ارسالها: 6561
#61
Posted: 3 Feb 2013 23:11
من همان مجنون مست یاغی ام،روز و شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساقی ام،از باده مدهوشم کنید
در خرقه پنهان میکنم می را و کتمان میکنم
هی بشکنم پیمان و هی تجدید پیمان میکنم
پندم ای زاهد مده،با که گویم من نمی خواهم نصیحت بشنوم
آی مردم پنبه در گوشم کنید،دردی کشم دردی کشم
بار رفیقان میکشم ،پر میکشم همچون همای
ای وای خاموشم کنید ای وای خاموشم کنید
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#62
Posted: 3 Feb 2013 23:15
چون دم از سودای جانان میزنم
آتش اندر آب حیوان میزنم
شور لیلی طاقتم را طاق کرد
همچو مجنون بر بیابان میزنم
جرعهٔ دردی بصد خون جگر
میکنم پیدا و پنهان میزنم
میکشم آهی بیاد لعل او
آتش اندر آب حیوان میزنم
گر چه مستم راه مسجد میروم
گر چه گبرم لاف ایمان میزنم
بینیـٰازم دار و معذورم اگر
خنده بر ناز طبیبان میزنم
عشقم اسباب بزرگی کرده ساز
تکیه بر جای بزرگان میزنم
داغ را هم داغ مرهم مینهم
زخم را هم زخم بر جان میزنم
گریه بر تاج فریدون میکنم
خنده بر تخت سلیمان میزنم
بر سر دریای خون جولان زنم
بی تو گر مژگان به مژگان میزنم
پادشاه وقت خویشم چون رضی
مهر طغرا را انالان میزنم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#63
Posted: 6 Feb 2013 12:37
سال هاست که به دوش می کشم تار زخمی ام را
افسانه می سرایم از آفرینش خویش
از انتظار هزاران سالِ سال،
شادی را به ارمغان می جویم .
هنوز تار پُر گوشه ی من ،
هزار پرده دارد؛
سراسیمه نیست که خطا بنوازد
شهر آشوب نیست فتنه انگیزد
خیال من و تو راست که می نوازد .
آری،
سال هاست که به دوش می کشم تار زخمی ام را
در کوچه پس کوچه های زمان می چرخم
هزار پرده در پنجه دارم
خیال تو را نقش کرده ام به دل،
که سال هاست افسانه سراییده ام
از آن روز که مست بودم و راست گفتم
هزار نامرد پیدا شد که ناحق گفت.
آری ،
سال هاست که به دوش می کشم تار زخمی ام را
نیست کسی گوش فرا دهد
افسانه می سرایم از آفرینش خویش
شادی را به ارمغان می جویم
شادی را .
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#64
Posted: 6 Feb 2013 12:55
من و انکار شراب این چه حکایت باشد؟ .......... غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایـــت ره می خانـه نمی دانـــستم .......... ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد؟
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز .......... تا تو را خود زمیان با که عنایت باشد؟
زاهـــد ار راه به رندی نـــبرد معذورســــت .......... عشق کاری است که موقوف هدایت باشد
من که شب ها ره تقوی زده ام با دف و چنگ .......... این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟
بنــــده ی پیــــر مغانم که ز جهلم برهاند .......... پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد
دوش ازین غصه نخفتم که رفیقی می گفت .......... حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
حافظ
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#65
Posted: 7 Feb 2013 11:49
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستي
وان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه
اي لولي بربط زن تو مست تري يا من
اي پيش تو چو مستي افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشم
گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جان
نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمي همه دردانه
من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي
زين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه
مولانا
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 198
#68
Posted: 10 Feb 2013 01:49
مستی
من مستم و من مستم، از خويش دگر رَستم
هشيار نگردم من ، تا من به جهان هستم
هشيار چه گردم من؟ در ميكده هستي
ياران همه سرمستند ، من نيز يكي مستم
اي ساقی ميخانه ، مي ريز به پيمانه
هشيار نمي گردم ، من مست و خرابستم
هر گَه,کِه شدم هشيار ، غافل ز الستم من
دستم تو رها كردي ، افتاده درين پَستم
در فكر الستم من ، هر لحظه كه مستم من
عشقت همه در رگها، زان مي كه بخوردستم
من را تو ببر خانه ، اي صاحب ميخانه
در خانه نكويي كن ، جامي بده در دستم
اين نفس هوسبازم ، از خويش رها سازم
من پاي هوس بستم ، از بندِ هَوي جَستم
من رند تهيدستم ، من عاشق سرمستم
از وادي هشياران ، اسباب سفر بستم
در كشور عياران ، در شهرك ميخواران
قَرابِه ي مي دستم ، در كوي تو بنشستم
فرید تربتی
ویرایش شده توسط: moosam692
ارسالها: 198
#69
Posted: 10 Feb 2013 01:58
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر مـِی دهد مرا بر لب کِشت
هرچند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من ار برم دگر نام بهشت
******************************
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم
****************************
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم ، برآرم یا نه
رباعیات خیام
ویرایش شده توسط: moosam692