ارسالها: 6561
#151
Posted: 16 Sep 2013 19:49
مست
اونا که تو زندگیشون قصه های خوب شنیدند
تو قمار زندگانی همه جور بازی رو دیدند
اونا که تو خلوت شب شعرهای حافظ رو خوندند
همه راه و رفتن اما بر سر دو راهی موندند
بهشون بگین که اینجا یه نفر همیشه مسته
یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته
بهشون بیگید که قصه اش مثل شاهنومه درازه
کی بوده کجا رسیده چه جوری باید بسازه
حالا قصه هاشو مستها توی میخونه ها میگند
اما اون همیشه مست رو توی اونجا راه نمیدند
بهشون بگین که اینجا یه نفر همیشه مسته
یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته
دیگه نیست کمند دلها گیسوهای رنگ برفش
دیگه میخونه جای نیست که بیاد رو لب و حرفش
بزارید همه بدونن که به دست غم اسیر
اخرش یه شب همونجا سر این کوچه میمیره
بهشون بگین که اینجا یه نفر همیشه مسته
یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته
من امشب سرخوش و دیوانه و مست و غزل خوانم
به جام می پناه آورده ام
به جام می پناه آورده ام از غم گریزانم
گر از میخانه باز آیم
گر از میخانه باز آیم مرا غم باز می جوید
روید ای دوستان من گوشه میخانه می مانم
می مانم
دیگه نیست کمند دلها گیسوهای رنگ برفش
دیگه میخونه جای نیست که بیاد رو لب و حرفش
بزارید همه بدونن که به دست غم اسیر
اخرش یه شب همونجا سر این کوچه میمیره
بهشون بگین که اینجا یه نفر همیشه مسته
یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 24568
#153
Posted: 25 Oct 2013 14:56
امشب از دل من شكایت می كنم
عشق را با غم روایت می كنم
ساقیا ! ای من فدای دست تو
ده شرابی تا شوم سرمست تو
ساقیا! خواهم شراب ناب ناب
تا كند هر ذره ام را آفتاب
سالها می را نمودم جستجو
تا شدم یك لحظه با او روبرو
اندر آن ظلمت سرای پر پلید
ناگهان جام می ساقی رسید
شور عشقش در دلم شد منجلی
باده را دیدم بگفتم یا علی(ع)
سرکشیدم باده را من بر ملا
تا شوم عازم به دشت كربلا
خون زدست و پیكرم فواره كرد
عشق «هو» آخر مرا صد پاره كرد
«شاهدی» و آن «غلامی» ناز من
شد انیسم با «حسن» همراز من
«صابرم» غرق احسان توأم
ریزه خوار سفره نام توأم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#154
Posted: 25 Oct 2013 14:59
دیگر سخن مگو از باده و شراب
میخانه تو باد ویرانه و خراب
در آشیان من جز غم ندیده کس
از رهگذر مجو یک عشق بی حساب
نامهربانیت ای بی وفای من
آتش به دل زند بر دیدگانم آب
تا کی کنی جفا در کوی عاشقان
دیگر مرا مده اینگونه ام عذاب
من مست و سرخوشم از جام دیگری
دلخوش مکن مرا با وعده سراب
جامی دگر بنوش با دلبری دگر
من راه خود روم بی رنگ و بی نقاب
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#155
Posted: 9 Nov 2013 14:51
بیا ساقی بزن دستی تو اندر گردن مینا
که تا ساغر شود گلگون ز قلقل گردن مینا
زگوشش پنبه رابرکن می رنگین به ساغر ریز
معطر ساز محفل را زعطر دامــــن مینا
به گلشن غنچه دل تنگست وهم باد صبا خاموش
بشارت بر بهاران ده زبرهم خوردن مینا
بیا و د ر قدح پر کن از ان صهبای د وشینم
که خوش رنگینی یی دارد تبـسم کردن مینا
بیابهر خداساقی غفوری راتودل خوش کن
بآن پرکردن ســــاغر زخالی کردن مــــــینا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#156
Posted: 5 Feb 2014 18:32
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم...
