ارسالها: 24568
#161
Posted: 5 Jan 2016 20:51
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 1264
#162
Posted: 3 Feb 2016 13:11
از تهی سرشار،
جویبار لحظهها جاریست.
.
.
.
.
زندگی را دوست میدارم؛
مرگ را دشمن.
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگیخوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
معجونی از بلایا و غمها که گهگاه یک شادمانی هم از کنارش رد میشه.
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ارسالها: 24568
#163
Posted: 25 May 2016 14:11
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#164
Posted: 4 Jun 2016 13:54
چراغ که خاموش می شود
تصویر دیگری از زندگی نمایان می شود
پرده ها که کشیده می شود
نمایی دیگر
در که باز و بسته می شود
نمایی دیگر از زندگی
پنجره را که نگاه می کنی
زندگی معنی دیگری می دهد
و تو در سطرهای پایانی این شعر
زندگی را جور دیگری می بینی
اصلا" چه اتفاقی می افتد ؟
زندگی همین است
میان اتفاقهایی که هر روز می افتد
گاهی میان بیداری
و گاهی دیگر در خواب و رویا
گاهی بی تو هیچ است
گاهی تو بی او هیچ
پس
زندگی اتفاقی ست
که هر روز اتفاق می افتد
و تو روز بعد از آن دوباره
منتظر آن اتفاقی
که زیبایی رنگ ها را
بر روی بال های پروانه مرور کنی
گاهی به رنگ بنفش
و گاهی سبز ، زندگی را می بینی
و گاهی چنان تاریک که رنگی از ان نمی بینی
پس زندگی
اتفاقی ست که هر روز
منتظر آن می مانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#165
Posted: 21 Jan 2017 18:22
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#166
Posted: 25 Jan 2017 14:14
یک شهروند معمولی : معمولی بودن
معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد. مثلا شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن، معمولی رقصیدن، معمولی جشن عروسی بر پاکردن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن و دوست دختر و پسر معمولی پیداکردن.
منظورم از معمولی همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابر ها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست. فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که هم انگیزه ای است مثبت برای پیشرفت و هم می تواند شوق و ذوق فراوان آدمهای معمولی را شهید کند. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدن، روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی را کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جانش، چهره خانم معلم مان را، با آن دندان های موشی، و شلخته موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون، کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از او بکشم.
حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و پی گیری من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم. ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص های "ترین" زندگی کرده و خود را مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما، همیشه در درونم یک سوپر انسان داشته ام که می خواست اگر دست به گچ بزند، ان گچ حتما بایستی طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن را ندارد.
اما امروز فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است، نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را. حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های معمولی. و این هراس می تواند حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
مشکل بزرگتر، آن مرز و دیوار تحقیر کننده ایست که جامعه گم شده، ما بین لایه بسیار کوچک و لاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های بی شمار معمولی پیدا می شود که برای ترین ها تحقیر کننده و ترحم برانگیز باشد، ترحمی که بسیار متفاوت است از همدلی و هم دردی انسانی. به عنوان مثال، در جامعه گم شده، از زبان، ترین باورمندان، چنین جملاتی می شنویم: آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره با این ادبیاتش برای دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود، بیچاره با این سوادش می خواهد کار هم پیداکند، بیچاره با این در آمدش اتومبیل هم می خواهد و غیره. این نیش زبانها و تحقیر ها، منزجرانه بوده و از احترام به حق زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد بدور است.
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولیم را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولیم عشق می ورزم و از همه درخواست دارم فقط با منِ معمولی آشنا شده و به حقوق معمولیم احترام بگذارند. من خانه معمولی خواهم داشت، در پی دارائی معمول و اتومبیل معمولی خواهم بود. چهره ام و لباسهایم معمولی خواهد بود. ولی سعی خواهم کرد عقل و خرد و دانشم را تعالی ببخشم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