انگار که بی وفا شده ای دیگر به خاطر من ستاره ها را نمی شماری.به خاطر من قید همه کس و همه چیز را نمیزنی.چرا دیگر به خاطر من آن چشمهای زیبایت را خیس نمیکنی ٬ و گلهایرنگارنگ باغچه را دسته دسته برایم نمیچینی.دیگر به خاطر من سر به بیابان نمیگذاری ٬ و خاطره های تلخ را از یاد نمیبری.دیگر مثل گذشته با خواندن متنهایم اشک نمیریزی٬ و هیچ احساسی نسبت به من،عشقم و درد دلهایم نداری.دیگر عکس مرا در آغوشت نمیگیری و با آن درد دلهایت را نمیگویی.دیگر صحبت از آینده و آن رویای شیرین به هم رسیدنمان نمیکنی.دیگر لحظه به هم رسیدنمان را در ذهنت به تصویر نمیکشی و حتی خواب آن لحظه هایشیرین را نمی بینی.دیگر دائما نام مرا در زیر لبانت زمزمه نمیکنی و کلمه دوستت دارم را مثل گذشته هابه زبان نمی آوری.دیگر احساسات مرا نمیپرستی و قلب مرا قبله دوم عبادتت قرار نمیدهی.دیگر زمان گریه کردنم چشمهای تو بارانی نمیشوند و دیگر قبل از لحظه ای کهصدای مرا بشنوی تپش قلبت تند تند نمیزند.چرا دیگر به خاطر من ٬ به خاطر عشقت ٬ به خاطر آنکه سالهای سال به پایش سوختیو ساختی محبت و امید هدیه نمیکنی.انگار که تو هم مثل همه بی وفا شده ای .
خداحافظ برای همیشه اشتباه کردم قلبم را به تو دادم ، دل بستم به تو و عهد عشق را با تو بستماشتباه کردم آن روز که به تو گفتم به قلب من خوش آمدیاشتباه کردم اسیرت شدم ، دلتنگت شدم و به انتظار تو نشستم .بگذار چند روزی بگذرد و بعد قلبم را زیر پاهایت له کن، مرا از یاد ببر و فراموش کن.چه زود رفتی و دل به غریبه ای دیگر سپردی.چه زمانه بی وفایی شده ، قلب من چه ساده و تنها شده.اشتباه کردم که برایت از عشق گفتم ، چه با شور و شوق گوش میکردی حرفهایم را و میگفتی حرفهایم شیرین است ، صدایم دلنشین است.چه با اراده فریاد زدی که دوستم داری ، پس کجاست آن قلب مهربانت؟اشتباه کردم رویای شیرین عشق را در خیالم با تو دیدم ، و عکس تو را در کنار عکس خودم نقاشی کردم.اشتباه کردم برایت نامه عاشقانه نوشتم ، تو هنوز نخوانده ، آن را پاره پاره کردی.پس کجاست آنهمه قول و قرار؟آری گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن ، گناه خویش را میپذیرمو با خود عهد بسته ام که دیگر اشتباه نکنم.پشیمانم ، پشیمان از اینکه چرا حرفهای دروغین تو را باور کردم ، لبخند زدم و با تنهایی خداحافظی کردم.حالا تو به من لبخندی تلخ زدی و دستهای بی وفایت را از دور تکان داد و گفتی خداحافظ برای همیشه .میدانستم این عشق سرانجامی ندارد، میدانستم تو نیز مثل همه بی وفایی.پس خداحافظ برای همیشه.
ای بی وفا این رسمش نبود زمستان سرد را با تو همانند بهار به سر کردم ٬ در آتش عشق تو سوختم و با درد دوری تو ساختم.با شادی تو شاد بودم ،لبخند تو آرزوی من و گریه تو عزای من بود.چه شبهایی بود که چشمان خیسم را به خاطرت سرزنش کردم.آن لحظه که تو در زیر باران به یاد من قدم میزدی در این سو من لحظه غروب خورشید به یادت اشک میریختم.گفتم حرف دلت را بگو به من ؟گفتی حرف دلم را بارها برایت تکرار کرده ام.گفتم دلم میخواهد باز برایم تکرار کنی.چیزی نگفتی و سکوت تلخی کردی.آری از سکوتت فهمیدم حرف دلت را.حرف دلت این بود که فراموشت کنم و دیگر مرا دوست نمیداری.سکوتی که میگفت این دوری و فاصله قلب مرا از تو سرد کرده است ودیگر هیچ عشقی نسبت به تو ندارم.خسته شده ام ٬ مرا رها کن و بگذار خودم باشم.سکوت آخرت ٬ یک سکوت تلخ و پر از غم بود.سکوت آخرت تنها یک بغض غریب در گلویم نشاند ٬ بغضی که هیچگاه تبدیل به اشک نشد.چشمانم میدانستند که دیگر اشک ریختن بی فایده است.چشمانم دیگر آن اشکها را لایق آن قلب بی وفایت نمیدانستند.ای بی وفا چقدر دلم برای تو تنگ میشد و به خاطر دوری از تو اشک میریختم. چه شبهایی بود که با چشمانی خیس به خواب میرفتم.ای بی وفا این رسمش نبود ٬ چقدر لحظه شماری میکردم که لحظه دیدار با تو .فرا رسد تا بتوانم دوباره در کنار تو باشم.چقدر دستانم را به سوی خدای خویش بردم و تو را دعا میکردم ،التماس میکردم ٬ با گریه و زاری التماسش میکردم تا تو را به من برساند.این رسمش نبود ای بی وفا٬ که من با تمام غم و غصه های لحظه های عاشقی مان ساختم اما تو به راحتی از من گذشتی.ای بی وفا این رسم عاشقی نبود!
بیا با هم یکی باشیم بیا با هم یکی باشیم ، نه من بی تو باشم و نه تو تنها باشی.بیا تا عاشق هم باشیم ، تو با عشق من زندگی کن و من با عشق تو نفس میکشمبیا برای همیشه با هم بمانیم ، با خیال تو زندگی نمیکنم ، همیشه با عشق تو عاشقترینم .بیا با هم همصدا شویم و ترانه عشق را بخوانیم ، من برای تو میخوانم و تو برای عشقمان بخوان.بیا تا گلهای باغ زندگی را دسته دسته بچینیم و بهم هدیه دهیم.بیا تا سرزمین عشق را با حضورمان گلباران کنیم ، شهر عشق را ستاره باران کنیم، تو از من بگو ، تا من نیز از مهربانی های تو بگویم .بیا با هم یکدل باشیم ، و یک نفس به عشق هم نفس بکشیم.عشق ما پاک است ، مظهر این پاکی تویی عزیزم، عشق ما مقدس ، قبله گاه من تویی عزیزم.بیا با هم باشیم ، با هم بمانیم و یکرنگ باشیم.عشق من تویی، عشق تو منم ، عشق ما خداست ، پس به خدا خیلی دوستت دارم.بیا با هم وفادار باشیم ، نه من بی وفا باشم و نه تو پر از گناه باشی.عشق ما همیشگیست ، تویی سرچشمه این جاودانگی.ای مهربانم برای من باش ، با من یکی باش و دوستم داشته باش زیرا که من به تو و وجود پر مهرت نیاز دارم .
محکوم به جرم عاشق شدن جرم من عاشقی بود ، جرم تو شکستن یک قلب عاشق.در این دادگاه ،اعتراف میکنم اشتباه کرده ام که عاشق شدم.... اما تو همچنان سکوت کرده ای.کاش تو نیز اعتراف میکردی که قلبم را شکستی، شاهد قلب شکسته ام، دو چشم خیسم است.اشتباه کردم که قلب کوچک و پر از دردم را وارد این بازی پوچ کردم ، نمیدانستم این بازی برد و باخت دارد ، زیرا من تنها به لحظه هایش می اندیشیدم.با اینکه می دانستم عشق دلتنگی ، اشک ، غم ، غصه و جدایی دارد اما باز عاشق شدم، عاشق شدم و در پایان نیز قلبم به عزای عشق نشست.اگر جرم من عاشقی بود ، جرم تو سنگین تر بود ، تو یک قلب عاشق را شکستی.تو احساس را در وجود من کشتی و زندگی ام را به مرز نابودی کشاندی.حالا تو بگو ای سرنوشت ، قاضی این دادگاه ، من محکومم یا آن بی وفا.سرنوشت چیزی نگفت ، چون خودش در این بازی نقش داشت.در این سوی دادگاه ، من سرگردان و در سوی دیگر سرنوشت و آن بی وفا.سرنوشت رای را به سود آن بی وفا اعلام کرد و مرا محکوم به حبس ابد در قلب تنهایی ها کرد.حالا من مانده ام و تنهایی ها. احساس آرامش میکنم با اینکه در قلب تنهایی ها زندانی ام. نه غصه ای از عشق در دل دارم و نه دلتنگ کسی میشوم.نه انتظار می کشم و نه حسرت.کاش از همان اول در این گوشه ، در کنار یار با وفایم یعنی تنهایی اسیر میشدم.کاش هیچگاه عاشق نمی شدم.ای بی وفا تو مجرم بودی اما من محکوم شدم و اینک تو آزادی و من اسیرم. آری سرنوشت ، مرا اسیر تنهایی ها کرد اما تو را در سرزمین خوشبختی ها رها کرد.
