ارسالها: 320
#81
Posted: 12 Feb 2013 14:25
حرفم نمی آید ....
تو ... سر تا / پـــــای من مینشینی / که جایی برای شعر نمی ماند
لبهایت را به لکنتم بکش
برقص / که دینم هم پای دامنت / بر باد روند
قلم ها برایم / حرف در بیاورند
همین حرف ها / که از تو تا تنت / به آن نشسته است
از شعر / کم ندارد ....
بی قافیه ... بی وزن ... بی لباس ....
مو / به مویت را در خودم می خوانم
شعری که در انتهای هر خط / به خال های تو پناه بیاورد
دیگر " نقطه چین " نمی خواهد
... تو هستی ... که شعرم / نمی آید
هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#82
Posted: 12 Feb 2013 14:38
الف : بعضی وقتا دوست دارم به همه دور و بری هام فحش بدم ....
ب : خالیت می کنه ؟؟؟
الف : نه .. بهم انگیزه ِ دوباره دوست داشتنشون رو میده
********************************************************
راه که میروی / در گلوی زمین گیر میکند
قدم هایت که روی دل ِ زمین / سنگینی کرده اند
سایه ات را ، بالا می آوردبه روی من
مقصد که تو باشی / تمام تمبر ها را به مهر باطل خواهم فروخت
اگر انتهای نامه با من / راه بیایی
********************************************************
الف : قبول داری که عدالت مفهومی نیست که تو این دنیا بشه دنبالش گشت ؟؟
ب : آره ...... واسه همینه من از خودکشی ِ یه پیر مرد هفتاد ساله بیشتر از تلفات جنگ جهانی می ترسم...........
الف : اینقدر ها هم ترسناک نیست ...
ب : اگه به این فکر کنی که اون به کفر خودش به چه شدتی ایمان داره که چند روز باقیمونده رو نمی خواد دووم بیاره نه تنها می ترسی بلکه سعی میکنی بهت رو تو صورت ِ خدا انکار کنی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#83
Posted: 12 Feb 2013 14:46
کتابخانه ای به ارث رسیده از انقلاب درونی و بیرونی پدر
سینمایی صامت تر از تمام گریه های چاپلین
و کودکی بی دلیل تر از خدا / خوابیده در اعماق بی صدای من
همین ها مانده برای چشم چرانی های قبل از خواب
چیزی عوض نشده بود ......
همان فحش های همیشگی
همان کابوس های بی عرضه / که از پس یک قتل ثانویه هم بر نمی آیند
همان دهانی که آنقدر / قرص بود که خواب آور ها نبودند.
تنها ....خیابان ها از چشمم افتاده بودند
و گرنه ...
پای رفتنم / روی دستم باد نمی کرد
و گرنه
هزار فرشته را روی زخم هایم می خواباندم تا / بی حساب شویم
و گرنه
انزوا در نهایت خوشبینی ، بالش راحتی نبود برای سری که از خود خوری درد می کرد
تنها شاید ... بعد از کمی از خود / به خیال بافی ها
کمی تقدیر را قد شانه های یک شاه تن زدن ....
تنها ... کمی چایِ مرد پهلو
بتوان
سکوت را به سنتی ترین گلایه ها پناه داد
و پشت تمام کتاب های نیمه خوانده نوشت :
همیشه سرد بود .. جهانی که در باور من چرخید
ســــــــــــــــــــــرد ... شبیه زنی در انتهای چادرش
که آبان ترین باران را /به روی زمین به ارث برده است
************
عکس از جلال شمس آذر
هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#84
Posted: 12 Feb 2013 15:10
هر چه دارم را در جیبم می گذارم
از پلک هایم که سنگین تر شد / می پرم....
تمام ارتفاعی را که مرا از تنهایی ام گرفته .........
می خواهم آنقدر سبک به زمین بخورم که دردش نیاید........
بعدش هزار حرف نگفته با طبیعت بی جانی دارم .....
که از تخیلی آدم ها / جان سالم به در برده ان
********************************************************
خنده ام می گیرد از تسلسل جهانی که
بی ترس تهمت ِ خود شیفتگی
سال ها / دور ِ خودش می گردد
و من آنقدر در تفکراتم / تلو خورده ام
که ثبات هیچ جاذبه ای را باور نمی کنم ...
حتی خواب پَر نشانی که صندلی وار
مرا به آرامش دعوت می کند .........
یک جای کار می لنگد ................
که با این همه حسن تصادف
من و زمین ....... به هم / نمی خوریم
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#85
Posted: 13 Feb 2013 00:19
الف : دوست داری چه جوری بمیری ؟؟؟
ب : نمیدونم .. اما حتما دوست دارم قبلش با عزرائیل یه سیگار بکشم و ازش بپرسم
تا حالا دستو دلت واسه مرگ کسی لرزیده ؟؟؟
تا وقتی که داشت از آدمای بزرگ و مورد ِ قبول خدا می گفت بهش بگم :
هی ببین .. من هیچکدوم اینا نیستم ...پس کارتو درست انجام بده ...
... می خوام طوری بمیرم که واسه اون دنیا هم بیدار نشم ........
الف : پس زندگی بعد ِ مرگ رو قبول داری ؟؟
ب :من هیچ رو قبول ندارم ... اما یه متر زیر خاک کسی به قبول داشته های من کار نداره
الف : به نظرت عزرائیل قبول می کنه ؟
ب : بعید می دونم ... اما من تمام تلاشمو کردم ... بقیش به خدای خودشو عدالتش مربوطه
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#86
Posted: 15 Feb 2013 19:17
روان تر از تمام ِ رود ها / رکاب می زنی
درنگ کن
سیگاری آتش بزن
تفکرت را که دود می کنی
از ده سیاره آنطرف تر /به زمین امید وار می شوند
********************************************************
به زور استکان / حرص چای را خوردن
که از انگشت های تو / جوش آورده اعصاب مرا
قند نمی خواهد دیگر
وقتی زیر زیرکی / خنده هایت را در پهلوی من میریزی
********************************************************
از باران برای درخت ها بگو
خوش بینی ها را به قاصدک ها ببخش
و خدا را / به دست هایی که از امید ، راه آسمان را بلد شده، بسپار
من با واقع بینی به ارث برده از تقدیر
می توانم از عمق تمام تنهایی ام بر بیایم ....
بی آنکه از حجم خوشبختی کسی
برای کنج بی کسی هایم قرض بگیرم
********************************************************
تبرت را زمین بگذار / ابراهیم ِ طلاق گرفته
مجسمه ها / تنها سایه هایی هستند که در یک بعدشان رشد کرده اند
اسطوره ها که دیگر ....
بنشین و لم به پرانتز هایی بده
که زود تر از گسترش ِ آغوشت / خودشان را نمیبندند
و برای سلامتی عقلت / هویج بخور
این روزها ... عقل ِ همه در چشمشان است
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#87
Posted: 15 Feb 2013 19:22
دلم برای آرش تنگ شده ... واقعا تنگ شده
***********************
موسسه خیریه ی کمک به بچه های سرطانی .... یک روز ِ زمستانی ..
هرکدومشون یه دنیا حرف دارند ...
از اینکه پیششون بشینی استقبال می کنند ...
اما یکیشون فقط نگاه می کنه ... نه می خنده نه نگاهشو می دزده ...
نزدیکش می شم ...
می خوام یه چیزی بگم که سر ِ حرف زدن وا شه ....فقط نگاه می کنه .....
ه : زندگی رو دوست داشته باش
آ : دارم ولی اون منو دوست نداره
(باید بشینم باید بخندم باید یکی غیر خودم باشم ولی اونه که نشسته اونه
که داره می خنده اونه که تا تهش خودشه )
ه : همه ی آدما بد میارن فقط زمانش فرق می کنه ، یکی تو کودکی یکی تو
بزرگی، شک نکن تو هم برمیگردی
آ :ببین من زندگی رو گریه می کنم ، زندگیش نمی کنم ، تو با موهای مدل
گرفتت میای روبروی من میشینی و میگی زندگی رو دوست داشته باش ؟؟
ه : مگه راهی هم جز این مونده ؟
آ: آره ... نگاه کردن ...خیره شدن به آدم هایی که عین مورچه ها میرن و
میان .امثال تو میان اینجا رژه ی محبت میرن.اسباب بازی میارن .دوبار
میبوسن بعدشم که رفتن بیرون دنیا همونه ، منم که باید عمل بشم
،شیمی درمانی بشم ته امیدم هم خوندن ِ کتاب های ژول ورن باشه .
.....
(می فهمه ...خوب می فهمه ...واسه همینه حرف زدن باهاش سخته ، اما
بوی تلخ واقعیت میده ...وایمیسم ...حرف میزنم ... می جنگم )
آ: می دونی چرا ژول ورن می خونم ؟ چون پر از رویاست ...حالا بخند
ه : ...چند سالته ؟
آ : خیلی نیست اما خیلی کند میگذره ...دنیا ثابته ...یه چاردیواری ...چند تا
سِرُم ...چند تا زن ِ سفیدپوش...یکم هم امثال ِ تو ....تو به خدا اعتقاد داری ؟
(اولین باره حرف زدنو خودش شروع کرده نباید کم بیارم ... )
ه : آره ...تو چی ؟
آ: منم دارم اما نه مثل تو ...من به خدا اعتقاد دارم چون بهش نیاز دارم .می
فهمی ؟ چون اون اگه نباشه دیگه هیچ چی نیست ...دیگه حتی امیدی
واسه یه روز نصفه خوب نیست
ه : از من بدت میاد ؟
آ: نه تو گناه نکردی سالمی ...تنها گناهت اینه که فکر میکنی میتونی منو
درک کنی یا دردمو کم کنی
ه : وقتتو که میتونم پُر کنم ، یه آدم باشم که سفید نپوشیده با سِرُم هم به
استقبالت نمیاد
آ: آره این تنها دلیلیه که دارم باهات حرف می زنم
ه: خوبه ... پس بیا از چیزای مشترکمون حرف بزنیم
آ: ما چیمون مشترکه ؟ مدل موهامون یا اتاق خوابمون ؟؟
ه : نه ...در مورد آرزو هامون
آ : خوبه شروع کن
(یهو سکوت می کنم )
آ :نه ملاحظه کن ، واقعیتو بگو
ه: خوب من دوست دارم کوله پشتیم همیشه بوی رفتن بده ،پر از جاده باشم
هر شب و هر روز پامو جایی بذارم که نبودم صبح قهومو تو شانزالیزه بخورم
بدون اینکه بدونم بعد از ظهر کجای دنیام
آ:پس تو بی خبری از آیندتو دوست داری ؟
ه: میشه اینجوری گفت ...تو چی ؟
آ : من دوست دارم بعد از ظهر یه تئاتر برم
ه : تو می دونی تئاتر چیه ؟
آ : نه فقط تجسمش کردم
ه : همین ؟
آ : آره همین .همینم واسه من خیلی زیاد تر از آرزو هست
ه : تا حالا به این فکر کردی که میتونی یه روز خوب شی ؟
ه : من همین الان یکی به آروزهام اضافه شد
آ : بگو
ه : دوست دارم یه روز با دو تا کوله پشتی بیام همینجا، تو خوب شده باشی
،کوله رو بندازم پشتت ،بگم پایه ی یه سفر ِ بی مقصد هستی ؟؟؟ نبودی
هم مهم نیستا اما همینکه این اتفاق بیفته عالیه
آ : قبلش یه تئاتر هم میریم ؟؟؟
ه : آره چرا که نه
آ : یه قولی بهم میدی ؟
ه : بگو
آ : من اگه خوب بشم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم اما تو بیا
...میدونم تخت من خالی نمیمونه ...من نباشم هم یکی دیگه هست...اون
به امید نیاز داره ...براش اصلا کتابای ژول ورن نیار...موهاتو کوتاه کن و بیا
...براش از قشنگی ها حرف نزن ...بذار اون از تاریکی هاش بگه ...قول میدی ؟
ه : حتی شانزلیزه هم باشم باید سر قولم بمونم ؟
آ: قول قوله میتونی ندی اما اگه دادی باید پاش وایسی
ه : باشه قول میدم ... من دیگه برم
آ : بازم بهم سر میزنی ؟
ه : خوشحالت می کنه بیام ؟
آ : نه ولی خواسم رو از خیلی چیزا پرت می کنه
ه : آره میام .چیزی میخوای برات بیارم ؟
آ : آره کتاب بیار اما نه از ژول ورن .از کسی بیار که واقعیت رو مینویسه حتی
اگه جذاب نیست .خستم از تجسم کردن
ه : بادبادک بازو خوندی ؟
آ : نه
ه : برات میارمش ...اسمت چیه راستی ؟
آ : آرش
ه : میدونی یعنی چی ؟
آ : آره واسه تیرو کمونش ... اما من رابین هود رو ترجیح میدم
ه : آرش از ایران دفاع کرد ...رابین هود از شِروود .شروود رو به ایران ترجیح میدی ؟
آ : من هر جایی رو به بیمارستان ترجیح می دم
ه : باشه کتاب رابین هود رو هم برات میارم
آ : کارتونش رو دیدم
ه : کتاب و کارتون دو تا فرق بزرگ داره میدونی چیه ؟
یکیش اینه که وقتی کتاب می خونی خودت حق داری واسه شخصیت مورد
علاقت قیافه بسازی اما کارتون نه
آ : دومیش چیه ؟
ه : اونو خودت میفهمی
آ : یعنی اونقدر می مونم که بفهمم ؟
ه : اگه بخوای آره ... ببین یه چیز مردونه ی تلخ بگم ؟
آ : بگو
ه : اگه تقدیر ِ تو مرگ باشه ، اما تو با تموم وجود به زندگی اعتقاد داشته
باشی خدا واسه حفظ اعتقاد تو حاضره تقدیر رو عوض کنه حتی اگه لازم
باشه سه روز نخوابه و یه تقدیر جدید بنویسه
آ: تو زیادی به خدا ایمان داری ها ؟
ه : همون قدر ایمان دارم که اون به من داره ...امتحانش کن جواب میده
آ : صحبت با تو رو خیلی دوست داشتم
ه : منم خیلی
آ : بازم میای ؟
ه : آره تا یه ماه دیگه میام
آ : دیگه نمی خوام امید داشته باشم اذیتم میکنه اما بیای خوشجال میشم
ه : موهامو بزنم بیام یا همینجوری قبوله ؟
آ : قبوله ...راستی اسم تو چیه
ه : هومن
آ : واسه همینه به رابین هود حسودی نمی کنی ؟
ه : کاری کن رابین هود بهت حسودی کنه ...میشه ...باور کن ...فعلا
آ : میبینمت
ه : مطمئنی ؟ پس خوب مبارزه کن
( یه آوار رو دستمه ... خوردم کرد .... دارم لاشم رو روی دستام از محک
میارم بیرون ...اون موفق میشه ...باید بشه ...باید ...
گریه .... سیگار ...سیگار....سیگار )
واقعی بدون هیچ کم و کاست ...آنقدر واقعی که با خودم عهد کردم این
آخرین باری باشد که از امثال او مینویسم...وقتی واقعیت هایی به این
روشنی موجود است ....و هنوز با تمام وجود مبارزه می کند ........
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#88
Posted: 15 Feb 2013 19:28
از خودم می خورم / که دیگری در جهانم نیست
شانه ای که روی خودش سنگینی می کند ....
کوله ای که برای خودش جا ندارد ...........
دلی که از باران گرفته که وسعت آسمان / رامش نمی کند
از خود می خورم ... که آدم ها جز خنده ام را نمی بینند .........
********************************************************
و آنکه در تمام نفیر ها دمید
جایی برای اعتراض نگذاشت
حتی به دودی که از چشمش / به لای گریه هایمان رفت ........
خود را باختیم / به دست هایی که از اعتماد خودش هم خالی بود ....
و به افسانه پناه برد / تا دستش به کودکانه ها برسد ..............
********************************************************
دارد از من خبر می آورد
کودکی که سر به هوای قوانین ، به تمام درخت ها
بادبادک می بندد.... تا ارتفاع را به زانو در بیاورد ........
شاید آن روز / دوباره دارکوبی در قلبم بتپد.......
ضربانی معکوس در سرخرگ های شهر برقصد
و من در اوج بی خبری از حادثه های از من منفصل
چشم به راه کودکی باشم که تمام نخ های رابطه را /بر باد داده
دارد از من خبر می آورد .............
کودکی که تمام نگفته هایش را روی بادبادک نقاشی کرده
و تنها به خدای باد / آورده ایمان دارد ............
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#89
Posted: 15 Feb 2013 19:33
این روز ها هیچ جرثقیلی آنقدر وجدان ندارد که مرا
از این بغض های بی محل سبک کند
اکنون من مانده ام و زندگی به سبک یک آهو
که در تناقض دوربین ها و شیر ها
مانده است برای کدامشان / دست تکان دهد
********************************************************
حالا هی طفره برو ... از تمام صفت هایت ....
دنیا یک راست میرود سر ِ اصل مطلبت .........
گرگی که خودش را گاز گرفته است
پاندایی که دنیا را سیاه سفید میبیند
نهنگی که از شدت ِ بی جزیرگی / محکوم به زندگیست
خرگوشی که از سقوط اشک هایش ، سریعتر می دود
********************************************************
زندگی چیز مسخره ایست ... دلت را بگیر و تا میتوانی بخند
دلت بگیرد و تا میخواهد گریه کند ....
آخرش جهان به پای اعتقاداتش پیر خواهد شد
فیلسوف ها در رختخوابشان خود را نقض خواهند کرد
شاعرها در معشوقه ای فرضی تر از همسرانشان می نویسند
و مقدار ِ درد ها ثابت است / تنها از شانه ای به شانه ی دیگری منتقل می شود
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
ارسالها: 320
#90
Posted: 15 Feb 2013 19:36
شرک می ورزم / به برف ......... در / گیــــــــــــــر و دار ِ موهای آشتفه ات
خطور می کنم / به ذهن ِ تنپوش ِ نیمه کاره ات
لال می شوم / در لبت ...
که لکـــــــــــــــــــــــــــنت
از لبهایم /لای دندان هایت شروع شد
....
پاشنه ات را /بلند کن
در ارتفاع ِ من / لم بده ........
قول می دهم
با همان شهامتی که حوالی ِ آتش گرفتنم / سرخپوستی می رقصی
زیر ِ / بارانت بروم ....
هومن شریفی
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم