ارسالها: 24568
#131
Posted: 28 Jun 2013 14:47
در خلوت شبانه از یار خود شنیدم
کام دلی ومستی از سوی او بدیدم
بودم شبی به مستی با سوز ومی پرستی
گوهر نشان دل کرد به آسمان پریدم
ساقی می پرستان منجی خوب مستان
زشتی وهیچ پلیدی از روی او ندیدم
رویش شراب نابی گز عالم روحانی
در کام من بریخت و در خلوتی خزیدم
مست شراب اویم با عاشقان چه گویم
کامم همیشه شیرین یک میکده خریدم
با حالتی چومستان در کوچه وبیابان
روزم به شب رسیدو در کوی او سپیدم
با مهر و شوق مستی دورم زهرچه پستی
نامم همیشه پاک و خوشبخت ومن سعیدم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#132
Posted: 28 Jun 2013 14:50
گر بر سر عشق دلداده هستی
گر شور و مستی گر می پرستی
آسایش وامن باشد بلایی
گر رهرویی تو کن ترک جانی
گر عاشقی و شهره به رندی
با ما نشین تو تا می توانی
گر عافیت را پی گیر هستی
از ما جدا شو تا می توانی
گر کافرم من گر لاابالی
تو کار خود کن گر دین پرستی
ما را نماز است با باده و می
ترک هوا کن گر می پرستی
گر از پی او هر سو دوانی
لختی نظر کن تا او بیابی
سوزم به سازی کز دل نوازی
تا رقص گیرم از پی خماری
گیسوی اویم باشد دوایی
کز دیده آید چون جوی خونی
گو ترک سر کن گر مجد جویی
کو دل شکاند گر خود پرستی
آتش زنم من بر لاف عشقی
کز دل نباشد چون خون چکانی
مسرورم و شادم بر این فقری
بر تن نماندست الا قبایی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#133
Posted: 28 Jun 2013 15:15
ساقیا از بوسه لعل لبت سرشارم امشب
شهد کامت را بنازم
مست کن از چشم مست خویش دیگر بارم امشب
دور جامت را بنازم
سحر و افسون، هر چه داری ساز کن در کارم امشب
طبع رامت را بنازم
در هوای خال گیسوی تو شد دل یارم امشب
مرغ بامت را بنازم
ای پری روی کمند انداز دامت را بنازم
ساغری برگیر و از خمخانه اسرار هستی
می بدست آشنا ده
وز دل نا پختگان بزدای نقش خود پرستی
جان آنان را جلا ده
بر بطی بردار و بنوازش دمی با چیره دستی
بزم رندان را صفا ده
زان بهشتی طلعت دولت سرای عشق و مستی
مژده وصلی به ما ده
مرحبا ای نازنین ساقی، مرامت را بنازم
حسن تعبیر تو را لطف کلامت را بنازم
من که حیرانم نمی دانم کدامت را بنازم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 489
#134
Posted: 3 Jul 2013 11:20
صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت
بیخبر با دل درویش خودم خواهم رفت
میرم تا در میخانه کمی مست کنم
جرعه ای بالا بزنم آنچه نبایست کنم
بیخیال همه کس باشم و دریا باشم
دائم الخمرترین آدم دنیا باشم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
ساقیا دربدنم نیست توان جام بده
گور بابای غمه هر دو جهان جام بده
برود هر که دلش خاست شکایت بکند
شهر باید به منه الکلی عادت بکند
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ویرایش شده توسط: behnaz1989
ارسالها: 24568
#135
Posted: 3 Jul 2013 11:43
چون شراب عشق دردل کارکرد
دل ز مستی بیخودی بسیارکرد
شورشی اندرنهاد دل فتاد
دل درآن شورش هوای یارکرد
جامعه ی دریوزه برآتش نهاد
خرقه ی بیروزه رازنان کرد
هم زفقر خویشتن بیزارشد
هم ز زهد خویش استعفارکرد
نیکویی هایی که دراسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثارکرد
ازپی یک قطره درد درد دوست
روی اندرگوشه ای خمارکرد
چون ببست ازهردوعالم دیده را
در میان بیخودی دیدار کرد
هستی خود زیرپای آوردپست
وزبلندی دست دراسرار کرد
آنچه یافت از یاری عطار یافت
وآنچه کرد ازهمت عطار کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 1095
#136
Posted: 3 Jul 2013 11:47
ﭼﯿﺴﺖ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻟﺐ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﻮ؟ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﺑﺴﺘﺎﻥ ﺟﺎﻧﻢ ﻭ ﺁﻧﻤﻦ ﺑﭽﺸﺎﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﺑﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺁﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎﺧﺖ
ﺣﺎﺻﻞ ﮐﺎﺭﮔﻪ ﮐﻮﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﺩﺭﺩ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﻤﺎﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﺗﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﯽ ﺯ ﺧﻂ ﺟﺎﻡ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﺩﻭﺭ ﮐﺠﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﺮﯾﺰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﯾﺴﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﻧﻪ ﺩﻟﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺩﯾﻨﯽ ﺯ ﭘﯽ ﻏﺎﺭﺕ ﻋﺸﻖ
ﺁﻩ ﺍﺯﯾﻦ ﻓﺘﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ، ﺍﻣﺎﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﺭﺳﺘﻤﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﯾﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ
ﻧﻮﺷﺪﺍﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
ﭼﺸﻢ ﻣﺴﺘﺖ ﭼﻪ ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﯾﻪ؟ ﺑﮕﻮ
ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﻟﺐ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﺟﺎﻥ ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯽ
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد