چه عاشقانه آمدی آمدی ، چه صادقانه آمدی ، مرا عاشق کردی .آمدی ، چه عاشقانه آمدی ، مرا دیوانه کردی .مثل باران آمدی و مرا که همان کویر خشک و بی جان بودم از محبت و عشق سیراب کردی.مثل یک پرستوی عاشق آمدی و مرا با خود به دشت عشق و امید بردی .آمدی و مرا اسیر کردی ، اسیر آن قلب مهربانت .بیا که آمدنت امیدها و آرزوهای قلبم را دوباره زنده می کند ، بیا که این دل بی قرار تو است.مرا بیش از این در حسرت عشقت نگذار .مثل لیلی قصه ها آمدی و مرا مجنون خودت کردی ، آری تو مرا گرفتار خودت کردی .بیا که دلم هوای با تو بودن را کرده است ، بیا که قلبم تنهای تنهاست و بهانه تو را میگیرد.بیا تا دوباره مرغ عشق در باغ سوخته قلبم آواز عاشقانه اش را شروع به خواندن کند ، بیا تا لحظه های سرد زندگی ام غروب کند و یک دنیا محبت و عشق در قلبم طلوع کند.از اینکه آمدی و مرا اسیر خودت کردی پشیمان نباش ، تو را می پرستم ای قبله امیدم.میخواهم با تو باشم ، با تو و آن عشق پاکت ، میخواهم در آن قلب مهربانت برای همیشه بمانم .چه زیبا آمدی و لحظه های پر از غم زندگی ام را عاشقانه کردی.بیا تا ستاره ها در آسمانند و مهتاب شاهد آمدنت هست.بیا تا خاکستری که در قلبم هنوز هم پر از گرماست شعله ور شود و تپش قلبم لحظه به لحظه تندتر شود .به عشق آمدنت مدتها به انتظار نشسته بودم ،حالا که آمدی انتظارم به سر رسیده و تو را در کنارم خودم میبینم ! بمان با من ، می مانم با تو ، و میخوانیم آواز عاشقی را .
اعتراف عاشقانه آنقدر خوبی که در یک لحظه عاشقت شدم ، عشق را با تمام وجود احساس کردم و اسیر قلب وفادارت شدم.آنقدر مهر و محبت در دلت است که باور کردم مثل تو هیچکس در این دنیا نیست.معنای وفا را برای بی وفایان معنا کردی و ثابت کردی که چقدر به عشقمان وفاداری.یک آغاز دیگر با قلب پر احساس تو ، آغاز راه خوشبختی با تو ای همسفرم ، چقدر زیباست و چقدر رویایی.آنقدر ساده و بی ریایی که مهرت در همان لحظه اول به دلم نشست .مهرت مثل یک شبنم بر روی گل ، مثل بوسه ای از سوی تو ، چه عاشقانه به دلم نشست .آغازی که گویا هیچگاه پایانی نخواهد داشت ، احساس نمیکنم لحظه تلخ جدایی را.تو بهترینی ای مهربان ، تو برترینی در میان همه عاشقان.این زندگی تا آخرش با تو بهار است ، این قلب بی طاقتم تا آخرش برای قلب پاکت است.آنقدر برایم عزیزی که این دلم لحظه به لحظه آرزویش در کنار تو بودن است عزیزم ، دلم میخواهد آن لحظه که در کنارمی برایم با آن صدای مهربانت ، درد دل های عاشقانه ات را بگویی و من نگاه به چشمهای مهربانت کنم و گوش کنم به حرفهای شیرینت ، دستانت را بفشارم و بگویم که خیلی دوستت دارم.چه زیباست آن لحظه که سکوت فضای عاشقانه ما را فرا میگیرد ، لحظه ای که تو به چشمهایم خیره میشوی و من نیز با صدای آهسته میگویم دوستت دارم و سکوت را با این کلام مقدس میشکنم .اگر بگویم تا آخرش با تو هستم ، اگر بگویم که هیچگاه تو را تنها نمیگذارم باور میکنی؟باورش خیلی سخت است ، در این زمانه که دلهای بی وفا فراوان است ، اما تو ای همیشه ماندنی باور کن که با تو میمانم تا آخر راه زندگی.اگر بگویم جز تو هیچکس را در زندگی ام ندارم ، اگر اعتراف کنم که تنها تو را در قلبم دارم باور میکنی که من چقدر تو را دوست دارم ؟باور کردنش سخت است اما امتحان آن مجانیست ، قلبم را از سینه بیرون می آورم تا باور کنی که تنها تو درون آن هستی اما بعد از آن قرار ما بر سر مزار من است.پس میخواهی باور کن ، میخواهی باور نکن اما به عشق پاکمان قسم باور کن که خیلی دوستت دارم...
لحظه های بارانی آن دم که باران می بارید و قطره های آن بر روی گونه ام مینشست تو را یافتم.تو همان قطره بارانی بودی که بر روی چشمانم نشستی ، قطره ای پر از محبت و عشق.آن لحظه احساس کردم آن قطره ، قطره اشکم است که از چشمانم سرازیر شده .اما آن یک قطره باران بود ، قطره بارانی که مرا عاشق کرد.از آن لحظه هر زمان باران می بارید به زیر باران میرفتم بدون هیچ چتر و سرپناهی.باران می بارید و من خیس خیس در زیر قطره هایش می نشستم تا دوباره تو را احساس کنم.یک لحظه بغض گلویم را گرفت و قطره های اشک از چشمان سرازیر شد.قطره های اشکی که بوی باران میداد .گویا یکی از آن قطره های اشک ، همان قطره باران بود که در چشمانم نشسته بود.احساس کردم چشمانم عاشق شده اند ، عاشق باران و لحظه های بارانی.حس غریبی بود .حسی که میگفت این قطره های اشک فرشته ایست که از آسمان بر گونه های من میریزد.یک لحظه چشمانم را به آسمان دوختم ، در میان شاخه های درختی که در زیر آن ایستاده بودم تو نشسته بودی و چشمان خیست را به من دوخته بودی.تو بودی که اشک میریختی و قطره های اشکت همراه با باران بر گونه های من میریخت.آری آن قطره از اشکهای تو بود نه از قطره های باران.آن زمان بود که عاشق باران شدم ، عاشق تو و لحظه های بارانی .
وفادار باش ای بی وفا بی وفا جای تو هنوز در قلبم است .کجایی که ببینی دلم در انتظار دیدن تو است ؟بی وفا قلبم تا ابد برای تو است ، عشقم تا آخرش به نام تو است .کجایی که ببینی دلم برای تو پر پر میزند.کجا رفتی ؟ هنوز در حال سوختنم ، کجایی که ببینی میخواهم برای تو بمیرم.راستی معنای وفا را یاد گرفتی یا هنوز مثل گذشته میخواهی قلبم را بشکنی.حالا که آمدی با ما مهربان باش ، به من آرامش بده ، با ما وفادار باش.آن لحظه که آمدی انتظار این را نداشتی که ببینی هنوز به پای تو نشسته ام ، هنوز با خاطرات تو زندگی میکنم ، هنوز دلم به چشمهای زیبای تو خوش است ، که به آن نگاه کنم ، بگویم فدای تو عزیزم ، دوستت دارم ای بهترینم .نه فکر نکنم که باور کرده باشی هنوز تو را سرپناه لحظه های بی کسی میدانم.از آن لحظه که تو رفتی ، تا این لحظه که آمدی آرام نبودم ، راستش را بخواهی در کوچه باغهای زندگی در جستجوی تو بودم ، هیچگاه خسته نشدم از اینکه آنقدر گشتم و گشتم و تو را ندیدم.تو ای بی وفا کجا بودی ؟ نه نمیخواهم باور کنم که در آغوش کسی دیگر بودی.بگذار آنچه که در دلم است حقیقت داشته باش ، تو یک جای خوب بودی ، تو نیز در انتظار بازگشتی دوباره بودی .بی وفا کجا بودی که ببینی هر گاه دلم میگرفت به آنجا میرفتم که همیشه با هم قرار میگذاشتیم ، آنجا مینشستم ، یک گل از شاخه میچیدم و جای تو میگذاشتم و با آن گل درد دل میکردم ، میگفتم گل من ، عزیز دل من ، میفهمی که چقدر دوستت دارم ؟هر که از آنجا رد میشد به من نمی گفت عاشقم ، میگفت این بیچاره دیوانه است.بی وفا به خاطر تو همه به من گفتند دیوانه ام ، اما هیچکس نفهمید که من دیوانه تو هستم.حالا که آمدی اول از همه وفاداری را برایم معنا کن زیرا من دیگر طاقت بی وفایی را ندارم.
انتظار شیرین قلبی در این سو در گوشه ای تنهای تنهاست و به انتظار تو است.به عشق تو این روزهای سرد و نفسگیر را می گذراند و به امید دیداری دوباره با تولحظه های پر از دلتنگی و تنهایی را پشت سر می گذارد.قلبی در این سو دیوانه تو است و بدجور دلتنگ آن قلب مهربان تو است.لحظه ای به یاد این قلب عاشق من هم باش که در انتظار تو هنوز تنهای تنها نشسته است و از غم دوری ات چشمهایش بارانی است.به عشق تو طلوع غم ها و غروب لحظه های بی حوصله را پشت سر میگذارم تا روزی فرا رسد که تو را ببینم و در آغوش خویش بفشارم.این قلبی که در این سو منتظر تو هست را بیش از این در انتظار نگذار ، بیا تا سکوت تلخ و غمگین قلبم شکسته شود.در این گوشه از این دنیا ، یک دل تنها ، بی پناه ، سر به راه ، به انتظار تو نشسته است و شبها به یادت به ستاره ها خیره می شود و تا سحرگاه در غم دوری ات چشمهای بهانه گیرش را آرام میکند.در این گوشه از این خانه ، بی بهانه ، بهانه تو را می گیرد.و ای کاش که تو در کنارم بودی و آرزوی این قلب بی طافتم را برآورده می کردی.به خدا دوستت دارم ، تنها تو را و قلب مهربانت را !این قلب بی طاقت ، عاشق ، ولی تنهای مرا بیش از این در انتظار خودت نگذار.اینک که تو معنای واقعی عشق را برایم معنا کردی ، و درد عشق را در قلبم گذاشتیو بعد از آن دردی بالاتر از عشق که همان درد دوری و انتظار است را در قلبم جا دادیدوایی را برای این دردها به این قلب عاشقم برسان.دوای دردم تویی ، محبت و عشق تو و حضورت در کنارم است .دوای دردم همان چشمهای زیبای توست که لحظه ای ، تنها لحظه ای به آن خیره شوم .قلبی در این گوشه از این دنیا ، بی پناه ، در این خانه ، بی بهانه ، چشم انتظار توست .بیش از این آن را در انتظار خودت نگذار ،به خدا بدجور دلش هوایت را کرده است .به انتظار تو ، این لحظات سرد دور از تو بودن را می گذرانم تا همان روز رویایی فرا رسد.همان روزی که تو را در آغوشم می فشارم و آرام آرام می شوم .
چه زود فراموش شدم چه زود فراموش شدم آن زمان که نگاهم از نگاهت دور شدچه زود از یاد تو رفتم آنگاه که دستانم از دستان تو رها شد.مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود ، اینهمه انتظار و دلتنگی بیهوده بود .با اینکه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ، خیلی خسته ام،راهی جز تنها ماندن ندارم.چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن مرد عاشق به عشقش نرسید.چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی تنگ است ، که با هم در اوج آن پرواز میکردیم و به عشق هم میخواندیم آواز زندگی را...آرزوی دلم تیدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد .چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشانتر از من دوختی ، با اینکه کم نور بودم اما داشتم به پای عشقت میسوختم ، با اینکه برای خود کسی نبودم ، اما آنگاه که با تو بودم برای خودم همه کس بودم .چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد.هر چه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هر چه اشک ریختم کسی اشکهایم را پاک نکرد، هر چه در گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم کسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام کند ، خواستم بی خیال شوم ، بیخیالی مرا دیوانه کرد ، خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره کرد .چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن و دیگر نگذشت آنگاه که تو رفتی و هیچگاه نیامدی .باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ، هرگاه دیدی نیستم بدان که از عشقت مرده ام .چه زود فراموش شدم آن زمان که دلم برایت خون شد.تازه میخواستم با آن رویاهای عاشقانه ای که در سر داشتم تو را خوشبخت کنم ، میخواستم عاشقترین باشم ، برای تو بهترین باشم ، اما نمیدانستم دیگر جایی در قلبت ندارم . چه زود فراموش شدم آن زمان که دیگر تو را ندیدم .
او دیگر مال تو نیست ای دل شکسته من چقدر تو ساده ای و باز هم در راه عشق به بن بست رسیده ای.چه با اطمینان عاشق شدی و چه لحظات شیرینی را با عشق سپری کردی. اما پایان قصه عشق آنقدر تلخ بود، که همه ی آن لحظات شیرین را با خود به گرداب برد.غرورت را شکستی ، اینهمه خودت را زیر پای آن بی وفا خورد کردی اما هنوز هم بیخیال او نشده ای.! چقدر تو دیوانه ای ای دل ساده من.به تو حق میدهم ای دل، به تو حق میدم که اینگونه خودت را برای یک بی وفا خورد و شکسته کنی. ای دل ساده من میدانم اگر این بار در باتلاق عشق فرو روی دیگر کسی نیست که تو را نجات دهد. در این دنیا دیگر نه عشقی اینگونه نصیبت می شود و نه دلی اینگونه اسیرت میشود.قحطی محبت و عشق آمده و دلهای عاشق همه در به درند. ای دل عاشق و شکست خورده ام چشمهای مرا هم دریاب، به خدا دیگر یک قطره اشک هم در آن نیست.تو عاشق دلی هستی که سنگ شده و یک ذره هم تو را درک نمیکند. اگر درک میکرد حال و هوای تو اینگونه ابری و دلگرفته نبود.با اینکه میدانی عاشق یک دل سنگ هستی ، عاشق یک بی وفا و بی محبت هستی اما باز مثل دیوانه هایی که امیدوار به زندگی هستند با او مانده ای.تو با ماندنت با یک بی وفا دو چشم بی گناهم را از من گرفتی و مرا در آتش عشق بی فرجامت سوزاندی! ای دل بی خیال آن بی وفا شو! او دیگرمال تو نیست! او دیگر هوایت را ندارد و قدرت را نمیداند.او دیگر مال تو نیست، مثل گذشته مجنون تو نیست.تو دیگر خریداری نداری ، چون یک دل شکسته و در به دری،دلی هستی که هنوز در گرو یک دل بی وفایی،دل هیچکس دیگر با تو نیست ، چون دیگر کسی عاشق یک دل شکسته و سوخته مانند تو نمیشود ای دل ساده من در همان قفس سرد و بی محبتیکه اسیری بسوز و نابود شو، چون خودت وارد آنجا شدی ،اما بدان که دیگر او مال تو نیست.
سکوت تنها ، بی همزبان ، خسته و یک سکوت بی پایاندر آغوش تنهایی ، آرام اما از درون نا آراممیخوانم همراه با سکوت ترانه دلتنگی را...میدانم که کسی صدای مرا نمیشنود ، اما چاره نیست باید سکوت این لحظه ها را با فریادی بی صدا شکست .همدلی نیست اینجا که با دل همنشین شود ، همدردی نیست که با قلبم همدرد شود ، همنفسی نیست که به عشقش نفس بکشم.سکوت ، سکوتی در اعماق یک قلب بی طاقت ، مثل این دلشکسته که به امید طلوعی دوباره ، امشب را تا سحر بیدار نشسته .دیگر صدای تیک تیک ساعت نیز بیصداست ، زمان همچنان میگذرد اما خیلی کند!انگار عاشق این لحظه هاست ، با ما نامهربان است ، دوست دارد لحظه های تنهایی را.خواستم همزبانم دل تنهایم باشد ، انگار که این دل نیز در حسرت روزهای عاشقیست!و تنها سکوت در فضای دلگیر خانه ، حس میکنم بیشتر از هر زمان بی کسی را .قطره ای اشک در چشمانم حلقه زد ، بغض گلویم شکست ، و اینبار چند لحظه ای سکوت با صدای گریه هایم شکست.اشکهایم تمام شد ، دوباره آرام شدم ، سکوت آمد و دوباره آن لحظه ی تلخ تکرار شد.
کجاست آن عشق ای تو که مرا در قلبت اسیر کردی ، ای تو که مرا با دنیای عاشقی آشنا کردی و با غم و غصه های عشق رها کردی دلم بدجور هوایت را کرده است.با اینکه عشق را نمیخواهم ، اما تو را میخواهم ،تو را میخواهم برای قلبم نه برای نیاز خویش،تو را میخواهم برای خوشبختی .ای تو که مرا در کویر عشق در به در کردی ، کاش می دانستی من اینک تشنه یک ذره محبتم.کجاست او که مرا دوست داشت و مرا با عشق آشنا کرد.کجاست محبت و آن دستهایی که دستان مرا بگیرد و مرا از این کویر خشک نجات دهد.ای تو که ادعا میکردی مرا دوست داری و هیچگاه مرا تنها نمیگذاری پس چرا اینک تنها هستم و در حسرت یک لحظه تماشای تو هستم.تو را میخواهم برای آن لحظه که لبخند عشق بر روی لبانم جاریست.ای تو که قلب مرا با عشق آشنا کردی و خودت عشق را برایم معنا کردی پس چرا اینک عشق برایم بی معنا شده است.یا عشق کلمه ای بی معناست، یا تو معنایش را نمی دانستی.نمیخواهم سهم من از این بازی تلخ جدایی باشد ، نمیخواهم در نقش یک شکست خورده بازی کنم. میخواهم عاشقترین باشم ، برای تو بهترین باشم.میخواهم تو همانی باشی که مرا برای قلبم بخواهد ، مرا از ته دل دوست داشته باشد و یکرنگ با من بماند. ای تو که مرا عاشق کردی چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی.اگر روزی میخواستی مرا بازیچه خودت قرار دهی چرا به من دلخوشی دادی.اگر معنای عشق آن بود که تو میگفتی ، پس چرا من اینک یک دلشکسته ام.
ای کاش کاش صدای مرا میشنیدی که چه عاشقانه صدایت میکنم .کاش چشمهای مرا میدیدی که چه بچه گانه گریه میکنند.کاش میدیدی که دیدن تو برایم آرزو شده است ، عشق تو برایم رویا شده است.کاش بودی و میدیدی که چقدر عاشقم ، این روزها همه به من میگویند دیوانه ام.کاش بودی و میدیدی که در زیر باران به یاد تو قدم میزنم ، برای خود میخوانم آواز تنهایی را و میشمارم لحظه های بی کسی را ، قدم میزنم کوچه پس کوچه های خالی را و یاد میکنم لحظه آشنایی مان را.کاش خاطره های مرده دوباره زنده شوند، کاش آسمان پرده سیاه خود را بردارد و مرا از این حال و هوای ابری و دلگرفته رها کند.کاش بودی دستان سرد مرا با دستهای گرمت لمس میکردی ، کاش بودی مرا در آغوشت میگرفتی و آرام میکردی.هنوز عاشق شب هستم ، عاشق شبی که با تو به اوج عشق رسیدم ، شبی که با هم در زیر نور ماه درد دل میکردیم و میخواندیم آواز عاشقی را.هنوز عاشق سیاهی هستم ، که در آن تاریکی تو را دیدم ، مثل جواهر درخشیدی و مرا عاشق چهره نورانی ات کردی.دل به مهتاب بسته ام ، که دیدن آن یاد تو را در دلم زنده میکند.دل به سپیده بسته ام که آن لحظه آغاز خواب عاشقانه ما بود .کاش صدای مرا میشنیدی ، هنوز هنگامی که میخواهم بگویم دوستت دارم صدایم میلرزد ، اشک از چشمانم سرازیر میشود ، هنوز وقتی میخواهم از تو بنویسم کاغذ دفترم خیس میشود ، لحظه های بی تو بودن نفسگیر میشود.کاش بودی و میدیدی این زندگی بی تو هیچ صفایی ندارد ، لحظه های عاشقی بی تو هیچ لحظه قشنگی ندارد.کاش بودی ، کاش میدیدی که با این حال و هوایی که دارم شاید من نیز به سوی تو بیایم! به سوی تو که دیگر نیستی.