برای تو مینویسم میخواهم برای تو بنویسم ، از تو بنویسم تا بشکنم لحظه های انتظار رامیخواهم از عشق بنویسم ، از عشقی که با تو قلبم را به خود وابسته کرده است.از تو مینویسم ای همنفسم ، نمی نویسم که مثل یک خاطره بماند ، مینویسم که جاودانه بماند حرفهای عاشقانه ام.هر چه بین ماست خاطره نیست ، یک حرف دل عاشقانه است ، عزیزم بخوان آنچه که برای تو نوشته ام ، درک کن آنچه که در قلبم میگذرد و حس کن که چقدر برایم عزیزی ای نازنینم.میخواهم برای تو بنویسم ، تا شبهای تنهایی بخوانی حرفهای مرا ، تا دیگر احساس تنهایی نکنی ، با ماه درد دل نکنی و شبها را تا سحر بیدار نمانی ، به یاد من باشی اما دلتنگم نشوی.من همیشه در کنار توام ، حس کن مرا درون قلبت ، ببین که چه عاشقانه نگاهت میکنم .میخواهم از تو بنویسم ، از تو که خودت سرشار از کلمات عاشقانه ای.هرگاه که سخن میگویی ، زبانم بند می آید ، نمیدانم که در مقابل این همه احساسات قشنگت چه پاسخی بدهم ، تنها سکوت میکنم تا با شنیدن حرفهای قشنگت آرام شوم.پس نگو چرا ساکتم ، من در حال شنیدنم ، دوست دارم حرف بزنی برایم ، و بگویی از رویاهای شیرین ، بگویی از خودت ، از آن قلب مهربانت .میخواهم از تو بنویسم ، از تو که خودت یک شاعر پرآوازه ای.
برو اما فراموشم نکن برو ، برو که این عشق ما من نمی سازد.خاطراتت را ، چه تلخ ، چه شیرین ، همه را با خود ببر.برو ولی بدان که من دیوانه وار تو را دوست میداشتم ، بدان که یک دریا برایت اشک ریختم ، زندگی ام ، عشقم را فدای آن قلب نامهربانت کردم.برو ، اما بدان که قلبم را شکستی ، عشق را در قلبم کشتی و زندگی را برایم پوچ و بی معنا کردی.برو به همان سرزمین خوشبختی ها تا من نیز در این سرزمینی که یک با وفا نیز در آن نیست تنها بمانم. همه امیدم به تو بود ، زندگی را با تو زیبا میدیدم ، اگر دو سه خطی می نوشتم برای تو و به عشق تو بود حالا دیگر نه امیدی در دل دارم ، نه زندگی را زیبا می بینم و نه دیگر شوقی برای نوشتن دارم. همه را سوزاندی ، هر چه از عشق تو نوشته بودم را سوزاندی و تنها خاکستر آن و چند تکه کاغذ نیمه سوخته که از جدایی بر روی آن نوشته بودم در قلبم مانده است.برو اما فراموشم نکن ، گهگاهی غروب را میبینی مرا نیز یاد کن ، اگر زیر باران قدم زدی به یاد من نیز باش.بدان که من همیشه و همیشه یک تنها می مانم و با هیچکس هیچ عهد و پیمانی را نخواهم بست. عاشق شدن دیگر از ما گذشت ، نه من حوصله خواندن این قصه تلخ را دارم و نه دلم شوقی برای عاشق شدن دارد. عاشقی از ما گذشت ، تنها ، آرزوی خوشبختی تو را از خدای خویش دارم و شاید بعد از زمان جداییمان بتوانم با این آرزو همچنان عشقم را به تو ثابت کنم.نمیتوانم فراموشت کنم ای تو که مرا سوزاندی ، قلب عاشق و در به درم را شکستی و مرا با کوله باری از غم و غصه رها کردی.برو که دیگر عشق با ما یار نیست ، سرنوشت هوای ما را ندارد ، این زندگی با ما هم ساز نیست.برو اما فراموشم نکن با اینکه میدانم روزی فراموش می شوم.
احساسی جاودانه ای عشق جاودانه ام ، تویی تنها بهانه برای زنده ماندنمتویی یک شعر تازه ، از یک کتاب عاشقانه ، زیباترین شعر ، قشنگترین کلامپس میخوانم تو را برای تو ، برای تو که برایم بهترینی عزیزمای شعر عاشقانه ام ، تویی تنها کلام صادقانه که از تو میخوانم با شور و شوقی عاشقانه!چقدر این زندگی با تو زیبا شده ، عشق با تو بی همتا شده .هر چه از خوبیهای تو بنویسم ، هنوز چند خطی را باید آخر صفحه دفتر عشق خالی گذاشت، تو آنقدر خوبی که صفحات زندگی همه از مهربانی هایت پر شده .ای عشق همیشگی ام ، با من بمان که براستی تویی همه زندگی امراه نفسگیریست ، اما من جای تو نیز نفس خواهم کشید، راه دشورایست اما من جای تو نیز سختی خواهم کشید، تو فقط پا به پای من بیا که به آخر خط برسیم ، آخر خط این انتظار رسیدن ، برای در آغوش کشیدن ،و بوسه زدن بر روی گونه های تو، آنگاه که دستانت در دستان من استاین احساس من است از روزهای شیرین با تو بودن ، احساسیست جاودانه برای یک عمر دیوانه ی تو ماندن .من که افتخار میکنم از اینکه با توام ، تو را لایق میدانم از اینکه عاشق تو ام ، تو را دوست دارم زیرا تو لایق منی ، تو فرشته ای عزیزم ، خدا تو را به من داده ، برای همیشه ، همیشه ماندن ، همیشه نفس کشیدن و با عشق تو مردن .دوستت دارم ای عشق جاودانه ام
این شعار نیست این شعار نیست ، ولی ای عشق من باور کن که بدون تو حتی یک لحظه نیز نمیتوانم نفس بکشم و زندگی کنم.ای عشق من زندگی بدون تو برایم هیچ مفهومی ندارد ، زندگی برایم بی تو دیگر به معنای زنده بودن نیست به معنای مرگ است.این حرفهایم احساسی نیست ، این کلام قلبی من است آری عزیزم بدون تو هرگز!بدون تو ، زندگی نیز بدون من است ، و دیگر هیچ نامی از من در این دنیا نیست.عزیزم اینها شعار نیست ، اینها شعر و کلمات عاشقانه نیست! اینها همه یک حقیقت است.حقیقتی که سالها به آن اندیشیده ام تا به آن پی برده ام.با اینکه حقیقت تلخی است ، اما چاره ای جز باور آن نیست!باور کردنش سخت است ، اما امتحان آن مجانی است.عزیزم بدون تو هرگز! هرگز راهی برای زنده ماندن نیست.تو نفس منی ، هوای بودن منی ، امید منی.گر نفسی و هوایی در این دنیا برایم نباشد دیگر امیدی برای زندگی نیست!عزیزم این شعار نیست ، این تنها راهی است که برای زنده بودنم در این دنیا مانده است.راهی که تو باشی ، عشق و محبتت باشد که با هوای آنها زنده بمانم.راهی که تنها تو همسفر آن باشی ، و تا پایان جاده با من باشی.با بودن تو زنده خواهم بود ، و با تو نیز از این دنیا خواهم رفت.عزیزم این شعار عاشقی نیست ، این قصه و افسانه نیست ، این کلام حقیقت تلخ قلب عاشقم هست : بدون تو دیگر مجالی برای زندگی نیست
دل شکسته ام گرفته است و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است.دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است.آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت.یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب.قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم.و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است.دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است.یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند.یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب در میان برگهایی که از درختان می افتند.دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم.بیا و با حضورت این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم.