تا کی؟ تا کی عاشق باشم و از عشقم دور.تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم دور.تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را بکشم.تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند ، نزدیک و نزدیک تر کند تا بتوانم تو را در آغوش بگیرم.تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم و دلم برایت تنگ شود.تا کی باید غروب پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیرد.تا کی باید تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود را نگاه کنم و تا کی باید لحظه ها و ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد.خسته ام ! یک خسته دلشکسته عاشق بی سر پناه.عاشقم ! یک عاشق دیوانه سر به هوا .تا کی باید کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با قلم و کاغذ درد دل کنم.تا کی باید دلم را به فرداها خوش کنم و پیش خود بگویم آری فردا وقت رسیدن است.تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران پنهان کنم.تا کی باید بگویم که عاشقم ولی یک عاشق تنها ، عاشقی که معشوقش در کنارش نیست.تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم.و تا کی باید با دستهای خالی با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با چشمانی خیس و شاکی زندگی کنم .آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم ولی در کنار تو نباشم عزیزم. تاکی؟
گمشدن ممنوع واژه ای آشنا اما بیگانه با قلبهاواژه ای گریان ، دلتنگی درد آنبی اختیار ، گمشده در خزان سالغم است و هنگام آمدن ،شب است و هنگام باریدنبی قرار ، سحر چشم انتظاررنگ سرخ غروب ،عطش آبی بی غرورواژه ای پنهان در سیاهی شبهای عاشقانچشمها بسته است ، دل ناآشنا با دل استتکرار آن خستگی ذهن و گمشدن آن در جمله، فراموشی دل.بگذار ذهن خسته شود ولی دل فراموش نشودبگذار بتابد ولی خاموش نشوداگر خاموش شود ، واژه بی معنی میشود ، اگر بی معنی شود ، شاعر تنها میشود.بگذار موسیقی همچنان صدای سکوت را در هم بشکندبگذار واژه ، ذهن تو را در میان خودش بگیرد .غرق نشو در دریای طوفانی احساس ، از حقیقت بنویس تا حقیقت معنا کند واژه ی بیگانه ی دلت را.اسیر نشو در زندان لغات بی معنا ، در لا به لای ابیات در حال سوختن با حرف دلت همسفر شو .برایم معنا کن ، ذهنم را درگیر واژه نکنگمشدن در اینجا ممنوع است!
زمزمه دلها همیشه با همان ترانه ای که با آن اشک میریختی ، اشک میریزم و آرام می شوم.همیشه آن ترانه را گوش میکنم و به یاد خاطرات با تو بودن می افتم.چقدر مرا آرام می کند .... دلم را از غم ها و غصه ها خالی می کند.بغضی که گلویم را می فشارد شکسته می شود.انگار همین چند لحظه پیش بود که درکنارم بودی.گوش میکنم به آهنگ دلنشین عشق ، و به یاد لحظات زیبای با تو بودن می افتم.به یاد آن لحظاتی می افتم که این ترانه را برایم میخواندی.گوش کن به زمزمه این دل بی طاقت.همیشه همان ترانه ای که هر روز آن را گوش میکردی ، گوش میکنم و با شنیدن آن لحظه به لحظه به یادت هستم.از آغاز تا پایانش با چشمان خیس آن را گوش میکنم.می خوانم همراه با ترانه ، گاهی وقتها با آن فریاد میزنم.فریاد میزنم و اشک میریزم و آنگاه که از فریاد خسته میشوم آن را در دلم زمزمه میکنم.بیا گوش کن به زمزمه این دل.ترانه تو ، آغاز دلتنگی های من است ، پایان غصه های من است.ترانه تو ، صدای مهربان تو است ، لحظه زیبای در کنار تو بودن است.بیا بخوان برایم ترانه عاشقی را ، بخوان تا آرام شوم ، بخوان تا لحظه ای دوباره همنشین اشکهایم شوم ، بخوان تا با تو بخوانم.میخوانی ترانه عاشقی را ، میخوانم با تو و گوش میکنیم به زمزمه دلهایمان.زمزمه میکنم نام مقدست را ، همراه با دل و هم صدای ترانه تو.
هدیه ای با ارزش هدیه ای با ارزش تر تو برای من در دنیا نیست.گلی خوشبوتر از تو در گلستان زندگی در میان گلها نیست.عزیزتر از تو در قلبم هیچکس نیست، باوفاتر از تو هیچ باوفایی نیست.احساسم را به تو تقدیم میکنم ، قلبم را فدای احساس پاکت میکنم.قلبم نام تو را فریاد میزند ، زندگی ام را مدیون وجود پر مهر تو هستم.اگر گلی مثل تو در این گلستان نبود ، زندگی ام کویری خشک و بی جان بود.اگر ستاره ای مثل تو در آسمان تاریک قلبم نبود ، آسمان دلم تیره و تار بود.اگر تو را نداشتم ، دیگر هیچ امیدی در زندگی نداشتم .نفس میکشم به عشق تو ، آرامم با وجود همیشگی تو در قلب عاشقم.تو یادگاری هستی از دوران تنهایی ام ، تو خاطره ای هستی از روزهای شیرین زندگی ام.تکرار میکنم دوستت دارم ، تکرار میکنم به عشق تو زنده ام ، تا بدانی و بفهمی که چقدر برایم مقدسیخداوند مهربان را سپاس میگویم که یکی از فرشته هایش را به من هدیه داد تا به عشقش ، این زندگی سخت را با آرامشی عاشقانه ادامه دهم.از اینکه تو را دارم دیگر هیچ غمی ندارم و هیچ آرزویی جز همیشه تو را داشتن از خدا نمیخواهمای هدیه با ارزش من از طرف خدا برای این قلب تنها ، دوستت دارم تا آخر دنیا.
مجنون دلشکسته تنهاترین بودم ، لحظه های سرد زندگی ام را با تنهایی میگذراندم.تنها غم تنهایی در دل داشتم ، دیگر هیچ غمی جز این نداشتم.گهگاهی که دلتنگ میشدم با خدای خویش راز و نیاز میکردم.و لحظه ای که دلم میگرفت چند قطره اشک میریختم و دلم خالی میشد.قلبم با خدا بود ،چشمانم بهانه ای نمیگرفت و لحظه های زندگی را تنها با غم تنهایی میگذراندم.روزی آمد که دلم اسیر شد ، اسیر دلی دیگر.لحظه های زندگی دگرگون شد ، همه زندگی ام یاد و ذکر نام او شد.تنها غم از دست دادن او در دلم بود ، لحظه به لحظه دلتنگش میشدم ، دلم میگرفت و اینبار به جای اشک ریختن ، زار و زار گریه میکردم.خدا را از یاد برده بودم ، همه زندگی ام عشق بود و ذکر نام عشق.چشمانم لحظه به لحظه بهانه دیدار با او را میگرفت.دلم میخواست دوباره با تنهایی باشم ، غم عشق مرا میسوزاند.اما دیگر راهی نداشتم.عاشق ماندم ، و عاشقانه نیز در آتش عشق سوختم .عشق مرد ، تنهایی رفت و تنها چند خاطره تلخ به جا ماند.دیگر نه عاشق بودم ، نه تنها.اینبار یک مجنون دل شکسته بودم.کسی که لحظه های زندگیش سرد و بی حوصله شد ، و سهمش از این لحظه ها ناامیدی و گریه شد
بهار عشق از تابستان گرم تا پاییز برگ ریزان ، از زمستان سرد تا انتظاری دوبارهو باز بهاری دیگر با طراوت و تازگیبهار عاشقی ، پایان انتظار همیشگیرنگ آبی آسمان ، صدای آواز پرندگان ، بوی بهار می آید ، بوی آشنایی.یک نفس تازه ، و باز سرود عشق ، یک لحظه ی عاشقانهاین بهار با تو بهاریست ، این سرسبزی با تو همیشگیست.زندگی ام تنها با تو بوی بهار میدهد ، تصویر این سرسبزی و طراوت تنها در کنار تو جلوه گر یک صحنه ی زیباست. یک دنیا عشق و محبت در دل غنچه های شکفته ، یک دنیا صفا و صمیمت در دل قلبها نهفتهببین که پایان انتظارمان چه زیباست ، این بهار سهم هر دوی ماست.بهار من لحظه ی دیدار با تو است ، در آغاز شکفتن غنچه ها ، هدیه ی من به تو یک گلستان پر از گل است.صدای تو ، صدای چهچه مرغ عشق ، نوید آغاز یک سال پر از عشق.و اما عشق تو را در تصویر سر سبز بهار میبینم ، چهره ی آشنای تو را در میان شکوفه های درختان میبینم و نام مقدس تو را در میان گلهای نرگس باغچه مینویسم.حالا بهار زیبا میشود ، دل من از غم و غصه ها رها میشود.بهار عشق می آید و دل ما هوای آواز دارد ، من برای تو میخوانم شعر عشق را ، تو فقط گوش کن این نغمه ی پر از عشق را .عزیزم این بهار عشق همیشگیست ، دیگر به انتظار صدای ناله ی آسمان نمینشینم که همین آسمان آبی دیدنیست.
تو زیباترینی تو بهترینی تو مثل لحظه باز شدن غنچه گل سرخ هستی ،تو مثل لحظه آمدن موج های دریا به کنار ساحل می باشی.تو مثل لحظه طلوع زیبای خورشید از پشت کوه ها هستی.تو مثل لحظه پرواز پرندگان در اوج آسمان آبی هستی.تو مانند لحظه باریدن باران در هوای بهاری می باشی. مثل لحظه نشستن شبنمی بر روی گل ، مثل لحظه ای که رنگین کمان در آسمان نمایان می شود.عزیزم تو زیباترینی تو بهترینی.تو مثل لحظه ای هستی که فصل بهار سلام دوباره ای به طبیعت خشک میکند.تو همان سر سبزی بهاری ، لطافت بارانی و به خوشبویی گلهایی.عزیزم تو زیباترینی تو بهترینی.تو مثل لحظه ای هستی که برای من همان رویاهای عاشقانه ام است.تو مثل لحظه ای هستی که مهتاب از پشت ابرها بیرون می آید و شب تیره و تارم را روشن میکند.تو مثل لحظه رهایی پرنده از قفس می باشی.عزیزم تو زیباترینی ، تو بهترینی.تو مثل یک چشمه جوشانی ، یک قله خوشبختی.تو مثل همان لحظه ای هستی که تپش قلبم را تندتر و تندتر میکنی و من در همان لحظه به تو میگویم دوستت دارم ای زیباترینم و ای بهترینم.
دو جواهر درخشان این دو جواهر درخشان ، این دو کهکشان بیکران مرا عاشق کرد.این چشمهای زیبایت مرا شیفته ی با تو بودن کرد.یک لحظه به آنها خیره شدم و یک عمر اسیر قلبت شدم.چشمهای زیبایت را دوست دارم ، هر چه به آن خیره میشوم عاشقتر میشوم.در عمق چشمانت میتوان به اوج آرامش رسید ، میتوان از دلتنگی ها رها شد ، قله ی خوشبختی را دید و امیدوار شد.چه دنیای قشنگیست چشمهای زیبایت ، چه لحظه ی زیباییست خیره شدن به این دنیای بی همتانمیخواهم چشمهایت ستاره ای درخشان باشند که هر کسی، به آن خیره شود و آن را مال خودش بداند، دلم میخواهد چشمهایت دو گوهر درخشان باشد که در صندوقچه ی قلبم پنهان باشد.آنگاه که خیره میشوم به چشمهایت ، دلتنگی را در قلبت حس میکنم ، میبینم امواجی از دریای اشک را و چشمهای من نیز درون آن غرق میشوند.اوج لحظه های عاشقی ، دیدن یک رویای همیشگی ، نه اینبار دیگر خیال نیست ، اینبار یک زندگی ، پر از خاطره های شیرین است.چشمهای زیبایت از دور دستها نیز میدرخشد ، آنقدر درخشان است که برق آن چشمهای مرا نیز نورانی میکند.بیا تا خیره شوم به این دنیای زیبا ، بگذار ببینم تو را تا لحظه ی طلوع فردا.اوج لحظه های دلتنگی ، آغاز فاصله هاست ، اما برق چشمانت در دل آسمان است ، ستاره هایی که دیگر نوری ندارند آنگاه که چشمهایت خیره به آسمان است.چشمهای زیبایت را همیشه دوست دارم ، زیرا بدون آن زندگی ام تیره و تار است.
با تو مرد زندگی ام عاشقم باش ، دوستم داشته باش تا من نیز به امید عشق و دوست داشتنت مرد رویاهای تو باشم.هوای مرا داشته باش تا من نیز همچو کوه ، استوار و پر غرور پشتیبان تو باشم.به یاد من باش تا من نیز باغبان گلی زیبا مانند تو باشم.تو با عشق و دوست داشتنت به من امید بده تا من نیز به عشق اینکه تو مال منی ستاره ها را دسته دسته برایت بچینم ، خورشید را با شبهایت آشتی دهم و مرد زندگی ات باشم.برایم بهترین باش دیوانه ترین باش تا من نیز برایت معجزه آفرین شوم.اگر میخواهی مرا در قله خوشبختی ها ببینی در این راه دشوار ، در سراشیب های زندگی دستان مرا رها نکن تا با عشق و گرمای دستان مهربانت با تو به قله خوشبتی ها برسم.خوشبختی من ، تنهایی میسر نیست به قله افتخار رسیدنم با تو میسر است . آن زمان که به قله خوشبختی رسیده امو دستان تو را با افتخار بالا آورده امخوشبختی من در گرو عشق ودوست داشتن توست تو لایق این عشق منی و من نیز عاشق قلب تواز عشق که بگذریم تو هستی منی و تمام زندگی اماگر میگویند عشق وجود ندارد من با ابراز دوست داشتنم به همه نشان میدهم که آری اولین عشق به وجود آمدو آن نیز عشق من و تو است.تو هوای مرا داشته باش من عشق را به وجود می آورمبرایم همانی که میخواهم باش تا من نیز برایت همانی که میخواهی شوم.دفتر زندگی ام با نام تو آغاز شده است و با جدایی تو بسته خواهد شدخوشبختم با تو ،مرد رویاهایت هستم با عشق تو ، به قله سربلندی میرسمبه هوای دوست داشتنت عزیزم.
آخرین اشتباه گناه من عاشق شدن بود ، اشتباه من با تو ماندن بود . آغازی شیرین، اما قصه ای تلخ از عشق من و تو.کاش قصه عشقمان همچو آغازش شیرین بود، همان قصه ای که تو لیلی بودی و من مجنون توگناه خویش را میپذیرم اما افسوس که دیگر راهی برای بازگشت ندارم و تمام پلهایی که با شوق و شور از آنها عبور میکردم شکسته شده اند. اما با خود عهد بسته ام حالا که گناه کردم دیگر اشتباه نکنم.تنها من مانده ام و یک بی وفاو یک عالمه اشک در چشمانم.آرزو دارم تنها یک راه برای بازگشت داشته باشم تا بتوانم همان مرد تنهای قصه ها باشم. همان مردی که نه غمی در دل داشت و نه حتی لحظه ای دلتنگ کسی میشد.همان مردی که برای خودش در رویاهایش آرزوهای شیرینی در سر داشت.اگر میدانستم پایان قصه عشق اینگونه است اگر میدانستم در عشق بی وفایی ، و خیانت است هیچگاه این قصه تلخ را آغاز نمیکردم.پایان قصه من و تو تلخ ترین پایانی است که هیچگاه حتی در خواب نیز آن را تصور نمیکردم.از همان لحظه ای که عاشقت شدم و آن لحظات شیرینی که با تو سپری کردم پیدا بود که عشق من و تو هیچگاه پایانی نخواهد داشت،اما اینک پی برده ام که هیچ عشقی در این زمانه وجود ندارد.اگر میدانستم پاسخ عشق به محبت هایم، اشکهایم، دلتنگی هایم ،شکنجه هایم ، سختی هایم، اینهمه بی وفایی و بی محبتی و بی خیالی است هیچگاه عاشق نمیشدم.آری گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن،گناه خویش را میپذیرم و با خود عهد بسته ام که دیگر اشتباه نکنم!