انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  19  پسین »

شعرهای می و مستی و میخانه


مرد

 
بده ساقی آن جام لبریز را،بده بادهٔ عشرت انگیز را

می ء ده که جانرا برد تا فلک،درد کهنه غربال غم بیز را

چه پرسی زمینا و ساغر کدام،بیک دفعه ده آن دو لبریز را

گلویم فراخست ساقی بده،کشم جام و مینا و خم نیز را

اگر صاف می می نیاید بدست،بده دردی و دردی آمیز را

در آئینهٔ جام دیدم بهشت،خبر زاهد خشگ شبخیز را

پریشان چو خواهی دل عاشقان،برافشان دو زلف دل آویز را

بشرع تو خون دل ما رواست،اشارت کن آن چشم خونریز را

چه با غمزهٔ مست داری ستیز،بجانم زن آن نشتر تیز را

دل فیض از آن زلف بس فیض دید،ببر مژده مرغان شبخیز را
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ساقی مدام می بده خیرات چشم دوست

چون باده ای که بنوشی ز یمن اوست

برآن که کور شود چشم دشمنان

می ریز آنچنان که نگنجد،جان به پوست

امید داشت زاهدی که به جنت شود شبی

گفتم خیال خام کلیدش به دست اوست

سنی به دور کعبه بگردید بی عدد

بیهوده بود،کعبه جمال جمیل اوست

صاحب دلی بفرمود با من خمور

ذکر لبت به طوف نجف ذکر هووهوست
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
باز مستی طاقتم را تاب کرد …………………………………………. جام دل را شوق می مشتاق کرد

بخت یارم شد که سرمستی کنم ………………………………………….. خویش را بیگانه از هستی کنم

عشق اسباب طرب را ساز کرد ……………………….…………………… ساقی آمد در برویم باز کرد

در برم بگرفت دستم جام داد ……………………………………………….. بوسه زان لعل لب گلفام داد

عطر می هوش از من دیوانه برد ……………………………………………. دین و دل را خنده پیمانه برد

باده در پیمانه غوغا کرده است ……………….…………………………. شور در میخانه برپا کرده است

ساقی امشب لطف بی حد می کند …………………………………………… راه را بر زاهدان سد می کند

عرصه مستی است نی وعظ و بیان …………………………………….. نیست اینجا شیخ و زاهد را مکان

جام می رقصد به می مستانه وار ……………………………………………. در هوای ساقی سیمین عذار

ساقی ما پیر هر آزاده است ………………………………………………. نسل اندر نسل ساقی زاده است

ساقی ما جلوه رب جلی است ………………....………………………. فاش می گویم حسین بن علی است

امشب از دستان او می میزنم ……………….....………………………………. جام با عشقش پیاپی می زنم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
روزمرگم هرکه شیون کندازدوروبرم دور کنید
همه را مست و خراب ازمی انگورکنید

مردغسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جاحال خرابش بدهید

برمزارم نگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی ازحافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کندجمله شماکف بزنید

روزمرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یه قلمه تاک زنید

روی قبرم بنویسیدوفادار برفت
آن جگرسوخته خسته ازاین دار برفت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مستی به جز به ذکر میسر نمی شود..........ساقی بگیر پیاله و پر کن زیاعلی

کم کم نه بشکن به سرم آن سبوی می..........که اندر پیاله قل خورد و قل هوالعلی

ساقی شراب کهنه هوس کرده این دلم..........کهنه شراب نیست مگر ذکر یاعلی

بوی شراب و ذکر حدیث فضائلت..........مستم کند و می کشدم ذکر یاعلی

بهر شراب ساقی،انگور خوش نجف..........به به که نیست باده مگر در خم علی

میخانه ی نجف همه را مست می کند..........یک جرعه میزنی و تورا هست می کند

می خواری حرم که پیاله پیاله نیست..........دریای می بود که تورا غرق می کند

گفتم هزار مرتبه یک بار هم دگر..........مخمورم و دلم،هوای تو می کند
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌رود

این درد را طبیب یکی و دوا یکی است

از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم

هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است

صائب شکایت از ستم یار چون کند؟

هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
لب برلبم نه ساقیا تا جان فشانم مست مست

این باقی جان گوبرو آن جان باقی هست هست


چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام

چشمان مستت می بدست مستان چشمش می پرست


هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو

در هند و در ایران فتد بس فتنه ها زآن ترک مست


گرچشم بیمارت بلاست بیمار چشمت را دواست

هم از بلا یابد شفا آنکش بلای عشق خست


در پیش خورشید رخت باشد رخ خورشید سهل

در پیش شمشاد قدت باشد قد شمشاد پست


موئی شدم زاندیشهٔ تنگ آمدم از فکرتی

آیا میانی هست نیست آیا دهانی نیست هست


خواهی خلاصی از بلا در عشق گم شو عاشقا

هر کوشد اندرعشق گم جست از بلا و غصه دست


گرفیض بودی یارعشق گم گشتی اندرعشق یار

در عشق یار ارگم شدی یارآمدی او را بدست
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
ساقی به پیاله ام نکن می .......... دیگر نه به گوش من بزن نی

ساقی بده باده ای پر از زهر .......... تا نوشم و پر بگیرم از دهر


ساقی نه بده شراب انگور .......... ساقی نه مرا ببر تو در طور

ساقی در میخانه بزن گِل .......... بنویس که سوخته است این دل


ساقی بشکن پیاله ها را .......... در آب بریز باده هارا

ساقی بنواز آتشی چند .......... سوزان تو مغان و مطرب و چنگ


ساقی برسان به پیر مستان ........... دیگر نرسد به باده دستان

ساقی به رهت برو خرابات .......... گو بسته شده است در به طاعات


ساقی برو نزد مفتی شهر ........... گوتا عسلت دهند و هم زهر

ساقی برو نزد کوزه گرها .......... گو حجره نشین شوند زنهار


ساقی برو و به محتسب گو .......... امشب سوی کوچه مان کند رو

ساقی برو سمت بیت قاضی .......... گو ماهمه ایم به حکم راضی


ساقی به خدای می سپارم ......... در دل غم دوری تو دارم

ساقی بروم کنون از اینجا .......... در سینه بماندم همی داغ


ساقی مسپار دل به خوش رو .......... مهری به درون سینه اش کو

ساقی نخوری فریب چشم اش .......... جز حیله نبود جام عشق اش


ساقی منشانیش به آغوش .......... روزی بنشیندت روی دوش

ساقی بخوری تو غصه بسیار .......... کان یار به دیگری شده یار


ساقی تو زمن شنو نصیحت .......... هرگز نه به عشق او دلت بند

ساقی نکند ببندی اش دل .......... او ناز کند زغم کنی دق


ساقی غم تو غم دل اش نیست .......... مهرت به دل و زلف خم اش نیست

ساقی به تو من قصه بگفتم .......... یک شب زغم اش کمی نخفتم


ساقی چو به عشق او شدم بند ........... مهری به دل غمین من زد

ساقی چو مرا خراب خود کرد .......... گفتاکه برو شبم سیه کرد


گفتم که مرا تو نور عینی .......... عشقی و کمند عالمینی

گفتا که تورا به من بود کار ......... من حال تو را همی کنم زار


گفتم که مرا غلامی توست ......... رحمی که دلم به دامن توست

گفتا که غمت غم دل توست ......... من شادم و غم روی دل توست


گفتم که غمت به قلب من بود ......... درد و مهنت به دوش من بود

گفتا که تو را نبود اجبار .......... خود دوش نمودی ام شدی زار


گفتم که بیا به من بکن رحم .......... در سینه بود زعشق تو زخم

گفتا برو روی تو نبینم .......... در راه نشسته صد حبیبم


گفتم که اگر تو را حبیب اند .......... من بهر غم دلت طبیبم

گفتا همه شان ز تو بوند به .......... یک یک بنشسته اند بر دل


گفتم که نباشد این مروت ......... داغ دلمو چشم سیاهت

گفتا که مرا مروتی نیست .......... دیگر به دلم مهر کسی نیست


گفتم که چه شد آن همه مهرت .......... آن دم که نشاندی ام به قلبت

گفتا که کنون تو را زقلبم .......... بیرون کنم و ببندم آن در


گفتم که خدای باده خواران .......... دادم بستان از این سواران

ساقی برو و به کار خود باش .......... از عشق حذر کن و به ره باش
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
زن

andishmand
 


من بیخود و تو بیخود ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ ی تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 



آمد امّا در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را ، مستی رویا نبود

******

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل ، شسته بود
عکس شیدایی ، در آن آیینه ی سیما نبود

******

لب ، همان لب بود ، امّا بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود ، امّا مست و بی پروا نبود

******

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی هم نشین ، جز با منِ رسوا نبود

******

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را ، نشان ، از آتش سودا نبود

******

دیدم ، آن چشم درخشان را ، ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم ، پیدا نبود

******

بر لبِ لرزان من ، فریادِ دل ، خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

******

جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ
آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود

******
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 5 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  19  پسین » 
شعر و ادبیات

شعرهای می و مستی و میخانه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA