ارسالها: 6561
#51
Posted: 1 Feb 2013 21:10
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامهات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#52
Posted: 1 Feb 2013 21:14
بگذشتم صبحدم در عرصه بازار مست
عارفی دیدم روان در خانه خمار مست
سر درون باغ کردم بلبلان مستند همه
طوطی در گلزار دیدم نرگس شهلا مست
رهگذر دستم گرفت و خانقاه شیخ برد
شیخ در سجاده دیدم جملگی زنهار مست
کاروان مست ،ساربان مست، اشتران، قطار مست
عرش مست و فرش مست و گنبد دوار مست
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت وشد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خارمست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت اینچنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تابنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فسادبادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
بادهای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#53
Posted: 1 Feb 2013 21:24
می از آن جام پُر می ، سَر َمریزید
سبو بی آن رخ یاران ، مَریزید
گلفشان گشته است عالم ، ولیکن
به ربّت جام دیگر ، سَر مَریزید
خدا داند که عالم گشته است مست
سبویِ بی نظر ، یاران مَریزید
بگویم!جام پر می ، مست لب بود
بگفتم راز ، عالم سر مَریزید
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#54
Posted: 1 Feb 2013 21:31
شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب دل شاد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#55
Posted: 1 Feb 2013 21:41
مست آمدم ای پیـــر که مستـــانه بمیــرم ... ... مستـــانه در این گـــوشـــه ی میـــخانه بمیـرم
درویشــــــــم و بگــــذار قلـنـــــدر منـشــــانه ... ... کاکل همه افشان به ســـر شــانه بمیــــرم
میخانه به دور ســـــــر من چــــرخد و اینـــم ... ... پیـــمــان که به چــرخیــــــدن پیمانه بمیــرم
من بلبــــل عشـــاق به دامی نشـــــوم رام ... ... در دام تو هــــم بی طــمــــع دانه بمیـــــــرم
شمعی و طواف حرمی بود که می خواست ... ... پروانـه بــزایــم مــن و پــروانـه بمیــــــــــــــرم
مــن در یتیــمـــــم صدفـــم سیــنه دریاست ... ... بگذار یتـیـــمانه و دردانــه بمیــــــــــــــــــــرم
بیـگانـه شــمـــردند مـــرا در وطن خـــویــش ... ... تا بی وطن و از هـمـــه بیــــگانه بمیــــــــرم
گو نی زن میــخــانه بـگــــو جــان به لب آور ... ... تا با تـــب و لب بــــــر لب جــانــانه بمیـــــرم
آن ســـلســــله ی زلـف که زنار دلـــــم بــــــود ... ... در گردنـــــم آویز که دیــــــوانه بمیــــــــــــــرم
ایـن دیـر مغـان ته چــک ایران قدیـــــم است ... ... اینجاست که من بی چک و بی چانه بمیرم
در زنــدگی افســـانه شـــدم در هـــمه آفاق ... ... بگذار که در مرگ هــــم افســــانه بمیــــــرم
در گوشـــه ی کاشـــانه بســـی سوختـــم اما ... ... آن شمــع نبــــودم که به کاشـــــــانه بمیرم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 24568
#56
Posted: 2 Feb 2013 11:11
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از بادهی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسهی من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم،
لیکن از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بییار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساختهی دردم در حلقه نیارامم
چون سوختهی عشقم در نار نخواهم شد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خو ش مستی بیدار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
عراقی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 6561
#57
Posted: 3 Feb 2013 13:36
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی میخوران از شادیست
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
مولانا بلخی
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala
ارسالها: 6561
#58
Posted: 3 Feb 2013 13:44
مستی و شور جنون از من دیوانه بپرس
گرمی باده از آن نرگس مستانه بپرس
عقل از زمزمه بی خبری بی خبرست
وصف این لذت جانبخش ز دیوانه بپرس
تو چه دانی ز سرانجام من خانه خراب
سرگذشت دل دیوانه ز دیوانه بپرس
گر ز گیرایی جام نگهت بی خبری
حالت چشم خود از گردش پیمانه بپرس
ماجرای من کاشانه به طوفان داده
از خس و خار بهم ریخته ی لانه بپرس
شمع را نیست به جز شعله آتش به زبان
سخن عشق ز خاکستر پروانه بپرس
بهادر یگانه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#59
Posted: 3 Feb 2013 18:34
پیر ما وقت سحر بیدار شد .......... از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهٔ مردان دین .......... در میان حلقهٔ زنار شد
کوزهٔ دردی به یک دم درکشید .......... نعرهای دربست و دردیخوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد ........ از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح ........ جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد .......... کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی میگفت کین خذلان چبود ......... کانچنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد ......... در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همی آمد بر او ......... گرد او نظارگی بسیار شد
آنچنان پیر عزیز از یک شراب .......... پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود .......... تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست .......... جمله را میباید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستی کند .......... هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند این گدیی کشتنی است .......... دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین .......... کین گدای گبر دعویدار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک .......... جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد ........... وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن .......... سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد .......... در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست ......... از درخت عشق برخوردار شد
قصهٔ آن پیر حلاج این زمان .......... انشراح سینهٔ ابرار شد
در درون سینه و صحرای دل ......... قصهٔ او رهبر عطار شد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala
ارسالها: 6561
#60
Posted: 3 Feb 2013 23:08
در بزم قلندران قلاش .......... بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی ........... باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟ ............ رو باده پرست شو چو اوباش
در جام جهان نمای می بین .......... سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی ........... سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی ........... از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی، .......... در نقش وجود خویش نقاش
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala