به تو که رسیدم به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ، غم در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدمبه تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم و آرام در آغوش سرد بی محبتیها خوابیدمبه تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ، انگار راهی که رفتم بن بست بوده ، اینجا ، آن جایی که میخواستم نبوده !هیچگاه مرا درک نکردی ، هیچگاه بی وفایی هایت را ترک نکردی ، به جای اینکه مرحمی برای دلم باشی ، دلم را پر از خون کردی !در لحظه های دلتنگی نه تنها به سراغم نیامدی ، از من دورتر شدی ، با من مثل غریبه ها شدی !در لحظه های خواستنت ، با التماس میگفتم که میخواهمت ، نیامدی به کنارم و همنشین غریبه ها شدیمن باورت کردم ، تو چشمهایت را بستی ، قلبم عاشقت شد و تو درها را بستی ، به خیال تو بودم ، بی خیالم شدی ، تا آمدم به سویت ، رفتی، تا خواستم احساستم را به تو بگویم فراموشم کردیهر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی ، هر چه میگفتم نرو ، تو راه خودت را میرفتی ،تا اینکه به بیراهه رفتی و تو را گم کردم ، با اینکه غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم!دوباره دیدمت ، چه با شوق به سویت دویدم ، حس کردم سایه ای را همراهت،آن غریبه کیست در کنارت ، چه عاشقانه گرفته ای دستهایش !!!به تو که رسیدم ، شکستم ، تو مرا زیر پاهایت له کردی و رفتی حتی به زمین هم نگاه نکردی !همیشه آغازش خوب است ، آخرش تاریک میشود ، من از شوق دیدنت، چشمهایم خیس بود و آغازش را ندیدم ، حالا چگونه در این تاریکی آخرش را ببینم؟!
از نگاهت خواندم از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،اشک از چشمانم ریخت و از چشمان خیسم فهمیدی که عاشقت هستمحس کن آنچه در دلم میگذرد ، دلم مثل دلهای دیگر نیست که دلی را بشکند!تو که باشی چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ، تو که مال من باشی چرا بخواهم از تو دل بکنم!وقتی محبتهایت ، آن عشق بی پایانت به من زندگی میدهد چرا بخواهم زندگی ام را جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ، چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟همین که تو در قلبمی ، انگار یک دنیای عاشقانه در قلبم برپاست ، عشقت در قلبم بی انتهاست !همین که تو در قلبمی بی نیازم از همه کس ، تو را میخواهم و یک کلام فقط تو را ، همین و بس!دلم بسته به دلت ، هیچ راهی ندارد حتی اگر مرگ بخواهد مرا جدا کند از قلبت !دیگر تمام شد ، تو در من حک شده ای، ای جان من ،تو همه چیز من شده ای!از نگاهت خواندم که مرا میخواهی ، از آن نگاه شد که در قلب مهربانت گم شدم ، تا خواستم خودم را پیدا کنم اسیر شدم ، تا خواستم فرار کنم ، عاشقت شدم!از نگاهت خواندم تو همانی که من میخواهم ، آنقدر پیش خود گفتم میخواهت ، که آخر سر تو شدی مال من ، شدی یار و عشق بی پایان من!از نگاهت خواندم ، چند سطر از شعر زندگی را ...نگاهم کردی و خواندی آنچه چشمانم مرا دیوانه کرده است ، و آخر فهمیدی که قلبم تو را انتخاب کرده است!چه انتخاب زیبایی بود ، از همان اول هم دلم به دنبال یکی مثل تو بود ، و اینک پیدا کرده ام تو را ، تویی که دیگر مثل و مانندی نداری، در قلبت جز من ، جایی برای کسی نداری!
دلم از تو گرفته با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته ...ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشستهنه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ، نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنیاینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم نه با صدای مهربان تو، این حسرت است که در دلم نشسته از سوی تو....هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت، نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ، تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ، اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ، با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ، چه زود رفت آن حس زیبای عاشقانه ، چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه ...چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست!این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ، این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم!آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست، یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟تو که مرا نابود کردی ،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ، بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی!دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ، نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم تا امشب نیز فردا شود ، شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود...نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار...با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ، من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ، مرا هم نگاه کن ، تو فقط با من باش، بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن!
درگیر عشق درگیر توام ، منی که مال توام ، تویی که زندگی ام هستی ، از آغاز تا آغاز دوباره اش با دلم هستیو تو آغاز من هستی ، این تو هستی که تنها مال من هستی ، کسی جز تو در قلبم جایی ندارد ، عشق بی تو هیچ معنایی ندارد!این لحظات با تو بودن است ، که زندگی همیشه پر از عشق و لبخند عاشقانه است ، این روزهای من است ، مثل آن لحظات در گرو با تو بودن استتویی که چشمانت مرا عاشق کرده ، منی که اینک دلم بهانه تو را کرده ، تویی که به انتظار نشسته ای ، منی که آغوشم هوس در میان گرفتنت را کرده...تشنه ام ، تشنه ی تو را در میان خود گرفتن ، احساس آن لحظه های گرم ، و رفتن به اوج آن لحظه هایی که با تمام وجود درک میکنم و میدانم مال منی ، تنها مال من، همیشه مال هم!هیچ چیز جز تو برایم در این دنیا ارزش ندارد ، میخواهم تا زنده ام در کنارت باشم ، میخواهم تا فرصت باقیست محو نگاه زیبای تو باشممیترسم بمیرم و نتوانم تو را در آغوش بگیرم ، میترسم تو نباشی و من تنها بمیرم!میترسم بخوابم و در خواب هم نبینم تو را ، حسرت شود دیدنت ، باز کنم چشمهایم را و ببینم دیگر هیچگاه نمیبینمت!عشق برایم همه لحظه هاست ، از اینجا که بیدارم تا آنجا که خوابم ، و جایی که در آن دنیا میمانم ، از اینجا که در کنارمی تا آنجا که تو را با خود میبرم و جایی که همیشه در قلبم میمانی!عشق برایم تویی و صدای نفسهایت ، هیچکس که جز تو برایم عشق نمیشود و تو برایم مثل هیچکس نمیشوی! تو برایم مثل بارانی ، پر از طراوت و تازگی ، تو برایم مثل این روزهایی ، روزهای پر از عشق و دلدادگی!از آنجا که خیلی دوستت دارم ، میتوانی از عمق احساسم بفهمی تو آنقدر با ارزشی که چه عاشقانه میتپد قلبم برایت...
فصل عشق من به وسعت پاییز ، زندگی بدون خزان سبز نیست !اطرافم پر از برگهای زرد است ، درون پاییز یک دنیا حرف است ، دلم تنگ است ، دلم تنگ است!و یک عالمه درد دل در یک فصل نو ، و من همچنان قدم میزنممیروم در حالی که برگها نیز همسفر پاهای خسته من هستنددر حالی که صدای همه برگها در آمده ، و این خش خش برگهاست که مرابه این باور میرساند اینک به دیدار پاییز آمده ام...کاش میتوانستم پاییز را در آغوش بگیرم ، و همینجا دست سرد درختی را بگیرم که بی برگ است!پاییز آغاز سر سبزی هاست ، زیباتر از همه فصلهاست و این آغاز من است ، پاییز فصل من است...غرق شده ام در برگهایی که بر زمین نشسته اند ، به آسمان مینگرم منتظر نم نم بارانم، حالم از این بهتر نمیشود ، دنیا از این زیباتر نمیشود ، کاش میشد پاییزم همیشگی بود ، کاش دلم همیشه مثل پاییز بود ، پر از طراوت ، زیبایی هایش نیز که جای خودش ، بماند!نمیتوان از اینجا گذشت ، باید تا آخر دنیا اینجا نشست ، بغضم همینجا بود که شکست ، دنیا همه درها را بر رویم بست ! من ماندم و پاییزی که مرا همراهی کرد ، مرا اسیر و بعد عاشق کرد!به وسعت پاییز ، دنیا بدون خزان زیبا نیست!فریاد پاییز یک صداست، این نوا ، از خش خش برگها پیداست ، و این صدا نقطه ی آرامش من است ، پاییز اولین و آخرین فصل زندگی من است !و اینجاست که احساسم از فصل خویش مینویسد...مینویسم از پاییزی که مرا به اوج احساس برد ، وقتی به فصل عاشقی ها رسیدم هر چه غم در دلم بود مرد ...به وسعت پاییز ، زندگی بدون خزان سبز نیست !
بی قرار در این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاریهمه چیز از احساست پیداست ، در این لحظه های نفسگیر ، چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظارو این دل عاشق من ، همیشه بهانه میگیرد از من ...بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را!در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من ، جز یک دل بهانه گیرباز هم گرچه نیستی در کنارم ، اما در این هوای سرد ، عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته...به این خیال که تو هستی ، همه چیز سر جای خودش باقیست ، تنها جای تو در کنارم خالیست، به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست ، تنها درد من در این شبها ، تنهاییست !به این خیال که تو هستی ، بی خیال همه چیز شده ام ، در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام!کجا بیایم که تو باشی ، کجا بروم که تو را ببینم ، کجا بنشینم که تو هم بیایی،دلم تنها به این خوش است که هر جا باشی ،همیشه در قلبم میمانیاما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ ، لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم را چه کنم؟ تو بگو اشکهایم را چه کنم ، انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است که تو هستی ، مهم این است که همیشه و همه جا مال من هستیاگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم ، تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی ، اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنیاگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ، تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی...
قلب سوخته از این شاخه به آن شاخه پریدی ، از این قلب رفتی و به قلبی دیگر نشستی ، عین خیالت نیست که دلم را شکستی، انگار نه انگار که روزی با هم عهدی را بستیم!مگر یادت نیست به هم قولی را دیدیم، قراری گذاشتیم ، حرف از زندگی بود ، از عشق که بگذریم حرف از وفاداری بود!تو خودت این را خواستی که خاطره هایمان بسوزد ، عشق همینجا در قلبمان بمیرد، خیلی سخت است چشمهایم دستت را در دستان غریبه ای دیگر ببیند!خیلی سخت است ببینم قلبم چه معصومانه میسوزد ، هنوز هم اشک در چشمهایم ، مثل یک آب چشمه میجوشد!با اینکه هنوز در قلبم هستی ، باید باور کنم که دیگر نیستی ، باید بپذیرم از حالا بدون توام ، از حالا به جای در کنار تو بودن ، در کنار خاطره های توام ، گرچه سوزاندی همه خاطره ها را در دلت ، میدانم که روزی تلخ میشود زندگی به کامت!هر کاری دلت خواست با دلم کردی ، هر راهی را که خواستی رفتی ، اما من اینجا تک و تنها مانده ام و برایت مهم نیست که بیمار مانده ام!تنها خدا میداند راز تنهایی ام را بعد از رفتنت ، تو نمیدانی چه سخت بود لحظه جدایی ات !غرورم نیز تسلیم عشقی شد که از تو در قلبم نشستههیچ چیز سر جای خودش نیست ، من نفس میکشم در حالی که هوایی نیست، قدم میزنم در حالی که در فکر توهستم ، میخوابم و خواب تو را میبینم ، میبینم و تو را حتی از دور دستها نیز نمیبینم ، مینشینم و تو را در کنار خودم نمیبینم ، میخندم و خنده هایم از ته دل نیست ، اشک میریزم و کسی دلسوز من نیست، میتابم و کسی در دلم نیست که ببیند همه دلم را تاریکی فرا گرفته...من در این شاخه شکسته ماندم و تو به آن شاخه پریدی...
گرفته دلم گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنیگرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته امدر لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشمامروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشتنمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ، تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را...گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ، تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم...نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ، نیستی و من حتی منتظر بهانه های توامکاش بودی و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ، من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،طعم تلخ بی محبتی ها را میچشد ...گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی...
او رفته بود نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن ،نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی برای تپیدننه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشومبی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدمبی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا...تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنمشکست بال مرا برای پرواز ، سوزاند دلم را ، من مانده ام و یک عالمه نیازنه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم !نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم...نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخیدپر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت!این همان نیمه گمشده من است ؟پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد!یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بودهمینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود ، همه چیز را شکسته بود، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود !دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی !با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم ، جانم به درد آمد و روحم در عذاب ، لعنت بر آن احساس ناب ، که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده !
با هم ولی تنها میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داریمیدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ، تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانهشیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما را کسی نیست جز خدایماناز تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ، تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی!کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ، خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار، آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ، آن یاری که هوای دلم را بارانی میکندمثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم!امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ، بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها!میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ، دوای دردم تویی که اینجا نیستی ، تویی که در غم انتظارم نشسته ای ، میدانم مثل من از این انتظار خسته ای ، میدانم مثل من دلشکسته ای!آرام میگذارم روی هم چشمهای خیسم را ، میشنوم صدای تپشهای قلبت را ، حس میکنم گرمی نفسهایت را ...و این یک راز است ، تو آنجایی ، دلت با من است ، من اینجا هستم و میدانم خیالت از همه چیز راحت است!از این دنیا ، در میان این لحظه ها ، تنها غمی که در دلم نشسته ، این است که فاصله،همه درها را بر رویمان بسته !کاش دری باز شود و رها شویم در آغوش هم ،شب تا سحر همدیگر را بفشاریم در آغوش هم...