها نیست. من شب و روز به او فکر میکنم. یعنی میروم جای خدا در آسمان مینشینم اما در ارتفاع پایین که کادر تصویرم را نیمی آب و نیمی بدن اون اشغال کند و با او حرکت می کنم و خیره میشوم. و بار ها از خودم میپرسم آیا پذیرفته که تنهاست؟ اگر نپذیرفته چه امید کشندهای دارد. یعنی میتواند مثل میهمانی مملو از انسان، خودش را بفریبد که تنها نیست؟ و اگر پذیرفته تنهاست چرا هنوز صدایش را ارسال می کند؟ یعنی به جایی رسیده که برای خودش و تنها خودش میخواند؟؟ یعنی میداند تمام این سالها که از عمرش مانده قرار است این بیکران مخوف را تنها طی کند؟ یعنی میداند و طاقت میآورد؟ نهنگهایی که تنها نیستند هم گاهی خودکشی میکنند. او چه در این عدم وجود دیگری پیدا کرده که هنوز در سکوت اقیانوس میرود و میخواند؟ من چقدر با او حرف دارم، حتی اگر توان شنیدن فرکانس صدای مرا ندارد، حتی اگر جز صدا برای نهنگ راه ارتباط دیگری نیست.
گمان میکنم سالها به او بیاندیشم، و این سالها، آیا او کماکان مسیر باداباد خود را میرود؟ بیآنکه شک کند به همه چیز؟
او چقدر به انسان شدن میآید.......
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#269
Posted: 20 Jun 2023 14:24
رفت روی منبر و آزاد و بلند گفت: از زنان بیحجاب بیزارم.
و ما که نه آزاد بودیم نه منبر کفاف دردمان را میداد به نفرینمان سوگند خوردیم.
که انتهای این مسیر
حتی اگر یک دختر، از ما بماند که حتی یادش نماند برای آزادی وزندگیاش ، خاک چقدر خون را به آغوش کشید کافیست .
از ما مادرانی به جا مانده، که از خیرگی به سکوت بیشتر پیر میشوند تا خاکی که روی پیشانی فرزندشان منسجم شده.
پدرانی که مرگ را به زندگی ترجیح میدهند و اگر درد و گریه را به خلوت میبرند چون پناه یک خانوادهاند و حتی دیگر از پناه بودن متنفرند.
از ما از ما از ما هر چه نماند، حافظه ای مانده، که تمام شما را با گلولههایتان ، ثبت میکنیم حتی اگر خودمان را از خاطر ببریم.
زمان، درد را ته نشین و آرزو را عزیز خواهد کرد. و ما که در میان این بینانی و بیآبی و بیآیندگی، تنها آرزو را داریم از آن دست نخواهیم کشید.
این روزها از انقلاب تا آزادی چند برابر طول میکشد و میدان آزادی آنقدر کش میآید که بتوانیم عهدمان را آنقدر با خود مرور کنیم که به رسیدنش ایمان پیدا کنیم.
از بیزاریتان نسبت به رویای ما بیشتر بگویید.که ما از خواب آلودگی خود فرار کنیم. ما هر روزی که درد مشترکمان ، زیر مشغله نکبت در زیستنی که به لطف شماست کمتر جریحمان کند، از خود متنفر میشویم.
این هویت که با زور و سلاح و انکار و تنبیه و تجدید به گمانتان از صحنه روزگار محو شده حالا در تنی مجروح و اما امیدوار تجسد پیدا کرده.
سلام بر آینده که هر روزی که با شلاق تو بر تن آزادی میگذرد ، آرزویمان را به واقعیت تحمیل خواهد کرد.
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#270
Posted: 20 Jun 2023 14:41
من به درد معتقدم. به اینکه شکوه رنج انسان نسبت مستقیمی با جهانبینیاش دارد. به اینکه هیچ انسانی از پیکار بر سر حقش بدون جراحت برنمیگردد و زخمها به تناسب ارزشی که در طلبش جنگیدیم برای صاحبش عزیز میشوند. و گاهی آنقدر عزیز که دیگز زخم، اضافه بر بدنت نیست بلکه ادامهی بدنت خواهد شد، قسمتی وفادار و اصیل و محق که هزار حرف نگفته در خود دارد. زنان مملکت من، به آگاهی شما میتوان سوگند یاد کرد. که تنها یک زن آگاه، آزادی را بر زیبایی مقدم میداند.
این روز ها که جراحتی عظیم به شقیقه شما خطور کرده و تا چشم کار میکند پانسمانی سفید بر صورتتان نشسته است. زخم شما ادامهی زیبایی شماست و گیسوان غرق در خونتان، سرک کشیدن آزادیست. زن که از بدن عبور میکند، سلحشور غریبیست که عزم با شکوهی برای رسیدن به هدفش دارد.
حالا هوای شهر عوض شده و عنفوان خیابان در پیچ و تاب گیسوان شماست. آزادی سرایت کرده و این شیوع مبارک به لطف زخمهایست که دیگر منفک از زیبایی نیستند. هر دندهای که کبودی بر آن نشسته است، هر قطره خونی که از ادامه زلف تو در باد میچکد، هر پلکی که از سوی مردمک گذشت و نور به جهان داد و بسته شد، حالا گواه تاریخ توست. به خود، به ادامهای که میدهید حتی اگر میهراسید، به آخرین قدم که با خون و شکنجه برداشتید و با تکثر گلوله حتی از آن عقب نیامدید افتخار کنید. تاریخ، مبداهای مختلفی دارد که به قبل و بعد آن تقسیم میشود و زمان هرچقدر پیش میرود انسان در خلق این نقاط تحول ناکام میماند. اما تاریخ از شما به حرمت روزی که برای زندگی و آزادی ایستادید و در هجوم گلوله رقصیدید یاد خواهد کرد. هیچ کجای تاریخ ،هیچ کجای جهان آزادی وجود ندارد اگر زن قبل از هر سوژه و ابژهای آزاد نباشد. رقص و آوردگاهتان را مرور کنید و پیببرید به ادامه پرشکوهتان و همیشه زخمهایتان رو مرور کنید.
و همیشه زخمهایتان را مرور کنید.
و همیشه زخمهایتان را مرور کنید.
آنها ثبت زمان و مکان و حادثه در کالبدی هستند که دیگر یک جسم ساده و سربه زیر نیست.
آنها شناسنامه نقطه تحولی از تاریخ هستند که مورخان از آن به عنوان "زن،زندگی، آزادی" نام میبرند. و در ادامه مینویسند: شروع دورهای که زن ، دیگر نخواست ادامه و مکمل و پیوست به یک اصل دیگر باشد. زن نخواست پاورقی و توضیح متن باشد. زن نخواست حاشیه باشد نخواست، مادر یا خواهر یا هر نسبتی باشد. دوره ای که پس از آن زن، بی هیچ واسطهای زن شد.
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم