ارسالها: 8911
#1
Posted: 9 Mar 2013 22:59
« قطــــران تبـــریــزی »
کلمات کلیدی:
قطران تبریزی+قطران+قطران تبریزی+زندگی نامه قطران تبریزی+بیوگرافی قطران تبریزی+زندگی قطران تبریزی+تأملی بر کارنامه شعری قطران تبریزی+کارنامه شعری قطران تبریزی+کارنامه قطران تبریزی+همه چیز در مورد قطران تبریزی+اثر قطران تبریزی+آثار قطران تبریزی+شعر قطران تبریزی+شعرهای قطران تبریزی+اشعار قطران تبریزی+دیوان قطران تبریزی+کلیات قطران تبریزی+ترکیب بند قطران تبریزی+ترکیب بند های قطران تبریزی+ترجیع بندهای قطران تبریزی+مسمط های قطران تبریزی+مسمط قطران تبریزی+مقطعات قطران تبریزی+مثنوی قطران تبریزی+مثنوی های قطران تبریزی+رباعی قطران تبریزی+رباعی های قطران تبریزی+باعیات قطران تبریزی+قصیده قطران تبریزی+قصاید قطران تبریزی+اشعرا قطران تبریزی+شعر زیبا از قطران تبریزی+زیباترین شعر قطران تبریزی+شعری از قطران تبریزی+تحقیق در مورد قطران تبریزی+دانلود قطران تبریزی+دانلود دیوان قطران تبریزی+دانلود کلیات قطران تبریزی+دانلود اشعار قطران تبریزی+داناود شعرهای قطران تبریزی+عکس قطران تبریزی+قطران+قطران تبریزی
پ.ن:استفاده از مطالب این قسمت در سایت ها و وبلاگ های دیگر بدون ذکر نام منبع ( لوتی ) غیرمجاز بوده و شرعاْ حرام می باشد . کلیه مطالب این تاپیک برای اولین بار در اینترنت ارائه می گردد .
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#2
Posted: 9 Mar 2013 23:19
قطران تبریزی
- حکیم ابومنصور قطران عضدی تبریزی، شاعر ایرانی سده پنجم هجری، همدوران با شدادیان و روادیان است. در محله یا روستای شادآباد تبریز به دنیا آمد. قطران از طبقهٔ دهقان بود چنانکه میسراید:
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر ز نادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی به دهقانی
- با آنکه زبان مادری قطران پهلوی بود، به پارسی دری نیکو شعر میسرود. ناصرخسرو قبادیانی در سفرش با او دیدار کرده است. ناصرخسرو میگوید: «در تبریز، قطران نام شاعری را دیدم. شعری نیک میگفت، اما زبان فارسی نیکو نمیدانست. پیش من آمد دیوان منجیک و دیوان دقیقی بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که مشکل بود از من پرسید، با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند». علت عدم عادت قطران به زبان پارسی آن بود که خود به لهجه ایرانی آذری (پهلوی) خو گرفته و پارهای لغات و اصطلاحات اهل مشرق را که از زبان محلی آنان بوده است نمیشناخته است. قطران گویا نخستین شاعر پارسی دری (در برابرپهلوی) در آذربایجان بوده است:
گر مرا در شعرگویان جهان رشک آمدی
من در شعر دری بر شاعران نگشادمی
- قطران در ۲۵ سالگی به گنجه مسافرت کرد و مورد توجه ابوالحسن علی لشکری قرار گرفت. در دیوان قطران به سه واقعه مهم تاریخی اشاره شده است:
۱- جنگ امیر وهسودان با سپهبد موغان
۲- تازش غزان به آذربایجان
۳- زمینلرزه دهشتناک تبریز در سال ۴۳۴ هجری قمری.
- از معاصران قطران ابونصر مملان (محمد) فضل بن شاوور ابودلف پادشاه نخجوان هستند. سبک اشعار قطران شبیه سبک اشعار رودکی، فرخی و عنصری است. وفات قطران را به سال ۴۶۵ هجری قمری نوشتهاند ولی از دیوان او شواهدی به دست میآید که حیات او را بعد از این سال هم معلوم میدارد. قطران شاعری توانا و نیکوسخن است. تمایل وی به صنایع از قصیدههای او آشکار است و باوجود تصنع در شعرها، جانب لطافت و روانی کلام را همواره رعایت کردهاست. یکی از وجوه اهمیت او آن است که نخستین کسی است که در آذربایجان به فارسی دری آغاز سخنوری کرده و مقتدای شاعران آذربایجان شدهاست. از دیرباز ناسخان دیوانهای شاعران سخنان قطران و رودکی را به هم آمیخته و کار این آمیزش را به جایی کشاندهاند که در پارهای از نسخههای خطی قطران و رودکی را یکی دانستهاند. رشیدالدین وطواط شعرهای او رامیستاید. گویند همه اشعار وی به هشتهزار تا دههزار بالغ میشود. وی مدتی هم در بلخ می زیسته و منظومه قوسنامه را در آنجا به نام امیراحمدبن قماج حاکم بلخ از امیران سلطان سنجر نظم کردهاست. قطران در سال ۴۶۵ هجری قمری درگذشت. وی بعد از اسدی طوسی دومین شاعر بزرگی است که در مقبرةالشعرا در کوی سرخاب تبریز مدفون است.
درباره ی وی
- قطران تبریزی؛ نخستین شاعر آذریزبان فارسیسرا قطران تبریزی از شاعران مشهور و شیرینزبان قرن پنجم و نخستین سخنسرای آذربایجانی است كه به زبان دری شعر گفته است. ، شرفالزمان حكیم ابومنصور قطران عضدی تبریزی چنان كه خود گفته، از طبقهی دهقانان بوه و از دهقانی به شاعری افتاده بود. تخلص وی به اتفاق همهی تذكرهنویسان، «قطران» بوده و در عهد خود هم به همین نام شهرت داشته است. علت شهرت وی به این نام غیر متداول كه گویا جز بر یكی از شعرای گمنام عرب اطلاق نشده، معلوم نیست. لقب وی «فخرالشعرا»، نام پدرش «منصور» و محل تولد وی «شادیآباد» تبریز است. از معاصران او «ناصرخسرو قبادیانی» است كه در عین سفر و عبور از تبریز، قطران را كه در آن زمان مشغول مطالعهی آثار شعرای مشرق بود، ملاقات و در حل مشكلات او كه دربارهی برخی لغات دری بود، وی را یاری كرد. علت عدم آشنایی كامل قطران با فارسی دری و مشكلات وی در این خصوص این بود كه او به زبان آذری و لغات محلی خود خو كرده بود. قطران به گفتهی خود در شعر دری را بر شاعران گشاده و نخستین سخنسرای آذربایجانی است كه به روش شعرای خراسان قصاید نیكو و بلند گفته؛ گرچه كه فارسی را به خوبی نمیدانسته است. او از راه تعلم، روش گویندگان خراسان را فرا گرفت؛ اما با این وجود كار وی در حد تقلید صرف باقی نماند. هر چند كه قطران در اساس انتظام معانی و ابیات پیرو شعرای مشرق است، اما در طرز قصاید تصرفاتی كرده و به این ترتیب خود را در شمار مبدعان عالم نظم درآورده است. قطران در اصول معانی و موضوعات شعر، موفق به ابداع نشده و از هر جهت مقلد است؛ اما در مرحلهی تعبیر، نسبتا مقلد نیست. خصوصا قوت او در ابداع تشبیهات را نمیتوان انكار كرد. قطران مانند اكثر گویندگان، از محیط طبیعی خود كمتر متاثر شده و بیشتر از محیط علمی و تحصیلی خود تاثیر گرفته است. سبك قطران بیشتر به سبك فرخی و عنصری متمایل و بازتاب افكار این دو شاعر در آثار او بسیار است. او مانند همهی شعرای آن عصر، در فنون ادبی قوی دست بوده و احتمالا از رشتههای حكمت نیز آگاهی داشته است؛ اما روح وی كمتر از اینگونه معلومات فلسفی متاثر شده است. روی هم رفته نفوذ خیالات شاعرانه در وی بیشتر بوده است؛ به همین جهت، افكارش به سادگی مایلتر و غور و عمق آنها كمتر است. قطران در زمان خود در شهرهای خراسان و عراق مشهور بوده و شعرا او را به استادی شناخته و برخی هم بر وی رشك میبردهاند و عدهای وی را همتای فرخی شمردهاند. قطران شاعری مدحسرا بود و در وصف امرا و وزاری عهد شعرها سرود و به تقاضای صله، قصاید بسیار ساخت و از آنجا كه این تقاضاها با بهترین لحن و در حد مناعت ظهور كرد، در دل ممدوحان او مؤثر افتاد و به این ترتیب، صاحب ضیاع و عقار بسیار شد. اما همین سود مادی سبب شد كه مجالی برای تفكر در قضایای مهم فلسفی، اجتماعی و ادبی نداشته باشد و به همین دلیل افكار او جز در طریق مدح و تغزل سیر نكرده است، چنان كه اگر معانی سودمند و كلی اشعار او را جستوجو كنند، به جز چند بیت چیزی به دست نخواهد آمد. از سلاطین معاصر قطران میتوان به امیرابوالحسن علی لشكری، فرمانروای گنجه، فضلون بن ابیالسوار، امیر بودلف شاه نخجوان، امیر اجل ابومنصور وهسودان حكمران تبریز كه قطران را گرامی میداشت و صلات بسیار به او بخشیده بود و ابونصر محمدبن وهسوران معروف به مملان كه قطران را كه از دهقانی به شاعری افتاده بود، بار دیگر به دهقانی آورد و وی را مشهور ساخت، اشاره كرد.
آثار
- دیوان اشعار وی كه مشتمل بر قصاید، ترجیعات، رباعایت و غزلیات و ... است، یك لغتنامه به نام «تفاسیر فی لغه الفرس» و اثری به نام «قوسنامه» كه به او منسوب است، اما به احتمال قوی از او نیست.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3
Posted: 9 Mar 2013 23:22
مجموعه شعرهایی که از قطران در این مجموعه میبینید به این قرار است
- قصاید
- ترکیب بندها
- ترجیع بندها
- مسمط ها
- مقطعات
- مثنوی
- رباعیات
«شما میتوانید با کلیک کردن روی هر کدام از عنوانین به قسمت مربوطه ارجاع یابید.»
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#4
Posted: 9 Mar 2013 23:25
« قصاید قطران تبریزی »
« شامل ؟؟؟ عدد »
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#5
Posted: 9 Mar 2013 23:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۱ »
اي روا بر شهرياران جهان فرمان ترا
هرچه بايد خسروانرا داده آن يزدان ترا
هركجا ماهي است يا ساقيست يا دربان ترا
هركجا شاهي است يا بندي است يا مهمان ترا
دشت همچون محشر است از خيل گوناگون ترا
شهر همچون جنت است از نعمت الوان ترا
ساقيان ما هروي و چيره بر مردان ترا
مطربان چرب دست و چيره بر دستان ترا
دولت پاينده همچون گنبد گردون ترا
خانه آراسته چون روضه رضوان ترا
هرچه باري صعب تر انديشه و دشخوارتر
دولت و تأييد تو گرداند آن آسان ترا
آفرين خواند چو در مجلس بوي مجلس ترا
تهنيت گويد چو در ميدان بوي ميدان ترا
لشگر جنگي ترا ياران فرهنگي ترا
حشمت هنگي ترا فرهنگ با سامان ترا
همچو ار من گشت خواهد نعمت شكي ترا
همچو اران گشت خواهد ملكت شروان ترا
ملك ايران نياگان ترا بود از نخست
گشت خواهد چون نياگان ملكت ايران ترا
در نياي تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندي منوچهر است و نوشروان ترا
هم نشاط دل بيفزايد بكردار اين ترا
هم بقاي جان بيفزايد بگفتار آن ترا
باز گودرز آنكه جفت ناز دارد دل ترا
اردشير آن كو عديل كام دارد جان ترا
ملك فرزندان بدادي و ببايد داد هم
ملك فرزندان فرزندان فزندان ترا
هرچه شاهان را ببايد ايزدت داده است پاك
من نخواهم نيز الا عمر جاويدان ترا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#6
Posted: 9 Mar 2013 23:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۲ »
بهر چيزي بود خرسند هركش قدر بي بالا
بهفت اقليم نپسندد كسي كش همتي والا
ز خاك و باد و آب آتش شرف دارد فزون زيرا
كه چون باشد سوي پستي بود ميلش سوي بالا
ندارد هيچ مخلوقي بعالم قدرت خالق
ندارد هيچ مولايي بگيتي همت مولا
هميشه همت مولا فراز شيب و گل باشد
هميشه همت مولا فراز گنبد اعلا
اگر خسرو فزوني جست و رنجش آمد از جستن
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما
نه كاوس از فزون جستن ز چرخ افتاد بر ساحل
نه نمرود از فزون جستن ز ابر افتاد در صحرا
نه باد و دام و ديو و دد بفرمان بد سليمانرا
بتدبير از فزوني گشت دور از مسكن و مأوا
بطمع روم شد شاپور زنداني بروم اندر
كه بستاند ز قيصر ملك روم و كين دل ز اعدا
پيمبر بود چون خسرو كه سختي برد و دين پرورد
بداد ايزد پي سختيش اين دنيا و آن دنيا
نه از تابوت مرسل گشت و از صندوق خسرو شد
يكي موسي بن عمران و يكي دارا بن دارا
نه يوسف را نگون در چاه افكندند اخوانش
نه بفروختند سياره اش ميان مصر چون مولا
فراوان بود در زندان بمصر ايزد ببخشيدش
بدو بخشيد ملك مصر و ملك شام تا صنعا
شديم از گريه نابينا چو يعقوب از غم يوسف
زليخا وار گشته پيرو اين خود بود حق ما
كنون گشتيم بينا چشم و برنا جسم باز از پس
كه باز آمد بدارالملك شادان خسرو برنا
شهنشه بوالمظفر كاوست يوسف روي و يوسف خو
نكو منظر نكو مخبر نكو پنهان نكوپيدا
ملك فضلون كه گسترده است فضل او وجود او
ز جابلقا بجابلسا ز جابلسا به جابلقا
بدستش دسته شمشير همچون دسته سوسن
بگوشش شيهه اسبان چو دستان هزار آوا
بيفزايد بمهر او روان را راحت و رامش
بيارايد بمدح او سخن را مقطع و مبدا
نگردد در ضمير او گه كوشش قرين او
نگنجد در زبان او بهنگام سخا فردا
زبان يكتا بهر وعدي و جان پاك از همه عيبي
تنش پاكست همچون جان دلش همچون زبان يكتا
ازيرا قد دو تا دارد بخدمت پيش او هركس
كه با هركس بود يكتاي چون يزدان بيهمتا
عطاي او بترك و هند اگر چه ملك او ايدر
نهيب او بروم و سند اگر چه جاي او اينجا
سنانش مايه مرگست و كلكش مايه روزي
ز دستش نگسلد رادي ز تيغش نگسلد هيجا
ز روي و خوي او كردند خوبي و خوشي گوئي
ز تير و تيغ او كردند تأييد و ظفر مانا
چو مهر مهر او خواند شود كانا چو فرزانه
چو كان كين او كاود شود فرزانه چون كانا
عدوي او بود نادان درستست اين مثل آري
كه باشد مردم نادان عدوي مردم دانا
نه هرگز دوستاران را دهد بالاي بي مركب
نه هرگز خواستاران را دهد دينار بي ديبا
ز شادي بهر خصمانش ز دولت بهر اعدايش
بود چون از سماع و شمع بهر كر و نابينا
ز زر و سيم بخشيدنش روز بزم او بيني
زمين را زرگون زيور سما را سيمگون سيما
بجاي مجلس او خلد باشد كنده دوزخ
بجاي خاطر او كند باشد خار كندا
بصف دشمنان اسبش چنان تازد گه كوشش
كه پنداري كه در ميدان همي بازي كند عمدا
عدو را پيكر پروين بروز پاك بنمايد
ولي را چشمه خورشيد بنمايد شب يلدا
بدستان خانه آبا جدا كردند وز خصمان
بمردي باز دست آورد رفته خانه آبا
ولي را كرد رخ احمر عدو را كرد رخ اصفر
يكي را كرد گور اخضر يكي را كرد سر خضرا
كه را ياري كند يزدان و يار او بود گردون
نباشد هوشياران را نمودن كين او يارا
نزيبد بخت را هر تن نشايد تاج را هر سر
نه هر سرخي بود مرجان نه هر سبزي بود مينا
نه هر سنگي بود بر كه يكي ياقوت رماني
نه گردد در صدف هر قطره باران لؤلؤ لالا
نباشد قيمت اعراض چون پيدا شود جوهر
كجا كل آمده باشد نباشد پايدا اجزا
يكي شاه و دو صد مهتر دو صد كبك و يكي شاهين
يكي رود و دو صد چشمه دو صد ظرف و يكي دريا
نيابد آفرين آنكس كه گردونش كند نفرين
نيابد مرغوا آنكس كه يزدانش كند مروا
شه از نسل سليمانست ليكن از همه فضلي
نظيرش نافريد ايزد ز نسل آدم و حوا
شود هزمان سپهرش تخت و انجم خيل و مهر افسر
شود خنجرش ماه نو كمر شمشيرش از جوزا
نه كيوان را بود بالا ز عالي همتش صد يك
نه صد يك باشد از كافي كف او چرخ را پهنا
بجود اندر دو صد دريابدشت اندر تني مفرد
بجنگ اندر دو صد تنين بزين اندر تني تنها
فداي جان و تن بادش تن و جان پرستاران
كه جانشان پاك پاينده ز جود اوست در تن ها
الا تا خوردن انده دهد گوينده را گنگي
الا تا خوردن صهبا كند هر گنگ را گويا
هميشه پيشه خصمانش بادا خوردن انده
همیشه قسمت یارانش باداخوردن صهبا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#7
Posted: 9 Mar 2013 23:34
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۳ »
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همي سرايد بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقي كه باشد معشوق او نوا
مشك و عبير بارد بر گلستان شمال
در و عقيق كارد در بوستان هوا
بر نيلگون بنفشه فشاند شكوفه باد
همچون ستارگان زبر نيلگون سما
پيش از همه گلي گل رعنا نمود روي
يكروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئي چو روي عاشق و روئي چو روي دوست
اين برده رنگ بد و آن لون كهربا
بر سرخ لاله باد دريده نقاب سبز
ابرش كنار كرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئينه
ماغان همي كنند بحوض اندر آشنا
خيري چو روي عاشق بيچاره از فراق
لاله چو روي دلبر ميخواره از حيا
هامون ز سبزه و گل پر طوطي و تذرو
گردون ز ميغ دارد پيرايه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بيجا ده رنگ لاله ز پيروزه گون گيا
اكنون كه شد هوا خوش و باغ ايستادء كش
دارد هواي هجر مرا زار در هوا
اكنون مرا كه خلق خورد بر شقاق مي
بايد بجام هجران خوردن مي شقا
اكنون كه جفت در بهائي شود درخت
خواهيم گشت فرد ز ياقوت پربها
بيگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسين
اكنون كه باغ گردد با نرگس آشنا
اكنون كه نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بينوا
اكنون كه هركسي ز جدائي جدا شود
از كام دل بمانم بي كام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسيم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بري شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اكنون كه شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روي تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد اي عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوري ز دوست روي نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
اين راه جز بكشتي نتوان گذشت از آنك
طوفان همي نمايد چشم من از بكا
ترسم كز آب چشم من اندر فراق يار
بانگ آيد از سپهر علي الجودي استوا
طوفان لجه كم نتوان كرد از زمين
الا بتف تيغ جهان سوز پادشا
جعفر كه زر جعفري از دست وي كساد
چونان كه عدل گستري از تيغ او روا
از مردمي ندارد كالاي كس حلال
وز راستي ندارد رنج عدو روا
از دست او شكوه برد نيل و هيرمند
وز تيغ او ستوه شود پيل و اژدها
دريا ستاند از كف بخشان او سلف
خورشيد خواهد از رخ رخشان او بها
خالي شود ز خير كسي كش كند خلاف
راضي شود ز بخت كسي كش دهد رضا
بريان شود به نيل در از تيغ او نهنگ
گردان شود بباديه از دستش آسيا
زرين شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه كيميا
بر ز ايران چو عاشق بر دوست شيفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس ياد كف رادش بر راست دل دليل
بس باد روي خويش بر خوي خوش گوا
روي موافقان شود از مهرش ارغوان
مرواي حاسدان شود از كينش مرغوا
گردد هزار شاه رهي زو بيك خلاف
گردد هزار گنج تهي زو بيك عطا
داناست بي معلم و داهي است بي دسيس
راد است بي سپاس و كريمست بي ريا
يابد عطا فزونش كسي كش فزون هنر
بيند عفو فزونش كسي كش فزون خطا
يك نقطه نيست بر دل او خالي از كرم
يك موي نيست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر كن و آزرم او بجوي
كآزار او فنا بود آزرم او بقا
اي فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفي دلت آئينه صفا
از سيرت تو تازه شد آئين كيقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتري بطالع و هم مشتري بفال
هم مشتري سعادت و هم مشتري لقا
جوينده اي به در صدف در آفرين
خرنده اي بگوهر كان گوهر ثنا
ايزد كناد ملك ترا ايمن از زوال
يزدان كناد عمر تو را ايمن از فنا
آن را كه بر خلاف تو گردن كشي كند
گردون كشد بر آتش تيمار گردنا
بر دشمنان ضيا شود از تيغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تيغ تو ضيا
ايزد تو را ز جمع ملوك اختيار كرد
چونانكه مصطفي را از جمع انبيا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزيز
اعمي چگونه گردد بينا ز توتيا
ناهيد پيش همت توپست چون زمين
خورشيد پيش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را اميدي و هر ناز را سبب
هر بند را كليدي و هر درد را دوا
در مدحت تو موي موالي شود زبان
از هيبت تو روي معادي شود قفا
از بسكه داد چرخ ز هر دانشيت بهر
بخري تو نزيبد فرزند برخيا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونيان بود
تانعت كربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونيان غريق
خصمانت گشته مرده چو كفار كربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#8
Posted: 9 Mar 2013 23:36
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۴ »
تا دل من در هواي نيكوان گشت آشنا
در سرشك ديده ام كرد اين دل خونين شنا
تا مرا بيند بلا با كس نبدد دوستي
تا مرا بيند هوي با كس نگردد آشنا
من بدي را نيك تر جويم كه مرد مرا بدي
من بلا را بيشتر خواهم كه مردم را بلا
گر بلاي عاشقي بر من قضاي ايزديست
تن نهادم بر بلا و دل ببستم بر قضا
از بتي نارسته گشتم بر نگاري شيفته
وز بدي ناجسته گشتم بر بلائي مبتلا
ماه روئي قد او ماننده سرو سهي
سرو قدي روز او ماننده ماه سما
نسبتي دارد همانا جان ما با چشم او
گوهري دارد همانا زلف او با قد ما
كان چو اين دائم نژند است اين چو آن دائم دژم
وان چو اين دائم نوانست اين چو آن دائم دوتا
گر بري گردم ز مهرش دل ز من گردد بري
ور جدا گردم ز چهرش جان ز تن گردد جدا
روي نيكو بر منش فرمان روا دارد همي
باشد آسان كام راندن چون بود فرمان روا
من دلي دارم بسان آسيا گردان ز غم
وز سرشك من بگردد بر سر كوه آسيا
از هوي و مهر آن دلبر دگرگون شد دلم
تا ز مهر و ماه آبان گشت ديگر گون هوا
كوه ديگر باره سيمين گشت و زرين شد چمن
آب ديگر باره روشن گشت و تيره شد هوا
گشت خامش فاخته تا شد چمن پرداخته
گشت بلبل بي نوا تا بوستان شد بي نوا
باد سرد آمد چو آه عاشقان هنگام هجر
بانك زاغ آمد چو از معشوق پيغام جفا
تا زمانه شاخ آبي را چو چوگان چفته كرد
گشت پيدا بر كرانش گوي هاي كهربا
نار چون بر حقه زرين نگينهاي عقيق
سيب چون بر چهره سيمين نشانهاي نكا
راست گوئي كيميا دارد همي باد خزان
باغ را چون كرد پر زر گر ندارد كيميا
باد خوارزمي كنار باغ پر دينار كرد
چون كنار زايران را ابر دست پادشا
خسرو صاحب نسب و نصر مملان آنكه هست
جسم او صافي ز هر عيبي چو جان مصطفا
دوستانش را هميشه بدره باشد بي نياز
دشمنانش را هميشه درد باشد بي دوا
تا عدو دارد ندارد هيچ شغلي جز نبرد
تا درم دارد ندارد هيچ كاري جز عطا
عادت او بي تكلف وعده او بي خلاف
كوشش او بي تغير بخشش او بي ريا
آتش شمشير او الماس بگدازد همي
زآب جود او بالماس اندرون رويد گيا
خاك پايش مغز را زينت دهد چون غاليه
گرد اسبش ديده را روشن كند چون توتيا
گاه شادي پيش رويش تيره باشد افتاب
گاه مردي پيش تيغش خيره گردد اژدها
از فلك خيزد بدي وز طبع او نايد بدي
وز جهان آيد خطا وز دست او نايد خطا
جفت گشتي با سلامت چون برو كردي سلام
بر گذشتي از عطارد چون گرفتي زو عطا
فضل او را كس نيارد گفت پايان و كنار
جود او را كس نشايد ديد حد و منتها
تير او ماننده روزي كه بر مردم رسد
تير دشمن باز گردد سوي ايشان چون صدا
از اجل غمگين كسي گردد كه كرد او را خلاف
وز عطا خوشنود آن گردد كه كرد او را رضا
اي تو پيش چرخ چون پيش سها اندر سهيل
اي جان پيش تو چون پيش هسيل اندر سها
پادشاه پارسائي وز تو مردم شاد دل
خوش زيد مردم بوقت پادشا پارسا
گردد از مهر تو نفرين بر موالي آفرين
گردد از كين تو مروا بر معادي مرغوا
نيم از آن لشگر نباشد هيچ شاهي را كه هست
بر در تو مهتر و سالار و سرهنك و كيا
آفرين بادا بر آن شمشير جان آهنج تو
آن روان دشمنان دين و دولت را روا
از ضيا ديدنش بر دشمن ضيا گردد ظلم
از ظلم رفتنش بر ملكت ظلم گردد ضيا
پرنيان رنك است و آهن را كند چون پرنيان
گند نا رنك است و سرها بدرود چون گندنا
گوهرش پيدا بسان در اندر آفتاب
پيكرش تابنده همچون آفتاب اندر سما
اي خداوندي كه كردي در و ديبا را كساد
اي خداوندي كه دادي دين و دانش را روا
تا تو باشي تاج شاهي را نباشد كس پسند
تا تو باشي تخت شاهي را نباشد كس سزا
گر تو بفروشي مرا چون بندگانت حق تست
زانكه صد بارم ديت دادي و صد بارم بها
بانياز و بي نوا و بودم چو كردم خدمتت
گشتم از تو بي نياز و گشتم از تو بانوا
تا شمار است و عدد در خيل و ملك ما پديد
تا زوالست و فنا در عمر و مال ما روا
خيل بادت بي شمار و ملك بادت بي عدد
مال بادت بي قياس و عمر بادت بي فنا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#9
Posted: 9 Mar 2013 23:38
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۵ »
تا خلد بباغ داد رونق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسيم گل
بفزود هوي دل مشوق را
در باغ هوا به كمترين نقشي
انگشت گزان كند خورنق را
داده است صبا بفرق كوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نيز مانند است
از دور يكي ستور ابلق را
در باغ دور رويه گل چه آمد وه
يكروي بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها يكسر
مانند بساطهاي ارزق را
ماننده زلف زنگيان آمده
در باغ شكوفه شاخ فندق را؟
از ميغ هوا كلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شكوفه شاخ سيب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوي شمال كس نخواند خوش
مشگ و مي و نافه مفتق را
از سرخ ورقهاي گل افزون شد
بازار مي سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند كف استاد موفق را
عالي دل و راي بوالمعالي كو
خون شير كند تن مخلق را؟
رادي كه كند يكي عطاي او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بيك حديث او الكن
بگشايد صد در مغلق را
هرگز نكند قرار بد خواهش
تا ننمايدش چاه مطبق را
بد خواهش زيبق است پنداري
در چاه بود قرار زيبق را
فرش بكران كشد بيكساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فيلق را
ضايع نكند ز جود خدمت را
باطل نكند ز راستي حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سرير مير رونق را
بر هركس هست دست او مطلق
كس پاي نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشكافد تيغش آن مشفق را؟
كنده است بگرد ملك شاه اندر
تدبيرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانكه به تك پلنگ خرنق را
شهمات كند به لعب خصمان را
هر گه كه فرو كشند بيدق را
تا هرچه بهي بودش چون بنهي
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دين است هواش مرد دانا را
كيش است و غاش مرد احمق را
او را كه دهد بمردم عالم
گوهر كه دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفريد يزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد يك از مدحش
گر زنده كند فلك فرزدق را
با بخت جوان زياد و با شادي
تا بوي بود مي معتق را
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#10
Posted: 9 Mar 2013 23:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصیده ی شماره ی ۶ »
تا فزون شد مهر و بالا رفت مهر اندر هوا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا؟
مشك سايد هر زماني بر هوا باد از زمين
در ببارد بر زمين هر ساعتي ابر از هوا
چون بهم در عقيقين گشته با مينا رفيق
قطره شد بر گل نشسته گل شكفته بر گيا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمني
چون حواصل كز كنار او شود طوطي رها؟
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هركه خواهد زو برد درهاي بي مر و بها
آتش سوزان ضيا دارد نهان زير ظلم
لاله سوزان آتشي كورا ظلم زير ضيا
شه زمين رنگين چو رومي ديبه از ابر بهار
شد شمر پرچين چو چيني جوشن از باد صبا
رسته لاله چون بمرجان در نهفته غاليه
كفته نرگس چون بلؤلؤ در گرفته كهربا
در فراق دوست شايد گر دو تا گردد كسي
شاخ گل باري چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمري بيكجا ساخته آواي خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو بهم زير و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شكوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نيلگون كرباس گشت
هر زمان بارد برو از نيلگون كرباس ما
بر بنفشه باد نوروزي شكوفه ريخته
همچو بر ديباي ازريق ريخته در بها
كشت زار از گل ببوي و گونه عود و بقم
مي در او خوردن ببانك عود بفزايد بقا
بينوا گلبن چو از بلبل نوا بشنيد كرد
زرد مي در جام ياقوتين و شاهي بي نوا؟
بي نوا بر كف نگيرد شاخ گلبن جام مي
همچو خسرو جام مي بر كف نگيرد بي نوا
مير ابوالهيجا منوچهر بن و هسودان كه هست
باهش هوشنگ و بافرهنگ و فر مصطفا
داد و دين از وي قوي بي داد و كفر از وي ضعيف
زر و سيم از وي كساد و مدح و شكر از وي روا
بي نيازي دوستان بر خبشش او بس دليل
چنگ و دست بهمني بر كوشش او بس گوا
راي او همچون گمان انبيا نبود غلط
تير او همچون قضاي ايزدي نكند خطا
صاعفه بايتر او ريحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تيره گردد آفتاب
در مصاف از حمله او خيره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از كرم
جمله دست است از سخاونت جمله چشم است از حپا
بر نتابد هيبت او را قضاي آسمان
در نيابد همت او را دعاي انبيا
دوست و دشمن را ز مهر كين او دائم بود
رخ ز مي جفت شقايق دل ز غم جفت شقا
شايد ار گاه خطب همچون پدر او را لقب
زانكه دارد چون پدر گفتار و كردار و لقا
از بنان و تيغ او خيزد همي رزق و اجل
وز سنان و كلك او زايد همي خوف و رجا
چون هنر جويد چنو لشگر شكن باشد كدام
چون سخن گويد چنو شكر شكن خيزد كجا
روز كوشيدن نداند با عدو كردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش يابد فنا
نيك خواهش را ببزم اندر سرير اندر سرير
بد سگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهي
چون تهي شد تركش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش با همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نياميزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد كس وفا (كذا)
دست او از دوستان چيزي نجويد جز كنار
چشم او از دشمنان چيزي نبيند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغاي تو وبال
مهر تو مهر حيات و كين توكان و با
چون فلك گردد بجولان اسب تو از گرد او
ديده اي را آهك است و ديده اي را توتيا
خدمت تو زايران را خانمان زرين كند
من بگيتي در ندانم نيك تر زين كيميا
آتش تيغ تو جان بيگانه گرداند ز تن
هركه را يكبار دل با كين تو گشت آشنا
كي توان هرگز سلامت يافتن از كين تو
كي توان درياي عمان را گذشتن باشنا
اندر آميزد بديده ديدن تو چون قدر
وندر آويزد بدشمن هيبت تو چون قضا (كذا)
با رضاي تو فلك نكند موالي را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادي را رضا
هركه از صد جزؤ جيؤي مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش يابد وز جهانداور جزا
شهر خوش ميراث تست آنرا تو بايستي وليك
ناسزا مردم نسازد با مل مرد سزا
هركجا باشي تو كام خويشتن يابي مدام
هركجا گوران بوند آنجا بود آب و گيا
بل جزاشان خوش تر آيد از وطن اين است رسم
باز بخشادت وطن يزدان بي چون و چرا
تا نجويد هيچكس نفرين بجاي آفرين
تا نگيرد جاي مروا هيچكس را مرغوا
دشمنانت را هميشه نام با نفرين قرين
دوستانت را همیشه حاجت ازمروا روا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)