دیگر نمیمانم راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باشبیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب نامهربانت نکندیگه طاقت ندارم ، صبرم تمام شده و دیگر نای اشک ریختن ندارمماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستمدوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی....نه خودت را میخواهم ، نه خاطره هایت را ، برو که عشقت را گذاشتم زیر پاگرچه هنوز برای دلم عزیزی ، گرچه گهگاهی هوس بودنت را میکنم ، به سراغم نیا که دوباره دلم را نفرین میکنمراه خودت را برو ، بی خیال من شو ، نه قلبم به درد تو میخورد نه احساسم ،اگر بازی را شروع کنم دوباره میبازمدیگر عشقت برایم رنگ و رویی ندارد ، آغوشت را باز نکن که جز هوس لذتی ندارد...نه افسوس گذشته را میخورم ، نه حسرت آینده را ، دلم میسوزد که چرا قلبم را فدا کردم در این راهراهی که مال من و تو نبود ، اگر هم خودم خواستم ، جنس تو از عشق نبود ، اگر عاشقت شدم اشتباه از قلب ساده ام بود...بعد از اینهمه بی وفایی هایت ، دیگر به دنبال چه هستی ، با چه زبانی بگویم ، تو آن کسی که من میخواهم نیستی ، نیستی که دلم را آرام کنی ، نیستی که در هوای سرد دلتنگی ها مرا گرم کنی..نه دیگر بودنت را نمیخواهم ، التماس نکن که دیگر نمیمانم!
لحظات دور از تو بودن رسم زندگی همین است ، باید تا لحظه به تو رسیدن به انتظارت بنشینم در حسرت همیشه در کنار تو بودن بمانم تا اگر زنده ماندم تو را تا ابد در میان خودم بفشارم...حالا که در کنارم نشسته ای ، بگذار نگاهت کنم عشق من ، دستانت را به من بده بگذار حست کنم!حس کنم عشقم در کنارم نشسته ، به رویاها روم و فکر کنم که دیگر دوره ی انتظار و بی قراری ها گذشته و ببینم که مال هم شده ایم ، از همه چیز گذشته ایم به هم رسیده ایمراه نفسگیریست تا عشقمان سر انجامی داشته باشد ، گرچه از آغاز با عشق آغاز کردیم و با عشق خواهیم مرد ، اما نمیخواهیم درحسرت عشق بمانیم،کاش میشد برای همیشه در آغوش هم بخوابیم!بخوابیم و دیگر هیچگاه بیدار نشویم ، در آن خواب بسوزیم در آغوش هم ، در آن خواب احساس کنیم گرفته ایم دستهای هم...گفتم عشق من چرا اشک میریزی ؟گفت به این خاطر که نمیتوانم دوری ات را تحمل کنم !گفتم آرام باش عزیزم ، من بدون تو مال این زندگی نیستم!اشکهایش را پاک کردم ، کمی آرام شد ، به نگاه عاشقانه ام امیدوارم شد ....کاش نمیگذشت آن لحظه که در کنارت بودم ، هنوز یادم نرفته لحظه ای که محو تماشای آن چشمهای زیبایت بودم...
به سوی عشق در این حالی که هستم ،چگونه در هوایی نفس بکشم که در کنارت نیستم؟در این جایی که هستم ،چگونه بنشینم در این حال بی قراری ام ...دائم قدم میزنم ، پنجره را باز میکنم و به خیال تو خیره میشوم به آن دور دستهادر این حسرت سرد ، جز خیال بودنت همه چیز از سرم رفت ...چیزی که در دلم مانده ، تو هستی که مرا تا اوج دلتنگی ها میکشانیمیکشانی به جایی که نای بی قراری را هم ندارم...چون دلتنگی از دلم بی قرارتر شده ، هنوز انتظار به سر نرسیده و دلم عاشق این انتظار شدهدیگر دردی ندارم که درون دلم نهفته شود ، مگر برایم جز نبودن تو درد دیگری هم در این دنیا است؟بی خیال دنیا ، بی خیال این زندگی و تمام زیبایی هایش ، آنگاه که تو هستی زیباترین لحظه زندگی امبه سوی من بیا ، به سوی منی که شب و روزهایم یکی است ، به سوی منی که هر جا نگاه کنم، تو را میبینم ، تا چشم بر روی هم میگذارم چشمانت را میبنم و اینجاست که رویای زیبای چشمانت نمیگذارد که بخوابم ...نمیگذارد آرام بمانم ....با دیدن دوباره تو همه چیز را از یاد میبرم ، نمیدانم کجا هستم و از کجا آمده ام ، تنها میدانم به عشق تو است که با شوق به دیدار تو آمده ام...
غنچه عشق انگار عمریست به پایت سوخته ام ، هنوز هم با تو چشم به فرداها دوخته اممگر میشود از تو دل کند ، تو همچنان پرواز میکنی و من در بند ...انگار عمریست همه فصلهایم خزان است ، تو سبز باش ، تمام زندگی برایم بهار استبرای منی که عاشق هستم، بودنت همان هوایی است که در آن نفس میکشماگر طعم زندگی تلخ است با تو طعم شیرین زندگی را میچشمسوختم و شکستم ، به تو که رسیدم همچو یه یک شاخه خشکیده دوباره شکفتمدر اینجا نه هوایی است نه بارانی ، عشق من ببار که تو یک فرشته نجاتیمگر میشود بی تو این زندگی را سر کرد ، این درد دوری ات بود که چشمهایم را تر کرد...آنچه میخواهم از خدا ، تو هستی و تو هستی و خود خدا ...که دستهایمان را بگیرد ، تا عشق زیر پای بی وفایی نمیرد ، تا صدایمان را بشنود ،تا شیشه غمها را در لحظه هایمان بکشند، آری خدا درد دل ما را میشنود !از این شکستنها ، در دل این سوختنها ، زیر اینهمه خاکستر غنچه عشق شکفته ،این معجزه ایست که در قلب عشقمان نهفته ...نه من همرنگ دیگران بودم ، نه تو همراه دیگران بودی ،من در وجود تو بودم و تو در قلب من بودی و اینگونه ما با هم در دنیایی دیگر بودیم...خودت را رها نکن از دلم ، دستانت را به من بده گلم ،منی که بی تاب لحظه های در کنار تو بودنمانگار عمریست در حسرت آن روزم که همان امروز میشود،گفته بودم تا چشم بر روی هم بگذاری امروز هم در کنار تو تمام میشود ....با تو آغاز کردم و با تو میمیرم...
در حسرت سرد عشق دوستت دارم ای تو که در قلبت نیستم ، میخواهمت ای تو که مرا نمیخواهیحسرت شده برایم آن لحظه که بگویی مرا میخواهی...همه میدانند ،دلم تنها تو را میخواهد ، اما چه افسوس که عشق نغمه غمگینی برایم میخوانددر حسرت تو ماندن مثل لحظه ی بی بال و پر پریدن است ، در حسرت تو ماندن ، مثل لحظه ی در کویر خشک دویدن است ، مثل بی هوا نفس کشیدن است...عاشقت هستم عزیزم ، کجایی که بی تو دارم شب و روز اشک میریزم...عاشق هستم و تنها ، هیچکس نمیفهمد حال مرا ...دوستت دارم ای تو که نمیدانی قلبم دیوانه ی تو است، تمام وجودم پر از تمنای تو است...همیشه در رویاهای خودم به سر میبرم ، چقدر دلخوشی به قلبم بدهم؟؟؟ ، تا کی به خیال آمدنت از آن دوردست ها به سوی سایه ی خیالی ات بدوم؟نه انگار نمیشود همچنان تنها به خیال داشتنت زندگی کرد ، یخ زده ام دیگر در این اتاق سرد...هر چه خورشید میتابد آب نمیکند این تن یخ زده را ...دوستت دارم ای تو که در قلبت نیستم ، میخواهمت ای تو که حتی برایت آشنا نیستم...غریبه ای از خاک تنهایی که عاشق تو است ، مدتهاست تنها و گرفتار تواست...همیشه شب را به عشق بودنت سر میکنم ، فردا که می آید روز را از نو با حسرتی سرد شب میکنم...
نهایت عشق نگاه تو ، ساعتهاست که خیره شده ام به چشمان تو ...حرفی ندارم جز اینکه با نگاهم ابراز کنم عشقم را به تو...تویی که برایم به معنای بهترینی ، تویی که از همه کس برایم عزیزترینی...قلب پاک تو را ، این دستان مهربان تو را که دارم ، از همه چیز و همه کس بی نیازم...همه آمدند و رفتند، تو آمدی و برای همیشه در دلم نشستی ، عهد عشق را با رمز وفاداری در قلبم بستی !میدانم که قدرم را میدانی ، هیچگاه پا بر روی دلم نمیگذاریوقتی در کنارت هستم ، سکوتت نیز برایم زیباست ، بودنت در زندگی ام بهترین هدیه از سوی خداستنگاه تو ، دل زده ام به دریای چشمانت ، بیشتر نگاهت میکنم تا پی ببرم به راز آن قلب مهربانتدر میان میگیرم تو را ، یا تو را میخواهم از خدا ، یا تو را...در میان اینهمه خاطره هایم، با تو زیباترین روزها را داشته ام، در میان این روزها، در کنار تو بهترین لحظه ها را داشته ام...او که از عشق چیزی نمیداند ، چه میداند من چه میگویم ، تو که عشق من هستی میفهمی که من از چه احساسی میگویم ، من که عاشقت هستم میدانم که تو بهترین عشق روی زمینیخیالت راحت ، تا ابد خودم و خودت ، هر چه سهم من باشد نیز برای خودت...سهم من از بودنت ، عشقیست که مرا با خودش به جایی برده که خط پایان عاشقیستجایی که به نهایت عشق رسیده ام ، جایی که با تمام وجود احساس میکنم به تو رسیده ام...
عشق بر باد رفته زمانی بود که در دلم نشستی ، با تمام وجود دلم را شکستی،رفتی و آن روزها گذشت ، نه یادی کردی از من ، نه گرفتی سراغی از دل من ، یادم می آید لحظه رفتنت گفتی دیگر نه تو نه من!نمیخواهم بازگردم به گذشته ، باز هم مثل گذشته تکرار میکنم که گذشته ها گذشته اما شاخه ای که شکسته ، دیگر نشکفته.... دلی که شکسته دیگر به هیچ دلی ننشسته...چه دلتنگی هایی کشیدم ، چه تلخی هایی چشیدم ، هر چه میرفتم ، نمیرسیدم، هر چه نگاه میکردم ، نمیدیدم ...قلبم به دنبال حس تازه بود ، بی احساسش کردی و به دنبال آتشی دوباره بود ، خاکسترش کردی و دیگر امیدی درونش نبود...با آن حالی که داشتم ، اگر در حال خودم نیز نبودم باز هم میفهمیدم چه دردی در دل دارم...با آن دل شکسته ، این من از زندگی خسته ، در خواب هم قطره های اشک ،بی خیال چشمانم نمیشدند!شبهایم روز نمیشد، هر کاری میکردم دلم آرام نمیشد ، این دل خوش خیال هم بی خیال تو نمیشد!به این خیال بود که شاید دوباره بیایی ، شاید خبری از آن بگیری...پیدایت که نکردم هیچ ، خودم را هم گم کردم ، بعد از آن خودم را در به در کوه و بیابان کردم...نمیگویم به تو این رسمش نبود ، شاید رسم تو دلشکستن بود ، نمیگویم که چرا رفتی ، شاید رفتنت پایان غم انگیز این قصه بود ، نمیگویم که چرا به دروغ گفتی عاشقم هستی ، شاید عشق از نگاه تو،به معنای بی وفایی بود!نمیخواهم به گذشته بازگردم و چشمهایم را تر کنم ، زیرا دوباره باید با یادت روزهایم را با غصه سر کنم..
بودنم بسته به بودنت اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تا ابد مال منی ، حتی اگر نباشی ، حتی اگر مرا نخواهیتو نمیدانی وسعت عشقم را ، چگونه آهسته بگویم وقتی نمیشنوی صدای فریادم را...لحظه های نبودنت تصویریست از یک شب بی ستاره ، از آن شبهایی که بی قرارتر از دلم دلی بی تاب نیست ،بدان قدر دلی را که مثل آن در پی عشقش نیست!تو نمیدانی به خاطرت با گذر زمان از همه دنیا میگذرم ، تا برسد به لحظه ای که دیگر هیچ فرصتی برای در کنار تو بودن نمانده باشد ، آنگاه عشقت را با خودم به آن دنیا خواهم برد ، تا به ساکنان آن دنیا نیز ثابت کنم که بدجور عاشقت هستم...تمام وجودم به تو وابسته است ، بودنم به بودنت بسته است ، نشکن دلم را که این دل خسته است!منی که اینجا زانو به بغل گرفته ام ،آرزوی در آغوش کشیدن تو را دارم ، منی که تنها تو را دارم...چشمانم را میبندم و تو را در کنارم تصور میکنم ، ای کاش رویا نبود ، ای کاش دلم اینک در این لحظه ی پر از دلتنگی تنها نبود...انگار از همان آغاز ،آغاز من بوده ای ، نفسهای عشق را به من داده ای، تا از تو به عشق برسم، تا از عشق دوباره به تو برسم...اینکه تو را در قلبم احساس میکنم ، اینکه عشقم هستی به داشتنت افتخار میکنم ، همین برایم زیباست ، دنیا را بی خیال ، تمام زیبایی ها در وجود تو پیداست!نگیر از قلبم بودنت را که قلبم از تپش می افتد ، نگیر از من گرمی دستانت را که وجودم یخ میزنداینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تو جزئی از وجودمی، تو نیز باور کن این عشق جاودانه را...
یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی ،زیر سقف اتاق تنهایی ، تو را میخواستم و رفته بودییکی عاشق بود ، یکی بی وفا ،من مثل شیشه شکستم و تو خرده شیشه ها را گذاشتی زیر پایکی به انتظار ، یکی بی خیال ،من در انتظارت نشستم و تو شدی حسرتی در این انتظاریکی بود یکی نبود ، من بودم و تو رفته بودی ،برای پیدا کردنت هیچ ردپایی از خودت نگذاشته بودییکی چشمهایش پر از اشک شده ، یکی به جرم دلشکستن فراری شدهیکی اینجا باز هم عاشق است ، یکی در حال فراموش کردن است!دلم به هوای تو ، بی هوا ، سر به بیابان گذاشته ، اما نمیداند که دیگر کار از کار گذشته، دیگر دلت از خط پایان گذشته و این منم که هنوز به آخر قصه نرسیده امجا مانده ام در قصه ای که حکایت از مجنونی تنها دارد ، این قصه دیگر همچو آغازش جایی برای لیلی بی وفا ندارد !سرانجام همه دلتنگی ها ، همه آن قول و قرارها همین بود ، فاصله من و تو بین آسمان و زمین بودتو پرواز کردی و من خاک شدم ، مثل یک قطره آب در وسعت یک کویر خشک گرفتار شدم...یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی ، تا چشم بر روی هم گذاشتم ، برای همیشه از کنارم رفته بودی...
لمس عشق از تو به آسمانها رسیدم ، شدم خورشید و بر روی دنیا تابیدم !از تو به دریاها رسیدم ، مثل یک موج خروشان در آغوش ساحل قلبت خوابیدم!از تو به عشق رسیدم ، عاشق شدم و راز عشق را فهمیدم !از تو به همه چیز رسیدم ، شدم همدلی برایت و همه درد دل هایت را شنیدم!از تو به فرداها رسیدم ، خوشبختی را در کنار تو بر روی صفحه دفتر عشق کشیدم!از تو به رویاها رسیدم ، در خیالم به حقیقت رسیدم ، تو را لمس کردم و طعم عشق را با تو چشیدم!روزها میگذرد ، لحظه به لحظه با تو شیرین است ، زندگی ام با تو همین است که من رسیده ام به جایی که دلم نمیخواد هیچگاه ترک کنم این دنیای عاشقانه را!رها کردی مرا از تنهایی آنگاه که نسیم عشقت گرد و غبارها را از دلم برد، آنگاه که امواج پر از عشقت غمها را از دلم شست ، شدم عاشق و نشستم در دلت ، هنوز به یاد دارم معجزه آن چشمهایت !رسیده ام به جایی بهتر از تمام دنیا ، به جایی که پر از آرامش است ، آری قلبت برایم یک کلبه عاشقانه است ، که همیشه بمانم در آن ، تا از آن به تو برسم ، تا از تو دوباره به قلبت برسم!از تو به جایی رسیدم که دلم همیشه میخواست ، این تصویر را همیشه دلم، در ذهنم میساختکه یکی باشد مثل تو ، مرا در این حال و هوای عاشقانه ببرد ، تا از این رو به آن رو شوم ، این رو خیره به چشمهایت ، آن رو یک عمر گرفتارت !از تو به تو رسیدم ، شدم قلبی و برایت تپیدم ، تا از تپشهای من ، مال تو باشم ، همیشه و همه جا جزئی از وجود تو باشم...