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بیکیسهی بازار چه سود و چه زیانیم...
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#157
Posted: 17 Feb 2014 18:22
گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر ِ مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
مست مستم ، مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانهام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر بهجز عشق توام هست تمنای دگر
تا روم از پی یار دگری می باید
جز دل من دلی وجز تو دلارای دگر
نشینده است گلی بوی تو ای غنچه ناز
بوده ام ورنه بسی همدم گلهای دگر
تو سیه چشم چو آئی به تماشای چمن
نگذاری به کسی چشم تماشای دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان و فزودند معمای دگر
این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش
آرزو ساخته بستان طرب زای دگر
گر بهشتی است رخ تست نگارا که در آن
می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر
از تو زیبا صنم اینقدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
می فروشان همه دانند "عمادا" که بود
عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 85
#158
Posted: 12 May 2014 22:50
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﺯ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ , ﺍﻣﺎ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ
ﺳﺮ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﻭ , ﺗﻨﻬﺎﻱ ﺗﻨﻬﺎ , ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ
ﺑﺎ ﺳﺮﻱ ﺍﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﻱ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﭘﺎﮐﻦ , ﮔﺮﻡ ﮔﺮﻡ
ﺑﺎ ﺩﻟﻲ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﻱ ﺭﺳﻮﺍ , ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ
ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ , ﺍﻓﺘﺎﻥ ﻭ ﺧﻴﺰﺍﻥ ﭼﻮﻥ ﻧﺴﻴﻢ
ﺟﺎﻣﻪ ﻭﺍﺭﻭﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ , ﺷﻴﺪﺍﻱ ﺷﻴﺪﺍ , ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ
ﺍﺯ ﭘﺲ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﻠﻖ ﺍﺑﮑﻢ , ﮔﻨﮓ ﮔﻨﮓ
ﻗﻔﻞ ﻟﺐ ﺑﮕﺸﻮﺩﻩ ﻭ , ﮔﻮﻳﺎﻱ ﮔﻮﻳﺎ , ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﭽﻮ ﻃﻮﻃﻲ ﺩﺭ ﭘﺲ ﺁﺋﻴﻴﻨﻪ ﺩﻝ ﻗﺼﻪ ﮔﻮ
ﭼﻮﻥ ﮐﻠﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ ﻃﻮﺭ ﺳﻴﻨﺎ , ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ
ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﺒﮕﺮﺩﻱ ﻭ ﺩﻳﻮﺍﻧﮕﻲ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻋﺸﻖ
ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﺯ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ , ﺍﻣﺎ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت..
__̴ı̴̴̡̡̡ ̡͌l̡̡̡ ̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ ̡͌l̡̡̡̡.__
ارسالها: 24568
#159
Posted: 6 Jan 2015 21:41
عاشق نشدی زاهد ، دیوانه چه می دانی
در شعله نرقصیدی ، پروانه چه می دانی
لبریز می غمها ، شد ساغرِ جان من
خندیدی بگذشتی ، پیمانه چه می دانی
یک سلسله دیوانه ، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو ، افسانه چه می دانی
من مست می عشقم ، و از توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد ، می خواره چه می دانی
تا چند فریبی خلق با نام مسلمانی
عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن
سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی
ای بت نپرستیده ، بت خانه چه می دانی
تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد ، بیگانه چه می دانی
تا چند فریبی خلق ، با نام مسلمانی
سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی
روزی که فرو ریزیم بنیاد تعصب را
دیگر نه تو مانی ، نه ظلم و پریشانی
" هما میر افشار "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 103
#160
Posted: 19 Jan 2015 17:57
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمیآید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمیباید
با این همه تلخیها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند
جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد
دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که میباید
رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام
از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي