انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Qatran Tabrizi | قطران تبریزی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۷ »



چو بگشايد نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدين نازان كند دل را بدان رنجان كند جان را

من و جانان بجان و دل فرو بستيم بازاري
كه جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را

چو نار كفته دارم دل بنار تفته آگنده
از آن گاهي كه دل دادم نگار نار پستان را

من از مژگان بيارايم بمرواريد و مرجان رخ
چو از سي و دو مرواريد بردارد دو مرجان را

نشاند اندر دل من دوست زهرآلود پيكاني
كه جز با جان ز دل نتوان كشيدن نوك پيكان را

من آن مرجان جانان را بجان و دل خريدارم
مگر نازان كند روزي بدو اين جان رنجان را

وصال و هجر او اصلي است دائم رنج و راحت را
بجنگ و آشتي مايه است دائم درد و درمان را

بلاي خلق را رضوان ز خلد اينجا فرستاده
ستيزه بود پنداري بدل با خلق رضوان را

بكفر ايمان تبه گردد وليكن رنج مردم را
زمانه با دو زلف او بكفر آراست ايمان را

دل من چون سپندان است و آن او چو سنداني
نمي دانم كه با سندان بود طاقت سپندان را

از آنگاهي كه پنهان كرد از من روي پيدا را
سرشگ روي زردم كرد پيدا راز پنهان را

من آن بت را پرستيدم وزين رو درد و غم ديدم
كه هرگز عاقبت نيكو نباشد بت پرستان را

بنزد بخردان عيب است هركس را پرستيدن
مگر پاكيزه يزدان را و شاهنشاه مملان را

خداوند خداوندان ابونصر آن كجا يزدان
ز كين و مهر او كرده است نصرت را و خذلان را

بسان دجله گرداند بكف راد هامون را
بسان موم گرداند بتيغ تيز سندان را

پريشان مي كند سامان مجموع اعادي را
كند مجموع بر احباب سامان پريشان را

همه روزه پي سائل گشاده دارد او كف را
همه سال از پي مهمان نهاده دارد او خوان را

بدان دارند دربان را دگر شاهان بدرگه بر
كه تا ناخوانده زي ايشان نباشد راه مهمان را

ز بهر آنكه مهمان را سوي ايوان او آرد
گه و بيگاه دارد شاه بر درگاه دربان را

اگر ياري كند يك بار شيطان را و مالك را
وگر خصمي كند يك راه حورا را و رضوان را

كند ماننده رضوان خداي از تور مالك را
كند ماننده حورا خداي از حسن شيطان را

كند شادان بگفتاري هزاران طبع غمگين را
كند غمگين به پيكاري هزاران جان شادان را

اگر با خان و با قيصر زماني كينه ور گشتي
بكندي قصر قيصر را ببردي خانه خان را

اگر چند آل سامان را نبود اندر هنر همتا
هم آخر بود ساماني پديدار آل سامان را

در آب افروختن شايد بنام مير آتش را
بر آتش كاشتن شايد بفر شاه ريحان را

جهان طوفان نگشتي آتش تيغش اگر بودي
كه خوردي آتش تيغش بيك روز آب طوفان را

اگر پيغمبري آيد مر او را زود بنمايد
بكف راد معجز را به تيغ تيز برهان را

بدان معجز كند عاجز دم عيسي مريم را
بدين برهان كند حيران كف موسي عمران را

ز بيم و شرم او باشد كنون ديو و پري پنهان
اگر فرمان همي بردند آنگاهي سليمان را

اگر يابند از او فرمان كه گردند آشكار ايشان
برون آيند طاعت را كمر بندند فرمان را

چنان بيند فراز خويش كيوان همت او را
كه بيند خلق بر گردون فراز خويش كيوان را

ببزم اندر كند پامال دستش جود حاتم را
برزم اندر برد از ياد جنگ پور دستان را

همانا لوح محفوظ است پنداري دل پاكش
كه در وي ره نبوده است و نباشد هيچ نيسان را

همي باشد پرستيدنش فرض آن مرد دانا را
كه مي باشد پرستنده ز روي صدق يزدان را

بود فرمان يزدان و شهنشه مر بهم توام
برد فرمان يزدان كو برد فرمان سلطان را

الا تا در بهاران گونه گون گلها و ريحان ها
بيارايند چون فردوس اعلي باغ و بستان را

بود سرسبز چون ريحان رخش بشكفته همچون گل
بدست اندر مي گلگون كه دارد بوي ريحان را

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۸ »



سرخ گل بشكفت وزو شد باغ و بستان بابها
خلد بگشاده است گوئي سوي بستان بابها

بيد را از باد بالش سرو را از آب كش
مرغ را از لاله بستر مرغ را از نم نما

شاخ گل گشته دو تا چون عاشقان از بار هجر
ساخته بلبل بر او چون عاشقان زير و دو تا

گل چو شمع افروخته بلبل بر آن دلسوخته
گل ز گلبن با نوا شد بلبل از گل بانوا

سرخ لاله چون بمشگ آگنده جام بهرمان
زرد گل همچون زبرجد گشته جفت كهربا

باغ شد پيروزه پوش و شاخ شد بيجاده پاش
زر زيور شد زمين و سيم سيما شد سما

بوستان چون بزمگاه و گل شكفته سرخ و زرد
همچو ياقوتين و زرين رطلها از مل ملا

وان دو رويه گل چو روي عاشقان پرخون دل
يا كه بر زرين وقها ريخته ابر بكاء؟

پير وقت گل صبي گردد ز صهباي صبوح
چون نسيم آرد ز بستان سوي او باد صبا

بلبل اندر فصل گل هر شب نوا آرد همي
چون كسي كش جان و دل باشد ز هجر اندر نوا

من چو بلبل داشتم بسيار فرياد و فغان
ليكن آنگاهي كه بود آرام جان از من جدا

در فراق آن نو آئين بت فراوان داشتم
چشم جام و اشك باده زار ناليدن نوا

در وصالش هر زماني مجلسي سازم كنون
نارش از رخ نقلش از لب طيبش از زلف دو تا

تا شد آن خورشيد خوبان آشناي جان من
با نشاط و ناز شد جان و دل من آشنا

آن چراغ جان و دل محراب خوبان چگل
زد لبش جان را چرا خود نيش بي چون و چرا؟

گرد بادام اندرش دو رسته تير خدنگ
زير ياقوت اندرش دو رشته در بابها

پيش موي او ظلم همچون ضيا پيش ظلم
پيش روي او ضيا همچون ظلم پيش ضيا

او سزاي ما بصحبت ما سزاي او بمهر
مهر ورزيدن صواب آيد سزا را باسزا

تا جهان باشد نباشد جان من بي مهر او
تا زمين باشد نباشد چهر او بي چشم ما

عيش ما زو خوش بسان دين از آئين ملك
جان ما زو تازه همچون دين ز داد پادشا

خسرو ايران و خورشيد دليران بوالخليل
چون خليل و چون سليمان پادشاه و پارسا

در زي او بي محل دينار زي او بي خطر
بخشش او بي تكلف دانش او بي خطا

عقل او نفي عقيله فضل او دفع فضول
طبع او خالي ز طمع و راي او دور از ريا

بيم از آن كو مذهب منسوخ باشد خلق را
هيچ شاهي نيست بخشنده حصير و بوريا

مهر او مهر سعادت كين او كان غضب
عدل او جفت سخاوت عهد او يار وفا

بخل ازو گيرد فساد و جود ازو گيرد صلاح
مال ازو گيرد كساد و مدح ازو گيرد روا

روي او خورشيد رامش لفظ او ماه طرب
راي او درياي دانش دست او ابر سخا

زاب جود او بگردد آسيا در باديه
زاب تيغ او بگردد در بهامون آسيا

راست چون تدبير گردونست تدبيرش صواب
راست چون فرمان يزدانست فرمانش روا

تا درم دارد ندارد جز به بخشيدن هوس
تا عدو دارد ندارد جز بكوشيدن هوا

گر هوا را حلم او خواني شود همچون زمين
ور زمين را طبع او گوئي شود همچون هوا

شور بخت آنكس بود كو شاه را جويد خلاف
بختيار آنكس بود كو شاه را جويد رضا

هركه دارد ذكر كين او نيابد زو گريز
هركه گيرد راه جنگ او نگردد زو رها

پيش روي او بسان ذره گردد آفتاب
پيش تيغ او بسان مور باشد اژدها

لاف زن خواهد كه آرد در برش كردار خوب
خوي خوب شاه بس كردار خوبش را گوا

فضل و فر او فراوان جد و جود او بزرگ
سالش اندك زاد خرد اين است فعل كيميا

همت عاليش بر گردون بد آنجائي رسيد
كاندر او ابدال نتواند رسيدن با دعا

چون نياي او ملك هرگز نبود اندر جهان
او بپوشيدن نياز خلق بگذشت از نيا

رنجها بي خدمت او سر بسر باشد هدر
لفظها بي مدحت او سر بسر باشد هبا

دشمنان را هست خشم و كين و جنگش روز و شب
رنج بي راحت بد بي نيك و درد بي دوا

دوستان را هست مهر و مدح جودش سال و ماه
كام بي دام و رجا بي خوف و راحت بي عنا

چون سخن گويد جهان از مهر او گردد جوان
چون قدح گيرد بهار از چهر او گيرد بها

مير بي ثاني است اندر دانش و فرهنگ و جود
باشد آسان گفتن اندر مير بي ثاني ثنا

در بقاي او است باقي عدل و فضل اندر جهان
تا جهان باقي بود بادش به پيروزي بقا

روي زرد سائلان چون لاله گرداند بلفظ
زانكه در لفظش نگنجيد و نگنجد ني و لا

تا ستم هرگز نخواهد خويشتن را مستمند
تا بلا هرگز نخواهد خويشتن را مبتلا

دشمنانش را مبادا جان زماني بي ستم
حاسدانش را مبادا تن زمانی بی بلا


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۹ »



كنون دانم كه با مردم بدل ميلست گردون را
كه بر تخت شهي بنشاند شاهشناه فضلون را

يكي سر بود ميران را يكي تاجست شاهان را
يكي مه بود ماهان را يكي مهر است گردون را

يكي از هفت گردونست عالي همتش برتر
يكي بخشيدنش بار است مر هفتاد گردون را

كه را ياري كند ايزد بوي ميمون كند سلطان
هم ايزد كرد مهرافكن مر آن سلطان ميمون را؟

يقين دانم كه بي دادي ز گيتي پاك برخيزد
زمانه باز بر ضحاك بگمارد فريدون را

فريدون همتست اين شاه و دارد داد نوشروان
دهد داد از پي بي داد بدخواهان مغبون را

ز بهر آن كه درويشان بملك اندر بوند ايمن
فداي گنج سلطان كرد مال و گنج قارون را؟

نداند تيغ تيز او نهنگ و پيل و ثعبان را
ندانددست راد او فرات و نيل و جيحون را

چراغ آل شداد است و شمع آل بقراطون؟
بدانش نام گم كرده است بقراط و فلاطون را

ز ديده روي بدخواهانش پرخونست روز و شب
همي شوند هر ساعت كنون از روي خود خون را

ندارد دوست سيكي غير صهباي صبوحي را؟
چنان چون شاه دارد دوست شبهاي شبيخون را

بنوك تير اگر خواهد مه از گدون فرود آرد
بنوك نيزه گر خواهد ز دريا بر كشد نون را

چو ذوالنون در دل نونست بدخواهش بچاه اندر
رهائي نيست او را گرد رهائي بود ذوالنون را

كند چون حنظل و افيون بدشمن مر طبرزد را
كند چون رود در خانه بحاسد مر طبر خون را؟

بتن در بفسراند خون بساعت گر خوري افيون
ز آب تيغ او دادند گوئي آب افيون را

بدانش خلق اهرون را همي كردند شاگردي
اگر باز آمدي فضلون شدي استاد اهرون را

صلاح هركسي كه كرد پيدا چرخ شاهي را
پديد آورد چرخ او را صلاحي داد گردون را؟

بچه و چون يزداني نتاند كس چنو داند
وليكن گاه بخشيدن نينديشد چه و چون را

اگر كار بد انديشانش مقرونست با دولت
پراكنده كند كارش بساعت كار مقرون را

معاديش از درون شهر گفتندي حصين دارد
بتدبير از درون گفتي حصين كرده است بيرون را

خداي عرش بر خصمان نهاد او را ظفر چندان
كه بر فرعون و بر هامون ظفر موسي و هارون را

ز بس مدحت كجا خرد روائي داد دانش را
ز بس خلعت كجا بخشد كسادي داد اكسون را

ايا گردون ترا بنده زمين از فر تو زنده
پراكندي تو زر در خاك و سيم و در مكنون را

دل را دان و دانايان بمهر تو شده مرهون
رهائي نيست از مهر تو مر دلهاي مرهون را

تو بنشستي بملك اندر بفرخ فال و نيك اختر
نيارد بيشتر زين پيش گيتي مردم دون را

همه خصمانت مجنونند و هم مجنون خلاف تو
خداي عرش فرموده است نبود بخت مجنون را

از آدم باز تا اكنون شهان كردند زر مسجون
بدست تو رهائي داد ايزد زر مسجون را

بر افزون درم كوشند و قصان جمله شاهان
تو نام نيك را كوشي نه نقصان و نه افزون را

سخنهاي تو موزونند بستن سخت ناموزون
تو داني داد دادن نيك ناموزون و موزون را

كني خندان به رزم اندر ببازو تيغ هندي را
كني گريان به بزم اندر بكف دينار مخزون را

چنان چون دوست داري تو خداوندان دانش را
ندارد هيچ شاعر دوست داعي را و مادون را

همه خلق جهان بودند مفتون بر تو ناديده
بزر و سيم دادي كام جان خلق مفتون را

ايا مير همه ميران بهار مشگبوي آمد
چو مينو كرد بستان را چو مينا كرد هامون را

ز بوي باد نوروزي بعنبر خاك شد معجون
بديبا در گرفت از گل زمانه خاك معجون را

پر آلتهاي مدهونست باغ ور اغ و باد و ابر
بمرواريد و مشگ آگند آلتهاي مدهون را

نگه كن گل كه چون ماند رخ ميخوار شادان را
ببين خيري كه چون ماند رخ بيمار مسجون را

ميان بوستان بلبل خوش افسونها همي خواند
نهاده گوش و دل خوبان بدان خوش خوانده افسون را

بقالي داد پر نون دشت سامان را كنون آمد
بكاخ خسرو از سامان بدل قالي و پرنون را؟

ستاك گل ز بار گل فتاده بر بنفشستان
چو كرده بچه فغفور بالين زلف خاتون را

بهنگام گل رنگين ميان گلستان بنشين
ببين گلهاي ميگون را بخور مي هاي گلگون را

الا تا در مه نيسان بود بازار نيسان را
الا تا در مه كانون بود مقدار كانون را

كناد از بهر خصمانت چو كانون چرخ نيسان را
كناد از بهر يارانت چو نيسان دهر كانون را


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در مدح ابونصر مملان »



مرادي رسول آمد از نزد يارا
كه نز يار يادآوري نزد يارا

ديار تو اينجاست ليكن تو گفتي
كه دائم ديارم بود نز يارا

خوشا روزگارا كه ما را بيك جا
خوشي بود و شادي شب و روز كارا

تو ماننده روزگاري كه هرگز
نه پائي بيك حال چون روزگارا

من اندر غم وعده ديدن تو
كنم در دل خويش دائم شما را

تو از مهر من يكزمان ياد ناري
مگر مهرباني نباشد شما را

ز عشق توام عبهري گشت لاله
ز هجر توام چنبري شد چنارا

بچشم اندرون آب دارم چو آبي
بجان اندرون نار دارم چو نارا

چو مجنون ز ناديدن روي ليلي
كنم نوحه از دل بليل و نهارا

مرا چند داري بدرد جدائي
دل اندر نهيب و تن اندر نهارا

من اينجا بزاري تو آنجا بشادي
منم زار و زار و توئي شاد خوارا

به پيغمبر دلبر خويش گفتم
كه با من مكن بيش از اين كارزارا

چو ز اندوه من كار او زار بيني
مر نيز ز اندوه او كار زارا

يكي تا رگشتم ز ناديدن تو
تو چندين بلا بر يكي تار ما را

تنم جاي درد است و دل جاي انده
به تن خوار و زارم بدل تار و مارا

تو او را بگو كاي بهار دل من
كه چون تو نباشد بت اندر بهارا

مرا بي تو همچون شرنگ است شكر
مرا چون خزانست بي تو بهارا

چو بوس و كنار تو ياد آورم من
كنم زاب ديده چو دريا كنارا

اگر يكدم از آتش دل برآرم
بگردون ردس دود دريا كنارا؟

ز غم جان برفتي ز تن گر نبودي
مرا شادي از خسرو نامدارا

سر شهرياران ابو نصر مملان
كه نامش همي گم كند نام دارا

هميدون عدو را گل دولت او
ز محنت نشانده است در ديده خارا

اگر جود و فضل مجسم نديدي
دو ديده بديدار او برگما را

نه با دست او مال يابد محابا
نه با تيغ او چرخ دارد مدارا

اگر برگ گل بر خلافش ببويي
بمغز اندر آيد ز گلبرگ نارا

مدار جهان آسمانست ليكن
ز فضل وي است آسمان را مدارا


ايا تاجداري كه تا بود گردون
نياورد مانند تو تاجدارا

هر آن سر كه بر درگه تو نسايد
سزا باشد ار باشدي تاج دارا

كسي كو خورد باده از هيبت تو
مر آن باده را مرگ باشد خمارا

ز جود تو و خوي تو روي گردون
بزرين نقابست و مشكين خمارا

پياده شود دشمن از اسب دولت
چو باشي بر اسب سعادت سوارا

بر اسب سعادت سواري و داري
بدست اندرون از سعادت سوارا

بجز تخم رادي و نيكي نكاري
هميدون بمان و هميدون بكارا

كه چون كار با آفريننده باشد
بجز تخم نيكي نيايد بكارا

چو خشم آوري آسمان را ببندي
ز دود دل بد سگالان بخارا

چو تو مجلس آرائي و جام گيري
ز تبريز زرين كني تا بخارا

ايا شهريارا كه مثلت نيايد
بر ادي و مردي بصد شهريارا

كزين بيش نتوانم اينجا نشستن
بطمع معاش و اميد عقا را

كه در مجلس طمع بسيار خوردم
بجام اميد عقارش عقا را

الا تا بود گل چو رخسار دلبر
الا تا بنالد چو بيدل هزارا

تو مگذر ز گيتي و بگذار خرم
چنين عيد ميمون و خرم هزارا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۱»



نگار نارداني لب بهار نارون بالا
ميان لاله نعمان نهفته لؤلؤ لالا

دلش يكتائي اندر مهر و بالا چون دلش يكتا
بدان بالاي يكتائي مرا درد دو تا بالا

همي غارت كند صبرم بدان دو نركس شهلا
همي شكر كند زهرم بدان دو زهره زهرا

ز مهر سيم سيمائي مرا دينارگون سيما
همي نالم ز درد او چو سعد اندر غم سما

چو مارا يك هواي اوست او را صد هواي ما
ببارد ديده او خون چو بارد ديده ما ماء

مرا خورشيد بنمايد وصال او شب يلدا
بروز پاك بنمايد فراق او مرا جوزا

اگرچه صورت مردم بديبا در بود زيبا
چو ديبا پوشد آن دلبر ازو زيبا شود ديبا

مگر بگذشت بر صحرا نگارين روي من عمدا
كه گشت از لاله و سنبل چو روي و موي او صحرا

گل اندر باغ پيدا گشت و شد بلبل بر او شيدا
ز مهر گل نهان دل كند در شاعري پيدا

هوا چون پشت شاهين شد زمين چون سينه ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا

هزار آوا ميان گل گرفته مسكن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا

زمين از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خيري شده ياقوت گون خارا

شكفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مينا
نشسته ژاله بر لاله چو كفك افتاده بر صهبا

چمن چون مذبح عيسي هوا چون چادر ترسا
زمين گشته فلك پيكر هوا گشته زمين آسا

مي بويا فراز آور كه مرغ گنگ شد گويا
ببانگ مرغ گويا خور بباغ اندر مي بويا

زمين تيره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پير برنا شد چو بخت خسرو برنا

ابونصر آنكه با نصرت گرفته تيغ او دنيا
بپاي همت عالي سپرده گنبد مينا

سخارا اول و آخر و غا را مقطع و مبداء
نشاط اوليا دستش سنانش آفت اعدا

بهمت چون فلك عالي بصورت چون قمر رخشا
فلك چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا

وعد را آتش تيغش ز تن بيرون كند گرما
شنيدي آتشي كورا بود سرمايه از سرما

چنو رادي ز جابلقا نباشد تا بجابلسا
چنو مردي ز جابلسا نباشد تا به جابلقا

چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هيجا
برومش هول و او ايدر بچينش بيم و او اينجا

اگرچه مهتر معطي و گرچه مهتر دانا
ز جودش كمترين سائل ز فضلش كمترين مولا

چو عالي همت او نيست هفتم چرخ را والا
چو كف كافي او نيست هفت اقليم را پهنا

بمردي صد هزاران تن بهمت يك تن تنها
برويش بنگر و بنگر كه يزدانست بي همتا

ز ابر جود او پيدا شود ماننده دريا
ز تف تيغ او دريا شود ماننده بيدا

اگر او را دهد يزدان به يك روز اين همه دنيا
ببخشد يكسر امروز و نبايد يادش از فردا

ايا شاهي كجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائي بهر شاهي و شاهان دگر مولا

كسي را كو هنر بسيار و دل پاك و منش والا
محال روزگار آيد بر او پيدا كند همتا

وليكن صبر مردان را يكي كيش است بي همتا
بيابد آرزوي دل بصبر آزاده در دنيا

مي حمرا بشادي خور و زو كن روي را حمرا
كه صفراي رخ من بس نبايد روي تو صفرا

مبين انديشه امروز و بنگر شادي فردا
كه رنج است اول شادي و خار است اول خرما

الا تا قصه دارا و اسكندر كند دانا
تو باشي همچو اسكندر معادي باد چون دارا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۲ »



اگرچه من نكنم عاشقي بطبع طلب
كند طلب دل من عاشقي ز مهر . . .

گهي ز ديده خروشم كز اوست دل بعذاب
گهي ز دل كنم افغان كز اوست جان به تعب

ز ديده جيحون باران ز دل جحيم نشان
ز هول هر دو بلا جان من گرفته هرب

بهيچ چيز نباشند عاشقان خرسند
نه شان بهجر شكيب و نه شان بوصل طرب

بروز هجر بودشان ز بهر وصل خروش
بروز وصل بودشان ز بيم هجر كرب

يكي منم همه ساله ز هجر و وصل بتان
دلم خليده تاب و قدم خميده تب

دلم ببست بزلف و تنم بخست بچشم
مهي سهيل بناگوش و مشتري غبغب

ز خضر جان بستاند بسحر بند دو چشم
بسنگ خاره دهد جان بطعم و رنگ دو لب

سرشگ من سبب سرخي دو عارض اوست
چو هست سرخي گل را سرشگ ابر سيب

سرشگ ابرو نسيم شمال بستان را
بدر شهسوار آراست و عنبر اشهب

فشانده شاخ گل زرد بر بنفشه شگفت
فشانده باد گل سرخ بر شكوفه عجب

يكي چو ريخته دينار بر كبود پرند
يكي چو بيخته ياقوت بر سپيد قصب

درست گوئي حورا ببوستان بگذشت
بگل سپرد حلي و بسبزه داد سلب

چو گلستان را باد بهار خلعت داد
نثار كرد بشادي فلك بر او كوكب

شكفته لاله بر اطراف جوي چون عناب
رونده آب بجوي اندرون چو آب عنب

چو رأي پاك سپهبد همي فزايد روز
چو بخت تيره خصمش همي بكاهد شب

سپهر دانش و خورشيد راي ابواليسر آنكه
بيمن و يسرش فتح و ظفر كنند نسب

زمانه بي خردان را بدو دهنده خرد
ستاره بي ادبان را بدو كننده ادب

بسبزه و گل ماند بوقت حلم و رضا
بسيل و صاعفه ماند بوقت خشم و غضب

بدان كه راي كند ز عجم بدين نسب ؟
بدان كه راي كند زي عرب بدين حسب ؟

بدين جهان همه ملگست و مال بهر عجم
بدان جهان همه خلد است و حور بهر عرب

گر آب جود كف او كند بباديه راه
بباديه نتوان كرد راه بي ربرب

وگر عصا به بعصيان شاه بندد شير
برون كند به عصاي بلا ز شير عصب

ببرج ناصح او مشتري گرفت مقام
ببرج حاسد او بر زحل نهاد ذنب

چو او ميانه مجلس روان كند ساغر
چو او ميانه موكب جهان كند مركب

ولي ببالد همچون ز آفتاب سمن
عدو بريزد همچون ز ماهتاب قصب

ايا بلاي تن دشمنان بزخم پرند
ايا شفاي دل دوستان بشير عنب

ز بحر بهر تو در است و آن خصم نهنگ
ز نار قسم تو نور است و آن خصم لهب

كسي كه گر بتو گردد بكام دل برسد
بعالم اندر از اين به كجا بود مكسب

اگر بدولت با چرخ نرد بازي تو
ز دست تو نبرد دستي از هرا ندب

رضاي تو بدل اندر خزنده چون عقل است
خلاف تو بتن اندر گزنده چون عقرب

هميشه تا نكند كس خسك بحله قياس
هميشه تا نكند كس رطب ز خار طلب

چو حله بادا در پشت دوستانت خسك
چو خرا بادا در كام دشمنانت رطب

خجسته بادت نوروز وعيد روزه گشاي
بنام تو همه آفاق راست كرده خطب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۳ »



بنفشه زلفي و سيمين برو عقيقي لب
بروي مايه روز و بموي مايه شب

سلبش سرخ و مي سرخ در فكنده بجام
لبش برنگ مي و عارضش برنگ سلب

بلاي تن بدو زلف و جفاي جان بدو رخ
هلاك دين بدو چشم و نشاط دل بدو لب

مرا بطمع لبانش بخست مژگانش
چنانكه خرا خلد مرد را بطمع رطب

سياه زلفش بر سرخ رخ فتاده مدام
هم آنچنان كه بناب در فتاده عنب

بنور روي دل ريش من فكنده بتاب
بتاب زلف تن زار من فكنده بتب

اگر ببندد زلفش دلم مدار شگفت
وگر خلد جگرم جعد او مدار عجب

ز بهر آنكه عجب نيست بستن از زنجير
براي آنكه عجب نيست خستن از عقرب

اگر كند طلب روي او دلم نه شگفت
كه روي او را حور و پري كنند طلب

دلم بدوست بجاي و تنم بدوست بپاي
مرا از اوست نشاط و مرا از اوست طرب

خداي ما سبب عشق گردد و رخ او
چو جود راد و كف شهريار كرد سبب

مكان نصرت مير اجل ابومنصور
كه كردخلق جهان را رها ز رنج و تعب

ز مهر و كينش غمگين عدو و شاد ولي
ز دست و تيغش بيدار جود و خفته چلب

بتيره شب بنمايد بدوستان خورشيد
بروز پاك نمايد بدشمنان كوكب

ز بهر آنكه نسب زي عجم كند سوي ام
ز بهر آنكه گهر زي عرب كشد سوي اب

ستوده اند بفرزانگي ملوك عجم
گزيده اند بمردانگي ملوك عرب

بجز رعيت او هرچه آدمي بعذاب
بجز ولايت او هرچه آدمي بشغب

اگر بديدي حاتم يكي عطيه او
بساعت اندر گشتي بطبع چون اشعب

برون ز خدمت او نيست در زمانه شرف
برون ز مدحت او نيست در جهان مكسب

بامر او بكند ميش گر گرا چنگال
بفر او بكند كبك باز را مخلب

بابر ماند و خورشيد گاه مهر و رضا
بشير ماند و تنين گاه خشم و غضب

همه بمژده او سوي خسروانش خطاب
بنام او بود اندر جهان هميشه خطب

در افكند بسر دوستان عصابه فخر
برون كند ز تن دشمنان بنيزه عصب

چو زر پخته شود با رضاش خام رخام
چو عود تر بشود با رضاش خشك خشب

بقاي خلق بكام از بقاي اوست مدام
ز بهر خلق بماناد جاودان يارب

ايا ولي ز تو نازان چو زافتاب نبات
عدو گد ازان همچون ز ماهتاب قصب


خداي عرش گزيده است مر ترا ز ملوك
هم آنچنانكه ستوده است مر ترا بنسب

ز تف تيغ براني بدجله بر گردون
بآب جود براني بريك بر ربرب

هم آفتاب سخائي هم آفتاب سخن
هم آفتاب لقائي هم آفتاب لقب

بطبع رادي قلزم بدست چشمه زم
بدل چو رود فراتي بكف چو رود فرب

زمين ز لفظ تو پر نظم لؤلؤ شهوار
هوا ز خوي تو پر بوي عنبر اشهب

هميشه تا رخها همچو گل ز ناز و ز نوش
هميشه تا چو ذهب رويها ز تاب و ز تب

رخ موافق تو باد سال و ماه چو گل
رخ منافق تو باد روز و شب چو ذهب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۴ »



دارد آن وشي رخ و وشي برو وشي سلب
رادگاه غمزه چشم و زفت گاه بوسه لب

لؤلؤ لالا شرا از لاله نعمان صدف
لاله نعمانش را از عنبر سارا سلب

چشم او مخمور و من خوردم بجام مهر مي
زلف او لرزان و من دارم ز داغ هجر تب

زلف شبرنگش مرا ناهيد بنمايد بروز
روي رخشانش مرا خورشيد بنمايد بشب

مهر من بروي همه زان نرگسان مهره باز
عجب او بر من همه زان كژدمان بوالعجب

از دل و چشمم همي خيزند جيحون و جحيم
وز لب و زلفش همي خيزند عناب و عنب

بس مرا از عاشقي كز عاشقي خيزد بلا
بس مرا از نيكوان كز نيكوان آيد شغب

تاكنون كردم طلب پيوند مهر نيكوان
تا توانم خدمت صاحب كنم زين پس طلب

آفتاب مهتران دهر ابومنصور كاوست
از كريمان اختيار و از سواران منتخب

گر نسب دارد عرب را فخر دارد بر عجم
گر سخن گويد عجم را فخر باشد بر عرب

روز كوشش آسمان از تيغ او دارد شگفت
روز بخشش آفتاب از دست او دارد عجب

آن يكي بارد بجان دشمنان اندر بلا
واين يكي كآرد بطبع دوستان اندر طرب

پادشاهي را نظام و پادشاهي را قوام
نيك نامي را دليل و شادكامي را سبب

اي كه مهرت ابر فروردين و احبابت چمن
اي كه خشمت آتش سوزنده و اعدا حطب

دست تو چون آفتاب است و موالي چون نبات
تيغ تو چون ماهتابست و معادي چون قصب

زان كه زير سايه كلك تو خلق ايمن زيند
ايمني را شير دارد جايگاه اندر قصب

آنكه بر دارد تعب در خدمت تو يك زمان
جاودانه رسته باشد جانش از رنج و تعب

جان دشمن دائم از تيغ تو باشد پرخروش
گنج گوهر دائم از دست تو باشد پر شعب

آنچه تو كردي بجان من ز جود و مردمي
نيست هرگز كرده با من خال و عم و ام و اب

تا پديد آرد فلك سنگ و عقيق از يك زمين
تا پديد آرد جهان خار و رطب از يك خشب

بهره دشمنت بأدا سنگ و آن تو عقيق
قسمت دشمنت بادا خار و آن تو رطب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۵ »



شده است بلبل داود و شاخ گل محراب
فكنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟

يكي سرود سراينده از ستاك سمن
يكي زبور روايت كننده از محراب

نگر كه پردر گرديد آبگير بدانكه
شكن شكن شده آب از شمال چون مضراب

شكوفه ريخته از شاخ نار زير درخت
چنان نبشته درم پيش ريخته ضراب

صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت
چو مشگ بيد بپوشيد بر سمن سنجاب

شكفته سرخ و سيه لاله چون رخ و دل و دوست
بنفشه رسته چو زلفين او ببوي و بتاب

عقيق و مرجان با رنگ آن ندارد پاي
عبير و عنبر با بوي اين ندارد تاب

ببوي و گونه گل هست خاك روي چمن
ببوي عنبر ناب و بگونه گل ناب

شكفته گشت بباغ اندرون بنفشه و گل
ببوستان شده آب غدير همچو گلاب

ز ژاله لاله چو لؤلؤ شده رفيق عقيق
نواي صلصل و بلبل چو چنك و تار و رباب

خروش رعد بابر اندرون چو ناله دعد
فروغ لاله بجوي اندرون چو روي رباب

ز ابر گشته بكردار روي و شي خاك
ز باد گشته بكردار موي زنگي آب

ميان بستان نرگس بياد مير خطير
بجام سيمين اندر فكنده زرد شراب

ابوالمظفر سرخاب كو بتيغ كبود
دل سياه بد انديش كرده پر ز ذباب

گناه دشمن بگذارد از كرم بعفو
خطاي دوست بپوشد ز مرد مي بصواب

دهنده سائل خواهنده را هزار عطا
دهنده سائل پرسنده را هزار جواب

بجاي قدرش گردون بود بجاي سرير
بجاي دستش دريا بود بجاي سراب

مخالفان را بر تن بود هميشه جرب
موافقان را پر زر از او هميشه جراب

بگيتي اندر داد آنچنان بگسترده است
گه كرده يزدان ايمن روان او ز عقاب

چنانكه ميش كند بچه در نشيمن شير
چنانكه كبك نهد خايه در كنام عقاب

بداد كرد همه شهرهاي شاه آباد
بجود كرد همه گنجهاي خويش خراب

چه سنگ باشد با تيغ تيز او چه پرند
چه زر باشد با دست راد او چه تراب

كسي كه راست زند دست در كتاب ثناش
بروز حشر دهندش بدست راست كتاب

خمار باشد بهر عدوي او ز نبيذ
چو دود باشد بهر حسود او ز كباب

ز تاب تيغش جان عدو بفرسايد
چنانكه كتان فرسوده گردد از مهتاب

خداي گوئي از دوستان او برداشت
بدان سراي عذاب و بدين سراي حساب

ز طبع حاسد او رتفه از نهيب شكيب
تن مخالف او گشته از عذاب مذاب

هميشه باد دل و طبع اين رفيق نهيب
هميشه باد تن و جان آن عديل عذاب

كسي كه طالع گيرد نبرد خصمان را
كند ز روي چو روي مخالفان صلا

بمگر كه سوختن آتش ز تيغ او آموخت
چنانكه رادي آموخت از دو كفش آب

چنانكه خاك بحلمش نسب كند بدرنك
چنانكه باد بطبعش نسب كند بشتاب

بكاه ماند بدخواه و خشم او بشمال
بديو ماند بدساز و خشت او بشهاب

بروي خوبتر است از مه دو هفته بشب
بلفظ نوشتر است از شراب وقت شباب

گه بهار ز خلقش برد نسيم صبا
گه خزان ز نوالش برد سرشك سحاب

چنان خوش آيد آواز سائلانش بگوش
كه گوش عاشق ميخواره را خروش رباب

خراب گردد پيش سنان او خاره
سراب باشد پيش بنان او درياب

سراي پرده جاه و جلال او را كرد
همي ز مدت گيتي هماره چرخ طناب

هميشه تا تن سيماب و چشمه خورشيد
يكي بلرزد و ديگر فروغ دارد و تاب

دل موالي رخشان چو تافته خورشيد
تن حسودش لرزان ز بيم چون سيماب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱۶ »



ز پي آفت هر چيز پديد است سبب
سبب آفت من فرقت آن سيم غبب

گر سوي ديده من خواب نيايد نه شگفت
ور طرب سوي دل من نگرايد نه عجب

كاندر آن بستد اندوه و غمش معدن خواب
وندرين در برگرفت انده او جاي طرب

دل من غافل بي آنگه مرا گيرد خواب
تن من لرزان بي آنكه مرا گيرد تب

من ز ناديدن آن ماه بر آن كوبم سر
من در انديشه آن حور بدان خايم لب

كه يكي بار دل او طلب من نكند
كه دلم باشد صد بار ورا كرده طلب

اي بناكام من و خويشتن از من شده دور
خويشتن را و مرا كرده گرفتار تعب

سبب شادي و غم چشم و لب تست چو هست
مرگ و روزيرا شمشير و كف مير سبب

مير ابو نصر محمد كه خداوند جهان
بگزيدش ز جهان هم بحسب هم بنسب

نسبش از عجم و قدوه شاهان عجم
حسبش از عرب و قبله ميران عرب

دل او بحري موجش همه دينار و درم
كف او ابري سيلش همه ديبا و قصب

آفت و راحت خلق است به شمشير و قلم
كه ز پولاد بود آفت و راحت ز قصب

كف او ابر گهر بار بود وقت سخا
تيغ او شير روان خوار بود گاه غضب

از پي آنكه ذهب خوار بود بر دل او
روي خصمانش بود زرد هميشه چو ذهب

مهر او مهر درخشنده و خواهنده نهال
كين او آتش سوزنده و بدخواه حطب

اي بشيريني چون جان و بخوشي چو جهان
وي پسنديده چو تدبير و ستوده چو ادب

گر كند بولهب از مهر تو در دوزخ ياد
برهد جان و تن بولهب از نار لهب

ور بكوه اندر عاصي شود اندر تو پلنگ
ميش با فر تو بيرون برد از تنش عصب

لقب و نام يكي دارد هر مير و ترا
بكريمي و وفا هست دو صد نام و لقب

خلق در امن تو همواره تو در امن خدا
خلق در طاعت تو پاك و تو در طاعت رب

بنشين خرم و خندان و مهان را بنشان
بستان از كف عناب لبان آب عنب

تا شب و روز همي آيد پيدا ز فلك
تا گل و خار همي آيد پيدا ز خشب

باد بر ناصح تو خار ببويائي گل
باد بر حاسد تو روز بتاريكي شب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
شعر و ادبیات

Qatran Tabrizi | قطران تبریزی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA