درد کویر کاش آسمان میدانست درد من چیست .کاش میدانست نیاز من چیست.کاش میدانست به یک قطره باران نیز قانعم.کاش آسمان میدانست درد منی که همان کویر خشک و بی جانم چیست.دلم مثل کویر از محبت و عشق خشک و بی جان است.عاشقم ولی ، یک عاشق تنها ،یک عاشق بی کس،عاشقی که معشوقش در کنارش نیست.کاش دریا میدانست کویر چیست ! راز درون دریا رویایی است محال برای همان کویر تنها.دلم مثل کویر آرزوی دیدن دریا را دارد اما دریایی نیست تنها یک خواب است و بس!کاش باران میدانست معنی انتظار چیستمنی که همان کویر تشنه و بی جانم سالهاست که انتظار یک قطره باران را میکشم اما افسوس که این انتظار بیهوده است.و ای کاش آسمان میدانست درد دل این کویر خسته و تشنه چیست!راز درون دریا رویایی است محال برای همان کویر تنها...
غرور عشق دفتری پاره پاره از متنهای من ، دلی شکسته از حرفهای من .صدایت پر شده در گوش من که میگفتی : تو مغروری، دل بکن از دنیای من.میگفت که تو را همه میخواهند ، تو مال همه هستی جز من !میگفت همه ی متنهایت را پاره کردم ، در آتش قلبم ریختم و سوزاندم .میگفت که دیگر شنیدن صدایت برایم هیچ آرامشی ندارد ، احساساتت برای همه زیباست ، برای من هیچ زیبایی ندارد.عکسهایم را پاره کرد ، و باز قلبم را در کوچه پس کوچه های تنهایی آواره کرد.من که کسی نبودم ، او برایم این حرفها را گفت و مرا بیچاره کرد.متنهای من تنها یک خواننده داشت ، او نمیدانست که احساست من تنها یک مخاطب داشت.آن نویسنده ی محبوب در خیال تو ، تنها عاشق تو بود ، آن صدایی که آرامش میداد به تو، تنها به عشق تو میخواند.تو نداستی غرور من ، غرور عشق بود و سکوت من خواسته ی سرنوشت بود.هر چه نوشتم برای تو بود و هر چه خواندم به عشق تو بود.
دفتر عشق برای تو می نویسم که عاشقانه میخوانی درد دلم را...برای تو مینویسم ، برای تو که میدانم مثل من عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای.مینویسم تا بخوانی ، من با یک دنیا احساس نوشته ام ، تو نیز با چشمان خیست بخوان.برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی و آنچه که برای دلها مینویسم ، با یک عالمه احساس میخوانی.صفحات دفتر عشق را یکی یکی ورق بزن ، دفتری که صفحه به صفحه آن جای قطره های اشک در آن پیداست.این قطره های اشک ، قطره های اشک من و آنهاییست که از ته دل متنهای مرا میخوانند.بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو و برای همه.دفتر عشق ، این دفتر کهنه که هر صفحه از آن با کلام عشق آغاز شده برای همه است ، برای عاشقان وبرای آنهاییست که در غم از دست دادن عشق نشسته اند و آنها که تنها در گوشه ای نشسته اند.دفتر عشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن که همه از جنس دل است به پایان نمیرسد اما شاید روزی این دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود.بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام.بخوان تا من نیز عاشقانه برایت بنویسم.ببین عشق چه غوغایی در این دفتر عشق به پا کرده.دلی آدمی را دیوانه کرده ، یک عاشق را مجنون کرده.برای تو می نویسم که میدانم مثل منی ، همصدا با من ، و همنشین با اشک.برای تو مینویسم که عاشقترینی ، غمگینترینی و مثل من تنهاترینی.
سکوت کن سکوت کن ، حرفی از عشق نزن!تو که خودت میدانی من چقدر دوستت دارم ، پس با حرفهایت کنایه نزن!تو که ادعا میکنی عاشقی ، پس چرا در لب پرتگاه تنهایی دستهای مرا نمیگیری؟تو ادعا میکنی بدون من میمیری ، پس چرا اینک که با منی در جستجوی دوای درد من نیستی؟چرا من تو را دارم ولی تنهایم ؟ چرا از عشق مینویسم ولی به آن نمیرسم.سکوت کن حرفی از عشق نزن.دیگر حس این را ندارم که عشق را به تو ابراز کنم ، در اوج تنهایی به یادت باشم ولی در خاطر تو فراموش شده باشم.به عشق نیازی ندارم ، من مهر و محبت تو را میخواهم ، در لا به لای کتاب های عاشقانه به دنبال کلمات زیبا نگرد، که من وجود تو را میخواهم.سکوت کن ، حرفی از با هم بودن نزن.دردت را بگو ، من که بهانه ای ندارم ، مدتهاست تو را دارم ولی به درد تنهایی دچارم ، یار وفاداری ندارم.دیگر از وفاداری نگو که وفا نیز خود ، بی وفا شد.سکوت کن که سکوت تو آرامش من در این لحظه هاست، برو که رفتنت تنها آرزوی من از خداست.
دلگرفته آسمان ابری و دلگرفته است ، دلم نیز مانند آسمان شده.حال و هوای تنهایی به سراغم آمده و مثل همیشه چشمانم بهانه تو را میگیرند.میخواهم چند خطی از تو بنویسم ، اما قطره های اشکم بر روی صفحه کاغذ ریخته است و قلمم بر روی کاغذ خیس نمی نویسد.دلم خیلی گرفته است ، یک عالمه درد دل دارم ، نمیدانم چگونه دلم را خالی کنم.میخواهم از غصه ها و دلتنگی ها رها شوم اما نمیتوانم.خانه سوت و کور است ، آسمان همچنان مانند من بغض کرده.همچنان که در گوشه ای از اتاق در این خانه سوت و کور و دلگرفته نشسته ام ، سرم را بر روی زانوهایم گذاشته ام و اشک میریزم. به یادم آمد آن لحظه که تو در کنارم بودی و سرم را بر روی شانه های مهربان تو میگذاشتم و اشک شوق میریختم.حالا تو نیستی ، و من تنها با غم هایم مانده ام.کاش قدر آن لحظاتی که در کنارت بودم را میدانستم ، هیچگاه این چنین لحظه ای که اینگونه به غم بشینم را تصور نمیکردم.قلبم مثل گذشته تند تند نمیزند ، و مثل گذشته به انتظار شنیدن صدایت لحظه شماری نمیکند.قلب شکسته ام نیز حال و هوای غریبی دارد.شب و روز برایم معنایی ندارد ، شبهایم تیره و تار است و روزهایم نیز مثل شبها.دیگر زندگی برایم زیبا نیست ، تنها تو زیبا بود که رهایم کردی.اگر ابرهای سیاه سرگردان قلب آسمان آبی را فرا گرفته اند ، درد نبودنت در کنارم همچو ابرهای سیاه آسمان قلب مرا فرا گرفته است.فکرم از یادت بیرون نمیرود، دلم هوایت کرده است ، و همچنان از غم نبودنت اشک میریزم.
مینویسم برای ماندن سیل اشکها از چشمانم میریزد ، همه مینگرند و کمی دلسوز من میشوندکسی نمیداند که اشکهایم از غم چیست! آن غوغایی که در دلم به پا شده غوغای چیستبرگی از صفحات دفترم را پاره میکنم و بی حوصله قلمی را به دست میگیرم و مینویسماینبار چیزی مینویسم که هر کسی میخواند دیگر نگوید تکراریستنگوید از غم است و خواندنش پر از درداما آیا کسی که اینها را گفته درد عشق را کشیده است ؟آیا کسی طعم غم و غصه های لحظه های تلخ عاشقی را چشیده است؟طعم اشک شور است ، راه ما از هم دور است ، آخر نیز جای همه ی ما در گور استشاعر نیستم که پرآوازه باشم ، کتابی ندارم که برای خود کسی باشم ، غریبه ای هستم از این کره ی خاکی ، قلمی ساده به دست میگیرم و بر روی کاغذی نه چندان مرغوب حرف دل های بیچاره را مینویسمدلم میخواهد جایی باشم که سکوت هم باشد ، موسیقی آرام در حال پخش باشد ومن تنها بنویسم ، بنویسم نه برای خواندن ، برای ماندن!
دلم تنگ است دوباره دلم برایت تنگ شده است ، دوباره دلم هوای تو را کرده است.دلم میخواهد همیشه در کنارم باشی و من نیز برایت از عشق بگویم.بگویم که خیلی برایم عزیزی ، برایم بهترینی.دلم تنگ است و تو نیستی ، باید با این دلتنگی بسازم و بسوزم.دلم تنگ است برای راه رفتن در کنارت ، دست گذاشتن در دستانت ، نگاه به آن چشمهای زیبایت.فاصله بین من و تو غوغا می کند و این قلب را دلتنگتر می کند.کاش در کنارم بودی ، خیلی دلم گرفته است.وقتی دلم تنگ می شود در گوشه ای مینشینم و به یاد آن لحظه که در کنارمی اشک میریزم.کاش همیشه در کنارم بودی و حتی یک لحظه نیز از من دور نمیشدی.این دل بدجور بهانه تو را میگیرد ، نمی دانم چگونه با این دل بهانه گیرم بسازم!دلم هوایت را کرده است ، تک تک ثانیه ها را میشمارد تا لحظه دیدار فرا رسد.لحظه ای که همیشه برایم زیباترین لحظه زندگی ام بوده است.چه زیباست وقتی در کنارمی و چه رویاییست وقتی که در کنارت نشسته ام و با تو راز این قلب عاشقم را می گویم.چه زیباست وقتی نگاه به آن چشمان پر مهرت میکنم و قطره های اشک آن زمان که از من دور بودی را از روی گونه های مهربانت پاک میکنم ، دستانت را میگیرم و تو را نوازش میکنم ، تو نیز این قلب بهانه گیر را سرزنش میکنی.کاش همه لحظه های زندگی ام با بودنت اینچنین رویایی بود.باید بسوزیم ، بسازیم ، تا بهم برسیم! می ترسم از سرنوشت و میترسم از این راه دور.دلم برایت تنگ است ای عزیز راه دورم.هر چه دارم از تو دارم ، هر چه میگویم از تو میگویم.گهگاهی که حرفهای عاشقانه مینویسم ، برای تو مینویسم.می نویسم از دلتنگی هایم ، از این فاصله.با همه سختی هایش با این دوری می سازم ، عزیزم تو نیز آرام باش ، به آن لحظه بیندیش که به هم میرسیم و همدیگر را در کنار هم میبینم ، بیندیش به آن لحظه که همین دوری خیلی زیباست.این دلتنگی ها شیرین است زیرا روزی به پایان می رسد و ما برای همیشه در کنار هم خواهیم بود. دلم تنگ است برایت عزیزم .
کاش می دانست کاش میدانست یکی در این دنیا، او را به اندازه ی یک دنیا دوست میداردکاش میدانست که شب و روز به او می اندیشم و آرزو میکنم تصویرچهره ی ماهش را در آینه ی چشمانم ببینمکاش میدانست که از دلتنگی او لحظه هایم را با اشکهایم همنشین هستم!نمیداند که یکی او را دیوانه وار دوست میدارد ، نمیداند که یکی اینجاخسته و تنها به انتظارش همیشه نشسته است.کاش میدانست که لحظه هایی که به او می اندیشم ،یادش آرامش وجود من است .او نمیداند که همه ی زندگی ام است ،نمی داند که زندگی ام بدون او تیره و تاراستکاش در میان همه ، یک لحظه نیز به من نگاه میکرد، تا با نگاهش نفس بگیرم ،کاش لحظه ای به حرف دلم گوش میکرد تا با حرفم قلب پاکش را از او بگیرم.کاش میدانست که نگاهم همیشه به ثانیه هاست ،تا حتی لحظه ای از دور هم او را ببینم ، تا دوباره جان بگیرم ،میخواهم تا ابد تنها با نگاه به او زندگی کنم و آخر سر نیز بمیرم.کاش میدانست که با یک لحظه نگاه به چشمانم ، زندگی را به من میدهد.نگاهم کن که سوی چشمانم به نور چشمان تو بسته استو نور چشمانت ، روشن بخش قلب تاریک من است.
دیگر از من چه میخواهی؟ قلبم را به بازی گرفتی و بعد رهایم کردی ، غرورم را شکستی ، اشکهایم را درآوردی، یک عالمه غم و غصه در دلم نشاندی ، مرا نا امید از زندگی کردی.دیگر از من چه میخواهی ای عشق؟تو رهایم کردی اما هنوز هم یاد و خاطره هایت در قلبم مانده است ، به آْنها نیز بگو مرا رها کنند . خسته شدم از نوشتن کلام دروغین عشق.خسته شدم از عشق نوشتن ! از نوشتن کلمه ای که در این زمانه وجود ندارد !دیگر از من چه میخواهی ای عشق؟فراموشم کن ، هم یاد و خاطره های با هم بودنمان و هم نام مرا.نمی دانم چرا از عشق می نویسم ، از کلمه ای که بی هویت است.اما آنچه دلم میگوید همین است : نفرین بر عشق.دلم دیگر از عشق و عاشقی بیزار است و دیگر حوصله به غم نشستن و یا دلتنگی و درد دوری یا انتظار را ندارد.میخواهم تنهای تنها باشم و با رویاهای تنهایی ام زندگی کنم.نه غمی در دل داشته باشم و نه دردی ! نه از فرداهای بی عشق بودن هراسان باشم و نه ثانیه های پر ارزش زندگی را با یاد و خاطره های عشق به هدر دهم.میخواهم تنهای تنها باشم ، آنقدر تنها باشم که دیگر تنهاتر از من کسی نباشد.به جای اینکه به ساعت بنگرم تا لحظه دیدار با عشق فرا رسد ، در گوشه ای مینشینم و به آسمان آبی و لحظه غروب و طلوع خورشید می نگرم.تنهایی با اینکه پر از درد است ، اما درد عاشقی پر درد تر از درد تنهاییست.
قصه عشق مرا صدا کن ، مرا از این سکوت تلخ رها کنمرا آزاد کن ، چند لحظه به من نگاه کن ، ببین اشکهایم را ، به فریادم گوش کنفریاد میزنم دوستت دارم...چند لحظه سکوت بعد از این فریاد هنوز هم در گوشت زمزمه میشود تکرار این فریاد.هنوز باور نداری معنای دوست داشتن را ، هنوز چند صباحی از با هم بودنمان نگذشته که تو شروع به نوشتن قصه ی عشق کرده اینه عزیزم این دیگر قصه نیست ، گرچه تلخ است اما عشق تنها غم و غصه نیست.هنوز کسی به معنای واقعی عشق پی نبرده است ، قلبهای شکسته برای کسی تازه نیست ، در این زمانه عاشق شدن آسان است اما عاشق ماندن افسانه ای بیش نیست.به حرفهایم گوش نکن ، این حرفها تازه نیست ، بر روی کاغذ مینویسم صدایم گویا نیست.حالا بخوان ، خواندن آن کافی نیست ، با من نمان ، وفاداری کار هر کسی نیست.من که میدانم آخر قصه ای که نوشته ای ، حرف از وفاداری زده ای ، تو که خودت نوشته ای قصه است ، پس نگو ماندنم برای همیشه است، حقیقت این است که دلم بدجور شکسته است.